بسم الله الرحمن الرحیم
خاطره از ایام کرونا
سیدعلی مشتاقی نیا
نزدیک دو ماهه از خونه بیرون نرفتم گفتم برم ببینم چه خبره یه بستنی هم بخرم.
رفتم توحیاط مجتمع، همسایه منو دید گفت چرا دستکش نداری؟ برگشتم خونه دستکش گذاشتم رفتم بیرون دیدم یکی ماسک فیلتردار داره، منو چپ چپ نگا میکنه انگار شاسی بلند سوار شده قیافه می گرفت. یادم اومد ماسک نزدم دوباره برگشتم خونه ماسک گذاشتم و زدم بیرون. رفتم مغازه هزار تومنی در آوردم گفتم یه بستنی میخوام. اقاهه یه پوزخندی زد گفت: هزار تومن مال قبل از کرونا بود. الان بستنی ضد کرونایی داریم سه هزار تومن! تو معلومه یه مدت از همه جا بی خبری.
خیرشو خوردم اومدم از مغازه بیرون دیدم یه بابایی موهای بلندی داره و ریش هاش هم درازه، جوری منو نگا می کرد انگار آشنا هستیم. رفتم جلو سلام کردم گفتم ببخشید شما از سربازای میرزا کوچک خان هستی؟ گفت: هیس! من همسایه رو به رویی شما هستم گفتم تغییر چهره بدم کسی منو نشناسه و الّا میان دست میدن روبوسی می کنن کرونایی میشم!
تعجب کردم مردم چرا اینجوری شدن؟! گفتم برم یه کم دوچرخه سواری کنم. قفلو باز کردم نشستم رو زین چرخ، پا زدم دیدم راه نمیره. گفتم: اَهه تو چه میگی دیگه؟ یه صدایی از دوچرخه بلند شد گفت: تو چی میگی بابا اول برو جوراب پات کن بعد رکاب بزن یه وقت کرونا نداشته باشی!!