شهید میثم مقبولی
تولد:تهران- 23/9/1367
شهادت: توسط منافقین و فتنه گران-19/11/1388
مزار: بهشت زهرا(س)
=مادربزرگ، دوران سربازی میثم، میزبانش بود. زیاد عادت کرد به او. این بغض الانش اما، فقط از سر عادت به حضور میثم نیست، خودش میگوید:«با نوههای دیگهم فرق داشت، یک وقت میدیدم، رفته توی اتاق و در رو بسته، میگفتم خدایا چه کار میکنه؟! میرفتم، میدیدم نشسته به دعا و نماز.»
=دلش برای همه میسوخت. می گفت دوستش برای دخترهای کمبضاعت، جهیزیه درست میکند. یکبار با دوستش رفته و کلی خرید کرده بودند. تا وسایل توی یخچال عروس را هم گرفته بودند.
=لحظهلحظه زندگی اش برایمان خاطره است. صبرش، آرام بودنش. میثم خیلی خوب با دیگران اخت میشد و انس میگرفت؛ با آنها که فقر مالی داشتند و دستشان کمی خالی بود، بیشتر البته.
=زمان بسیجی شدن را یادم نیست، شاید مثلاً از 12 سالگیاش، دیگر اغلب وقتها، توی مسجد بود و پایگاه بسیج. همراه با پسرعموهایش میرفت. دیگر برای ما نبود، برای بسیج بود.
=از این همیشه بودنش توی مسجد و پایگاه، ناراحت نبودیم. جای بدی که نمی رفت. تغییر در رفتارش را به خوبی می دیدم. با همسن و سالهایش فرق میکرد. خیلیها را تشویق به حضور در بسیج کرد و حالا خیلی از دوستانش که به ما سر میزنند، میگویند به تشویق میثم وارد بسیج شدهاند و اگر به جایی رسیدهاند، مدیون او هستند.
=پسر فهمیده ای بود. موقعیت کاری مرا درک میکرد. با بود و نبودم میساخت. هیچوقت نشد تحمیل کند که مثلاً باید فلان چیز را برای من بخری.
=یک زمانی وضعیت کاری من طوری شد که باید به منطقهای پایینتر میرفتیم. با میثم مشورت کردم. گفت: «من پشت مانتیور هستم، ولی از اینجا حواسم به شماست. نمیخوام این موی سیاه، سفید بشه.» به مادرش گفت: «اثاثها رو جمع کن بریم. حرف ما فقط یکیه و اونم حرف باباست.»
=از این که با حجاب باشم خوشحال می شد. وقتی می دید آن طوری که باید در قید حجاب نیستم به هر وسیله ای که شده تلاش می کرد اهمیتش را برایم جا بیاندازد. نشد بد اخلاقی کند یا برخورد بدی داشته باشد. با مهربانی می گفت: «خواهر! اگه قول بدی حجابت رو کامل کنی هر هفته برات یه روسری می خرم.»
حجاب و پوشش الانم را مدیون میثم هستم. مدیون تشویق ها و دلسوزی های برادرانه اش.
=پای رایانه اش که می نشست، قرآن میخواند. صوت تلاوت های زیادی را روی سیستمش گذاشته بود. هم کار میکرد، هم قرآن گوش میداد. به من هم سفارش میکرد و میگفت: «قرآن خوندنت رو ترک نکن؛ قرآن اگه از خونه ای بره، نور رفته.»
=بعد از تمام شدن سربازیاش بود. یک شب دیدم خانواده، ناراحت هستند. علت را که جویا شدم، گفتند: «میثم باحرفاش اذیت میکنه، میگه میخوام شهید شم.» گفتم: «جدی نگیرید!»
دیدم با ایما و اشاره و زیر لبی میگوید: «من نمیمونم، قراره شهید شم.»
=توی اغلب شلوغیهای سال 88 بیرون بود. وقتی هم که میآمد، حرفی نمیزد. گاهی که غیرت انقلابیاش زیاد به جوش میآمد، از خانه میزد بیرون. تاب ماندن نداشت، تا نیمههای شب بیرون بود. یک بار دیدم نشستن و برخاستن، برایش سخت شده است. پرسوجو که میکردم حرفی نمیزد. بعدها اتفاقی دیدم که باتوم خورده و پایش کبود شده. یک بار هم زنی با چاقو خواسته به پهلویش بزند که با زیرکی چاقو را گرفته بود.
=نمیشد بگوییم که نرود، ناراحت میشد. حرف از شهید شدنش میزد این آخریها. اصلاً خبر داشت که قرار است آسمانی شود و برود. بعدازظهر بود. میخواست برود بسیج. وضو گرفت. گفتم: «هنوز تا مغرب خیلی مونده...» گفت: «فکر میکنید برای نماز وضو میگیرم؟! این وضوی شهادته.»
=صبح بود و خانه تنها بودم. مادرش زنگ زد که میثم را گرفتهاند. قضیه برایم خیلی مهم نبود. آن وقت هم ما نمیدانستیم مسئول اطلاعات عملیات پایگاه است، بعد از شهادتش فهمیدیم. بعد که مجدداً زنگ زدند مغازه و دیدم برادرم هم سر کار نرفته، شک من جدی شد. اول گفتند بیمارستان است و بعد فهمیدیم در پزشک قانونی کهریزک باید دنبالش باشیم...
=میثم مشغول گشت بود. نیمههای شب در یکی از کوچههای فرعی، یک مزدا3 با سرعت بالای 100 کیلومتر که در خیابان فرعی خیلی عجیب به نظر میرسد به میثم میزند...
=در حال گریه و ناراحتی بودم در پزشکی قانونی. خانمی آمد دنبالم، نسبت من و میثم را پرسید. گفتم پدرش هستم. من را برد داخل اتاقی که برای اهدای اعضای بدن بود. به اصطلاح خودش مقدمهچینی کرد، اما من از اولش هم راضی بودم. میدانستم چه میخواهد. گفت ما دریچه قلب و استخوان دستش را میخواهیم. من مشکلی نداشتم، به مادرش زنگ زدم، او هم راضی بود. هر دو میدانستیم که میثم خودش چنین چیزی را میخواهد و دوست دارد.
هم در زنده بودنش خدمت کرد و هم بعد از رفتنش.
=از شهادتش ناراحت نیستم، با این که تنها پسرم بود. اصلاً آمادگیاش را داشتم! حالا نه اینکه نحوه شهادتش اینطور باشد، ولی خوابش را دیده بودم. توی خواب به من گفتند که یک بچه بیشتر نداری؛ فقط یک دختر. خواب را حتی به مادرش نگفتم.
حالا وقتی این اتفاقات را کنار هم میگذارم، میبینم همه چیز روال عادی خودش را داشته، خدا کار خودش را کرده، من هم شکرش را میکنم.
به کوشش مهدی قربانی