اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات

۳۹۸۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اشک آتش» ثبت شده است

این فریاد هم بمونه واسه تاریخ

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۲۲ دی ۱۴۰۰، ۰۹:۴۵ ق.ظ

پلان هایی از سبک زندگی طلبه و مُبلغ نمونه

 

ده سالی میشه صندوقی داریم تو قم متعلق به استاد ایزدهی که کاراش با منه. به طلاب مدرسه روحیه بابل وام ضروری میدیم. مبلغش پایینه، یک میلیون تومن. اونم با سخت گیری های من بابت دریافت چک و سفته که گاهی باعث فراری دادن بعضی دوستان متقاضی میشه. هیچ وقت مثل این دو سه ماه اخیر تقاضا بالا نگرفته بود. طوری که اگه کلیه هامم بفروشم شاید نتونم پاسخگوی مراجعه دوستان باشم. بعضی هم لطف دارن و درد دل میکنن. باور کنید طلاب دارن له میشن. متوسط حقوق، (شهریه) طلبه ها حدود یک و نیم میلیون تومنه، نهایتا زیر دو تومن. بساط تحقیق و پژوهش هم که اغلب تعطیله، تبلیغ هم کمرنگ شده. طلبه مستأجر با سه چهارتا بچه چه کار کنه؟

این بچه ها نجیبن هیچی نمیگن، ذره ذره دارن آب میشن اما بذار این فریاد تو گوش تاریخ بمونه: گردن کلفتایی که اون بالا نشستین از در و دیوار واستون حقوق و مزایا میاد بار چن نسلتونو بستین بعد میشینین تصمیم میگیرین شهریه طلبه های پاپتی بالا نره یه وقت از زیّ طلبگی خارج بشن!

بی شرفایی که این طرف اونطرف جیغ و داد دارین آییییی ملت، بودجه مملکتو طلبه ها دارن میخورن!

الهی اون دنیا هر دوتون با هم محشور بشین.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

اسلامی که هست، اسلامی که نیست!

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۱ دی ۱۴۰۰، ۰۸:۴۶ ب.ظ

آرمانخواهی انسان ، مستلزم تحمل رنج هاست.

 

جمهوری اسلامی پیروز نشده است به یک معنایی.

اصل نظام مستقر شد؛ اما از جمهوریت که بگذریم لااقل هنوز مانده است تا به آن چه اسلام گفته، برسیم.

زندان های ما اسلامی نیست؛ از بدو ورود و معضل تفتیش تا انتقال زندانی به بیمارستان. وضعیت بازداشتها و بازداشتگاهها که بماند.

بهداشت و درمان ما؛ از توزیع ناقص امکانات تا مراعات حال بیمار.

سربازی و نظام وظیفه، از بیهودگی دو ساله و تبعیض در تقسیم نیروها تا پایمال سازی حقوقی که خود نظام برای سرباز مفلوک تعیین کرده است.

نطام آموزش و پرورش؛ از مدت طولانی و خلاف فطرت و غریزه تا بی عدالتی در آموزش. کنکور که خودش روضه ای مجزا طلب می کند.

اقتصاد ما اسلامی نیست، بانکداری ما، بی عدالتی در معیشت و رفاه اشتغال و منابع و فرصتها، نظام اداری، اشاعه رانت و باندبازی، پدیده آقازادگی و...

علت این که اسلام بعد از چهار دهه در ارکان و اضلاع حکومت پیاده نشده؛ لزوماً ناآشنایی و عدم کشف فرامین و احکام دینی نیست که این بهانه هم خود فرصتی برای هدر رفتن میلیاردها تومان بودجه به اصطلاح پژوهشی قرار گرفته است.

مسأله اصلی لااقل در مواردی که حکم شرع و موازین دین برای اداره امور مشخص اما تعطیل گردیده بر می گردد به این واقعیت تلخ که ما اساساً مسلمان کامل نداریم که دنبال تحقق کامل اسلام در عرصه حکومت باشیم. من وقتی در زندگی فردی عامل به باورهایم نباشم در زندگی جمعی هم پیگیر اصلاح امور مطابق موازین حق نخواهم بود.

چاره این معضل البته خلاف آن چه انجمن حجتیه گفته، بی اعتنایی به اصل حاکمیت دینی و سر سپردن به حکومت غیر یا ضد دینی نیست. بخشی از اسلام هم که اجرا شود بهتر از این است که کل احکام آن تعطیل شود.

می توان ذیل همین حاکمیت نیم بند اسلامی، قدم به قدم، شریعت را وارد زندگی خود و جامعه نمود.

از اصلاح و رشد نباید ناامید شد. نباید زیر میز زد و اصل حکومت اسلامی را انکار کرد؛ اما باید مراقب بود کسی را به خاطر نظر مخالف و نقد و سخن ارزنده یا مفت، لااقل به بهانه ضدیت با نظام اسلامی –نظامی که هنوز برپا نشده- مجازات نکرد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

درباره تطور محتوایی بعضی سخنرانان محافل انقلابی

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۱۲ دی ۱۴۰۰، ۰۳:۴۶ ب.ظ

mandegar

 

یک دور تکراری و البته جالب هم وجود داره برا بعضی سخنرانای اغلب غیر حوزوی که معمولا درون مایه علمی ندارن
واسه اینکه معروف شن اسمشون بیفته سر زبونا یه مدت داد و هوار راه میندازن که آااای ملت! چه نشسته اید هر چی نماد و شکل هندسی دور و بر میبینید کار دشمنه همه اتفاقات اطرافتونو دشمن داره رقم میزنه اصلا دشمن اومده تو خونه شما زیر ... شما در چنگال دشمن اسیریم و غافلیم آی چقد بدبختیم و...
اگه یه مدت گذشت و کارشون نگرفت که ساکت میشن میرن تو کهف اعتکاف و خودسازی
اما
اگه کارشون گرفت و سری تو سرا درآوردن و اینطرف اونطرف اومدن دنبالشونو، کلیپاشون پخش شدو ارگانا شماره کارت خواستن و خلاصه معروف شدن یهو تبدیل میشن به دانای کل و پیر طی طریق کرده و وارد مرحله بعد میشن که آااای مردم! چرا سیاه نمایی؟ چرا بدبینی؟ خودتونو دست کم نگیرید دشمن تو چنگ ماست یه کم دیگه صبر کنید تمدن جدیدو رقم میزنیم و...
برادر من! چه اون ناامیدی هایی که تزریق کردی تو دل ملتو خالی کردی چه این امیدهای واهی و سرخوش هر دو نشونه افراط و تفریطه.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

خیال پردازی ناسازگارانه

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۹ دی ۱۴۰۰، ۰۹:۳۹ ق.ظ

                                                            بسم الله الرحمن الرحیم

عنوان تحقیق: اختلا‌ل‌خیال‌پردازی‌ناسازگارانه

 

استاد: دکتر جهانگیر میرزاوندی

دانشجو: اکرم پوراحمد

 

خیال‌پردازی ناسازگار یا رویاپردازی ناسازگار

خیال‌پردازی ناسازگار یا رویاپردازی ناسازگار که تحت نام خیال‌پردازی افراطی  نیز شناخته می‌شود، نوعی اختلال روانی است که فرد با خیال‌بافی بیش از اندازه در زندگی روزمره خود اختلال ایجاد می‌کند.

 خیال‌پردازی ناسازگار می‌تواند منجر به پریشانی شود یا جایگزین تعامل انسانی شود و ممکن است در عملکرد عادی انسان مثل رابطه اجتماعی یا کار اختلال ایجاد کند. تشخیص این نوع فرم اختلال با هیچ معیار عمده پزشکی یا روانشناختی قابل تشخیص نیست و هیچ راهنمای تشخیص روانپزشکی یا پزشکی یافت نمی‌شود.

در سال ۲۰۰۲، این اصطلاح توسط پروفسور الی سامر از دانشگاه حیفا ابداع شد.

الی سامر این اختلال را اینگونه تعریف می‌کند:

فعالیت فانتزی افراطی که جایگزین تعامل انسانی می‌شود و/یا بر عملکرد تحصیلی، میان فردی یا حرفه ای فرد تداخل ایجاد می‌کند.

 خارج از تحقیقات الی سامر، دربارهٔ این اختلال تحقیقات محدودی انجام شده‌است.

این مسأله که هر چند وقت یک بار در افکار و خیالات خود غرق شویم، امری عادی است. متخصصان سلامت روان تخمین می‌زنند که ما تقریبا ۴۷٪ از زمان بیداری خود را در رویاپردازی‌های روزمره‌مان سپری می‌کنیم.

در واقع برای مدتی حواسمان را از دنیای اطراف منحرف می‌کنیم و اجازه می‌دهیم تا ذهنمان در میان رویاها و خیالاتمان غرق شود.

با این حال اگر رویاپردازی‌ها و خیال‌پردازی‌های روزانه ما آن‌قدر مکرر و شدید باشد که در زندگی روزمره‌ تداخل ایجاد کند، این احتمال وجود دارد که با اختلال خیال‌پردازی ناسازگار مواجه باشیم.

اختلال خیال‌پردازی ناسازگار معمولا به‌عنوان یک مکانیزم مقابله‌ای در پاسخ به تروما (ضایعه‌های روحی)، سوءاستفاده یا تنهایی اتفاق می‌افتد.

مبتلایان به این اختلال دنیای پیچیده‌ای را در درون خود خلق می‌کنند و در زمان بروز تنش و پریشانی به وسیله رویاپردازی برای چندین ساعت به آنجا پناه می‌برند.

این اختلال در حقیقت یک چرخه‌ی معیوب اعتیادآور خلق می‌کند.

غالباً بین مبتلایان به این اختلال و شخصیت‌ها و زندگی خلق شده در خیالشان دلبستگی عاطفی ایجاد می‌شود، که جایگزین رویدادها و تعاملات دردناک موجود در زندگی واقعی آن‌ها می‌شود.

 این اختلال بر روی وضعیت بهداشت و سلامت فرد هم تأثیراتی منفی می‌گذارد و باعث اخلال در عملکرد روزمره‌ی او می‌شود.

در چنین وضعیتی و با وجود تنش و استرس فراوان، خیال‌پردازی درباره‌ی یک زندگی شیرین و جذاب‌تر، قطعا از برخورد با واقعیت ناخوشایند، راحت‌تر است.

تفاوت اصلی و تعیین‌کننده بین خیال‌پردازی ناسازگار و روان‌پریشی این واقعیت است که افراد درباره‌ی اختلال خیال‌پردازی ناسازگار می‌دانند که خیالات و رویاهای آن‌ها واقعی نیست، اما درباره‌ی روان‌پریشی این‌طور نیست

خیال‌بافی به غرق شدن در افکاری اطلاق می‌شود که در ارتباط با محیط پیرامونی یا فعالیت‌های پیش روی فرد نیست.

این فکر و خیال‌ها اغلب تجربیاتی خوشایند و مطبوع هستند، زیرا در طی فرایند خیال‌پردازی، فرد خود را در حال انجام یک فعالیت دلخواه یا رسیدن به هدفی متعالی تصور می‌کند.

اگرچه برخی از متخصصان این اختلال را با خلاقیت و قدرت درون‌نگری مرتبط دانسته‌اند، اما رویاپردازی بیش از حد می‌تواند عملکرد طبیعی فرد را در محل کارش مختل کند و روی تحصیلات و روابط او تأثیرات منفی بگذارد.

 علائم ممکن است شامل یک یا چند نمونه‌ی زیر باشد:

تجربه کردن رویاهای بسیار زنده و شفاف در بیداری

تخیلات و فکر و خیال‌های غیر عادی طولانی که رهایی از آن‌ها دشوار است.

ناتوانی در انجام کارهای روزمره

رویاهایی که در اثر وقایع یا محرک‌های خارجی ایجاد می‌شوند،

 مانند :

خیال‌پردازی در هنگام تماشای فیلم یا گوش دادن به موسیقی.

اختلال در خواب و بی‌خوابی

حرکات تکراری و ناخودآگاه هنگام خیال‌پردازی، مانند تکان دادن یا فشردن دست‌ها به هم‌،همچنین ممکن است برخی از افراد علائمی را که در اختلال بیش فعالی و کمبود توجه شایع هستند، مانند کوتاهی بازه‌ی تمرکز و توجه را هم تجربه کنند.

 

تشخیص:

در حال حاضر امکان تشخیص قطعی و رسمی اختلال خیال‌پردازی ناسازگار امکان‌پذیر نیست. متخصصان برای کمک به افراد در تعیین اینکه آیا علائم این اختلال را تجربه می‌کنند یانه،

شواهد کافی برای اثبات این که خیال‌پردازی ناسازگار را می‌توان به‌عنوان یک بیماری روانی طبقه‌بندی کرد یا نه، وجود ندارد، اما این اختلال شباهت‌هایی با برخی از این نوع بیماری‌ها دارد.

 

به‌عنوان مثال، افراد مبتلا به اختلال هویت تجزیه‌ای می‌توانند وارد حالت‌های جدا شدن از واقعیت شوند و درگیر یک خیال یا سرخوردگی شوند.

با این حال قبلا گفته شد که افرادی که رویاپردازی ناسازگار را تجربه می‌کنند معمولا می‌دانند که خیال‌پردازی‌ها و رویاهایشان واقعیت ندارد.

برای اختلال خیال‌پردازی ناسازگار هیچ درمان استانداردی وجود ندارد.

 با این حال، برخی از روش‌های مشتق شده از شواهد و تجربیات درمانگران وجود دارد که می‌تواند به فرد در مدیریت علائم این اختلال کمک کند.

این تکنیک‌ها شامل کارهای زیر هستند:

 

کاهش خستگی:

شما می‌توانید این کار را با افزایش میزان خواب با کیفیت خود انجام دهید. همچنین استفاده از محرک‌هایی مانند کافئین برای مقابله با خستگی در طول روز هم می‌تواند برای شما مفید باشد.

 

آشنایی با علائم:

آگاهی دادن به دیگران درباره‌ی علائم این اختلال می‌تواند فرصتی را برای آن‌ها ایجاد کند تا خیال‌پردازی ناسازگار را تشخیص داده و سعی کنند جلوی آن را بگیرند.

 

شناسایی‌و اجتناب‌ازعوامل‌تحریک‌کننده:

 یادداشت‌برداری از زمان رویاپردازی ناسازگار می‌تواند به شما کمک کند تا فعالیت‌ها یا محرک‌هایی که شما را به سوی این حالت سوق می‌دهند را شناسایی کنید.

 

روان‌درمانی:

 این روش می‌تواند به شناسایی عوامل محرک و دلایل رویاپردازی ناسازگار کمک کند. تکنیک‌های روان‌درمانی مانند درمان شناختی رفتاری می‌تواند به شناسایی هرگونه مسئله یا مشکل زمینه‌ای کمک کند. همچنین یک درمانگر می‌تواند برخی از استراتژی‌های مقابله‌ای مفید و کاربردی را به شما پیشنهاد کند.

 

درمان دارویی:

بعید به نظر می‌رسد که اختلال خیال‌پردازی ناسازگار به حدی شدید باشد که نیاز به دارو داشته باشد. با این حال، دارویی به نام فلووکسامین می‌تواند به کاهش علائم این اختلال کمک کند.

یک مطالعه موردی بر روی افراد مبتلا به خیال‌پردازی ناسازگار نشان داد که فلووکسامین می‌تواند برای کاهش و مدیریت علائم آن مفید باشد.

 با این حال، در حال حاضر تحقیقات کمی درباره‌ی استفاده از درمان‌های دارویی برای این اختلال انجام شده است.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

اینستا نماد پوچی ادعای غرب

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۵ دی ۱۴۰۰، ۰۹:۱۲ ب.ظ

13505e8a-df69-4efd-83d9-30c8d814f4b7_1xwa.jpg

 

اینستاگرام صفحه مرا بست. از عمر این صفحه حدود یک سال و نیم گذشت. با اینکه فعالیتم در آن حرفه ای نبود ولی به لطف خدا نزدیک به پنج هزار مخاطب داشت و در محدوده ای تأثیرگذار بود.

با بسته شدن این صفحه، صفحه جدیدی راه انداختم و به عنوان اولین مطلب، فایلی 45 ثانیه ای آماده کردم با موضوع مکتب سلیمانی که بدون تصویر شهید بود، صرفا صدا و تصویر خودم. آن هم با گذشت یک روز از اینستا حذف شد.

یادتان هست که غرب مدعی آزادی بیان است و گوش فلک را با شعار چرخش آزاد اطلاعات پر کرده؟ اما همین حضرات مدعی مهد آزادی، تحمل 45 ثانیه حرف درباره حاج قاسم و استکبارستیزی را ندارند.

بگذریم اما حرفی که اینستا تحملش را نداشت و حذفش کرد:

می توان مسلمان بود، شیعه بود، هیاتی بود، اهل محرم و صفر و تاسوعا و عاشورا بود، اهل روضه و دسته و سینه زنی بود، دم از انقلاب و نظام و امام و آقا و شهدا زد... همه اینها با ارزش است؛ اما اینستا بعنوان نماد تهاجم رسانه ای و فرهنگی غرب استیلاطلب، تصویر حاج قاسم و اسماعیل قاآنی را تاب نیاورده و حذف می کند. 

این اتفاق یک پیام دارد.

دشمن با قرائت عافیت طلبانه از گفتمان امام و رهبری و شهدا مشکلی ندارد؛ اما آن قرائتی از اسلام و انقلاب و شهدا که منجر به بیداری و عزت و استقلال ملتها می شود باعث رنج استکبار بوده و تحمل نشر و ترویجش را ندارند. مکتب سلیمانی را از این زاویه نیز می توان نگاه کرد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

فقط ماندن مهم نیست!

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۳۰ آذر ۱۴۰۰، ۱۰:۰۱ ق.ظ

whatsapp_image_2021-12-20_at_20.41.17_22m8.jpeg

 

این انقلاب اساسا اسلامی است خوشمان بیاید یا نه.
نظامی که حفظش از اوجب واجبات است پسوند اسلامی دارد.
زمان دارد ما را با خود میبرد
برای دیده شدن برای پسند عامه برای رقابت با آنطرفی ها خودمان آنطرفی نشویم.
دیانت از سیاست جدا نیست. سیاست هم نمیتواند از دیانت جدا باشد.
نهادی که حامی تردستی های سیاسی فرهنگی امثال پورمسعود و دانا و بشیر و ...هست فراموش نکند که علی هم میتوانست به هر قیمتی بماند. قرار نیست هدف، وسیله را توجیه کند.
عکس تزیینی است!

  • سیدحمید مشتاقی نیا

خط سبز

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۳ آذر ۱۴۰۰، ۰۹:۵۵ ق.ظ

خط سبز

گزارش جنگی . دست نوشته ای ناب و مستند اثر شهید رضا سینایی

به کوشش سید حمید مشتاقی نیا


بسمه تعالی

«خط سبز» گزارشی ناب و مستند از حضور مردان گمنامی است که در بطن آثارشان امواجی از صداقت و اخلاص به چشم می‌آید.آری این بار، برای شهیدان نیز فرصتی باید تا خود، شرح دلدادگی‌شان را روایت کنند.رضا سینایی در سال 1345 در شهرستان بابل متولد شد. پدرش علی سینایی متولد 1319 از بسیجیان غیور این شهر بود که در سال های آغازین  جنگ تحمیلی، برای دفاع از دین خویش به جبهه شتافت و در 23 تیر 1361 در عملیات رمضان و در خاک گلگون شلمچه، آسمانی شد.رضا در 15 سالگی عزم سفر کرد و راهی مناطق عملیاتی غرب و جنوب شد و تحصیلات خود را با اتمام دورة راهنمایی رها نمود.فتح المبین، بیت المقدس و چند عملیات دیگر را تجربه کرد و بارها مجروح شد.در اواسط شهریور 1365 در منطقه موسیان ، جراحات شدید او را به بیمارستانی در شیراز کشاند و سرانجام در بیست و سوم همان ماه، او نیز دست در دست پدر در وادی عشاق، جاودانه شد.از میان دست نوشته‌های ساده و بی پیرایة او که می‌توانست درجرگة اسناد ماندگار تاریخ جنگ ثبت شود، تنها همین چند برگ باقی مانده و بقیه گویا در قفسه‌های بایگانی برخی از مؤسسه‌های فرهنگی ناشناس، همدم خاک شده است.گروه فرهنگی روایت عشق، در راستای رسالت ذاتی خود این بار ، دریچه‌ای به حال و هوای ناب سال‌های عاشقی، آن هم با قلم یکی از نویسندگان گمنام این عرصة مقدس گشوده است. این دفتر را با خاطره‌ای از زبان مادر بزرگوار ایشان گشوده و با وصیت نامه و تصاویری از آن شهید به اتمام می‌رسانیم. به رغم برخی اشتباهات انشایی و املایی ، نهایت امانتداری در چاپ اثر رعایت شده است . بی‌تردید پیروی از «خط شهیدان» راه حق را پیش روی مان خواهد گشود.خیلی مراقب رفتارش بود. از تظاهر می‌ترسید. جانباز بود اما به کسی نمی‌گفت. به سپاه رفت اما به ما چیزی نگفت. اولین حقوقش را آورد و داد به من . گفت کار کرده‌ام. بعد از شهادت پدرش نگذاشت بیش از چند روز، پارچه‌ای روی در بماند. دوست داشت گمنام باشد. کارهایش به همین صورت بود. می‌رفت جبهه و می‌آمد؛ اما هیچ چیزی تعریف نمی‌کرد. انگار نه انگار رزمنده است. عبادتش هم همین طوری بود.حالا هم که سال ها از رفتنش می‌گذرد؛ پرچم جمهوری اسلامی را ـ که لااقل نشانة شهادتش باشد ـ بالای در نزده‌ایم. شاید رضای من این طوری راضی‌تر باشد.چند روز قبل از آن که برای آخرین بار برود، دوربین را روی پایه تنظیم کرد. تا بیاید زیر کرسی و پیش من عکس بیندازد دوربین فلاش زد. اولش عصبانی شد. گفت « یک حلقه فیلم گرفته‌ام، هر بار می‌آیم با تو یادگاری بیندازم مشکلی پیش می‌آید. این هم آخری‌اش بود » بعد کمی فکر کرد و انگار که چیزی را کشف کرده باشد گفت « فهمیدم .... چون بعد از شهادت من این عکس‌ها داغ تو را بیشتر می‌کند خدا نمی‌خواهد که عکس‌مان با هم بیفتد » اخم‌هایم درهم رفت. گفتم « مادرجان مگر شهادت به همین راحتی است؟ » خندید و گفت « آره به همین راحتی است. روی پیشانی من نوشته شهید».وقتی رفت، کابوس‌های من هم شروع شد. یک شب خواب دیدم مردی سیاهپوش آمد و گفت « زودباش خانه را مرتب کن پسرت شهید شده » صبح که شد، حالم گرفته بود؛ امّا خدا به من نیرویی داد که بی اختیار تمام اتاق‌ها را تمیز کردم. حیاط را هم شستم. مادرم گفت: من هم خواب دیدم رضا شهید شده.رفتم دم در نشستم. خانم بهاور آمد گفت « چرا اینجا نشستی؟ » گفتم « همه دارند خواب می‌بینند رضای من شهید شده » کمی دلداری‌ام داد. شب شده بود. دم در پر از سرباز و ماشین‌های نظامی بود. قبلاً شنیده بودم که در محلة ما خانة تیمی کشف شده است.دیدم در می‌زنند. خانم سجودی و خانم کاکا بودند. گفتند « خانه ساختی برایت کادو آوردیم » دستشان خالی بود. آمدند بالا. داشتند پچ پچ می‌کردند. چیز‌هایی به گوشم خورد. دلم شور زد. یکی‌شان به آن یکی گفت « تا کی معطل کنیم، باید به او بگوییم.» در نگاهم همه چیز موج می‌زد. کدامشان بود نمی‌دانم؛ گفت « آمادگی داری خبری را به تو بدهم… » سرم گیج رفت. خیلی بی‌قراری کردم. خانم کاکا پس از گذشت سال‌ها، گاهی به شوخی می‌گوید جیغی که آن روز کشیدی هنوز زیر گوشم شنیده می‌شود.من هم حق داشتم. بعد از همسرم دلخوشی ام به رضا بود. او هم رفت. عیبی ندارد. فدای آقا . وصیت نامه اش را که آوردند دیدم چند جای آن با کبریت داغ ، سوراخ شده است . به دوستش گفته بود « قلب مادر من هم با شنیدن خبر شهادتم این طوری سوراخ می شود. » به خدا راست می گفت آن روز‌ها خیلی دلم می‌گرفت. روی پله‌ها می‌نشستم و همه‌اش غصه می‌خوردم. با این که فرزندان دیگری هم دارم اما احساس تنهایی می‌کردم. بی‌سواد بودم ولی یک روز احساس کردم می‌توانم قرآن بخوانم. حالا دیگر تنها نیستم. مونس خود را پیدا کرده ام . دیگر تنها نیستم حتی اگر کسی زنگ خانة مان را به صدا در نیاورد.

 

 

بسمه تعالی

منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربتست و شکراندرش مزید نعمت هر نفسی که فرومی‌رود ممد حیاتست و چون بر می‌آید مفرح ذات. پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب از دست و زبان که برآید کز عهدة شکرش بدر آید (سعدی)

مدتها بود که می‌خواستم خاطرات جنگ را با خامه ناقص خویش به رشتة تحریر درآورم تا شاید در آینده‌ای روشن به روشنی قلب جوانانی که با خون پاک خویش درخت پیروزی انقلابمان را هر چه بیشتر بارورتر می‌سازند یادآور باشد. انشاء الله (مریوان ـ زمستان 60)سال سوم راهنمایی بودم تازه دو سال از جنگ تحمیلی عراق علیه ایران می‌گذشت. ناگهان شوق عجیبی به جنگ و جهاد در من پیدا شد. در بسیج ثبت نام کرم. بعد از مدتی در دی ماه 60 ما را به آموزش در رامسر بردند. من که 16 سال بیشتر نداشتم خیلی برایم سخت بود. آموزش ما تقریباً بدین صورت بود که صبح بعد از نماز صبحگاه به ورزش که در دو و تمرین عضلاتی داشتیم خلاصه می‌شد که نزدیک به یک ساعت طول می‌کشید و بعد از آن نیم ساعت برای صبحانه وقت داشتیم و سپس صبحگاه مشترک که تمامی گردان‌های آموزشی می‌آمدند و روی هم 6 گروهان بودیم. داشتیم بعد از آن گروهان ما که گروهان 5 از گردان 3 بودیم تا ساعت 10 کلاس تاکتیک داشتیم. مربی ما شخصی به اسم آقای رضایی که ساکن قائمشهر بود می‌بود مرد خشن و سختگیر بنظر می‌رسید. در این کلاس ما نرمشهایی از کونگ‌فو ـ کاراته و جنگ‌های تن به تن و سرنیزه آموزش می‌دیدیم و بعد به کلاس آموزش عقیدتی می‌رفتیم که چون خسته بودیم اکثر بچه‌ها چرت می‌زدند. روی هم رفته کلاس پرمحتوایی بود. بعد از نهار ساعت 2 به کلاس اسلحه شناسی می‌رفتیم و بعدش به کلاس تکنیک می‌رفتیم من از کلاس تکنیک خوشم می‌آمد.ما در این کلاس جنگ‌های چریکی و کلاسیک را دوره می‌دیدیم. رویهم رفته حدود یک ماه آموزش دیدیم. بعد از آن ما را به اسلام آباد پادگان الله اکبر بود. جایی خلوت و غمناک. اسلام آباد شهر کثیفی بود . مرا به یاد شهر مرده‌ها می‌انداخت. شاید زمستان سخت آن خط باعث این امر می‌بود ولی تنها چیزی که در آنجا به چشم نمی‌خورد زیبایی شهری بود. ساختمانهای بلند، خیابانهای زیبا، ماشین‌های شیک تنها چیزی بود که به چشم کم می‌خورد. اسلام آباد در حدود 50 کیلومتری باختران (کرمانشاه) قرار داشت. بهرحال از اسلام آباد بعد از دو روز به سوی کردستان حرکت کردیم. کامیاران اولین شهر کردستان است. البته از طرف باختران مقصد بعدی ما سنندج بود. این را شاید بتوان گفت که سنندج تمیزترین و زیباترین شهر کردستان باشد. بهرحال ما یک روز را در اردوگاه دانش‌آموزی جنب کاخ قاسملو رهبر حزب دمکرات بودیم. ساختمانی تقریباً شیشه‌ای جلوی حیات استخری بزرگ داشت و بغل دستش یک پل هوایی که نمی‌دانم به کجا می‌رفت روبروی کاخ یک تپه بسیار بزرگ قرار داشت که قبلاً دست حزب دمکرات بود که برای آزادی آن کشته های فراوانی دادیم . صبح روز بعد به سوی مریوان حرکت کردیم. جاده‌های کردستان شبها بین مخالفین تقسیم می‌شد. از دمکرات گرفته تا کومله و رزگاری و غیره. روز هم زیاد امن نبود. سر هر پیچ بچه‌های ارتش و سپاه و بسیج روی تپه‌ها و گردنه‌ها نگهبانی می‌دادند. هنگام حرکت ما یک ماشین تویوتا که روی آن یک مسلسل دوشکا کالیبر 75 جهت حفاظت حرکت می‌کرد پشت سر ما هم به همین صورت . جاده سنندج مریوان جاده‌ای خاکی با گردنه‌های فراوان و خطرناک بود و من که درون یک کامیون ارتشی ایفانشسته بودم برایم خیلی سخت بود. بهرحال بعد از پشت سر گذاشتن جاده نگل به سرو آباد حدود 200 کیلومتری مریوان رسیدیم. بعد از آنهم به مریوان که با سنندج 125 کیلومتر فاصله داشت رسیدیم. شهری با قومیتی ناشناخته برایمان. شهری که می‌بایست حدود سه ماه را در آنجا می‌گذراندیم. مریوان یک شهر مرزی بود که با میله مرزی حدود 35 الی 40 کیلومتر فاصله داشت. ما را در همانروز به یک روستای مرزی که با جبهه حدود کمتر از 10 کیلومتر فاصله داشت بردند. اسم روستا دزلی بود، که از طرف جاده سرو آباد می‌روند. یک سه راهی به نام سه راه حزب الله قرار دارد که بعد از حدود 15 کیلومتر به دزلی می‌رسند. جمعیت دزلی حدوداً 1000 نفر می‌شد. با یک مسجد که در حیاط مسجد چشمه‌ای زیبا و بزرگ قرار داشت با چند دستشویی و یک حمام حدود 5/1 در 2 بدون دوش با چند شیر . مخزن این حمام یک بشکه حدود 400 لیتری آب بود که توسط چوب گرم می‌شد. در وسط مسجد یک بخاری هیزمی قرار داشت که اتاق را تبدیل به کوره نانوایی می‌کرد که در سرمای شدید آن منطقه احتیاج بود. کردها خانه‌هایشان را بر روی کوهها و تپه‌ها و بلندی‌ها می‌ساختند. در کردستان تنها چیزی که زیاد بچشم می‌خورد کوههای سر به فلک کشیده بود. زمستان کردستان واقعاً وحشتناک بود. و از بخت خوب ما می‌بایست سه ماه زمستان را در آنجا می‌گذراندیم. بهرحال تقدیر چنین بود.بعد از چند روزی که آنجا بودیم ما را برای حمل نفت به قله دالانی یکی از بزرگترین قله‌های آن منطقه بود بردند. بهرحال بعد از شش ساعت کوهپیمایی به نوک قله رسیدیم. یعنی خط مرزی و این اولین باری بود که به جبهه اول رفته بودیم. پائین قله به سمت عراق دشت وسیعی قرار داشت و شهرهای عراق کاملاً مشخص بود. نزدیکرین آنها شهر خرمال بود.  سمت راست شهر سید صادق و سمت چپ شهر طویله و بالاتر از خرمال شهر حلبچه و آن دورترها شهر پنجوین قرار داشت و از نظر استراتژیکی این را باید گفت که این قله‌ هم برای ما و هم برای عراق بسیار حائز اهمیت بود. چرا که ایران راههای نظامی این جاده‌های منتهی شده به جبهه‌های عراق را زیر نظر داشت و از آنطرف عراق شهر مریوان جاده سروآباد اورامانات و حساسترین نقاط مریوان را زیر نظر می‌گرفت و این خود پیروزی بزرگی می‌توانست باشد. بهرحال بعد از مدتی ما را به همین قله دالانی فرستادند. و این را باید بگویم که صعود به قلة دالانی کاری بس مشکل و طاقت فرسا بود چه بسا بارها اتفاق می‌افتاد که عده‌ای در بین راه برگشته یا از سرما یخ می‌زدند. بهرحال این قله 7 سنگر داشت. یکی سنگر ما که در آن 8 نفر زندگی می‌کردیم‌ یکی سنگر دیدبان و بی‌سیم چی یکی سنگر خمپاره و دیگری سنگر مهمات و سنگر تدارکات و دو سنگر دیگر که افراد دیگری در آن ساکن بوده رویهم رفته در این قله نزدیک به 25 نفر به حراست مشغول بودیم. شب یک ساعت نگهبانی می‌دادیم. در سرمای شدید روی قله که شاید بیش از 20 درجه زیر صفر بیش از یک ساعت نمی‌شد نگهبانی داد سر پست که می‌رفتی نیم ساعت اول طاقت می‌آوردی و نیم ساعت دوم دیگر دست و پای انسان یخ می‌زد. طوری که اگر مسئله‌ای پیش می‌آمد از اسلحه نمی‌شد استفاده کرد. برای همین همیشه ضامن نارنجک را در انگشت گذاشته و نارنجک را در دست داشتیم. بعلت سرمای شدید همیشه پاسبخش چای را حاضر داشته تا بچه‌ها بر سرما بهتر فائق آیند. روزها از پی هم می‌آمدند و می‌رفتند. 15 روز از حضور ما در قلةدالانی می‌گذشت ساعت حدود ظهر 12 بود که با بی‌سیم به ما اطلاع دادند که از پائین برای ما نیرو تعویضی می‌آید. روز وحشتناکی بود. هوای کوهستان مه آلود با سرمای شدید بود طوری که 5 متر جلوتر را نمی‌دیدی. نیروی تعویضی ما راه را گم کرده بود. من به اتفاق 4 نفر دیگر یک طناب بزرگ را برداشته و بطرف آنها حرکت کردیم و خنده‌دار تر اینکه خود ما راه را گم کرده بودیم. نیروی تعویضی ما بهرحال از همان راهی که آمده بود برگشت و ما همان بعد از یک ساعت سردرگمی راه را با صدای تیر پیدا کرده و برگشتیم. بهرحال 15 روز دیگر در آنجا بودیم و ما را بعد از یکماه مأموریت در قله به پایین آورده و به دژبانی بردند. حدود یک هفته در آنجا بودیم و رویهمرفته می‌توان گفت که بیش از همه جا به ما خوش گذشت. کارمان در آنجا بیش از هر چیز تفریح و سرگرمی‌های مختلف بود. اکثر اوقات به شکار کبک می‌رفتیم. در ضمن در روبروی ما گردان ظاهراً 313 توپخانه مراغه مستقر بودند و من در آنجا بیش از هر کس دوست و آشنا داشتم که یکی از آنها علی اصغر چالشگر بچه اراک بود. رویهم رفته مردی خوشرو و خندان و مهمتر مؤمن و متّقی بود. که عکسی به یادرگار از او دارم. ما در روز افرادی را که از ده به شهر و یا بر عکس تردد داشتند را زیر نظر داشتیم. هیچ کس حق ورود به روستا را بدون جواز عبور همان منطقه نداشت و هیچ کس حق خروج از روستا را بدون برگه خروج نداشت. کاری بس مشکل بود. زیرا در آنجا دوست و آشنا مشخص نبودند و این را به یقین می‌توان گفت که دمکراتها یا کومه‌له‌ها براحتی در بین اهالی وُل می‌خوردند. آنچه که در اینجا قابل ذکر است نیروئی به نام قیاده بود که رهبرشان فرزند ملامصطفی یعنی ملامحمد بارزانی بود که همه عراقی بودند و برای ایران کار می‌کردند. واضح تر گفته شود کومله یا دمکراتی بودند بر علیه عراق. بهرحال بعد از مدتی ما را به روستای دمیو منتقل کردند و این روزهای آخر مأموریتمان بود دمیو روستائی بود که حدود 200 الی 300 نفر جمعیت روستایی کوچک با مناظری تفریحی از این روستا قله دالانی ـ روستای درکی قلعة دکل و جاده تته معلوم بود. روز سوم بود که در سر پست نگهبانی بودم که مریض شدم و مرا به دزلی برده و مدتی را در آنجا به استراحت پرداختم و روزی که به دمیو رفتم روز پایان مأموریتمان بود. فردا صبح از دمیو به سوی دزلی حرکت کردیم . هوای آنروز بسیار سرد و بورانی بود. بهرحال بعد از 3 ساعت پیاده روی در هوای خشن کوهستان به دزلی رسیدیم و این روزهای آخر مأموریت ما در دزلی بود. بهرحال بعد از چند روز اسلحه و مهمات دریافتی را تحویل دادیم. روز24 اسفند آخرین روزی بود که در مریوان بودیم و فردا می‌بایست به سوی بابل حرکت کنیم.تو ماشین اکثر افکارم متوجه حال و هوای کوهستان دزلی بود. بیاد روزهای تلخ و شیرین روزی که سوار بر یک پلاستیک شده و در سراشیبی روی برف سثر می‌خوردیم و با سرعت بیش از 50 کیلومتر کاری بس خطرناک می‌کردیم بهرحال همانطور که زمستان وسائل خویش را جمع کرده بود ما نیز مریوان را با خاطراتش پشت سر گذاشته و از آنجا جز خاطرات تلخ و شیرین چیزی برای یادگار نیاوردم. به امید روزی که جشن پیروزیمان را بر خصم در مکانهای مقدسی چون مریوان و اهواز و خرمشهر و غیره که جای جای آن مکان عروج خونین رزمنده‌ای از تبار حسین است را برگزار کنیم. انشاء الله بیت المقدس (بهار 1360)یا علی ابن ابیطالب روز دوم عید بود که ایران دست به یک حمله بزرگ زد. حمله‌ای که یکی از بزرگترین پیروزیها را برای ایران به ارمغان آورد. در همین موقع دوباره به سوی جبهه حرکت کردم. در این سفر رضا داوودی، شعبان کاظمی و اسماعیل ابوطالب زاده هم بودند. بعد از چند روزی که در رامسر جهت گرفتن کارت جنگی بودیم ما را به تهران بردند. باید این را بگویم که از رامسر تا تهران درون یک ایفا بودیم. بهر حال شب به تهران رسیدیم. ما را به پادگان امام حسین علیه السلام بردند. قبلاً این پادگان پیست اسب سواری فرح آباد بود. بعد از دو روز که در این پادگان بودیم ما را جهت اعزام به جنوب اهواز به راه آهن بردند. غروب سوار قطار شدیم. قطار ما اکسپرس و یکی از قشنگترین و تمیزترین قطارهای ایران بود. در کوپه ما همه دوست و یکدست بودیم. این را باید گفت که اگر تو سفر مخصوصاً چنین جاهائی که می‌بایست مدتی طولانی باشی اگر همه یکرنگ نباشند چقدر سخت خواهد گذشت و این چیزی بود که در ما پیدا نمی‌شد و همه یکی بودیم. بهرحال فردا ساعت 2 بعداز ظهر اهواز بودیم. وای چه هوای گرمی ْ45 چیزی که برای ما بسیار سخت بود. همانروز به پادگان شهید باهنر رفتیم. پادگانی که درختهای بلند نخل به زیبائیش می‌افزودند. پادگان حدود 500 متر جلوتر از ساختمان زیبای آب بود. در این پادگان 3 گردان نیرو بود که اکثراً بابلی بودند. فرمانده گروهان ما آقای گلریز بود. مردی به تمام معنای واقعی. با تقوایی باورنکردنی.ما صبحها حدود  1 ساعت صبحگاه داشتیم که اکثراً در دومیدانی خلاصه می‌شد و بعد از این اکثر اوقات بیکار بوده و کاری جز رفتن به شهر و شنا در رودکارون یا شیطنت نداشتیم. در یکی از همین روزها بود که من برای شوخی همراه با قاسم ‌ پورمشهدی با شامپو پاوه شربت درست کرده و دادیم بچه‌ها خوردند. هر کی می‌خورد بجای صحبت کف از دهنش بیرون می‌آمد. آنروز آنقدر خنده کردیم که حد نداشت و در این میان رضا داوودی مریض شد. بهرحال ما روزها را پشت سر می‌گذاشتیم و آنچه که باقی می‌ماند خاطره‌ای بیش نبود. در یکی از همین روزها بود که یکمرتبه با صحنه‌ای غیرقابل قبول روبرو شدم. بله پدرم اُمد پیش ما البته نه برای ملاقات بلکه در کنار ما و همرزم ما پدرم در پادگان شهید بودو بعداً به قرارگاه قدس رفت در منطقه سوسنگرد حمیدیه بعد از چند روز که در پادگان بودیم ما را مسلح کرده و به خط فرستادند. امروز روزی فراموش نشدنی بود ما را به جبهه نورد در فارسیات چپ جاده اهواز خرمشهر بردند. حدود 90 کیلومتر خرمشهر عراقیها با اهواز 30 کیلومتر فاصله داشتند. تقریباً بیش از یک کیلومتر در دست گروهان ما بود. دسته ما حدوداً آخر خط بود. یکی از سخت‌ترین جاها بود وقتی که مستقر شدیم شروع به تمیز کردن سنگر شدیم. در همان ابتدا 2 عقرب در سنگرمان بود و این برای ما ترسناک تر از هر چیز دیگری خیلی از بچه‌ها حاضر بودند بروند و سر عراقی را بیاورند در عوض عقرب بگیرشان نیفتد. در سنگر ما 6 نفر زندگی می‌کردیم. رحمت محسنیان، حسین یحیی نژاد، رضا داوودی و من و یکی اهوازی به اسم علیرضا که مسئول کالیبر 50 بود. شب اول نگهبانی من و طهماسب پور بود که بعداً شهید شد نگهبانی در باتلاق کاری بسیار مشکل و طاقت فرساست چرا که 5 متر جلوتر را بخوبی نمی‌بینی و دشمن بخوبی می‌توانست بیاید و خلع سلاحت کند. البته این کار از عراقیها کمتر بر می‌آمد. در باتلاق ماهیها واردک‌ها بسیار مزاحم بودند. زیرا همیشه در باتلاق سر و صدا بود و نمی‌فهمیدی این عراقی است یا اردک و ماهی و دشمن بعدیمان پشه و این را اگر بگویم شاید باور نکنید که در همان شب اول جای صد پشه خوردگی در بدنمان وجود داشت. و این را باید گفت که شب‌های بعد راه این را هم پیدا کردیم و آن یک پماد چربی بود که به جاهای حساس می‌زدیم و از پشه در امان بودیم. نگهبانی در جنوب و غرب بسیار فرق می‌کند در غرب تیراندازی اکیداً ممنوع است چرا که موقعیت لو می رود در جنوب چنین چیزی نیست چرا که یک لحظه تیراندازی قطع نمی‌شود و چتر منور عراقی دائماً در هوا و یکی از سرگرمی‌های ما در سنگر نگهبانی زدند چتر منور عراقی بود من و شهید طهماسب پور در مدت 3 ساعت نگهبانی مان که از ساعت 11 الی 2 شب دهها چتر منور را مورد هدف قرار دادیم. و برای همین بود که عراقیها به ما می‌گفتند چتر منور دزد چرا که چتر منور بسیار زیبا و قشنگ بود. یکی دیگر از خوش شانسیهای ما که در هوای بالای 40 درجه جنوب وجودش بس غنیمت بود وجود رودخانه‌ای با ماهیهای فراوان بود که از آن بی نصیب نبودیم. صبح که هوا سپیده می‌زد کارمان رفتن به آب و شنا بود طوری که هر که را می‌خواستی ببینی در آنجا می‌بایست می‌دیدی‌اش و این را باید بگویم که این محل یکی از بهترین و زیباترین مناطق جنگی بود که تا به حال دیده بودم. بهرحال اگر 2 سال در آنجا می‌بودی احساس خستگی نمی‌کردی. البته این بدان معنی نبود که پایبند به مادیات گشته باشیم بلکه در کنار آن معنویات افرادی همچون گلریزها ـ چام‌ها و حاج غلامعلی زاده‌ها و صفائیان ها و امثالهم بود که انسان در مکانی بسیار  روحانی و ملکوتی قرار می‌گرفت و بدا به حال افرادی ضعیف النفس همچون من که نتوانستم از آن مکان استفاده‌ای ببریم. بیاد دارم صحبت‌های شهید گلریز را با آن گیراییش آنچنان در دل اثر می‌کرد که … بقول شاعر هر آنچه از دل برآید در دل نشیند. یکی از سخنان شهید بود که می‌گفت برادران تا این سفره باز است (منظور معنویات جبهه و اجر جهادگران در راه خدا) بیائید استفاده کنید که اگر بسته شد دیگر کار مشکل تر از الآن است و دیگر دیر است. بیاد دارم سخنان پیر چریک شهید حاجی غلام زاده که به شوخی به من گفت چرا سیگار می‌کشی اگر به پدرت نگفتم. آخر او و پدرم آشنایی قبلی داشتند و شهید رحمت محسنیان که اکثر غروبها بچه‌ها دسته 3 کنار سنگرش می‌نشستیم و همراه با صرف چای سقوط جبهه‌های سوسنگرد را که خود او شاهدش بود و حماسه‌ها آفریده بود را تعریف می‌کرد. از نکته‌های قابل ذکر دیگر بازی فوتبال آنهم در خط مقدم جبهه است. به جای دروازه دو عدد پوکه بزرگ توپ 106 بود که دروازه خوبی بود. همراه با یک توپ پلاستیکی که بچه‌ها از شهر خریده بودند داشتیم و اکثر روزها بازی می‌کردیم و بیشتر اوقات بخاطر آتش توپهای عراقی متأسفانه بازی مدتی متوقف می‌شد و اگر خدای نکرده یکی از آن گلوله‌ها به جمع ما وارد می‌شد ... روز نهم اردیبهشت بود با یک مرخصی قلابی همراه با حسین یحیی نژاد به شهر رفتیم. شهر اهواز با گفتنی‌های فراوانش و این رود کارون بود که همراه با پل زیبایش مناظری زیبا خلق می‌کرد. آنروز بعد از شنا در رود کارون به حمیدیه و قرارگاه قدس که پدرم در آنجا بود رفتم. در این قرارگاه افراد رده بالا زیاد بودند و تقریباً مقر فرماندهی بود. آنروز ما ناهار را با هم خوردیم. جای شما خالی بعد از ناهار چند تا از اون پرتقال‌های درشت بسیار چسبید. بهرحال بعدازظهر خیلی زود حرکت کردم چرا که می‌بایست حدود 45 دقیقه با ماشین تااهواز راه بود و از آنجا بعد از رفتن به قرارگاه اگر شانس داشتی ماشین بود تا به خط مقدم که حدود 25 کیلومتر فاصله بود می‌رفتی بعد از مصیبت فراوان به اهواز رسیدم البته با یک کانتینر ارتشی نزدیکیهای ساعت 4 بود که به قرارگاه رسیدم وضع عجیبی بود. مسیر تیپ بسیار شلوغ بود. علیرضا نیروی اهوازی که در سنگر ما بود را دیدم از اون پرسیدم که چه خبره؟ گفت که امشب حمله داریم. اصلاً باور نمی‌کردم. بله شب حمله داشتیم با شور و شوق زیاد با یک آمبولانس به خط رفتم ولی برای اینکه عراقیها متوجه نشوند جلو هیچ خبری نبود. یعنی این را می‌توانم بگم که تو بچه‌های ما هیچکس زودتر از من خبردار نبود. نزدیکیهای غروب بود که دستور رسید که اسلحه‌ها را بازرسی کنیم و مهمات لازم را آماده سازیم. آنچه را که لازم بود برداشتیم. غروب خیلی زود نماز را خوانده و شام را صرف کردیم و به طرف کانال که پشت اون جای آبتنی همیشگی‌مان بود حرکت کردیم وسایلی که من همراه داشتم یک اسلحه کلاش با 4 خشاب 120 تیر و 5 نارنجک و مأموریت محافظ و کمک آرپی‌جی بود. البته همراه با رضا داوودی . همه دور کانال نشسته بودیم. آقای گلریز مسائل لازم به گفتن را توضیح داد و بعد از روبوسی منتظر ماندیم تا دستور حرکت داده شد. من و رضا داوودی و همراه با بروبچه‌ها نشستیم و یک سیگار کشیدیم که دستور حرکت آمد به طرف عراقیها حرکت کردیم. ساعت نزدیک به 9 شب بود. شب 10 اردیبهشت 61 شب جمعه . کانال بسیار پیچ در پیچ در داخل نیزار جلو می‌رفت و هیچ چیز برایمان سخت تر از نیشهای پشه‌های موذی نبود. حدود 200 متر به سنگر عراقیها کانال قطع می‌شد و مجبور بودیم که تا کمر در آب برویم. بهرحال پشت سنگر عراقیهاموضع گرفتیم. ساعت 12 شب بود. صدای صحبت عراقیها بوضوع به گوش می‌رسید گویی که عربده‌های مستانه می‌کشند. ناگهان بی‌سیم شروعبه صحبت کرد رمز عملیات بگوش رسید. آقای گلریز برخاست و با صدایی غرا گفت: یا علی ابن ابیطالب (ع) الله اکبر ناگهان برخاستیم. بچه‌ها در میدان مین مسابقه می‌دادند واقعاً صحرای محشر بود. رگبار از هر طرف می‌بارید. شب تاریک تبدیل به روز شده بود. گلوله‌ها از هر طرف پشت سر هم می‌دوئیدند و صفیرکشان بر تن دوست و دشمن فرود می‌آمد. خط شکسته شد. رضا داوودی همان ابتدا تیر به پایش خورد و افتاد وضع عجیبی بود. ناگهان متوجه شدم که بیش از یک خشاب ندارم. این بسیار بد بود. چرا که تا جلوی سنگر عراقیها خیلی راه بود. خدا رحمت کند شهید حاجی غلامزاده را یک خشاب از اون گرفتم. با اولین سنگر چیزی حدود 200 متر فاصله بود و این در حالی بود که رضا داوودی و حسین یحیی نژاد زخمی شدند. از پشت سنگر عراقی نارنجکی انداختیم. صدای تیراندازی خاموش شد بالای خاکریز رفتیم ناگهان چهار عراقی را روبروی خود دیدیم من و بچه‌ها قدمی به عقب برداشتیم. ناگهان متوجه شدیم که همه می‌گویند الدخیل خمینی. آنها را اسیر کردیم. اُمدن جلو ناگهان یکی از آنها که کلت در دست داشت و در تاریکی شب مشخص نبود تیری به سوی مان شلیک کرد و خورد به یکی از بچه‌های ما و این درحالی بود که تنها من و 4 عراقی فقط یکی از آنها مسلح بود آنهم به سلاح کمری روبروی هم قرار داشتیم. بسویشان تیراندازی کردم و آن که مسلح بود به خون غلطید و به زمین افتاد. دیگر تیراندازی نکردم و بقیه عراقیها فرار کردند. در حالی که می‌توانستم همه را بکشم این اولین باری بود که آدم می‌کشتم. ولی دشمن کشتن فرق می‌کند. عملیات همچنان ادامه داشت و ماکه بعنوان خط شکن انتخاب شدیم می‌بایست تا آخرین نفر کشته می‌شدیم تا خط اول از عراقیها پاک می‌شد و این نکته لازم به گفتن است هر که آنجا بود داوطلب بوده برای شهادت. بهرحال ساعت همچنان می‌گذشت و کار ما نیز در حال اتمام نزدیک به 80 کشته و اسیر دادیم. دیگر گروهان مطهری نبود. خدا رحمت کند شیهد گلریز را ساعت 2 صبح بود ناگهان نارنجکی زیر پایمان منفجر شد. بزمین افتادیم. اکثراً به تن آقای گلریز فرو نشست. صدای قرانش هنوز در گوشم است. لا اله الا الله. بغلش گرفتم حسین آقا و او با صدایی بریده بریده می‌گفت یا مهدی یا مهدی ـ برین جلو… تمام شد او نیز شهید شد. من و رضا چام نمازمان را درحالی که در سنگری که کنده بودیم و همانطور که به سوی عراقی‌ها تیراندازی می‌کردیم خواندیم....

 

 

وصیتنامه شهید

بسمه تعالی

و نفس و ما سواها فالهمها فجورها و تقویها قد افلح من زکیها و قد خاب من دسیها سوگند بنفس (ناطقه) انسان و آنکه او را نیکو بیافرید و به او شر و خیرش را الهام کرد. رستگار شد آنکه پاک کرد آنرا از گناه و هر کس آنرا بکفر و گناه، پلید  گردانید زیانکر شد. (قرآن کریم)عذرم پذیر و جرم بذیل کرم بپوش خدمت شما مادر عزیز برادران و خواهرم سلام علیکم امیدوارم که همیشه صحیح و سالم بوده و از جور زمانه هیچ منالید و همیشه در سختیها به خدا پناه برید که تنها اوست که پشتیبان صابران است مادرم تصمیم گرفتم که در این اواخر عمر نکاتی را که احتیاج به گفتن است با سخنان درهم و ناموزون برایت بر صفحه کاغذ آورم هر چند که میدانم نمیتوانم حق مطلب را  ادا کنم . مادرم جریان کربلا را که خوب میدانی امشب شب چهارم محرم است و امام حسین بدعوت اهالی کوفه و به خاطر مسائلی مراسم حج را ناتمام رها کرده و به سوی کوفه حرکت می‌کند ولی بعداً آنها پشت به امام کرده سفیر امام را در میان دشمن تنها گذاشتند و ما بقی ماجرا ... اما منظور اینکه انقلابمان جواب به ندای هل من ناصر حسین است ما ملت ایران به ندای رهبر انقلابمان جواب داده و حال اگر در این بهبوئه جنگ با تمام فشاری که دشمنان به انقلاب ‌مان می‌آورند اگر ما با مسائلی مانند اینکه چرا جنگ چرا این همه شهید مجروح اسیر و هزاران چرای دیگر بجای اینکه بخواهیم انقلابمان را یاری کرده باشیم با گفتن این چرا خود سنگی خواهیم بود در مقابل و زیر چرخ این انقلاب مادرم بدان که از این نکته نیز غافل نیستم که دشمنان اصلی مان در داخل خودمان هستند که یا نمی‌شناسیم و یا اگر می‌شناسیم آنچه که از دست مان بر می‌آید نمی‌‌توانیم بکنیم. آنهایی که باعث گرانی برنج و گوشت و وسائل ضروری این مردم محروم می‌شوند.آنهایی که در ادارات و غیره که کار را در یک لحظه انجام می‌شود به فردا واگذار می‌کنند و با مسائل پوچ کاغذ بازی باعث اذیت این مردم این ملت مسلمان می‌شوند اینان هستند دشمنان واقعی‌مان پس بیائید و مواظب باشید که ناخودآگاه با حرکات و صحبتهایمان خودتان در صف دشمنان این انقلاب قرار نگیرید. مادرم نمی‌خواستم این مطالب را بر کاغذ آورم ولی چکنم که این افکارم است که بر قلم حکومت می‌کند. و منظور اینکه یک وقت در صف کوفیان قرار نگیرید. مادم می‌دانم که از جور زمانه چه می‌کشی ولی این را بدان که خداوند مهربان هر که را بیشتر دوست دارد بیشتر او را آزمایش می‌کند و با سختیها او را می‌آزماید. پس اگر حیات آخرت را می‌خواهی اگر ملاقات حضرت رسول (ص) را می‌خواهی اگر دیدار حضرت فاطمه (ع) و زینب علیها السلام را می‌خواهی اگر زیارت حضرت رقیه (ع) را می‌خواهی که جانم بقربانش که بعد از واقعه کربلا چه بر سرش آمد و چه مصائبی را همراه با عمه گرامی‌اش کشید باید شکیبا باشی و صبر کنی و غم روزگار را تنها به خداوند بگویی و از او یاری بجویی که خداوند با صابران است . مادرم از تو می‌خواهم که مرا ببخشی و مرا عفو کنی که بسیار قلبت را شکستم و غرور جوانی این اجازه را به من نداد که در زندگی غمخوار تو باشم. برادران و خواهرم از شما می‌خواهم که صبور باشید و مرا ببخشید و به جای این دنیا زندگی آخرت را طلب کنید. و در همینجا بعد از عرض ادب خدمت کلیه فامیل و دوستان و آشنایان می‌خواهم که مرا حلال کنند و مرا ببخشند و آنی اینکه از خدا و حیات آن دنیا غافل نباشند. همگی‌تان را به خدا می‌سپارم. به امید دیدار و زیارت مولایمان حضرت علی (ع) و اباعبدالله الحسین (ع) .

5 محرم الحرام مصادف با شب پنجشنبه 19/6/65رضا سینایی.


 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

سرِ سبز 2

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۳ آذر ۱۴۰۰، ۰۹:۴۵ ق.ظ

آموزگار آتش ودریا !

   موج های شعله ور تنها

   در ناپیدایی تو

با باد هم آوا می شوند

   برگ های نسیان را

   و به خاک خاطره ها

                             می سپارند

         فراموشی لاله ها را

   به پاس قداست خورشید

 

 

             گرم خواهند ماند

                            تا قیامت کبری

                            خواهند درخشید

             

***

 

 این بار قسم خوردم

به گل مویه هایی که زیر تابوتت

                           جوانه می زد

دریغ را به تیغ بسپارم

         آن قدر می دوم

         تا راه رفته را بازگردی

         یا راه رفته را باز گردانی

 

        رد پایت هنوز باقی است.

 

 

                                            1/12/82

 

 

 

 

 

 

 

گل و گلاب

 

باور کنید دست خودم نیست

پندارم دست دیگری است

برای این اشک ها

که در تشییع گل می دوند

گلاب می پاشد.

 

 

 

 

2/12/82

 

 

 

 

 

 

 

برای حنظله

 

سنگ صبور

 

 

سنگ صبور

             بسیاراست

و حرف هایی که

   با سنگ

      گفته می شود

روزی می آید

که صبر سنگ

           تمام می شود

روزی می آید

که جنگ

           تمام می شود.

 

                                        17/1/83

 

 

 

 

 

خانه دوست

 

کلبه ای در مکه

         خیمه ای در کربلا

         چادری در بقیع

درد مستا جری است شاید

     که خواب های خوش

                زیا د می بینم

و می دانم که باز هم

تعبیر تمام خواب هایم

           ((خیر )) است. 

 

                                     17/1/83

 

 

 

                      

 

 

َسرِ سبز

 

چه شگفت است

            زمانه غفلت

   تقصیر ماست شاید

که روی گل ها

          گلاب پاشیدیم

همه چیز از آن جا شروع شد

     از آن عفونت مطبوع !

     لبه تیغ  را بوسیدیم

     و برستیغ پوسیدیم !؟

در هجمه قهقهه های درهم پیچیده

به چکاچک گیلاس های طلایی قدرت

گوش سپردیم

و استخوان های خردشده جهاد و شهادت را

از کاباره های سیاسیون

مشایعت کردیم

چه عجیب است

     زمانه غفلت

و خوش رقصی های مکرر

 

با سازهای دهن کجی

منادیان اسلام ناب آمریکایی

و مدعیان برتری هویج بر بسیج

از حسا ب قاب عکس شهدا

اختلاس وجهه می  کنند

وحزب دلار

تیغ توسعه را

در محراب قدسی تدین و تعهد

بر فرق مستضعفین فرود می آورد

چه غریب است

   زمانه غیبت

و آوای جاوانه ای

که هر روز

در پژواک هزار باره خود

دل خون می طلبد

و پای جنون،

بارقه ای از جنس عشق

   باقی است

دلم خوش است

که هنوز

مُهر تایید دلم          

 از تربت است.                          

                                              10/5/80

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

(( نوید وصل))

 

جلوه فروش پرده پنهان ، رخی نما

بهانه محبت یزدان، رخی نما

شکسته بال و جان عطش و آتشم در بر

الا نوید وصلت سبحان ، رخی نما

 

 

((مِهر علی ))

 

 

بام ثریایی دل جای تو

عشق تراود زدم نای تو

سوخته مهر علی ، جان من

نقش دلم رقص تمنای تو

 

 

 

 

 

 

 

((دسته گل ))

 

 

از جان و جهان و مکنت و تخت

بستند به کوی عاشقی رخت

منت بود از خاک بر افلاک

با دسته گلی به نام ((نوبخت))

 

 

 

((ارمغان تنهایی ))

 

 

دل گرفته من ازمغان تنهایی است

ضریح دیده من میزبان تنهایی است

سحر کشاکش فریاد و آه مهجوری

نگر که عزم دلم آستان تنهایی است.

 

 

 

 

 

((کوثر عطش ))

 

 

ای فرق شکوفنده به محراب

وی ظلمت کوفه را چو مهتاب

از سرخی کوثر غم تو

جوشد عطش از فرات چون آب

 

 

 

((غم تنهایی ))

 

 

سرناساز دارد یار امشب

دلش گنجینه اسرار امشب

الهی یادم اندر سینه اش کن

غم تنهایی ام بردار امشب

 

 

 

 

 

((آفتاب عشق))

 

 

خم ابروی تو محراب عشق است

شب تنهایی ام مهتاب عشق است

سرم بردار زلفت درنیایش

حیاتم با طلوع ناب عشق است

 

 

 

((شمشیر نور))

 

 

انفجاری از پی فریاد شد

نور شمشیر سر بیداد شد

با دَم پیر خرد چون آه رعد

نخوت کاخ ستم بر باد شد

 

 

 

 

 

((انتظار نور ))

 

آتشین مهر تابستان

مژده سیل پاییزی

آسمان کی زند فریاد

نغمه های سحر خیزی

ساقه زرد نیلوفر

چون ثنا گوی هجران است

عاقبت جای کفترها

گر نیایی به زندان است

آینه نور تاباند

در نگاه حضور تو

حمل بر شانه های اشک

انتظار ظهور تو...

 

 

 

 

 

این فصل پیش از این در ((سینمای قلم)) منتشر شده است .

 

 

 

 

 

 

 عشق واژه گون ، عاشق را واژگون می کند.

 

 

 

بیستون بر عشق بنا شده است.

 

 

 

دل فرهاد شیرین بود، عشقش شیرین شد و مرگش شیرین تر .

 

 

 

وصال در عشق زمینی برقرار است و در عشق آسمانی بر بی قراری .

 

 

 

 

 

 

 

عشق آسمانی  هزار نماست وعشق زمینی سینما.

 

 

 

یم عشق آسمانی با نم رحمت آغشته است وغم عشق زمینی با نمک شهوت.

 

 

 

نمک زیادی،نمای عشق را نمناک می کند.

 

 

 

با تار مویت بر تارک عشق می نوازم.

 

 

 

 

 

 

 

عشق،ماه دل من است ومن ماهیت خویش را پاسدار خواهم بود.

 

 

 

 

دل حرمسرای عشق است؛ حجاب ممنوع !

 

 

 

 

چشمم زاینده رود شده وبرعشق دورود می فرستد وبا دل، سرود غم می سراید.

 

 

 

چشمم تار است وپلک هایم عشق می نوازند.

 

 

 

 

 

دل ما بی چشم باشد ودل سنگ چشمه؟

 

 

 

از سنگ هم که باشید چشمتان باید چشمه باشد.

 

 

 

الهی تورا می خوانیم تا غیرت رابه دست آوریم.

 

 

 

یا دل را خزانه کن ویا شکم را خزینه.

 

 

 

عرفان دل را طوفانی کند و صاحب دل را فانی.

 

 

 

 

عطار بیدار خفته بود و منصور بردار.

 

 

 

 

 

شپش جهل در زلف تقوی ، گلف بازی نکند!

 

 

 

 

 

کیمیاگر آن است که خاک را فلک کند.

 

 

 

 

 

صورتت زیبا و سیرت بدبوست؟

 

 

 

خدایت ساخت و توبه شکستی.

 

 

 

 

عرفان ، مضحک ترین شوخی بشر با خداست.

 

 

 

 

رسد آدمی به جایی که به جز خودش نبیند.

 

 

 

طریقت ما شریعتی است.

 

 

 

اسلام را در عمل بجوییم نه در اَمَل .

 

 

 

 

رزمنده جهاد اکبر باشید اما نه در واحد تبلیغاتش.

 

 

 

 

درون حجره جهل و در حوزه غفلت است کسی که از صیغه سازی شلمچه نیز عاجز باشد.

 

 

 

 

جای توسعه صدر به فکر سعه صدر باشیم .

 

 

 

 

از بهشت علمای جاهل به جهنم خدا پنا ه ببریم .

 

 

 

 

 

تدریس جاهل ، تدلیس علم است .

 

 

 

 

دانشمند ، کافی است.

 

 

 

 

سیم اتصال تان به حق ، خاردار نباشد.

 

 

 

 

عالم دائماً در چرا ست.

 

 

 

 

 

 

چراگاه عالم ، کتاب است.

 

 

 

فرزند فاضل هم ممکن است فاضلاب باشد، چونان گلاب از گل .

 

 

 

اهل بیت گفتند که مََعَنا باشید و ما معنا را در لفظ دیدیم .

 

 

 

در بیت ((از علی آموز اخلاص عمل ....))بیتوته کنید.

 

 

 

در ولایت اهل بیت اقامت کنید.

 

 

نماز امر به معروف و نهی از منکر را به جماعت اقامه کنیم .

 

 

 

 

یکی با خُم مست شود و یکی با خمپاره .

 

 

 

 

خُم پستی بخشد و خمپاره هستی.

 

 

 

 

بسیجی از خُم ولایت مست است و با رهبرش یک دست.

 

 

 

 

یک دست رهبر، صدای هزار دستان دارد.

 

 

 

 

عقیم الصلاة با اقیموالصلاة سرو کاری ندارد.

 

 

 

 

لاله زبان ندارد چون حرفش را با سرخی گونه هایش زده است.

 

 

 

 

کره نمی شنود.

 

 

 

 

 

کوره ، نابینا اما دلگرم است.

 

 

 

 

روح الله یک روح بود و تنها .

 

 

 

 

بعضی ها که بساط مستکبرین را جمع کرده بودند خودشان منها شدند.

 

 

 

 

میز را به میزان ترجیح ندهیم .

 

 

 

 

 

 

گوساله رانت خوار را گاو صندوق قدرت زائیده است.

 

 

 

 

اِنِ انقلاب، شرطیه است؛ بعد از آن اگر قلب باشد خوب است واگر قلّابی بود....

 

 

 

 

خط نفاق ، کوفی است .

 

 

 

 

مشروطه از اول هم مشروط بود.

 

 

 

 

 

کرسی قدرت گرمی بخش مجلس ماست.

 

 

 

 

به فکر صدر باشیم نه صدارت.

 

 

 

 

مرکب را مرکب قدرت دیگران نکنیم .

 

 

 

 

اسلام ویلایی، عاقبتش واویلایی است.

 

 

 

 

 

 

بترس از قلم که تعدی را لازم جلوه می دهد.

 

 

 

 

 

بدبین دچار انحراف بینی می شود.

 

 

 

 

 

حرف ریشه انحراف است و پرحرف لبریز انحراف.

 

 

 

محسن باشید اگر چه بی محاسن.

 

 

 

 

 

جوان چون آهن است و پیر ، پیراهن.

 

 

 

 

آرمان ، عارمان نشود.

 

 

 

 

کاج ، تاج جنگل است و کوچک جنگلی تاج الدین. بیاموزیم که تاج الدین باشیم نه تاجر دین.

 

 

 

 

دانشگاه آزاد، ماهی آزاد، کشتی آزاد، بحث آزاد ، شغل آزاد، آزادی ، مازادی نشود!

 

 

 

ارتباط نامشروع با فرهنگ غرب ، ارزش های مان را دچار ایدز فرهنگی می کند.

 

 

 

 

تنبان غیرتتان بی کش مباد!

 

 

 

 

بانوی فرهنگ مان هنوز مانتوی فرنگ به تن دارد.

 

 

 

 

 

حزب الله ، حزب الله است؛ چه مهاجر و چه انصار.

 

 

 

 

فلسطینی ها در پذیرایی ازمیهمانان ناخوانده خویش سنگ تمام گذاشتند.

 

 

 

 

کف ، برازنده کفتر است و سوت در خور ناسوت.

 

 

 

 

زجر ، ریشه انزجار است.

 

 

 

 

اگر بینش مامورین ، کلانتر شود، پاسگاه را با زمین فوتبال اشتباه نمی گیرند.

 

 

 

 

کانون گرم خانواده را با کولر فمنیسم خنک نکنید.

 

 

 

 

روضه ، باغ بهشتی است نه جای ماتم .

 

 

 

 

بهشت، نور هدایت است و دوزخ ، تنور ضلالت.

 

 

 

 

 

اگر خدا نیستی ، ناخدا باش.

 

 

 

 

 

پیامبر، پستچی خداست تا پستی را از زمین بر چیند .

 

 

 

 

مجرم از مجاز دم میزند و قاضی از مجازات.

 

 

 

 

وای به روزی که پزشک قانون ، داروی مجاز را به جای حقیقت مجازات تجویز کند.

 

 

 

 

شکم چاق پر می شود و کیسه قاچاق...هرگز!

 

 

 

 

 

استعمار، سیگاری را بیگاری می کشد.

 

 

 

 

عیار عقل  ، معیار نقل است.

 

 

 

حی زنده است و حیا زندگی ، حیاتت را با وحی ، احیا کن.

 

 

 

تقلید، چشمی است که نور بینائیش ، بصیرت عقل را کور می کند.

 

 

 

 

 

 

با کنجکاوی در کنج سفره دل ، کنجد معرفت یافت می شود.

 

 

محبتت گفتاری و رفتارت کفتاری؟!

 

 

 

به جای کاش به فکر کاشتن باش.

 

 

 

لجبازی ، همان لجنبازی است.

 

 

 

سوار بر قایق عایق شده دقایق ، زودتر به شقایق سعادت دست می یابید.

 

 

 

 

بازار ، بیزارت کند.

 

 

 

پیک سلامت باشید نه پیکان ملامت .

 

 

 

روده دراز ، جایی برای راز ، باقی نمی گذارد.

 

 

 

 

آغوش انسان باید دستگاه محبت باشد و پایگاه عطوفت تا غبار غم دیگران را با دستمال بزداید و اندوهشان را پایمال کند .

 

 

 

شهرک ، شهرزاد است و روستا ، شهرزاده .

 

 

آدمی که از برف ابتذال ساخنه شود تابش غیرت ،  آبش می کند.

 

 

 

 

تفکر مرد عوضی در عرصه سینما حکمفرماست.

 

 

 

 

سینما که بی هنرمند شود مخملباف هم فیلم می سازد.

مارمولک، خودسازی کرده است.

 برخی از آثار منتشر شده نگارنده :

1- طعمه اروند

 2- حماسه عشق

3- یک گام تا خدا
 4- خاک و خاطره

  • سیدحمید مشتاقی نیا

سرِ سبز 1

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۳ آذر ۱۴۰۰، ۰۹:۴۱ ق.ظ

سَرِسبز

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نو سپیده های اجتماعی، فرهنگی، سیاسی و ....

 

 

سید حمید مشتاقی نیا

 

 

 

 

 

نام کتاب:  سرِ سبز

صاحب اثر:  سید حمید مشتاقی نیا

ناشر : پیام حجت علیه السلام

حروفچینی و صفحه آرایی: زهرا جوادی دانا

چاپ: یاران

تعداد : 3000

نوبت چاپ: اول /84

                                                       شابک 8-12-8841-964

قیمت :           6500 ریال

حق چاپ و نشر برای نگارنده محفوظ است .

مراکز پخش: ا- قم – 45 متری صدوق – زین الدین2 خ بعثت پ 78

  09121532619                                                                2- بابل – باغ فردوس فروشگاه فرهنگی شهید بصیر –  01113236340

 

 

 

 

 

   تقدیم به:روح آسمانی زهیر مهدوی راد

 

به پاس صبر مادرش

 

 

 

مقدمه

 

شب شعر

که به پایان رسد

یک نفر

از ردیف آخر

خواهد گفت

      قدم نو سپیده

                        مبارک.

                                      21/1/83

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یاد زهیر

 

ای خقته مزار دل

          که چهره در نقاب خزان 

                                    فرو بردی

رهای بی کرانه محنت

                            که رجعت گزیده ای

سحاب مهر و عطوفت

                              که رحمتت بردی

آی ...فروغ جاودان قلب من

                       آتش غم بر نیستان عشق

                       سجاده نشین عرش یزدان

                       تنهای غربت خاک

زیر تازیانه  نسیان خاطرم

                   زهیر آسمان دل خموش مباد.

                                                

15/9/77

 

 

 

 

ماندن

 

 

قدیم ها

اسطوره ها را مومیایی می کردند

...زمانه دیگر عوض شده

امروز ، ماندن

مخصوص شیمیایی هاست.

 

                                                  12/5/82

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

                         کیسه های استخوان                       

 

هنوز

جای زخم های کتفم

از سنگینی آن جعبه های چوبی

درد می کند

...آن ها

سوز مرا که دیدند

تا امروز صبر کردند؛

امروز که کیسه ای خالی

برای استخوان های شان کافی است.

                                                12/5/82

                                 

 

 

 

 

 

 

 

 

پلاک خاکی

 

آن طرف ها

دور نخلستان لیلی

یک جزیره است به نام مجنون

پشت آن جاده آبی

عشق، جز کلبه درویشی نیست

دَرِ آن سبز

فرش آن قرمز و نیلی بام است

پلاک خاکی آن ثبت شده

صاحب خانه ولی گمنام است.

                                       3/5/82

 

 

 

 

 

 

 

 

 

برای همسران شهدا

سوگ تیشه ها

 

هر شب به پاس خاطره های تو

      چون اشک می چکم

      و در غربت یاد تو

      ای نگار دلم

     خاکستر نگاهت را

     تند باد می شوم

از حنجر آتشین تو

ای شمع زنده ام

       فریاد می شوم

شیرین ترین ماهِ عسل

در بیشه خزان

در سوگ تیشه های تو

فرهاد می شوم

10/3/82

 

 

 

 

غروب یکرنگی

 

در فراق باران

چشم های تو لبخند می زنند

و من

خیس از این همه محبت

جگر پاره های عطش را

               به دندان می کشم

               و می روم

               از پیش چشمه های سنگی

               از غروب یکرنگی .

                                         

                                                   2/12/82

 

 

 

 

 

 

 

شب های کمیل

 

یار دیرین عاشقانه های من!

مرا به یاد داری ؟

مرا که بر دل تو توسل جستم

مرا که پا به پای تو در آتش ایستادم

و دست در دست تو

                    سوختم

در آسمان بارانی مفاتیح

هنوز زمزم تورا

           زمزمه می کنم

به یاد آن شب ها که کلید عشقم بودی

بیا و سکوت لب هایم را بشکن

سرمشق تکلیف های شبانه ام !

      دوباره تو را می خوانم.

تکلیف هایم آن قدر بد خط بود

که در کلاس اول

      تا ابد

   ماندگار شدم

 

 

 

پشت میله های اولین خاکریز

زیر آوارها

نفس نفس می زنم 

ای رحمت مکرر!

باز هم مرا به یک جمله مهمان کن

به یک جمله عشق

دیدگانم هنوز

از سوزش آن تاریکی ها

مرهم نور تو را می خواند

از آن شب ها که صفحات وجودت

با نم چشمان من ورق می خورد

کمیل شب های تنهایی من !

پشت در خانه ات جا مانده ام

بغض دلم شیشه ای است

   که دل سنگ را می شکند

   کمی هم

   تنگ دلم را بگشا

حرمان یادت

         روزی این دل مباد.

24/12/81

 

 

 

 

برای افغانستان

 

سایه یک مرد

 

دل من

   دنیا را شناختی آیا ؟

   انگشتان گرسنه ات را

              نای گشودن هست

        تا از لا به لای زخم های آن

                              حتی

                سایه یک مرد را بیابی؟

                           

                           22/12/81

 

 

                      

 

 

 

 

 

 

شعر فروش

 

یک دسته شعر سپید داشت

       زیر هر برگ

      فقط امضا بود

      یک نفر آمد و با پول هایش

           نقد شان کرد و رفت.

 

                                     23/12/81

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

                                                       

 

گور ستان عشق

 

شهر بی عشق را کفن باید کرد

 

صبح دیروز من

در خیابان های  تهران بودم 

در پی عشق

                روان

شهر ، دود آباد است

عینک عقل همه دودی شده

همه جا پر غوغاست

دختری با میله های کاموا ،

                       شعر می بافت ، سپید

پسری سوار پیکان

                عشق را نشانه می رفت

آن طرف تر،یک نفر با اتوبوس دل می برد!

کسی با سیخ ، جگر می دزدید

 

بچه ای ، با شعر و شور خلق بازی می کرد

در خیابان حتی

آن چراغک های قرمز هم

                      چشمک می زدند

 

روی آسفالت داغ

      پشت سد معبر

رودی از کلیه فروشی

        موجی از دست فروشی پیداست

(( جاده و اسب مهیا ست))

سیلی از فیلم و سی دی ،

                   کوپن و بار قاچاق

                               رو به طغیان دارد

کمی هم گشت و گذاری بکنید

                             همه جا

                             تور لیلی بر پاست!

تو کجایی ای عشق

                  وزن سنگین غمت

                       شعراحساس مرا له کرده

شهرگورستان است

          گل ها پژمردند

 

 

          فاتحان هم مردند

برای شادی روح شهدا شادی کنید

         برای فاتحه ها ،دست مرتب بزنید

      برای شادی روح شهدا

                        یک دقیقه

                       همه با هم خفه شید

شهر ، گورستان است

        عشق هم در به در است

قبر طاغوت ، هویداست بیا تا برویم !

 

22 /12/81

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

استشهاد شاعرانه

 

یک خبر

 

هنوزهم می توان از دیوار بالا رفت

آن گونه که از دیوارهای کوتاه من وتو

منبر چند آقا، زاده شد!

هنوز هم می توان از دیوار بالا رفت

اگر کسی خوب (( قلاب)) بیندازد

قلابی که(( قلابی ))نباشد

قلابی که از آن بالا

           رای من وتورا صید نکند

در دهکده جهانی اسلام

این دیوارها خیلی مزاحمند

 

                 ***

امروز جلوی ایستگاه انگلیس باید

صف ببندیم و خبردار بایستیم

همه برای ((بلر)) تبلیغ می کنند

تقصیر جاده ابریشم است شاید

 

که در((خرازی)) سیاست خارجه ،

دستمال ها ، ابریشمی است

پل ((آهنی )) سیاست و دیانت ((ظریف))شده!

اما یک خبر

سفیر بریتانیا سفر خواهد کرد

حتی اگر سطح دیپلماسی ما به "سیکلماسی" تنزل یابد

حتی اگر"کار"، به وزارت امنیه سپرده شود

حتی اگر ارتش و سپاه ،"بسیج"نشوند

حتی اگر کیهان نیز در"رسالت نبوی"خویش تجدید نظر نکند

و یا شاه کرمان

قصر"شیرین " را

     در مرز خسرو بجوید؛

     ما اما

     فرهاد ترین فریاد را

        تیشه دیوارهای ننگ خواهیم ساخت

        درون لانه مار ، خبرهایی است

        از سیمای بلر

        ((کیف انگلیسی )) پخش می شود.

     

                                             20/3/82

 

 

به:علی رضا قزوه

 

قیام قلم

قلم های زیادی داریم

   از همه قلم

گوشتی ، استخوانی...

حتی قلم های خیاری

     که سبزند و فقط شور می سرایند

دست های قلم شده هم داریم

     که با افعال خود

         تعدی را لازم جلوه می دهند

    دَرِ گوش شما می گویم

         برای آن دست قلم ها

         که هر روز

             شبیخون می زنند

با حوض ادب

            سدی از خندق خون می سازیم

                       در قدم یا به قلم                   

ما بچه میدان جهادیم نه در دوره سازندگی

گرچه خیابان شعر انقلاب

 

 

                 پر از بوستان شود

اما رسول غزوه اشعار ما ، قزوه است.     30/3/82

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

                                                

به خورشید آخرین

 

آخرش می آید

نه اول

نه وسط

درست آخر وقت

خورشید ما

هر وقت که بتابد

   صبح می شود

ولو

در عصر آخر الزمان

          

                     24/9/82

 

 

 

 

 

 

 

 

                                                   

برای آدم

 

ایست!

   تو را به خدا

   جلوترنیا  آدم جان !

   این جا راه وچاه یکی اند

   این جا

       میدان مین نیست که معبر داشته باشد

       این جا زمین است.

                          

                            21/8/82

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

قنوت زمین

 

این جا

قنوت دستان زمین است

کیمیای خاک این دشت

معجزه ای طلایی است

سجاده خاکی آن

بر گرده زمان

آویزی است از طلا

این جا عشق من است

عشق من ، طلائیه ....

 

             20/9/82

 

 

 

 

 

 

 

 

به:مسافران شیمیایی

 

یک مویه

 

درست پیچید ؛ جلوی من

من هرکاری توانستم کردم

اما او

مقابل چشمانم

آن قدر به خود پیچید

   که تا شد

   کتاب شد

  که تاب نیاورد

  حالا

  پشت ویترین بهشت

 او خریدارفراوان دارد.

 

              21/8/82

 

 

 

 

                                           

مِهر هستی

 

قسمتش کردم

 بین همه کس

 شادی ام را

حالا

از همه

سهمی از عشق

سهمی از شادی و لبخند

          به دلم جا مانده است

سیب شادی هایم

     بین مردم گم شد

     هسته ای ماند فقط

     روزی اما هستی ام

      باغی از سیب گلاب

        راغی از چشمه آب

                                خواهد شد

سبزی سرو و چمن

                  همه از آن شما

سهم من سرخی سیب عشق است

 

 

سهم من سیب عشق

سهم من نقطه ای از قاف بلند عشق است

 

هستی ام

هسته مهر هستی است.

 

                                               16/9/82

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

فصل آخر

 

 

همه چیز تکراری است

حتی بی برگی زمستان

و یا  

سرسبزی بهار

من

منتظر سال جدیدی هستم

که پنجمین فصل آن

       فصل جدایی است.

 

                            23/11/82

 

 

 

 

 

 

 

 

                                                    

... بادبان

 

باز هم

بادها خواهند وزید

  حتی اگر

  همه بادبان ها را بکشند

       باکی نیست

       وقتی اقیانوس

       موج می زند

       با نسیمی کوتاه

       حتی اگر

      همه بادبان ها را بکشند.

 

                                  23/11/82

 

 

 

 

 

 

 

 

به سوی افق

 

اشتباه نکنید

آن سوی تر از این جا

هیچ خبری نیست

همه چیز همین جاست

به چه می گرایید؟

افق این جاست

سفر نفس را نمی دانم

اما افقی شدن

کاش

  سیر آفاق باشد.

 

23/11/82

 

 

 

 

                                                     

 

 

 

باید دوید

 

خوش به حال پاهایم

که لااقل دویدند

و شانه هایم

که بیکار نبودند

اما بقیه حسودی شان می شد!

       ***

 حیف شد

کاش

 قلبم نیز

پای دویدن داشت

یا لا اقل می شد

روی سینه خزید

  و به استقبال رفت

کاش می شد

 

 

 

 

 

 

  کنارشان دراز کشید

   همیشه این موقع ها

   وقت خیلی کم است

   مثل نمازها

        که عجله ای است

 

 

 این وقت ها هم باید دوید

        تا عقب نماند

       از قافله ای که فقط

               استخوان هایش

                          بازگشته است.

                             

                                      30/11/82

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خاک غریب

 

              مرا نیز همان جا دفن کنید

              این طور که نمی شود

               من یک جا

               و دلم جای دیگر؟

               زیر خاک هم که بروم

               شما همان جا

                   سراغم را بگیرید

                    که مثل طلائیه

                                 غریب است

                  مزار قلب من

                                    بقیع .

 

                                             30/11/82

                        

 

 

 

 

 

همراه تو

 

از دستانم کاری ساخته نیست

نفس هایم

           به شماره افتاده اند

      باز هم تمام مسیرها مسدود است

مگر همراه نمی خواستید آقا!

         

 

1/12/82

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

به: شیخ عبدالله ضابط

 

                         رفیق نیمه راه

 

عیبی ندارد

شما حرف خودتان را بزنید

اما من می گویم

با معرفت

      کسی است که

  همه را بین راه جا بگذارد و

                برود.

 

                           1 /12/82

 

 

 

 

 

 

                                                      

 

 

 

و باز هم شیخ عبدالله ....

 

                  رد پای شفق

       

       خودت را باختی

       و خورشید

         برای آبرویت

         سفید پوشید

         و خوابید

            در جعبه ای چوبی

                  ***

 

      جای روحت خالی

         با جسمت

         تا محرم رفتیم

        راستی،

                ماندنت بس عجیب بود

                                        می دانم

                 ***

        دیگر هیچ وامی نداری

 

      حتی با شفق

        حسابت را تسویه کردی

        حالا سپیده

            در جوار تو

                             زرد می زند

                ***

تقصیر شب نیست

       تو زیاد شفافی

تاریکی از تو عبور می کند

                         و باز سپیده می ماند

                                      و اشک هایش                 ***

ادامه دارد:

  • سیدحمید مشتاقی نیا

سوخته دل

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۳ آذر ۱۴۰۰، ۰۹:۳۲ ق.ظ

بسمه تعالی

مقدمه:

آنچه در این سپید دفتر آمده نجوای عاشقانه ای است که نگارنده ی آن را و بر گرفته از عمق جان و بارقه ای از آخرین شعله های عشق فروخته خویش می پندارد.

بنای این متون بر خرابه های سوخته دل استوارمی باشد.

مجموعه حاضر ، تدوین دست نوشته های درد آلودی است که به فراخور هر موضوع به رشته ی غریر در آمده بدان امید که رضایت خاطر به جامانده قافله شهادت را به همراه آورد.   انشاءا...

سیدحمید مشتاقی نیا

روز مقدس بسیج 5/9/1378

 

«یاد زهیر»

ای خفته مزار دل که چهره در نقاب خزان فرو برده ای

سحاب مهر و عطوفت که رحمتت بردی

رهای بی کرانه محنت که رجعت گزیده ای

آی ... فروغ جاودان قلب من

       آتش غم بر نیستان عشق

       سجاده نشین عرش یزدان

       تنهای غربت خاک

زیر تازیانه ی نسیان خاطرم

زهیر آسمان دل خموش مباد

15/9/1377

 

«به بهانه میلاد ام الائمه حضرت فاطمه زهرا(س)و اولین سالگرد رجعت پیکر مطهر سرباز راستین ولی عصر(عج)شهید مهدی عباسی»

«نسلی از نور»

این بانگ نور کهکشانی سیمای کوثر است که مشعل توحید بر بام جهان افروخته .

این رعشه آسمان خلقت است کز قدوم کعبه هستی خلفت وجد پوشیده.

این نعره مستانه طور حراست که روح دوباره یافته.

این حافظ حرمت سجاده ملائک است که فلسفه هستی را بر عرش نمایان ساخته .

این طلعت نور حق است که نوید فجر کوثرمان را میدهد.

و این زهراست که بر کرسی لاهوت پرچم هدایت خلق برافراشته.

این فاطمه (س) دختر مظلوم پیغمبر است که چشمان نرگسین خویش را بر ظلمت دنیا گشوده.

وهمین ستاره درخشان حیدری است که بر تارک قلب هستی تکبیر«هل اتی» را در طریق راستین تشیع تلاتو بخشیده.

فاطمه(س) را که بر جهان اوردند نه فقط از بهر همسری علی(ع) یا دختری احمد(ص) بود و نه از برای انعام خدیجه و دلخوشی صحابه که خدا خودبه خوبی میدانست «گل طاقت بین در و دیوار ندارد».

رعدی که فرق آسمان را شکافت و بر قلب زمین فرود آمد طلیعه ماجرایی نوین را ترسیم نمود. آفرینش زهرا(س)مانور قدرت توحید است و اتمام حجت خالق بر مخلوق با خلقت زهرا(س) جهانی دیگر و البته برتر از پیش بر لوح عالم رقم خورد.

جهان قبل فاطمه(س) همه ظلمت بود و رنج و غربت و جهان بعد فاطمه(س)... هرچند بازهم توام با رنج و غربت بود اما نسلی از نور را بر قلوب هستی حاکم گشت که هزاران راه سرخ نجاتبخش ظلمت گریزان قرار داد.

از آن پس نسلی گره گشای عالم شد که طریق هدایت را بر معبر شفق رستگاری تداعی نمود واین براستی آغاز ماجرایی نوین است که تا آن زمان کل هستی از نظاره اش محروم مانده بود.

ماجرایی سرخ که بر سبیل محراب کوفه و کوچه های بنی هاشم و لبیک العطش طفلان علقمه استوار بود. نسلی از نور پدید آمد که در رگ حیاتش خون ولایت غلیان یافته بود. و از آن وقت بود که زمین و زمان شاهد رویش هزاران گلبرگ سرخ و پرپر از دل تفتیده ی روزگار گردید. از درخشش راس حقیقت برفراز نیزه کفر تا جام زهر خمینی و استخوانهای غبار گرفته ی مهدی عباسی.

و حال که مجال سخنمان داده اند و صحبت بدینجا کشید بهتر که بی تعلل نقبی به دل همیشه محزون شیعه بزنیم.

نثار خاکستر های سوخته ی کربلائیان گلستان خمینی.

از میان لایه های ضخیم غم که ده ها سال است درون شیعه را می سوزاند این نجوا به گوش می آید.آن شب که تمام خوبی های عالم را درون پارچه ای سفید پیچیدند و مخفیانه و غریبانه تشییع نمودند ما خفته بودیم.

آن زمان نیز که پیش چشم مولا زهرایش را کتک زدند ماخفته بودیم. ما صدای ناله فاطمه را از بین در و دیوار شنیدیم و گذشتیم. ما ضجه های سوزناک علی را نشنیده انگاشتیم.

آه دل شکسته حسن هنوز از کوچه های بنی هاشم تعقیبمان می کند.

اشک خموشانه حسین روضه غربت آل علی را نجوا نماید.

هنوز هم سوزش قلب زینب دل تاریخ را می سوزاند.

آری ما به تاریخ پیوسته ایم و در این ظلمت کده تنها نور اهل بیت است که ما را پیش می راند و آنان را که با شرمندگی الفت گرفته اند جز نظاره بر در سوخته علی چه چاره ایست؟ آن شب که فاطمه را غریبانه دفن می کردند ما خفته بودیم.

فضه ؛ تو را به خدا نگذار بچه های علی اشک توفنده بابای مظلوم خویش را بنگرند. بگذار کوه استقامت در خلوت و نهان خمیده گردد.

در جهان بی فاطمه که دیگر حیات معنایی ندارد و در عجبم که براستی ما را از چه روی خلق کرده اند؟ و پاسخ جزایی نیست که ما نسل ماتم و گریه ایم.

ما نسل اندوه وفراقیم ما میراث دار غم تاریخیم.

زینب که در سه سالگی مشق صبر آموخت و حسین و ام کلثوم که طعم ماتم همه نسل ها را به یکباره چشیدند گواهند بر دل خونین علی که تا سالها عقده طلعت فجر رمضان را تحمل می نمود!

آی مدینه...

آی مدینه... تو که شهر نبی خدا بودی...،

تو که نزول گاه آیات ربانی و فرودگاه فرشتگان الهی بودی...

تو دیگر چرا رسالت آئینه داری کوفه را بر دوش گرفتی ؟!

تو که فخر خاک کوچه هایت نثار بوسه بر قدوم پاک فرزندان پیغمبر می بود توکه آن همه نور را بر بیت مصطفی دیده بودی تو که قصه ی آل عباء را بارها و بارها مرور کرده ای و در خاطر خود ثبت نموده ای...

آخر تو دیگر چرا؟

آری مانسل حزن و ماتمیم و میراث دار عزای عالم.

به: پیر خمخانه ی عشق

 

«در آغوش پدر»

ای دریغا باغبان پیر باغ                       دیگر از گلها نمی گیرد سراغ

پدرجان... بشنو نوای حزنی را که از نی وجود غم بار فرزندان بسیجی است بر می خیزد. ای روح خدا آن گاه که اندوه هجر تو بر سکوی نخست فراق ایستاد مدال رنج و مصیبت بود که تا ابد برتارک دل مهجورمان درخشیدن گرفت.

پدر جان بعد از تو جا روی آهنگ کلام که جانمان را به تکاپو خواهد افکند تا در مجلس جشن وصال، رقص زیبای مرگ را بیافریند و آغوش چه کس پذیرای دستان کوچک اشکی که سرخی اش روی شفق را کم می  کند!

آی... پیر جماران ببین لرزش کوه صبر را کز تماشای غروب شمس تابناک رخت طاقت ثبات از کف داده، بعد از تو دیگر افق نگاه عشاق را توان فرا رفتن از بهشت فاطمی ات نیست.

آن وقت که بودی پدر جان پای درد ما را گچ می گرفتی و زخم فراخ دل مان را مرهم عشق خویش می نهادی.

آخر تو که بودی مرز جبهه کفر هم شفاف تر بود و مارا جهاد سهل تر می نمود چرا که در رکاب تو حتی در مقابل نیز کسی را تاب نبردت نبود چه رسد به خنجری از درون!

خمینی جان پس از تو هر که می کوشد تا در کاسه ی قلب بسیجی صدقه مهر خویش را افکند اما آن که را بیعت عشق تو نصییب شد جز با ولایت سیدعلی عقد بندگی نخواهد بست. مارا مقصدی غیر تونیست ای روح خدا.

خرداد 76

 

«لبخند عشق»

شهید...

ای کبوتر حرم کبریایی و ای شقایق به خون آراسته

آن گاه که گلوله کینه خصم، جبین نورانیت را می شکافت و آن زمان که عدو در خیال ، تو را به گودال عمیق کدورت و ظلمت کشانده و در مسلخ عشق، بیجانت می نمود تو، آرام و متین از تارک دنیا بر عرش ملائک حق چشم می دوختی که فرش نور گسترده بودند؛ تا زیباترین لبخند عاشقانه را پیشکش قدومت کنند. خوشا بحال افلاکیان که بوسه مهررا آذین حضورت ساختند.

ای فریاد مظلومیت

ای شهید...

شهریور75

«سلسله موی دوست حلقه دام بلاست

هرکه در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست»

به:منجی جهان بشریت قطب عالم امکان مهدی صاحب زمان(عج)

 

«انتظار عملی»

ای تلالو فروغ امامت ، ای زمزمه هدایت، ای نور درخشان شمس فضیلت، و ای تاج ولایت بیا که تورا انتظار می کشیم.

ای که تیر عشق را نشانی و در جسم شیعه همچوجانی و بر نور چون آسمان، ای مهدی صاحب زمان بیا که قلب تشنگان شراب وصال تو، از «ثبات» فراقت «متزلزل» گشته است.

آقا... بنگر این اسیران در بند دنیا و گرفتاران آفت سرای تمدن را.

اگر فریاد نیاز مارا لبیک نگویی ترسیم که در گرداب تغافل بدل به مرداری متحفن گردیم و آن قدر عفن شویم که فرشتگان لطف تو از آسمان دولتت، بر جبینمان ننگ فراق جاودانه ات را انگ زنند.

مهدی جان بیا و از قید تعض نفس رهایمان ساز.

با تمام وجود به آسمان چشم دوخته ایم و با گوش جان اتظار شنیدن صوتی آشنا و ازلی را داریم. ندای ملکوتی«جاء الحق و زهق الباطل»

در هجر تابناک تو مهدی جان اشک نیز مرثیه حزن فراق را سر داده است. بی شک  اشک گویا ترین بیان را در رثای غم جانسوز جدایی تو نجوا می کند.

ای آفتاب ظلمت سوز طلوع کن.

ای منتقم خون نسل هابیل نظاره کن بر جاده ی سرخ تشیع.

ای تعادل عدالت، نزدیک است کز تماشای شط سرخفام عدل، «فلق» نیز «شفق» آلود شود.

ای آئینه جمال قدسی حق. ای فروغ بارگاه کبرایی؛

در معصیت آباد کشور تمدن،«خداگریزی» فخر اهل عصیان گشته و همچون عصرجاهلیت، سوسمار های رایانه ای خوراک فکری دنیا زدگان شده و با اینهمه هنوز هم آیا زمینه ظهورت فراهم نشده است؟

مهدی جان در انتظار فرج ، پشتمان از کوله بار طعنه دشمنانت خمیده گشته است.

مولا جان... ای نور دل مستضعفین و ای فخر زمان و زمین.

ای میوه باغ رسول الله آجرک الله ای وارث انبیا..

ای گل سرسبد آل طاها نظر بنما به ما.

ای ضامن بقای نسل ولایت. ای کشتی نجات بشریت. ای ساقی می عدالت، ای اقیانوس بی کران رحمت، مارا نیز در تلاطم امواج لطف خویش غرق نما.

ای عصاره ی امامت و ای هادی امت.

ای عشق شهیدان و امید منتظران؛

غمگانه دم از انتظار تو میزنیم در حالی که منتظران واقعی ات  از شوق وصال تو و اجداد گرامی تو در مسلخ عشق بر بالینت سر سجده فروود آوردند.آری شهادت اوج انتظار است.

شهادت رکن اساسی اقامه ی توست ای صلاه عشق.

مهدیا... طوفان عشق تو عرشیان را نیز مجنون کرده است وای بر ما اگر جز با خون خویش طومار انتظارت را امضا نماییم.

انتظار عملی عین شهادت طلبی است.

«اللهم عجل لولیک الفرج»

دی /75

به: شهید قاسم اکبر نژاد

«ساغر وصال»

دلم از هجر یاران کرده یادی                           جنون کربلا در سینه دادی

تو پژواک حدیث عشق بازان                          ز نسل«قاسم» و «اکبر» نژادی

آن شب که پیک غم تحفه سرخ بهار می شد؛

بر تارک آسمان عشق تلالو گمنامی شماره دیگری را ثبت نمودند از نژاد عاشورایی حسین(ع)

قاسم جان:

آن هنگام که کاروان غربت منزل جنون می طلبید

این تنها پای ایمان تو بود که عزم هجر کرد و دامن سبز مادرت را شرف عزت بخشید.

و اینک ما؛

در پی رایحه ی حزن تو به جرعه نوشی ساغر وصال آمده ایم قاسم جان...

بر روح خمودمان نوری از عشق بیفشان.

فروردین 76

به: شهر خون

موج عشق

خرمشهر ای آسمان عنبار گرفته ی تاریخ....

ای بوسه گاه ملائک حق، شرارت آتش ایمان... ای خونین شهر. خمخانه ی خونین تو مقصود دل مهجور عاشقان و مراد حلقوم عطشناک تشنگان باده ی سرخ شهادت است.

ای دست نیایش خاک، ز آستان کبرایی افلاک جرعه ای از ساغر جنون را تحفه ی نگاه شفق بین عشاق گردان.

اینک که نغمه ی نینوایی یاد تو، رخت دنیایی ما برچیده و طنین آهنگ زندانه ات طبع خروش گرمان بر انگیخته، در انتظار طلعت ندای «هل من ناصر» دیگری از افق ولاییحقیم تا نمایشگر زیباترین رقص مرگ شویم.

و ما را چنین باد ... که گیسوی مهر یار را نشانه ی عشق خویش زنیم و شور نینوایی وصال را برپا کنیم که نوای طرب انگیز نی وجودمان را دم عاشورایی حسین(ع) به شور انداخته و... مارا جنین باد.

خرمشهر جلوه گاه غرش رعدآگین عشق است و مسجد جامع آن پادگان ملکوتی لشگر توحید . مسجد جامع علم مقاومت و پیروزی این شهر است و طراوت و آراستگی آن هنوز از رایحه ی حضور «سردار پایداری» شهید محمد جهان آرا است که سرچشمه می گیرد. خرمشهر پیشانی وطن است و مسجد جامع پیشانی بند سرخ آن که نشان مقدس یا زهرا(س) با ترکشهای اصابت کرده بر پهلوی مسجد ثبت گردیده است.

خرمشهر اگر خرم است مرهون صدها قلب بی تپش است که هم آغوش بستر خاک گشته اند...

و این موج عشق است که جاودانه خواهد تاخت.

خرداد 77

«خلیفه الله»

بسیجی ای محصول زراعت حسین( ع)

ای شمع پرفروغ جاده های لغزنده انقلاب

ای آغوش نشین ید روح الله

بسیجی ای ترنم آوای عشق ولایت

ای ذوب کننده ی یخ های بی دردی و ای سوزاننده ی خرمن بی عدالتی

برهوت دل را تنها تصویر آرمان توست که جلا می بخشد.

حسرت اهتزار پرچم سرخت بر بام جهان را هر صبح مرور می کنیم.

که ای کاش نهضت بسیج هرچه زود تر جهانی می شد.

ای کاش جهان، بسیج نهضت می شد.

ای کاش عطر بسیج فضای جامعه را آکنده می کرد و در و دیوار شهر از رنگ خاکی آن، آسمانی می شد.

کاش مجرمین و خائنین بیت المال و خاطیان از حدود الهی  را در دادگاه بسیج محاکمه می کردند.

کاش روسای ادارات به جای جلوس بر «صندلی تکبر» روی «فرش ساده بسیج» می نشستند.

کاش نماز امر به معروف و نهی از منکر به جماعت اقامه می گشت.

ای کاش بسیجی به جرم امر به معروف مواخذه نمی شد.

جبین بسیجی تنها جای بوسه گلوله است نه انگ اغتشاش.

کاش کسی به حزن بسیجی راضی نمی شد و انزوایش را نمی خرید.

کاش همه آنان که به مقامی دنیوی ومادی رسیده اند ارزش جایگاه معنوی بسیجی را درک می نمودند.

کاش...

و ای کاش همگان بسیجی را به چشم خلیفه الله می نگریستند.

السلام علی من اتبع الهدی

 

اردیبهشت76

«در انتظار کلام تو...»

ای جاودانه ترین نغمه تاریخ، ای قاری کتاب خلوص؛

ای اقامه گر صلاه شهادت.

ای شهید... ای ندای ملکوتی حق. ای نفس قدسی رضوان ...

ای باقی ترین بیان، ای شیرین نوا، ای والاترین کلام.

ای سلام جاودانه حق و ای مظهر عنایت الهی...

ای سپیده فلق و ای سرخی شفق؛ از عظمت ایثار توست ای شهید که این زمان هزاران علی در سحرگاه آسمان محراب، «فزت و رب الکعبه» می خوانند.

شهادت رکن اساسی نماز عشق است.

***

کجایی ای شهادت طلب، ای بسیجی ای طلبه ی عشق، ای آنکه «بوی تند» شرنگ جدایی از «بوفلفل» و زهر کشنده فراق شلمچه و داغ دوری از فکه تو را مجنون ساخته است به کدامین سوی خیره ای؟

در چه حالی بسیجی؟ بدان که افلاکیان در معراجگاه، آغوش گشوده و در باغ شهادت را بازگذارده اند...

برخیز و سوار شو، مرکب عشق مهیاست او تا اوج وصال خواهد تاخت.

درنگ جائز نیست... تا رهایی راهی نیست...

باید باهمه وداع کرد تا سریعتر به امام ملحق شد. او پیشاپیش شهیدان ایستاده و منتظر است.

مدیون زهرایی اگر بخوابی بسیجی.

خواب؟آن هم در این یخبندان؟!                                    فنای تورا در آستین دارد!

می دانم دلشکسته ای می دانم که وجودت را حرارت غربت ذوب می کند... اما مگر پدر پیرت دلشکسته و غریب نبود؟ مگر او زهر ننوشید؟

پس تو چرا از نوشیدن جام زهر طفره می روی؟

اگر روزی پشت در سوخته ی خانه رسول الله مادرت با ضربت دشمن دون قامتش خمید، روح الله نیز با ضربه ی قطعنامه – زهراگونه- قد خمیده گشت پس تو چرا قد خمیده نگردی بسیجی...

می دانم از آنانکه «کشتی» ساده و بی ریا و نوح گونه خمینی را رها کردند و به «قایق» زیبا و خوش نما اما«بی ناخدا» و شکسته«تمدن» پناه بردند گله داری...

اما مگر نمی خواهی که تار مخوف عنکبوتانی را که تنیدن هرچه بیشتر در کنج دنیای توسعه زده را بر راه حق تو ترجیح داده اند پاره نمایی؟

مگر نمی خواهی که کرمهای فربه و تن پرور باتلاق رفاه و تجمل که آرمانهایت را پایمال ساختند نابود کنی؟

بسیجی ای آخته ی رهبر؛ حلقوم شیاطین «ولایت گریز» را در خون کش آنان که کورند و نمیبینند ملت بسیجی مان را که مشروعیت حاکمیت خویش را مرهون ولایت است و برآنند تا رهبر را وامدار اعتبار مردم نشان دهند باید بدانند با که طرف هستند.

بسیجی ای کربلایی مزاج!

مگر نینوای خوزستان را از یاد برده ای آن ایام را که چشمانت با دیدن حماسه های هویزه و خونین شهر و شلمچه هر روز«غسل شهادت» می نمود.

دلت آیا برای عطرخوش جبهه تنگ نشده است؟

نمی خواهی به یاد شهیدان، مرثیه حزن انگیز فراق را فریاد نمایی؟

یکبار دیگر دیدگانت را در کوثر زلال معرفت شستشو ده...

تو پرچمدار فرهنگ شهادتی. فرهنگی که نه زائیده تمدن است و نه محصول گذشت زمان تو میراث دار«ارزش» ایثارگری نسل ها بیلیان هستی.

بسیجی ؛ سکوت تا به کی...؟

دی/75

به سید شهیدان اهل قلم

کدامین حلقوم؟!

سلام سید!

سلام برتو ای جوهر عشق قلم ولایت ، کالبد هنر مردان خدا، ای روح تعهد هنر... شاید تو هم مانند خیلی ها از رویت این چند سطر تراوش سیاه قلم کج اندیش ما آن هم در این زمان متعجب شده باشی ولی می دانم که فرقی است بین تعجب تو با دیگران؛ چرا که تعجب تو حیرتی است تو دم با خرسندی و دیگران اما...

اصلا مگر ما گنهکاران هیچ گاه برای ارتکاب معصیت دنبال مناسبتی بوده ایم که حال در تجلیل از تو و امثال تو چنین کنیم؟

بگذریم.

سید جان! ما را از شهادتت ملالی نیست و نیز از بی خبر رفتنتو ولی هنوز بیخ گوشمان طنین می اندازد نغمه آن حنجره ای که گفت:« سیداگر به اوج مقام نیز رسد ضعفای پایین تر  از خود را فراموش نخواهد کرد و می دانیم که چنین است... اما تو ای راوی فتح خون لااقل فروغ امید وصال را تا ابد در قلبمان جاودان کن آنچنان که خود بر شانه های شهادت به معراج رسیدی.

سید جان! به دوستانت بگو که لااقل عصر هر پنج شنبه فاتحه ای نثارمان کنند شاید که روحمان طراوت ازلی خویش را باز یابد.

***

نمی دانم وقتی امروز به اوضاع فرهنگی جامعه سابق خود می نگری چه حالی می یابی حال تو را که می بینم «آه» مخصوصی نیز از طرف شما می کشیم

سید جان! تبلیغات گسترده «کولرخمینم» برای نصب در کانون گرم خانواده ها را که دیدیم یقین حاصل نمودیم که سر انجام بر اثر ارتباط نا مشروع با فرهنگ غرب، ارزش های ما هم دچار ایدز فرهنگی شده اند.

سید جان امروز برخی از منادیان «اسلام ناب آمریکایی» و مدعیان برتری «هویج» بر«بسیج» از حساب قاب عکس شهدا نیز «اختلاس وجهه» می نمایند و آنان که چنین می کنند آیا از تحریف فلان نامه ات نیز واهمه ای دارند؟

با ایجاد« مناطق آزاد علمی» وتاسیس فروشگاههای «رفاه فرهنگی» سبد های مملو از تغافل و خموشی را به « ارزش جویان» «اشانتیون» می دهندو ...

سید جان؛ نفیر انزجارتو از کدامین  حلقوم بر میخیزد؟

فردین/75

  • سیدحمید مشتاقی نیا

حواشی سد فینسک

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۶ آذر ۱۴۰۰، ۰۳:۳۲ ب.ظ

a20f4468-09e4-423a-a9aa-acba0d3d30c1_7ndm.jpg

 

درباره سد فینسک اعتراض هایی از سوی بعضی از کارشناسان و مردم مازندران در فضای مجازی شکل گرفته و ایجاد آن را حربه ای برای شیرین کاری رییس جمهور قبلی کشور که سمنانی بود نسبت به مردم استان زادگاهش می دانند.

گویا دستور توقف سد سازی هم موقتا صادر شده اما تصویری منتشر شد که نشان می دهد این دستور جدی گرفته نشده است.

یکی از مخاطبان صفحه اینستای اشک آتش نظر خود در باره این سد را ارسال کرد که بدون نامش منتشر شد. حسین حسین زاده نوری از جوانان موفق بابلی و مسئول سازمان سراج استان نیز توضیحی در رد حرف این مخاطب عزیز ارسال کرد که آن نیز منتشر گردید. جهت ثبت در موتورهای جستجوگر هر دو متن را در وبلاگ قرار می دهم:

سلام حاجی جان

از ارادتمندان و همشهریان شما هستم  و الان هم مهمان مردم خوب سمنان و ساکن شهرستان سمنان.

نمیدونم شما تا حالا به فینسک سفر کردید یا خیر!؟

رودخانه یا بهتر بگم جوی آبی که اندازه ۱۰درصد بابلرود هم آب نداره. از اونجا که به گفته کارشناسان حدود ۵درصد آب رود تجن(البته ساروی ها میگن ۲۰درصد) بعداز زدن این سد کم خواهد شد با شلوغ بازی دارن جو رو متشنج میکنن.

حال آنکه میلیونها لیتر آب رودهای مازندران بعد آلودگی توسط شهروندان مازندران(مثل آب بابلرود که تمام فاضلاب بابل واردش میشه) به دریای خزر می‌ره و ما عرضه بهره برداری ازش رو نداریم.

حال آنکه آب فینسک از چشمه ها و کوههای سمنان سرازیر شده و حداقل ۲۰الی ۳۰ درصد مردم سمنان از شهروندان مازندرانی هستند که برای کار و زندگی به اینجا مهاجرت کردند و این سد بسیار کوچک قراره آب آشامیدنی این مردم رو تامین کنه. لطفاً سوار موجی که ساروی راه انداختن نشین و دیگران رو جو زده نفرمایید.

ارادتمند شما ...

 

سلام

جهت روشن شدن موضوع:

۱. انسان هربار سعی کرد ثابت کنه از خدا بیشتر میفهمه، فجایع جبران ناپذیری زده

مسیر چشمه های کوچک به رودخانه ها و آب بندان ها یا دریای مازندران هست

اگر قرار بود این چشمه هم به سمت رودخانه های جنوبی رشته کوه سرازیر شود و ۹ ماه از سال در کویر بخار شود خدا قطعا بهتر از ایشان می‌دانست که چه بشود

۲. این استدلال نابجا هم که «چون از فلان رودخانه بهره برداری درستی نشده، پس ما حق داریم مسیر طبیعی یک رودخانه رو به سمت مطلوبمان تغییر دهیم هم توجیهی بیش نیست.

دقیقا مشکل مازندران در مدیریت آب همین است که:

«این همتی که آقایان از رییس جمهور های مملکت تا وزراشون برای دزدی آب انجام دادند رو صرف زیرساخت های مدیریت آب در مازندران میکردند وضعیت فعلی آب را در مازندران شاهد نبودیم.

به ایشان بفرمایید همین سال جاری از روستاهای کوچک تا شهرهای بزرگ دچار بی آبی و کمبود آب جدی بودند و اغلب اینها بدلیل نبود مدیریت صحیح، اعتبار کافی و زیرساخت ناقص و فرسوده است.

۳. آماری دادند که ۲۰-۳۰ درصد ساکنین استان سمنان مازندرانی هستند!

ایشان بفرمایند دلیل مهاجرت گسترده مردم مازندران به این استان چه بود؟

غیر از اینه که بدستور فاجعه بار میرحسین موسوی صنایع مازندران نابود شد و کارخانه ها در سمنان بدون در نظر گرفتن همین شاخص های (نظیر تامین آب کارخانه ها و جمعیت آینده) مثل قارچ تاسیس شد؟

۴. با همین طرز فکر وضعیت امنیتی مردم چهار استان اصفهان، یزد، چارمحال و کهکیلویه بهم ریخته

با همین نگاه «حالا ۵٪ که چیزی نیست» خوزستان با پرآب ترین و پهناورترین رودخانه ایران نخلستان هایش دچار آب شور شد و خشکید!

۵. یاد بگیریم به خلقت خدا احترام بذاریم و بنا به عقل و تحلیل ناقصمون دست نبریم توی خلقت و سنت خدا

  • سیدحمید مشتاقی نیا

حاکمیت جیب!

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۳ آذر ۱۴۰۰، ۰۶:۰۵ ب.ظ

بعضی طرفداران طب سنتی، برنامه واکسیناسیون و حتی استفاده از داروهای شیمیایی را طرحی سودجویانه از طرف کارتل های بزرگ اقتصادی میدانند.
از آنطرف هم عده ای علت مخالفت با واکسیانسیون را وجود انگیزه های منفعت طلبانه در تولیدکنندگان و فروشندگان داروهای گیاهی میدانند.
بین خودمان بماند. هر دو طرف در مواردی درست میگویند!
این معضل منحصر به عرصه پزشکی نیست. پشت پرده بسیاری از سیاستگذاریهای علمی، آموزشی، صنعتی، عمرانی، کشاورزی، اقتصادی، سیاسی، قضایی و... در جای جای عالم، انگیزه های تجاری و سودجویانه قرار دارد.
آدم یا باید صاحب تشخیص و آزادی عمل باشد یا موقتا مقهور شرایط غالب گردیده و مترصد فرصتی مناسب برای درانداختن طرحی نو باقی بماند.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

متفرقه

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۳ آذر ۱۴۰۰، ۰۹:۵۸ ق.ظ

باید دوید

سید حمید مشتاقی نیا

*

خوش به حال پاهایم

که لااقل دویدند

و شانه هایم

که بی کار نبودند

اما، بقیه حسودی شان می شد!

حیف شد!

کاش

قلبم نیز

پای دویدن داشت

یا لااقل می شد

روی سینه خزید

و به استقبال رفت!

کاش می شد

کنارشان دراز کشید

همیشه این موقع ها

وقت خیلی کم  است

مثل نمازها {ی ما}

که عجله ای است

این وقت ها هم باید دوید

تا عقب نماند

از قافله ای که فقط

استخوان هایش

بازگشته است.

 

 

 

 

کیسه های استخوان

سید حمید مشتاقی نیا

*

هنوز

جای زخم های کتفم

از سنگینی آن تابوت ها

درد می کند

... آن ها

سوز مرا که دیدند

تا امروز صبر کردند؛

امروز که کیسه ای خالی

برای استخوان هایشان کافی است.

 

 

ماندن

سید حمید مشتاقی نیا

*

قدیم ها

اسطوره ها را مومیایی می کردند

... زمانه دیگر عوض شده

امروز، ماندن

مخصوص شیمیایی هاست.

 

 

 

 

با خاطرات تو...

سید حمید مشتاقی نیا

*

دیشب، پاهایم زخمی شدند؛ از بس که در پی خاطراتت دویدم. در کوچه پس کوچه های تنهایی، نام تو را می جستم، شاید برای غربت تو...  یا خودم؛ نمی دانم!

دیشب بال بال زدم؛ نه آن گونه که تو بال زدی و تمام راه را یک نفس پرواز کردی، نه! من مثل ماهی از آب بیرون افتاده، در ساحل یاد تو ملتهب می شدم.

این یاد تو بود که مرا زنده کرد. دیشب دوباره متولد شدم. آن قدر با ذهن نسیان زده کلنجار رفتم تا آن که خاطراتت، از عمق تارهای غربت، قطره قطره در وجودم جاری شد.

آتش نام تو بود شاید که یخ های ذهنم را ذوب کرد، نمی دانم!

راستی مرا که یادت هست؟ منم. من که سال ها پیش از همسایگی خاطراتت، کوچ کردم و تنهایت گذاشتم. حالا دیگر شهری شده ام. حق داری  مرا نشناسی. حق داری! نشان به نشان که هر دو چه شب ها، در زیر چتر منورها تا صبح، جشن می گرفتیم؛ جشن تولد، تولد صد باره ی خودمان.

ما هر شب متولد می شدیم؛ از سجاده ی خاک بپرس. او گواه است که من هم در جوار تو بودم؛ جسمت را می دیدم و ذکرت را می شنیدم؛ بی آن که از بلندای روحت چیزی بدانم.

دشمن هم شاید به پاس همین میلاد مکررمان بود که هر شب را چراغانی می کرد.

آخر شناختی مرا یا نه؟ منم اخوی!

یادت هست من و تو چه شب ها که در سرمای سوزناک کردستان و گرمای دشت تفدیده ی خوزستان، مشق عشق را بازنویسی می کردیم؟!

حالا من کوچ کرده ام و شهری شده ام، تو چرا غریبی می کنی برادرم؟

من فاصله گرفتم... از اصالتم و از هر آن چه که پیوند من بود با عالم عشق.

برادرم! دیشب هیزم وجودم را آتش زد شراره ی خاطراتت.

حالا که باز در وجودم رخنه کرده ای، بیا و نااهلی ام را نادیده انگار. بیا و باز طعم عاشقی را بر زبانم بنشان. بیا و برادری کن...

برادرم! لااقل هر شب جمعه برایم فاتحه ای بخوان؛ شاید که روح مرده ام، طراوت ازلی خویش را باز یابد. برادرم! بیا و مردانگی کن، مراهم دریاب... .

سلسله موی دوست حلقه دام بلاست                   هر که در این حلقه نیست خارج از این ماجراست

1384

 

 

 

 

عشق و عطش

سید حمید مشتاقی نیا

*

شطی

می جوشد اینجا

از عطش،

پشت خیمه های صبر

لبخند تلخ کویر

و بر سینه سنگ

نگاه ملتمس آب

می خشکد.

قربانی قدوم سرو

نیزه های سر شکسته ای است

که آرمیده

بر سینه عشق

حلقوم بریده را

سایه بانی می کنند

در غروب دلنتگی دشت

پاهای ترک خورده دخترک

مرثیه سرخ غربت

می سرایند

کویر پیر

باران عشق را

تجربه می کند

بخت سیاه آب

جوانه هایی است

که زیر سایه آفتاب

شکفته می شوند

بی نیاز از شط

و بر لب های ترکیده دشت

خطی سرخ می کشند

در مقابل لشکر دشنه

سرو

دوباره سبز می شود

یکه و تنها

تشنه

از آتش

از عشق

از عطش

 

 

 

 

 

 

 

 

 

امید وصل

سید حمید مشتاقی نیا

*

کاش هم آغوش خاک بودیم.

کاش زیر خاکریزها جا می ماندیم!

یاد آرامش های توفانی به خیر! یاد عاشقی به خیر!

کاش تا ابد در بستر خروشان اروند می آرمیدیم و این چنین تو را مدفون برگ های فراموشی نمی ساختیم!

پاییز غم انگیزی است، فصل جدایی انسان از اصالت خویش.

راستی! هنوز چشمانم محو نگاه های توست؛ نگاهی که هنوز نگار دلم است.

شهید، ای شمع فروزان تاریخ! ای آشنای دیرینه ی دل ها!

دل مان دوباره هوای عاشقی دارد. خسته از هیاهوی روزگاریم و نام بارانی تو را به زمزمه نشسته ایم.

تقصیر ماست شاید که عطش شیرین عاشقی را از کام خویش زدودیم و به سراب حیرانی قدم نهادیم.

تقصیر ماست شاید که راه آسمانی شهادت را خاکی دانستیم و با پای خویش در باتلاق بی هویتی گرفتار شدیم.

کاش این چنین که با یاد شما دلخوشیم و نجوای دل را با نام تان می سراییم، شما نیز دل های خفته ی ما را تکانی دهید!

خاک های تفدیده شلمچه، تنها اکسیری است که جان های مرده را از نو احیا می کند. مسیح روح مان، رمل های سوزان فکه است.

پندار تلخ جدایی از مسیر شهادت، جهنمی است که هر روز ما را در  خود فرو می بلعد.

مباد روزی که امید وصل از ذهن مان رخت بربندد!

مباد روزی که طعم فراق شهیدان به کام مان شیرین شود! که تا ابد زندانی سلول های زمین خواهیم ماند.

ما را با شهیدان الفتی باید، تا راه رفته را دوباره بازگردیم و تقدس خاک آسمانی جبهه را به سراب گمراهی نفروشیم.

 

 

رد پایت هنوز باقی است

سید حمید مشتاقی نیا

*

جانت را باختی

و خورشید

برای آبرویت

سفید پوشید

و خوابید

در جعبه ای چوبی

***

جای روحت خالی

با جسمت

تا محرّم رفتیم

راستی،

ماندنت عجیب بود

می دانم.

***

دیگر هیچ وامی نداری

حتی با شفق

حسابت را تسویه کردی

حالا سپیده

در جوار تو

زرد می زند

***

تقصیر شب نیست

تو زیاد شفافی

تاریکی از تو عبور می کند

و باز سپیده می ماند

و اشک هایش

***

این بار قسم خوردم

به نخل مویه هایی که زیر تابوتت

جوانه می زد

دریغ را به تیغ بسپارم

رد پایت هنوز باقی است.

 

 

آه و نگاه

سید حمید مشتاقی نیا

*

برگ های دفتر عشق را مرور می کنم. به یاد آن سال ها، دوباره مشق شبم نجوای عاشقی است. مرغ دلم در هوای خاطراتت پر و بال گشوده است.

شب را پشت خاکریز خاطراتت به صبح می رسانم؛ به یاد شب هایی که پشت کیسه شن های سنگر، همپای کمیل، در آسمان بارانی مفاتیح، کهکشان راه سعادت را می جستیم.

شب با همه تاریکی اش در مقابل منوّرهای کمیل و ندبه و توسل، زانوی مذلّت به خاک می زد و ما از همان باریکه راه، ملکوت را نظاره کردیم. فرق من و تو همین بود. من به تماشای راه نور، دلخوش بودم و تو اما سودای پیمودن آن را در سر می پروراندی.

تو راهت را یافتی. عزم سفر کردی و پای اراده ات را در مسیر حق نهادی. تو به عشقت رسیدی و من به تماشای آن دلخوش ماندم.

این دلخوشی اکنون جانم را به لب رسانده. آیا فرصتی می شود باز تا راه نا رفته را زیر گام های حسرت زده ام بپیمایم؟

قاب عکس تو امشب، ماه را مهمان خانه ام ساخته است.

تو در نگاه من، آه را می بینی آیا؟

یاد آن شب ها بخیر؛

شب هایی که از ما تا ماه قدر یک آه فاصله بود.

تو حسرت وصال را از عمق جانت نجوا کردی و خاک را به افلاک پیوند زدی.

من اما غافل از همه جا، آه را به غنیمت آوردم؛ در این سال های بی دردی، آه ، سوغاتی است که طعم فراق را در کام دل می نشاند.

چشمانت امشب برق عجیبی دارد. دیدگان من نیز زیر باران اشک، غسل شهادت می کند.

دلم اسیر چشمان همیشه بیدار توست.

تو را به خدا، نگاهت را از من دریغ مدار.

بر صحیفه ی سیاه دلم، نگاه روشن تو، نگار ماندگار است.

واژه عشق را به یاد تو بر افق نگاهم حک می کنم.

 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

درباره حجت الاسلام عبدالعلی زاده، زندانی عدالتخواه!

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲ آذر ۱۴۰۰، ۰۴:۵۰ ب.ظ

64fc6ba2-5855-45fe-b6c3-3b1e686aec4b_ehsw.jpg

 

آن گونه که به من گفته اند حجت الاسلام عبدالعلی زاده مقیم شهر تهران است که برای کارهای جهادی و تبلیغی به فرخ شهر در استان چهارمحال می رود. آن جا متوجه می شود شهردار دارای مشکلاتی است و شروع میکند به انتقاد و انتشار مطالبی در نقد کارهای او. گویا پرونده ای هم در این باره برای شهردار تشکیل می شود. بعضی ها هم به این طلبه جوان می گویند صبر کن دولت روحانی که برود به پرونده اتهامات او رسیدگی خواهد شد.

عبدالعلی زاده صبر نمی کند و به انتقادهایش ادامه می دهد. پرونده ای برای او با شکایت شهردار تشکیل می شود. در دادگاه ویژه روحانیت تهران به اتهام نشر اکاذیب محکوم به تحمل یکسال و اندی حبس می شود. آن طور که شنیده ام به زندان اصفهان منتقل می شود. از او می خواهند از شاکی طلب بخشش و رضایت کند اما مصمم باقی می ماند که الا و لابد باید به موارد افشا شده پیرامون عملکرد شهردار فرخ شهر رسیدگی شود. می رود به زندان.

خبر حالا درز پیدا کرده و رسانه ای شده است. عده ای از طلاب عدالتخواه از قم و نقاط دیگر به میدان آمده اند و در فضای مجازی به انتقاد از نماینده ولی فقیه در استان چهارمحال و ستاد احیای امر به معروف این استان پرداخته اند که چرا پشت این طلبه بسیجی در نیامده اند؟ آنها جواب قانع کننده ای نداشته اند و گویا مبنایشان همان تلقی غلط و کهنه رایج در شهرستان هاست که نظام یعنی میز مسئولان!

موج دیگری از انتقادها متوجه دادگاه ویژه روحانیت شده، دادگاهی که هنوز دادستان آن شخص آقای رییسی رییس جمهور کشورمان است. منتقدان می پرسند چرا دادگاه در تقابل با نیروهای انقلاب چنین سختگیرانه حکم صادر می کند؟

من اخیرا برای بار چندم راهی دادگاه ویژه شده ام. به نسبت گذشته منطقی تر رفتار میکنند اما هنوز در مواردی مرتکب رفتارهای خلاف قانون می شوند. طعم تلخ تأثیرپذیری از سفارش صاحبان قدرت هم هنوز حلقوم مشتریان عدالتخواه این دادگاه را می آزارد.

حالا می گویند برخلاف وعده نخستین مسئولان، شهردار فرخ شهر نه تنها عزل و برکنار نشده بلکه در شورای جدید هم بعنوان شهردار انتخاب شد و در دولت جدید هم صلاحیتش تایید گردیده است.

این یعنی طلبه عدالتخواه قصه ما سراغ بد کسی رفته است. طرف سیمش به همه جناح ها وصل است.

می ماند این سوال برای تاریخ که چرا پیش از آن که به اتهامات طرح شده پیرامون این مسئول خرد رسیدگی شده و حکم برائت یا محکومیتش صادر شود ابتدا فرد منتقد را به مجازات رسانده اند؟

طلبه های عدالتخواه قرار است به طور جدی پیگیر وضعیت عبدالعلی زاده باشند و تا آزادی او آرام نگیرند. به نظر این بار هم دادگاه ویژه هزینه ناخوشایندی روی دست نظام باقی گذاشته است.

غیر از استورهای ناپایدار، این نخستین متنی است که درباره بازداشت حجت الاسلام عبدالعلی زاده منتشر شده و تحویل موتورهای جستجوگر مجازی می شود. بی شک نقص های احتمالی در متون بعدی از سوی این قلم یا سایر فعالان اصلاح و تکمیل خواهد شد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

دریچه ای رو به بهشت

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۹ آبان ۱۴۰۰، ۰۵:۱۹ ب.ظ

شیخ حسین کبیر از عرفای دلسوخته و صاحب نفس است که شرح حیات و روحیات او برای همه دلدادگان طریقت عشق و وصال خواندنی است. حتما درباره اش تحقیق کنید و با سلوک مشتی و پر حس و حال این روحانی واقعی آشنا شوید. امروز توفیقی شد در قبرستان شیخان قم مزار او را که در کنار فرزند شهیدش آرمیده زیارت کنم.

 

09609f0e-1032-492b-a646-d52eecb12f72_826j.jpg

  • سیدحمید مشتاقی نیا

انعکاسی از مکتب سلیمانی در آئینه مدیریت بهداشت و سلامت بابل

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۸ آبان ۱۴۰۰، ۱۰:۰۵ ق.ظ

d85db4ff-320c-43c5-837e-7c7778cd3d62_lqg.jpg

 

در کشاکش انتخاب پرحاشیه رییس دانشگاه علوم پزشکی بابل و اطاله زمان به دلیل سهم خواهی یا اعمال نفوذ صاحبان قدرت، دکتر عمادی از فارغ التحصیلان همین دانشگاه که شخصیتی غیرجناحی و با سابقه درخشان حضور مکرر در میادین جهاد و ایثار و خدمت و شهادت است با حکم وزیر بهداشت بعنوان رییس دانشگاه منصوب گردید.
از آنجا که دکتر عمادی گزینه لابی گران عرصه قدرت نبود فشارهایی برای انصراف وزیر و تعلیق حکم وی آغاز شد که بی نتیجه ماند.
جمع کثیری از کارکنان و خادمین جهادی عرصه سلامت با حمایت از این پزشک خط شکن بدون مرز، کارشکنی عناصر سیاسی را ناکام گذاردند.
ناگفته پیداست عرصه بهداشت و سلامت مردم با توجه به بحران و حساسیتهای دو سال اخیر به هیچ وجه عرصه کشاکش و رقابت جناحهای سیاسی نیست و جان و سلامت مردم نباید آلوده گرایشات باندی و گروهی شود.
عجیب است بعضی بزرگوارانی که سالها چشم و گوش خود را نسبت به ضعفهای فرصت سوز مدیریت دانشگاه بسته و گاه به همراهی با مسئولان ناکارآمد و توجیه معضلات می پرداختند همینک با بهانه هایی غیر قابل اعتنا به صرف عدم وابستگی جناحی دکتر عمادی به مخالفت و کارشکنی با ریاست جدیدالورود دانشگاه پرداخته اند.
بی شک حضور این شخصیت بین المللی عرصه پزشکی در این دانشگاه بحران زده نه تنها باعث ارتقای جایگاه علمی و عملی دانشگاه خواهد شد بلکه منجر به الگو سازی برای تربیت نسلی از پزشکان و کادر درمان میگردد که خدمت به مردم به خصوص محرومان و نیازمندان و آسیب دیدگان در جای جای پهنه خاک را افتخار و فرهنگ رفتاری خویش قرار خواهند داد.
ضمن تبریک به مردم بابل و مازندران و تشکر از دولت ارزشی و انقلابی ایت الله رییسی بابت انتصاب این شخصیت خدوم و خوشنام، حمایت کامل خود را از حضور دکتر عمادی در کرسی صدارت دانشگاه علوم پزشکی بابل اعلام میداریم.

 

67cbbe48-bd21-47a4-baf9-529d330d0b31_ohcg.jpg

  • سیدحمید مشتاقی نیا

خودش را نمی دید!

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۱۹ شهریور ۱۴۰۰، ۰۸:۵۱ ق.ظ

شهید میرهادی خوشنویس

 

برای نوجوانی پانزده شانزده ساله، در شهری کوچک که خیلی ها با یک دیگر آشنا هستند، ورود به عرصه پر خطر انقلاب و در افتادن با عمّال رژیم و مرگ بر شاه گفتن ها و اعلامیه های امام را پخش کردن و تحریک هم کلاسی ها برای تعطیلی کلاس و پیوستن به تظاهرات و تعقیب و گریز و ... آسیب زا و پر مخاطره است. از کجا معلوم انقلاب مردم پابرهنه با دست های خالی به ثمر رسیده و نتیجه بدهد؟

شب ها با خستگی اما پرانرژی راه می افتاد همراه بزرگ تر ها می رفت سراغ قمارخانه ها و مشروب فروشی ها و کاباره ها، بساط فساد را به هم می ریخت. رژیم روی بابلسر حساب ویژه ای باز کرده بود. یک سرمایه گذاری اقتصادی و فرهنگی در پس پرده طرح های سیاسی طاغوت برای اشاعه فساد و تباهی در کنار سواحل زیبای شمال به خصوص شهر مشهور و پر جاذبه بابلسر در جریان بود. امثال میرهادی در چنین فضایی دنبال جلسات قرآن و دعا و وعظ بودند و اراده کردند تا بساط هر آن چه که جوان پاک شیعه را به لجنزار غفلت و سیاهی می کشاند از عرصه شهر محو کنند.

میرهادی به حکم آن چه که فطرتش می گفت و آن چه که در بیانات امام و آثار مطهری و مفتح و هاشمی نژاد و دستغیب خوانده بود خودش را در مقابل دیگران مسئول می دانست. نمی توانست بنشیند گوشه ای و گسترش فساد و پر پر شدن روح زلال جوانان و نوجوانان شهرش را ببیند و واگذار کند به تیر غیب!

وقت می گذاشت و با هم سن و سال هایش صحبت می کرد. طرح دوستی می ریخت و از راه و رسم اسلام برایشان می گفت و جلوه های نورانی حیات قرآنی را برایشان ترسیم می کرد.

فرزند هشتم خانواده بود. شکر خدا پدر کسب و کار به راهی داشت. از پول توجیبی هایش سهمی هم برای نیازمندان کنار می گذاشت. گاهی همه اش را می داد به فقیری که در اطراف شهر می شناخت یا دل کودک یتیمی را شاد می کرد یا دوستی تازه را به سمت خود جذب می نمود وپایش را می کشاند به جلسات مذهبی.

به سپاه هم که رفت احساس کرد بیشتر می تواند به مردم خدمت کند و فایده بیشتری به دیگران برساند. در جبهه هر جا که کار سخت می شد خودش را می رساند. فرمانده بود اما ژست فرماندهی نمی گرفت. کمتر می خورد که به دیگران سهم بیشتری برسد. سنگر را جارو می کرد. غذا را زودتر به دست همرزمانش می رساند و شهردارشان می شست. ناغافل پوتین هایشان را واکس می زد و لباس های کثیف شان را می شست. بچه ها می دویدند کار را از دستش بگیرند؛ اما مجالشان نمی داد. این مرد نجیب پر کار خدمت رسان، همان فرمانده قاطعی بود که دستوراتش را کسی پشت گوش نمی انداخت. جسم میرهادی انگار با آن غذای کم و ساده و انبوه کار، خستگی را به خود راه نمی داد که نیمه های شب، روح بیدارش را در گوشه ای خلوت یاری حضور رسانده و سجده های طولانی و قنوت های نورانی اش را تاب می آورد. سرخی چشمانش اما راوی شب زنده داری ها و جنب و جوش هایش بود. آخرین روز ماه مبارک رمضان بود که دمای پنجاه درجه جنوب و فشار کار و تحرک بالا و غذای ساده و ... یک بار او را راهی اورژانس نمود.

می آمد پشت جبهه هم غذای خوب نمی خورد و جای راحت و گرم و نرم نمی خوابید. دلش پیش بچه ها بود. پیش دوستان و همرزمان و نیروهایش که در گرما و سرما و کم غذایی و خطر، روی خاک پاک جبهه دراز می کشند و زیر سقف آسمان به خواب فرو می روند. دوست داشت با آنها همراه باشد و لحظه ای از یادشان غافل نماند.

مجروح شد و او را بردند بیمارستانی در مشهد. غربت و تنهایی را تحمل کرد؛ اما نگذاشت کسی متوجه شود. مبادا که خانواده اش به زحمت بیفتند.

روزها مغازه پدر می ایستاد در فروش لوازم خانگی کمک کارش باشد. همان جا هم دوستانش به او سر می زدند و اگر می دید گره ای در کارشان است برایشان قدمی بر می داشت. سر فرصت می رفت سراغ بچه های شهدا. با کودکان خردسال و یتیم شهدا هم بازی می شد و دلشان را به دست می آورد و لبخندی روی لبشان می نشاند.

آن موقع در شرایط سخت تحریم اقتصادی، بعضی ها از سفر حج که بر می گشتند در حد یک وانت، بار و سوغات با خودشان می آوردند. میرهادی از سفر حج فقط یک اسباب بازی آورد و داد دست فرزند یک شهید.

نشستند زیر پایش، تو که در مدرسه و درس و بحث موفق بودی و حریف کتاب هایت می شدی و مغزت کشش بالایی داشت ومطالعات جنبی و معلومات عمومی ات هم نشان از فکر پویا و قدرت ذهنی ات داشته بلند شو همتی کن و درست را ادامه بده دانشگاهی برو و ...

گفت به یک شرط می روم دانشگاه آن هم این که تا آخر عمر کار فرهنگی کنم و مزدی در ازایش نگیرم و شما هم مخالفتی با این راه من نداشته باشید. دوست ندارم باری روی دوش بیت المال بگذارم. دانشگاه دولتی که درس می خوانم باید چند برابرش به مردم نفع برسانم. در جبهه یک بار ماشینش چپ کرد. خسارتش را تا ریال آخر داد و خوب و سرپایش کرد تا اندک دینی از بیت المال بر گرده اش باقی نماند.

رفت فردوسی مشهد رشته فیزیک. به شهر که می آمد وقتی می گذاشت و به درس و بحث نوجوان ها کمک می کرد. می شناخت یا نمی شناختشان فرقی نمی کرد. دوباره نشستند زیر پایش تو که این قدر خوب با نوجوان ها ارتباط برقرار می کنی و این قدر خوب درس را برایشان هجی می کنی و دستشان را می گیری، خب همین جا بنشین پشت جبهه کار علمی و فرهنگی کن. خط می روی که چه بشود؟ آن جا بچه های دیگر هستند. بمان اصلا به مادر پیرت خدمت کن...

می گفت: برادرها و خواهرهای دیگر من می توانند به مادر کمک کنند، سنگر درس و تحصیل هم بی محصل و آموزگار نمی ماند؛ اما جبهه ها نباید خالی باشد. بچه های مردم آن جا جلوی گلوله و خمپاره، سینه سپر می کنند، نمی توانم بی تفاوت بنشینم و تنهایشان بگذارم.

زیر لب می گفتند: همه اش دیگران؟ پس خودت چه؟!

خودش را به هر مشقتی بود با خودروهای عبوری، تکه تکه از مشهد به جنوب می رساند و در عملیات شرکت می کرد. والفجر هشت، کربلای پنج و کربلای ده و ... عرصه حماسه آفرینی این جوان دانشجو و فرمانده غیور جنگ بود.

در کربلای پنج وقتی بچه های گردان باید عقب نشینی تاکتیکی می کردند، با یک نفر دیگر ایستاد، پوشش ایجاد کرد تا دشمن مشغول شود و بچه ها راحت تر به عقب بروند. تن مجروحش را داشتند به عقب می آوردند. در راه، نگاهی به اطراف انداخت. دید مجروحان دیگری هم هستند. خودش را فراموش کرد. گفت بروید کمک آنها. به حرف و توصیه اکتفا نکرد. خودش هم به یاری شان شتافت با این که خون از سرتاسر بدنش جاری بود.

بهار زیبای سال شصت و شش، داشت با چند نفر از مسیری عبور می کرد برای بازدید از محوری که به دستشان سپرده بودند. بچه های جهاد مشغول فعالیت بودند، جایی میان بانه و سردشت در غرب کوهستانی کشور. صدای تیر و گلوله و انفجار بالا گرفته بود. بچه های جهاد از دیدن آنها خوشحال شدند. پردیدند جلوی شان را گرفتند. تعدادشان زیاد نبود اما در این وانفسای تک غافلگیر کننده دشمن، همین تعداد رزمنده هم می توانستند جهادی ها را از حجم آتش مهاجمین رهایی ببخشند.

با دوستانش از ماشین به پایین جست. باید می رفتند بالای کوه. بچه های جهاد آن جا را با دست نشان می دادند که دشمن معبری پیدا کرده و می خواهد روی ارتفاعات مستقر شود و جاده را بگیرد زیر آتش سنگین و بعد بیاید پایین، منطقه را تصرف کند و زحمت رزمنده ها و این همه خونی که برای آزادی این سرزمین ریخته شد را هدر بدهد و ... درنگ جایز نبود.

بچه ها خودشان را با بالای کوه می رساندند. میرهادی کمی عقب مانده بود. از او بعید بود. فرمانده ای جسور و چابک نباید از هم رزمانش جا بماند. فرصت برای فکر کردن باقی نمانده بود. تیر دشمن از همه طرف فرود می آمد. باید بچه ها به نوک قله می رسیدند تا دشمن را عقب زده و منطقه را نجات دهند. تا آمدن نیروهای کمکی ممکن بود دیر بشود. گاهی بر می گشتند به عقب، نیم نگاهی به میرهادی می انداختند که آهسته و با طمأنینه گام بر می داشت. عقب مانده بود اما معلوم بود که به هر سختی هست می خواهد خودش را به آن بالا برساند. می داند اگر در بین راه بماند شاید بقیه هم سست شوند. شاید به تردید بیفتند. شاید انگیزه شان از بین برود و جلوی آتش دشمن کم بیاورند.

بالاخره بچه ها رسیدند آن بالا و نیروهای دشمن را نشانه گرفتند. پیش خودشان گفتند میرهادی به رسم معمول، کم غذا خورده و زیاد کار کرده و بدنش خالی شده و کم آورده است. همین که دارد می آید بالا یعنی حالش خوب است. بیاید کمی استراحت کند کنار هم دشمن را می زنیم عقب. حجم آتش دشمن داشت کمتر می شد. حضور بچه ها آن بالا موثر بود و بعثی ها را عقب راند. بچه های جهاد حالا می توانستند به دور از خطر آتش دشمن به کارشان ادامه دهند و جاده بزنند در دل کوه.

میرهادی تلو تلو خوران به بالای قله رسید. رنگ رخسارش زرد و زار شده بود. به بالا که رسید و لبخند همرزمانش را دید و از پیروزی شان مطمئن شد، تبسمی سخت بر لبانش نقش بست و خودش اما نقش بر زمین شد. دویدند طرفش. روی کمرش جای چند گلوله حک شده بود. تیر خورده بود اما نخواست روی خاک بیفتد. بدن نحیفش را کشان کشان به ارتفاعات رسانده بود. نیفتاد تا پای کسی شل نشود. آن بالا پیکر بی جانش روی خاک نقش بست، اما کوه به ایستادگی اش سر تعظیم فرود آورد. باد لباس هایش را به حرکت وا می داشت. درست مثل پرچمی که بعد از فتح قله برافراشته می ماند.

"تو اگر مسلمانی چگونه یاور مسلمان نیستی... مگر مسلمان یاور ضعیفان نیست؟"1

1- فرازی از وصیت شهید میرهادی خوشنویس

  • سیدحمید مشتاقی نیا

روضه ی نماز!

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۱۹ شهریور ۱۴۰۰، ۰۸:۲۹ ق.ظ

نماز ظهر عاشورا چگونه خوانده می‌شود؟

 

چند روز پیش دوستی اعتراض کرد که چرا مداح فلان مراسم، به رغم شنیدن صدای اذان حاضر به اتمام برنامه اش نشد؟

دوست طلبه ای رفت توجیه کند گفت امامت از اصول دین است و نماز از فروعات! یعنی اهمیت روضه بالاتر از اقامه نماز است!

یا پیغمبر!

متوجه شدید؟ یک طلبه به جای دفاع از ساحت احکام و رفع شبهات، خودش اقدام به تولید شبهه کرد!

انگار اعتقاد به امامت یعنی روضه خوانی. البته حتی اگر اعتقاد به امامت را مساوی و منحصر در روضه خوانی بدانیم باز هم این امکان وجود دارد که زمان و کمیت روضه به گونه ای تنظیم و کنترل شود که با وقت اذان تداخل نداشته باشد.

اما نکته این جاست همان اعتقاد به امامت و ضرورت پیروی از سیره امامان است که به ما می آموزد نماز را باید جدی گرفت و در اول وقت خواند. درباره اهتمام ائمه به نماز اول وقت چقدر حدیث و روایت بیاورم؟

اگر امامت را جزو اصول دین می دانیم باید گفتار و رفتار ائمه را ملاک گفتار و رفتار خود قرار دهیم

  • سیدحمید مشتاقی نیا

قصاص، نماد خشونت!

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۱۳ شهریور ۱۴۰۰، ۰۷:۵۲ ق.ظ

اجرای قصاص نفس

 

تأکید اسلام بر قصاص، نشانه خشونت طلب بودن این دین است!

پاسخ: اسلام بخشش و گذشت را بالاتر و بهتر از قصاص می داند

اما

فرد یا افرادی که بر اثر جنایت دیگران صدمه دیده اند معمولا برای خنک شدن دلشان و یا جبران غرور خدشه دار شده شان و ... به دنبال انتقام جویی بر می آیند. تاریخ سرشار از جنگ ها و خونریزی ها و کشتارهایی است که ابتدا از یک درگیری کوچک و شخصی آغاز شد ولی خانواده ها و قبایل مختلف را در مقابل هم قرار داد و جنایاتی بی شمار را پی در پی به بار آورد.

از این رو باید فرق انتقام و قصاص را در اسلام شناخت تا این شبهه برطرف شود.

اسلام می گوید اگر می توانی بزرگواری کن و از قصاص درگذر؛ اما اگر می خواهی انتقام بگیری باید در چارچوب یک ضابطه و قانون منطقی و عادلانه اقدام نمایی. انتقام کور و ظالمانه به هیچ وجه مورد تأیید نبوده و حیات بشریت را به خطر می اندازد.

در قصاص، تنها فردی که مرتکب جنایت شده تنبیه می شود؛ آنهم به اندازه ضرری که وارد کرده، مثلا اگر یک چشم را کور کرده، فرد آسیب دیده حق دارد فقط یک چشم او را کور نماید. اگر کسی را کشته، فقط شخص قاتل مجازات می شود؛ اما در انتقام همواره شاهد بوده و هستیم که علاوه بر فرد خاطی، اقوام و نزدیکانش نیز مورد هجمه و آسیب قرار گرفته و گاه به خاطر جنایت مثلاً در قطع یک عضو، جان فرد خاطی و اطرافیانش ستانده شده است.

با این حساب قصاص را باید قانونی عقلایی برای حفظ ثبات و امنیت در جامعه دانست که مانع از خوی انتقام جویی و کنترل غضب و تأمین ضابطه مند و عادلانه زیان افراد می شود.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

از شهدا بخوانیم و بشنویم

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۳۱ مرداد ۱۴۰۰، ۰۶:۲۸ ب.ظ

 

درباره همه شهدا باید این نکته را در نظر گرفت که ویژگی شهید تنها مربوط به لحظه ای نیست که تیر یا ترکشی بر بدنش نشسته و جانش را میهمان عرشیان می سازد که البته این لحظه نیز برای اهل زمین درک ناشدنی و ستودنی است.

زندگی شهید نیز مصداقی از حیات طیبه بندگان صالح خداست که گشودن دریچه ای به آن، خنکای صدق و رضایت و عشق و لبخند را بر صحیفه جان می نشاند.

در روزگاری که منفعت طلبی و خودمحوری، انسانیت را به حضیض ذلت مادی گری و لذات غریزی سوق داده است، شنیدن و خواندن از زندگی مردان بی نام و نشانی که دل را حاکم بلامنازع عرصه انسانیت و شرافت ساخته و حیات قدسی تربیت شدگان مکتب دلدادگی را در مهر و عطوفت و لبخند و گذشت و پاکی و صداقت با بندگان خدا به تصویر کشاندند، زنگار حقارت را از ضریح فطرت ها زدوده و تحقق مدینه فاضله عشق و انسانیت راستین را نوید می دهد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا