اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات

وقتی حافظه راوی، جا می ماند!

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۲، ۰۷:۱۳ ب.ظ


بهمن بود و درست در ایام سالگرد والفجر هشت قرار داشتیم. با جمعی از خواهران دانشجو عازم اروند شدیم. غیر از کاروان ما کس دیگری در منطقه حضور نداشت. برادر پاسداری میکروفون را دست گرفت و شروع کرد به روایتگری. من معمولاً به احترام راوی های مستقر، صحبت هایم را می گذارم برای داخل اتوبوس. حرف هایش برای من تکراری بود. دوست داشتم خلوتی پیدا کنم و در حال خودم باشم، ولی می دانستم که اگر از جمع جدا شوم بقیه هم از حاج آقایشان! یاد می گیرند و پراکنده خواهند شد. ایثار! کردم و سر جایم ایستادم. فکرم جای دیگری بود و اصلاً به صحبت های آن بنده خدا گوش نمی دادم. متوجه نشدم چقدر گذشت که احساس کردم برادر راوی دارد خطاب به من چیزی می گوید و بقیه هم نگاهشان به من دوخته شده است.

-          حاج آقا دعا بفرمائید! حاج آقا...

مثل آدمی که از خواب بیدار شده باشد هاج و واج به اطرافم نگاه کردم. دلم می خواست بگویم مرد حساب! مگر موقعی که می خواستی صحبت کنی به من تعارف کردی که حالا موقع دعا یاد من افتادی؟! گفتم: نه خواهش می کنم، شما خودت استادی.

او ولی اصرار داشت من دعای آخر مجلس را بخوانم. گفت: برای آن که حاج آقا تشریف بیاورد و دعا کند صلوات بفرستید...

صدای صلوات جمعیت را که شنیدم دیدم دیگر چاره ای ندارم. رفتم به سمت راوی و میکروفون را از دستش گرفتم. یک لحظه ماندم چه بگویم. طوری دست و پایم را گم کرده بودم که سابقه نداشت. حتی یک دعای ساده، مثلاً دعا برای سلامتی پدر و مادر یا ظهور امام زمان (عج) که عمو پورنگ هر روز تکرار می کند هم به یادم نیامد. به ذهنم رسید کمی وقت تلف کنم تا شاید دعایی به یادم بیاید. گفتم: لطفاً رو به قبله بایستید. تازه به خاطرم رسید که اصلاً نمی دانم قبله کدام طرف است! به سمت فاو ایستادم. بقیه هم همان طرف قرار گرفتند. چشمم به مسجد فاو افتاد. فکری به خاطرم رسید. گفتم: دل این مسجد برای صلوات های شما تنگ شده بود. دل این مسجد برای دیدن بسیجی ها و ناله هایشان تنگ شده بود...

احساس کردم صدای هق هق گریه ای به گوش می رسد. دیدم باز هم دعایی به ذهنم خطور نمی کند. یادم آمد روز آخر اردو است. آهی کشیدم و ادامه دادم: امروز روز آخر اردو است. همنشینی با شهدا تمام شد. دیگر باید به شهر خود برگردیم....

صدای گریه ها بلند شد. از ترس صدایم به لرزه افتاد. ماندم چگونه سر بحث را جمع کنم. داشتم بداهه صحبت می کردم و فکری برای آخر ماجرا نداشتم. ادامه دادم: زندگی همین است دیگر. تا بیایی بجنبی می گویند تمام شد باید بساطت را جمع کنی و بروی...

صدای گریه ها هر لحظه بلندتر می شد. از طرفی به حال خوش این جماعت غبطه می خوردم از طرفی واقعاً نگران بودم که چگونه صحبتم را به پایان برسانم. با هر زحمتی بود چند جمله دیگر را هم ردیف کردم و آخرش بدون این که دعایی به ذهنم برسد گفتم: خوب دیگر چون وقت کم است با ذکر صلوات به طرف اتوبوس ها حرکت کنید.

گلویم خشک شده بود. آب دهانی قورت دادم و عرق پیشانی ام را با دست خشک کردم. احساس می کردم چند دقیقه ای زیر شکنجه قرار گرفته ام. از دست خودم کلافه بودم و گلایه داشتم که چرا نتوانستم حتی یک دعا به زبان بیاورم.

مدتی بعد برای کاری به همان دانشگاه رفتم. یکی از کارکنان دانشگاه که در آن سفر با ما بود مرا دید و در آغوشم گرفت و بعد از احوال پرسی گفت: حاج آقا دعای آن روزتان در کنار اروند دعای خاصی بود، حال عجیبی بود، خیلی به دلمان نشست...!

  • سیدحمید مشتاقی نیا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">