زبان کودکی
سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۲۴ ق.ظ
حسن آقا می خواست دوباره به جبهه برود. تازه جای تیر و ترکش هایی که نصیبش شده بود، داشت خوب می شد. آمد منزل ما برای خداحافظی. بچه ها را دور خودش جمع کرده بود و با آنها بازی می کرد. بچه ها از این که در کنار عمویشان بودند و بازی می کردند حسابی خوشحال می شدند.
موقع رفتن، با همه ما وداع کرد. بعد شاد و خندان رو کرد به بچه ها و گفت: اگر قول بدهید که نمازهایتان را همیشه بخوانید من هم قول می دهم این دفعه که برگشتم برایتان سوغاتی خوبی بیاورم. بچه ها از ته دل خوشحال شدند. آنها به خاطر علاقه ای که به عمویشان داشتند، تشویق شدند که نماز را جدی بگیرند.
بر اساس خاطره ای از شهید حسن محمودنژاد، آرشیو بنیاد حفظ آثار و ارزش های دفاع مقدس استان قم
- ۹۵/۰۱/۰۷