اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۶ ارديبهشت ۰۳، ۱۸:۳۹ - علیرضا محمدی
    چه جالب

شهید محمّد مهدوی

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۳ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۰۵ ق.ظ

تولد: شیراز-17/11/1366

شهادت: انفجارحسینیه سیدالشهداء کانون رهپویان وصال شیراز- 24/1/1387

مزار: گلزار شهدای شیراز

 

=از دانشگاه آمد. هنوز خستگی در نیاورده، گفت: «می خوام انصراف بدم، برم دنبال طلبگی. خیلی وضعِ دانشگاه بده. محیطش آزارم می ده.» پدرش که فهمید، مخالفت کرد و گفت: «همه‌ بچه مذهبیا که نباید طلبه بشن. تو با درس خوندنت هم می‌تونی به مملکت خدمت کنی.» حسابی رفت توی فکر. فردای همان روز دوباره آمد و گفت: «استخاره گرفتم، بد اومده. مامان! با خواص سنگ (یکی از دروس رشته مهندسی نفت) هم می‌شه به خدا رسید.»

 

=یک روز گفت: «می‌خوای شبا برای نماز شب بیدارت کنم؟» گفتم: «چی بهتر از این.» از آن به بعد، هر نیمه شب تماس می گرفت و بیدارم می کرد. آرام هم حرف می زد. شاید می ترسید مزاحم خواب خانواده‌اش بشود. چند شب کارش شده بود؛ اما برای اینکه به دلم نخورد گفت: «حالا دیگه نوبت توهه. باید تماس بگیری و منو بیدار کنی.»


=توی عالم دوستی و رفاقت، یک موقع با هم بحثمان می شد. نظرات هم دیگر را قبول نمی کردیم. محمد به راحتی کوتاه نمی آمد؛ اما هیچ وقت از دایره اخلاق اسلامی خارج نمی‌شد. نه توهین می کرد نه دفاع بیخود. سعی هم نمی کرد که به زور، حرف خودش را به کرسی بنشاند. فقط دنبال حق و حقیقت بود.

=داشتیم با هم در مورد یکی از علمای مورد علاقه اش صحبت می کردیم. شروع کردم به انتقاد از آن عالم. با خودم گفتم الان است که از کوره در برود. عصبانی که نشد هیچ، پرسید: «واقعاً همچین قضیه ای بوده؟ مطمئنی؟» گفتم: «آره.» سریع از کنارم بلند شد و رفت. پرسیدم: «کجا با این عجله؟» جواب داد: «می خوام برم تحقیق کنم و جواب انتقادت رو بیارم.»

توی اولین فرصت جواب انتقادم را پیدا کرد. قانع شدم...

 

 

=از بچگی اخلاق مردانه داشت، هیچ وقت با دخترها بازی نمی کرد. بزرگتر هم که شد این حیا توی وجودش بیشتر نمود کرد. طوری که حتی با اقوام نزدیک که نامحرم بودند، رابطه نداشت. همیشه می گفت: «حیا و تقوا مثل طنابه. اگه طناب ِحیا پاره بشه، تقوا هم از بین می ره.»

 


=اجتماعی و به جوش بود؛ اما تو هر مراسم عروسی شرکت نمی کرد. جایی که می دانست گناه است نمی رفت. می گفت: «هر آنچه دیده ببیند، دل کند یاد. اگه چشمم به نامحرم بیفته، ممکنه به گناه بیافتم.» خیلی با نفسش مبارزه می کرد.

 

=شیفته امام عصر بود. دوست داشت همه رفتار و کردارش با میزان امام، تطبیق داده شود. روی همین حساب می گفت: «هر کاری می خوام بکنم اول نگاه می کنم ببینم امام زمان (عج) از این کار راضیه؟ چه دردی از درد امام زمان (عج) دوا می شه؟». چقدر هم سفارش می کرد. می گفت: «اگه می بینید امام زمان (عج) از کاری ناراحت می شه، انجام ندید.»


=پشتکار زیادی داشت. همزمان توی سه دانشگاه درس می خواند. تازه تدریس خصوصی هم داشت. واحد شهدای کانون رهپویان را هم می چرخاند. معلوم نبود چه طور برنامه ریزی می کرد که به همه این کارها می‌رسید. با این جنب و جوش، دیدِ خیلی ها را نسبت به بچه حزب اللهی ها عوض کرد. کسانی بودند که بچه‌های مذهبی را آدمِ بی سوادی می دانستند؛ ولی وقتی دیدند که محمد در سه تا دانشگاه درس می‌خوانده و تدریس های خصوصی داشته، فهمیدند این جوری هم که آنها فکر می کنند، نیست.

 

 

 

 

 

=شب ها قبل از خواب محاسبه نفس داشت. می نشست به دو دو تا چهار تای کارهای روزانه اش. گاهی به خودش اعتراض می گرد. اگر به نتیجه می رسید که کاری خوب نیست دورش را خط قرمز می کشید.

 

 

=برای رفتن به اداره، هر روز صبح سرویس می آمد دنبالم. جای خالی زیاد داشت. چهار، پنج نفر بیشتر سوار نمی شدند. یکبار به محمد گفتم: «بابا جون، تو که هر روز می خوای بری دانشگاه، بیا با سرویس بریم. جا که هست، تا یه جایی می رسونیمت، از اونجا خودت برو دانشگاه.» جواب داد: «نه بابا، این ماشین مال بیت الماله، من سوار نمی شم.»

 

 

=صبح ها که برای نماز صبح صدایش می‌زدم، سریع بلند نمی‌شد. بعداً می‌فهمیدم که نماز شب و نماز صبح را خوانده و خوابیده. می گفتم: «خب مادر جون، به من بگو تا بیدارت نکنم دیگه، آخه این‌جوری اذیت می‌شی. می‌گفت: « این چیزا گفتن نداره که، اذیّت هم نمی‌شم.»

 

=اربعین سال آخر زندگی‌اش رفته بود جمکران. وقتی برگشت پاهایش تاول‌زده بود و جوراب‌هایش خونی شده بود. پرسیدم: «محمّد چه بلایی سر پاهات اومده؟ مگه کفشات اذیّت میکنه؟»  سرش را انداخت پایین و گفت: «نه».

بعدها فهمیدم از یک مسیر طولانی تا مسجد جمکران پیاده عزاداری کرده...

 

=عاشق امام حسن بود، می گفت: «هر چی دارم از امام حسن دارم، اگه خدا صد تا پسر هم بهم بده اسم همه‌شون رو میذارم حسن! وقتی مُردَم رو قبرم بنویسین: "فدایی امام حسن مجتبی"»

 

 

 

 

=چند روز پیش از انفجار کانون، با هم توی خیابان می رفتیم. گرم صحبت بودیم که یک ماشین مدل بالا از کنارمان رد شد. بی آنکه حرفی بزنم خیره شدم به ماشین. خیلی به چشمم زیبا و شیک آمد. محمد فهمید که مجذوب شدم. با یک حالت خاصی گفت: «چیه؟! سعی کن فقط نگاهت به آسمونا باشه نه به زمین...»

 

سه روز قبل از انفجار دیدمش. گفتم: ‌«محمد یادم بیار 5 روز دیگه یه کار خیلی مهم باهات دارم. جواب داد: «خوب الان بگو.»پرسیدم چطور مگه؟ گفت: «آخه دارم می رم مسافرت.» گفتم: «به سلامتی کجا؟ مشهد، یا نکنه داری می ری کربلا؟» نگاهی کرد و گفت:« اِی،تقریباً»

سه روز بعد توی انفجار حسینیه کانون، رفت کربلا...

 

=شب پیش از شهادتش گفت: «مامان! می خوام سرم رو حنا بذارم.» اعتراض کردم و گفتم: «موهات قرمز می‌شه، زشت می‌شی این کارو نکن.» جواب داد: «حالا من می ذارم اگه زشت شد شما نذارید.»

 هر چند عمرش به حنا گذاشتن کفاف نداد؛ اما وقتی پر کشید سرش از خون خضاب شد.

 

=روز آخر، تمام لباس هایش را آورد داد به من و گفت: «مامان اینا رو بده به فقرا، من دیگه لازمشون ندارم.»

رفت حمام. خدا می داند شاید غسل شهادت هم کرد. بعد با دوستش رفت بازار و یک دست پیراهن و شلوار و کفش نو خرید. با همان لباس ها، هم رفت کانون، هم به دیدار خدا...

 

بعد شهادت محمد، شاگردان خصوصی اش آمدند منزلمان. از وقت شناسی و تعهد کاری بالایش می گفتند. از اینکه حواسش جمع بوده تا وقتی را که می بایست صرف تدریس کند تمام و کمال باشد. می گفتند هفته‌ای یک ساعت و نیم با ما درس داشت. ساعت می گذاشت و دقیق یک ساعت و نیم درس می داد، بدون کم و کسر. بعد از آن هم یک ربع، نیم ساعت وقت می گذاشت و برایمان بحث های دینی و اخلاقی می‌گفت.

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

اشک آتش

ایثار و شهادت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">