شوریدگان
احمد در کربلای چهار ماند و دیگر بازنگشت.
شهربانو صبر کرد و وقتی برایش یقین شد که احمد دیگر بر نمی گردد، گفت: اگر قرار است روزی استخوان هایش را برایم بیاورند در حالی که نه چشم دارد و نه زبان، من هم دلم نمی خواهد چشم و زبانی داشته باشم.
خاطرات روزهای خواستگاری و عقد و عروسی را همیشه برای خودش مرور می کرد. دلش هوای آن لحظاتی را داشت که دست در دست هم، سوار ماشین عروس شدند، هم پای هم قدم بر می داشتند و بقیه هم پشت سرشان.
چهارده سال گذشت. سال 79 بود که شهربانو سرطان گرفت و در بیمارستان بستری شد. بیماری اش هر روز وخیم تر می شد. کلیه اش را از دست داد. اندکی بعد، زبانش از حرکت ایستاد و چشم هایش هم دیگر جایی را ندید.
ناگهان خبر آوردند، استخوان های احمد را پیدا کرده اند. شهربانو خبر را که شنید، جز اشک، نتوانست واکنشی نشان بدهد. جز خدا، کسی از دل او خبر نداشت. ساعاتی نگذشت که دیگر نفسی برای شهربانو باقی نماند.
همه چیز مثل روز عروسی شان شد. انگار دست در دست هم داشتند و پا به پای هم قدم بر می داشتند؛ مردم هم پشت سرشان. هر دو کنار هم در خاک آرمیدند.
خاطره شهید احمد لر مرزبالی و همسر بزرگوارش/ بابل/ زرگرشهر/ روستای مرزبال