کار همیشه هست!
مهدی اگر در جبهه بود که هیچ؛ اما وقتی به روستا می آمد، از صبح همراه پدر و مادر به باغ می رفت و در کارها به آنها کمک می رساند.
آن روز، جمعه بود و کارهای مربوط به باغ تا ظهر طول کشید.
نزدیک ظهر، مهدی دست از کار کشید و رو کرد به پدر و مادرش و گفت: وقت اذان است، برویم نماز جمعه، نماز را بخوانیم و برگردیم.
مادر گفت: این همه کار روی دستمان مانده، برای چه برویم نماز جمعه؟ همین جا نمازی می خوانیم و به کارمان ادامه می دهیم.
مهدی با مهربانی و لبخند شروع کرد به صحبت: کار همیشه هست، کار دنیا هیچ وقت تمامی ندارد. شما که می خواهید نماز بخوانید، خوب چه بهتر که این نماز را به جماعت بخوانید و خدا را بیشتر از خودتان خشنود کنید. به نماز جمعه هم که برویم و صفوف آن را مستحکم کنیم، دشمن را روسیاه و مأیوس کرده ایم ...
حرف هایش به دل پدر و مادر نشست. همه با هم بلند شدند و به سمت مصلای نماز جمعه حرکت کردند.
روایتی از زندگی شهید مهدی جعفریان، بالا بلندان، ص 82
- ۹۴/۰۱/۱۲