با چشم باز
شانزده سال بیشتر نداشت. تنها پسر خانواده بود. مادر عزم رفتنش را که دید بهانه آورد تا شاید راضی اش کند به ماندن.
حسن دید اصرارهایش نتیجه ندارد. یک روز به مادرش گفت: اگر فردا روزی ماشینی در خیابان مرا زیر گرفت و جسم بی جانم را برایتان آوردند نگویید که او آروزی ازدواج داشت یا می خواست فلان کاره شود و... من هیچ آرزویی ندارم جز شهادت که آن را هم شما مانعش شدید...
آخرش دل مادر به رفتن او رضا داد با این که می دانست، جنس حسن، جنس ماندن روی خاک نیست.
نوروز سال 61 بود و فتح المبین که شهد وصال نوشید و پیکر غرق به خونش را برای مادر آوردند. مادر به توصیه فرزند، سکوت کرد و در جمع، اشک نریخت مبادا که منافقی دل شاد شود. حسن گرجی توصیه دیگری هم داشت. گفت: روی قبر من ننویسید جوان ناکام؛ من با شهادت به آن چه که در دنیا و آخرت می خواستم دست پیدا کردم و کامروا شدم.