اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «به نام مادر» ثبت شده است

رود تجن و مادر شهید رادمهر!

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۸، ۰۷:۲۱ ب.ظ

 

شهردار آمده بود پیش مادر شهید رادمهر و خبر داد که قرار است در همین پارک معروف ساری، تندیس پسرت را نصب کنیم و ...

خوشحال نشد!

مادر، مادر همان شهیدی است که سه بار می خواستند از او به خاطر مجاهدت های چشمگیرش به خصوص در جریان حرب تموز لبنان، تقدیر کنند، مخالفت می کرد و می گفت: هر وقت از همه بچه های لشکر تقدیر کردید با من نیز چنین کنید.

 

مادر شهید محمود رادمهر در پاسخ شهردار گفت: هزینه ساخت تندیس پسرم را بگذارید برای لایروبی رودخانه تجن. این رودخانه اگر لایروبی نشود دیگر تجن نیست، لجن است! و گرفتاری اش دامنگیر مردم می شود و ...

یک ماه نکشید که کار لایروبی رودخانه آغاز شد. مدتی بعد سیل ویرانگری در مازندران و گلستان به راه افتاد که اگر توصیه این مادر شهید نبود، خسارت بزرگی به مردم تحمیل می شد.

 

به روایت حجت الاسلام محسن علیجانزاده

  • سیدحمید مشتاقی نیا

هزار و یک شب

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۸، ۰۲:۲۴ ب.ظ

کسی که در نیروی انتظامی کار می کند باید منتظر هر اتفاقی باشد. به آمار شهدا و جانبازان نیروی انتظامی در همین سال های اخیر دقت کنید متوجه این حرف من می شوید. از درگیری با اوباش و تعقیب و گریز با دزدان و قاچاقچیان و گروهک های ضدانقلاب تا سوانح جاده ای و ... هر از گاه از بدنه نیروی انتظامی که بازوان توانمند اجرای نظم و قانون و ثبات در جامعه است، تلفات می گیرد.

عضویت در نیروی انتظامی از این دست اتفاقات را به همراه دارد؛ اما حضور در مناطق مرزی و مبارزه با قانون شکنی گروه های مسلح و تروریستی احتمال مواجهه با خطر و اتفاقات ناگوار را بیشتر می سازد.

یک روز حوالی ساعت یازده صبح در ایستگاه تاکسی مثل هر روز منتظر مسافر بودم که همسرم تماس گرفت و گفت باید همین الان برویم به کوخان! خیلی محکم و جدی می خواست که زود برگردم و راه بیفتیم. دیشب خواب بدی دیده بود و نگران سلامت معراج بود. از همدان تا کوخان که روستایی در نزدیکی شهر بانه است، چند ساعتی راه است. هر چه سعی کردم آرامش کنم تا راضی شود که لااقل فردا برویم کوخان، زیر بار نمی رفت. پاهایش را کرده بود در یک کفش که الّا و بلّا همین الان باید راه بیفتیم و برویم.

بسم الله را گفتم و زدیم به جاده. در راه همه اش از نگرانی ها و دلواپسی هایش می گفت. صلوات و دعا از لبانش قطع نمی شد. مادر است دیگر. از سختی شغل پسرش خبر دارد و دلش برای او شور می زند.

عصر بود که رسیدیم به خانه معراج. عروسم ژاله در را باز کرد. انگار یکی از آمدنمان با خبرش ساخته بود. منتظر ما بود. حوصله استراحت و پذیرایی را نداشتیم. فقط سراغ معراج را می گرفتیم. چیزی نگذشت که معراج به خانه آمد. مادرش تنها با دیدن او بود که آرام گرفت و یک جا نشست و از ته دل گفت: الحمدلله.

یک ساعتی مانده بود به اذان مغرب. توی در حیاط نشسته بودیم و چای می نوشیدیم که تلفن منزلشان به صدا در آمد. ژاله گوشی را دست معراج داد. حرف هایی بین معراج و یکی از همکارانش رد و بدل شد که محتوایش را متوجه نشدیم. تماسش که تمام شد توضیح خاصی نداد. خداحافظی کرد. زود موتور قدیمی اش را برداشت و رفت پاسگاه.

شب شد. فکر می کردیم الان است که پیدایش شود. خیلی منتظر ماندیم. دیگر وقت شام بود. دیدیم از معراج خبری نیست. از ژاله خواستیم تماس بگیرد و ببیند کی بر می گردد. چندباری زنگ زد، موفق نشد پیدایش کند.

دوباره دلمان شور افتاد. تازه داشت همه چیز یادمان می رفت که دوباره به همان حالت بر گشتیم. اضطراب افتاده بود به جانمان. مادرش حرص می خورد که نکند کابوس دیشبش تعبیر شود. بلند شد و قدم زد. من هم سعی داشتم او را آرام کنم؛ اما راستش را بخواهید خودم هم دیگر داشتم نگران می شدم. شب از نیمه گذشت و خبری از معراج نیامد. ژاله اما آرام بود. گویا این نبودن ها و غیبت های ناگهانی و بی خبری برایش عادی شده بود.

نمی دانید آن شب تا صبح چه بر ما گذشت. من که احساس می کردم چند سالی پیرتر شده ام. توی دلم خدا خدا می کردم خواب مادرش به اصطلاح چپ باشد. حرف مادرش هم همین بود. خودش هم دلش می خواست خوابش تعبیر نشود. دلش می خواست یکی به او بگوید دلشوره هایش بی دلیل است و همه چیز به خیر و خوبی پیش می رود. اما این رفتن ناگهانی و غیب شدن و بی خبری داشت ما را از پا در می آورد. کلافه بودیم. طاقتمان طاق شده بود. این طور وقت ها که می دانید زمان هم به کندی می گذرد. هر ثانیه اش انگار ساعت ها به طول می انجامد.

تماس های ما بی فایده بود. هیچ چاره ای جز صبر نداشتیم. توکل کردیم به خدا و از او کمک خواستیم. فقط خدا می توانست از معراج محافظت کند. آن شب به هر تقدیری بود، گذشت و بالاخره صبح از راه رسید. خواب به چشمانمان نمی رفت. چشم دوخته بودیم به در که شاید معراج از راه برسد و قلبمان آرام بگیرد.

حوالی ساعت نه صبح بود که معراج به خانه آمد. صورتش خسته و خواب آلود بود. خستگی در سراسر وجودش موج می زد. موهایی به هم ریخته و نامرتب و لباسی خاکی و کثیف داشت. آنجا بود که فهمیدیم دیشب را در کمین گذرانده است. به قول خودش مهمانی که نرفته بود! کمین زدن، بی خوابی و سینه خیز رفتن و کثیفی لباس و ... را هم دارد. این اقتضای شغل او بود. با خطر و خستگی مأنوس بود.

دلشوره ما بی دلیل بود و شکر خدا اتفاقی برای معراج نیفتاد. خیالمان راحت شد و به همدان برگشتیم؛ اما این فقط یکی از شب ها و روزهایی بود که یک مادر و پدر برای فرزند رزمنده شان در نگرانی و دلهره سپری می کردند. از این شب ها و روزها زیاد داشتیم. این ها را گفتم که بدانید به پدر و مادرهایی که فرزندشان در مرزها به سر برده و حافظ جان و مال وامنیت مردم است و هر آن ممکن است با دشمن یا عناصر وابسته به آن مواجه شود، هر شب و روز چه می گذرد.

معراج در راهی که انتخاب کرده بود ثابت قدم ماند و جانش را هم مشتاقانه در این مسیر تقدیم کرد. تنها عامل صبر و آرامش من همین است که می دانم فرزندم در راهی درست پا گذاشت و در مسیر حق جان داد و به شهادت رسید.

راوی: پدر شهید معراج آیینی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

به نام مادر

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۷، ۱۰:۰۶ ب.ظ

1i5g_2.png


به کتاب های دفاع مقدس و خاطرات شهدا علاقمندم و آثار فراوانی را در این خصوص مطالعه کردم؛ اما بی اغراق می گویم کتاب "به نام مادر" مرا به عمق سال های حماسه و ایثار برد و این حس را در وجودم تداعی کرد که انگار در وسط میدان حضور داشته و آن چه که بیان می شود را با چشم می بینم.

یک علت این ویژگی می تواند نثر ساده و بی پیرایه نویسنده اثر، جناب آقای سید علی حسینی باشد که به دور از سبک و سیاق های جشنواره پسند، به خلق اثری ساده و برآمده از حقیقت پرداخته است؛ اما ویژگی دیگری هم در این اثر وجود دارد که خواننده را به حال و هوای جبهه های نبرد می کشاند و دلش را با اشک ها و لبخندهای زیبای رزمندگان گره می زند. کتاب درباره شهید محمدرضا تورجی زاده است و بخش قابل توجهی از این کتاب، خاطراتی است که خود این شهید در زمان حیات دنیایی اش در مصاحبه با تبلیغات لشکر بیان نموده است. این ویژگی جالب و روایت صادقانه خاطرات از زبان یک شهید، طراوت جبهه و عطر خلوص رزمندگان را در مشام انسان جاری می سازد.

"به نام مادر"، کتابی است زیبا و صمیمی از خاطرات جوان شهیدی از گلزار بهشتی فرزندان خمینی که عمرش را در عشق به اهل بیت و اخلاص و بندگی صرف کرد و لبخند و اشک و سخن و رفتارش را با معیاری به نام رضایت حق، تنظیم نمود و مزد عاشقانه هایش را جز از مالک یوم الدین طلب نکرد.

جالب است که این شهید ارادت خاصی به حضرت زهرا سلام الله علیها داشت، فرمانده گردان یازهرا بود، هیأت یازهرا را در اصفهان پایه گذاشت، مداح بود و روضه حضرت زهرا را بسیار نجوا می کرد، گردان او بارها با توسل به حضرت زهرا خط دشمن را شکست، در عملیاتی با رمز مقدس یازهرا سلام الله علیها به شهادت رسید و نزدیک به سه دهه بعد کتاب خاطراتش توسط انتشارات یازهرای تهران به زیور طبع آراسته شد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا