اباالفضلی ها بخوانند
حاج عباس از پیرمردهای خوش مشرب و باصفایی بود که وجودش برای اسرا، نعمتی بزرگ محسوب می شد. سعی می کرد در حق اسرای جوانی که بی نام و نشان در اردوگاه تکریت یازده، به دور از خانه و کاشانه شان و با سرنوشتی نامعلوم به سر می بردند، پدری کند.
حاج عباس ترکش های ریز زیادی در بدن به خصوص در سر و صورت داشت و از عوارض سلاح های شیمایی دشمن هم رنج می برد. سال 67 بود. حسابی لاغر و ضعیف شده بود. به مرور در گردن او غده ای رشد کرد و به اندازه مشت دست رسید. اردوگاه از کمترین امکانات بهداشتی و درمانی بی بهره بود. غده او هر روز بزرگ تر می شد، چرکی می کرد و حالش را رو به وخامت می برد.
بچه ها افتادند به جان عراقی ها و آن قدر اصرار کردند تا بالاخره مسئول اردوگاه راضی شد تا او را برای مداوا به بیمارستان اعزام کند.
در بیمارستان بعد از معاینه و آزمایش به حاج عباس می گویند که درمانش بی فایده است، چرک های گردنش به مغزش می رسد و او به زودی بر اثر این بیماری از دنیا خواهد رفت.
حاج عباس خودش را نباخت. آرام و با تأنی خواهش کرد او را به اردوگاه برگردانند تا آخرین روزهای عمرش را در کنار همرزمان و فرزندان اسیرش سپری کند. بعثی ها ابتدا نپذیرفتند؛ اما با اصرارهای او بالاخره متقاعد شدند که درخواستش را عملی کنند.
حاج عباس به اردوگاه بازگشت و بچه ها با شنیدن ماجرا، غمگین و افسرده شدند. حاج عباس روحیه اش را حفظ کرده بود که مبادا اسیری در این دیار غربت به خاطر بیماری او دچار ناراحتی شده و غصه بخورد. بچه ها هم ظاهرشان را حفظ می کردند ولی در درون خود می سوختند و از خدا می خواستند به او عمری دوباره بدهد تا همسر و فرزندانش را یک بار دیگر ببیند.
حال حاج عباس رو به وخامت گذاشته بود. بچه ها تا پاسی از شب بربالینش می نشستند. با این حال برای نماز صبح که بیدار می شدند شک داشتند او همچنان زنده است یا نه!
یکی از بچه های اصفهان که رزمنده ای با صفا بود، نماز و دعایی خواند و توسلی گرفت و گفت: ما که این جا دارایی مادی و با ارزشی نداریم که بخواهیم آن را در راه خدا نذر کنیم، به دلم افتاد که به نیّت حضرت قمر بنی هاشم، نفری صد صلوات برای شفای حاج عباس بفرستیم. ان شاءالله خدا لطفی کرده و حیات دوباره ای به او می بخشد.
دوستان با این پیشنهاد موافقت کردند. آشپزها که رابط اسرای اردوگاه بودند این خبر را به همه آسایشگاه ها رساندند. شب، بعد از نماز مغرب و عشاء همه اسرای اردوگاه که حدود 1700 نفر می شدند شروع کردند به فرستادن صلوات. 170000 صلوات ختم شد.
بچه های آسایشگاه ما هم دور حاج عباس حلقه زدند و صلوات می فرستادند و برای سلامتی اش به درگاه الهی تضرع می کردند.
آقا سیف الله شعبانی سر حاج عباس را به زانو گذاشته بود و آرام نوازش می داد تا در این آخرین ساعات عمر و در فراق فرزندان و بستگانش کمتر احساس غربت کند.
ناگهان حاج عباس چشم باز کرد و به شدت گریست. سیف الله و اندکی بعد سایر دوستان نیز به گریه افتادند و اشک از چشمانشان سرازیر شد.
حاج عباس زبان باز کرد و گفت: بچه ها من در اسارت و در اردوگاه نمی میرم...
همه با تعجب نگاهش می کردند. ادامه داد: لحظاتی پیش که چشمانم بسته بود، احساس کردم نفس های آخرم را می کشم، روحم دارد از بدن جدا می شود و ثانیه های واپسین عمرم را می گذرانم. در عالم رویا یک آن جوان نورانی و رعنایی را دیدم که دست در بدن نداشت و همراه با نوجوانی به سمت من آمد. نوجوان آمپولی به دست داشت. از آن جوان خوش سیما و رشید کسب تکلیف کرد و با دستور او آمپول را به دستم تزریق نمود، دعایی برای من خواندند و رفتند. الان حال خوشی دارم ...
ذکر الحمدلله و سبحان الله از لب بچه ها جدا نمی شد. انگار که خبر آزادی شان را شنیده باشند قند توی دلشان آب شد و از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند. توسلشان جواب داده بود. ندای یا عباس، یا اباالفضل و یا ماه بنی هاشم به آسمان برخاست. خبر به آسایشگاه های دیگر رسید و عنایت علمدار کربلا اشک را از چشمان همه اسرای در بند و دلسوخته روانه ساخت.
حاج عباس تقی پور سال 69 همراه با سایر اسرا آزاد شد و به میهن بازگشت و توانست یک بار دیگر اهل و عیالش را ببیند.
سال 82 بیماری اش دوباره عود کرد و حالش رو به وخامت گذاشت و سرانجام در شهریور همان سال به دوستان شهیدش پیوست. مزار او در گلزار روستای بالا احمد چاله پی بابل، زیارتگاه مریدان اهل بیت است.
بازنویسی شده بر اساس روایتی از پاسدار آزاده، عابدین پوررمضان، کانال سنگر شهدا