اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات

شوریدگان

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۹:۲۲ ب.ظ

h09x_photo_2018-03-07_17-09-43.jpg


احمد در کربلای چهار ماند و دیگر بازنگشت.

شهربانو صبر کرد و وقتی برایش یقین شد که احمد دیگر بر نمی گردد، گفت: اگر قرار است روزی استخوان هایش را برایم بیاورند در حالی که نه چشم دارد و نه زبان، من هم دلم نمی خواهد چشم و زبانی داشته باشم.

خاطرات روزهای خواستگاری و عقد و عروسی را همیشه برای خودش مرور می کرد. دلش هوای آن لحظاتی را داشت که دست در دست هم، سوار ماشین عروس شدند، هم پای هم قدم بر می داشتند و بقیه هم پشت سرشان.

چهارده سال گذشت. سال 79 بود که شهربانو سرطان گرفت و در بیمارستان بستری شد. بیماری اش هر روز وخیم تر می شد. کلیه اش را از دست داد. اندکی بعد، زبانش از حرکت ایستاد و چشم هایش هم دیگر جایی را ندید.

ناگهان خبر آوردند، استخوان های احمد را پیدا کرده اند. شهربانو خبر را که شنید، جز اشک، نتوانست واکنشی نشان بدهد. جز خدا، کسی از دل او خبر نداشت. ساعاتی نگذشت که دیگر نفسی برای شهربانو باقی نماند.

همه چیز مثل روز عروسی شان شد. انگار دست در دست هم داشتند و پا به پای هم قدم بر می داشتند؛ مردم هم پشت سرشان. هر دو کنار هم در خاک آرمیدند.

خاطره شهید احمد لر مرزبالی و همسر بزرگوارش/ بابل/ زرگرشهر/ روستای مرزبال


j1jb_photo_2018-03-07_17-09-26.jpg

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">