رفیق خوب!
از کار بیکار شده بود، روده اش را به خاطر جراحت شدید، بریدند و درد می کشید، نمی شد به جبهه برود و زخمی نشود، تیر و ترکش ها در جانش لانه کرده بود و مدتی را مجبور بود روی تخت بیمارستان یا روی ویلچر سر کند، به خاطر جنگ یا درمان یا کار برای انقلاب چاره ای نداشت جز آنکه همسر و فرزندانی که عاشقشان بود را کمتر ملاقات کند، منافقین گاه در کوچه و خیابان تعقیبش می کردند تا در فرصتی مناسب حقش را کف دستش بگذارند، بعضی خودی ها به او می گفتند افراطی، بعضی غیرخودی ها به او می رسیدند زبان به متلک و طعنه و کنایه باز می کردند و می دانستند او آدمی نیست که در مقابل هجمه به نظام و انقلاب و انقلاب سکوت کند و جوابشان را ندهد، گاه بعضی خانواده ها یقه اش را می گرفتند که تو جوان ما را تشویق کردی به جبهه برود و شهید بشود، کتک هم خورد و ... با این همه، شاد بود و نشاط داشت و ترجیع بند کلامش در مواجهه با همه مشکلات، فقط یک جمله بود: الهی رضاً برضائک ... قبل از کربلای پنج رفت بنیاد جانبازان و پرونده اش را هم معدوم کرد.
آرام و آسوده خوابیده بود. آن طور که دوست داشت با بچه ها کنارش نشستیم و عکس گرفتیم. قامت بستم و دو رکعت شکرانه به جا آوردم. صبح که شد پشت سر جمعیت، آن طور که دلش می خواست محکم و استوار گام بر داشتم. زیر لب اما زمزمه می کردم: ای ساربان آهسته ران کآرام جانم می رود و ترجیع بند کلام مهدی را ادامه می دادم: و تسلیماً لأمرک لامعبود سوائک...
به روایت همسر شهید مهدی آقاجانی
- ۲ نظر
- ۱۱ دی ۹۷ ، ۱۱:۴۰