ادعُ إِلىٰ سَبیلِ رَبِّکَ بِالحِکمَةِ وَالمَوعِظَةِ الحَسَنَةِ
وارد مقرّی در خرمشهر شد. شب از نیمه گذشته بود. چند اتوبوس از اردوهای راهیان نور را دید که داخل مقرّ پارک شده اند. فهمید بچه های یکی از دانشگاه های تهران در آن جا مستقر هستند. دانشجوها داخل سالن اجتماعات جمع شده بودند. برنامه پرسش و پاسخ برقرار بود.
کسی که به عنوان سخنران در آن بالا قرار داشت نتوانسته بود به پرسش ها و شبهات دانشجویان درباره دفاع مقدس پاسخ قانع کننده ای بدهد. بعضی از دانشجوها که ضعف سخنران را دیدند شروع کردند به طرح شبهاتی درباره اصل انقلاب و سپس زیر سؤال بردن برخی احکام و اعتقادات فقهی و مذهبی.
فضای خوبی در جلسه حاکم نبود. این طور احساس می شد که شبهه های طرح شده بسیار عمیق هستند و کسی نمی تواند به آنها پاسخ گو باشد! این احساس کاذب، بعضی دانشجوهای کم اطلاع را دچار تردید کرده بود.
حاج عبدالله ضابط گوشه ای نشسته بود و اوضاع را نظاره می کرد. دید دیگر سکوت جایز نیست. اگر بخواهد بی تفاوت بنشیند عنان کار از کف می رود و زحماتی که برای راهیان نور کشیده شده بی اثر می ماند. خیلی بد بود که دانشجوها برای زیارت مشاهد شهدا به مناطق عملیاتی بیایند اما با کوله باری از شبهه و تردید به دانشگاهشان برگردند!
آرام به طرف سخنران رفت و از ایشان اجازه گرفت چند دقیقه ای میکروفن را در اختیار بگیرد.
از دانشجوها هم عذرخواهی کرد. آنها کنجکاو شدند ببینند این شیخ میهمان می خواهد چه حرفی بزند. شاید هم بعضی ها گمان می کردند با طرح چند سؤال می توانند او را هم زمین گیر کنند!
حاج عبدالله ضابط شروع کرد به صحبت و با بیانی مستدل و شیوا به سؤال ها و شبهات طرح شده دانشجوها پاسخ داد. حاضرین در جلسه متوجه شدند با شیخی آگاه و مسلط به مبانی دین طرف هستند. گوش هایشان را تیز کردند تا ببینند او چه می گوید. سکوت در فضای جلسه حکمفرما شد. حاج عبدالله وقتی متوجه شد منطقش کارگر افتاده و توانسته اعتماد مخاطبانش را به خود جلب کند، فضا را برد به طرف خاطرات دفاع مقدس.
گفتار صادقانه او به دل جوان ها نشست. کسی از روی صندلی ها جنب نخورد. همه انگار سرا پا گوش شده بودند. کسی متوجه گذشت زمان نبود. موقعی همه به خودشان آمدند که دیدند اذان صبح شده است. چشم هایشان را از اشک پاک کردند.
حاج عبدالله داشت بر دلشان حکومت می کرد. او از فرصت استفاده کرد و از علاقه شهدا به نماز و جایگاه نماز جماعت در دین گفت. بعد بلند شد برود به سمت نمازخانه. آن روز شاید کسی نبود که نماز صبحش را به جماعت نخوانده باشد.
برگفته از کتاب شیدایی، خاطرات علمدار روایتگری نور، مرحوم شهید حاج عبدالله ضابط