نمازبرای همه
سعید آن موقع فقط ده سال داشت. علاقه خاصش به نماز و مسجد باعث می شد نه تنها خودش سر وقت به مسجد برود، بلکه تلاش می کرد تا دیگران را هم به یک روش جذب مسجد کند.
مردی میان سال هر روز در نزدیکی مسجد جلوی مغازه اش می نشست و به رفت و آمدها خیره می شد. اذان هم که می گفتند، می شنید و به روی خودش نمی آورد. سعید دلش می خواست آن مرد را هم مسجدی کند. یک روز رفت طرف مرد و با چهره ای معصومانه و با رعایت ادب و متانت به او سلام کرد و پرسید: ببخشید آقا! ساعت دارید؟
مرد جواب داد: بله، دوازده و نیم است. می خواهی چه کار پسرم؟
- چیزی نیست می خواهم به مسجد بروم، خواستم بدانم چقدر تا شروع نماز فرصت دارم.
مرد از او خوشش آمد: آفرین پسر خوب! کمتر پیش می آید بچه ای به سن و سال تو این قدر به فکر نماز باشد، بارک الله پسرم.
سعید خداحافظی کرد و رفت. فردای آن روز دوباره به سمت آن مرد رفت و سلام کرد. مرد با دیدن او لبخند زد. با خوشرویی جواب سلامش را داد و پرسید: باز هم می خواهی بدانی ساعت چند است؟!
- نه عمو جان! این دفعه خواستم حالتان را بپرسم.
مرد کمی تعجب کرد. برایش سؤال بود که این پسر ده ساله چرا می خواهد از احوال او با خبر باشد؟
سعید زیاد او را معطل نکرد. با احترام پرسید: یک سؤال داشتم از شما. می بخشید عمو جان شما که همسایه مسجد هستید چرا موقع اذان بلند نمی شوید که به آن جا بروید؟
مرد تأملی کرد و گفت: دلیل خاصی ندارد پسرجان همین طوری!
سعید یک حدیث درباره ثواب نماز جماعت خواند. کمی هم توضیحش داد و بعد خداحافظی کرد و رفت به طرف مسجد.
مرد در فکر فرو رفته بود. ناگهان از جایش برخاست. سعید را صدا زد و گفت: صبر کن پسرم، صبر کن وضو بگیرم، با هم به مسجد برویم.
آن مرد پایش به مسجد باز شد. مدتی بعد او مسئولیتی را هم در مسجد پذیرفت و در شمار خادمان نماز و محراب درآمد.
بر اساس روایتی از کتاب شب و شبنم صفحات 15 و 18 درباره سردار شهید غلامرضا (سعید) مستوفی
- ۹۴/۰۱/۰۷