عقده وداع
برادرم – سعید – پیک گردان بود. شب عملیات نتوانستم خوب با او وداع کنم. ترسیدم بین او و سایر بچه ها فرقی گذاشته باشم. دو روز بعد می بایستی برای مأموریتی جدید، به منطقه دیگری منتقل می شدیم. گردان را به خط کردم. هر چه گشتم خبری از سعید نبود. از هر کس پرسیدم جواب درستی نمی داد. از ایما و اشاره بچه ها فهمیدم که باید خبری شده باشد. پیش خودم گفتم: بدون سعید می رویم.
مشغول کار بودم که نگاهم به سنگرمان افتاد. خمپاره ای درست بالای آن خورده بود و آن را به طور کامل ویران کرد. خونی تازه خاک اطراف سنگر را رنگین کرده بود. آیفایی می خواست به عقب برگردد. حسی به من گفت که سعید پشت آن است. به طرفش دویدم. پیکر بی جان سعید را پشت آن گذاشته بودند. پاهایم سست شد ولی باید خویشتن داری می کردم. عکس العملی از خود نشان ندادم، چون نگاه ها همه به طرف من بود.
برگشتم به طرف سنگر. خاک آغشته به خون سعید را در دستم مشت کردم و فشردم.
گفتم: " خدایا! این هم هدیه ما؛ ناقابل است اما بپذیر. " هنوز عقده وداع با سعید، سینه ام را می سوزاند.
راوی: سید مجید کریمی فارسی
- ۹۲/۱۲/۱۹