اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۶ ارديبهشت ۰۳، ۱۸:۳۹ - علیرضا محمدی
    چه جالب

شهید محمّد علی شاهچراغی

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۳ دی ۱۳۹۹، ۱۰:۵۸ ق.ظ

تولد: شیراز - 23/5/1366

 شهادت: عفونت اندام بدن بر اثر سوختگی شدید در حادثه انفجار حسینیه سیّدالشّهداءکانون رهپویان وصال شیراز -2/2/1387

مزار: گلزار شهدای شیراز

=از بچگی، توی مسجد و پای روضه اهل بیت بزرگ شد. بیشتر شاهچراغ می بردمش. خیلی به آقا علاقه داشت؛ این قدر که وقتی بزرگ شده بود و می رفت نماز جمعه، می گفت: «من این جور زیارت آقام شاهچراغ رو قبول ندارم. تا دو ساعت زیارت نامه نخونم، دعا نخونم به دلم نمی چسبه.»

 

=عشق بازی می کرد با امام زمان. صبح جمعه، ندبه خواندنش ترک نمی شد. توی میدان عمل هم سعی اش بر این بود که با کارهایش دل امام زمان را شاد کند. روی نمرات درسی اش حساس بود. می گفت: «انقلاب و امام زمان (عج) سرباز زرنگ می خواد.»


=نماز اول وقتش که ترک نمی شد. انگار خودش را ملزم کرده بود اول وقت و به جماعت بخواند. حتی اگر این جماعت دو نفره باشد و خودش مأموم.

=وقتی که می خواست برای نماز جماعت برود جوراب هایش را عطر می زد، کف دستهایش را هم. دلیلش را که می پرسیدم، می گفت: «توی جماعت، جوراب نباید بوی بد بده، مردم آزرده می شن. وقتی هم که مصافحه می کنم بهتره دستام معطر باشه.»

=ساده زندگی می کرد. طوری که شاید داشتن خیلی از چیزهای عادی برایش حکم تجمل داشت. کت و شلواری را که برایش خریدم، آخر یک بار درست و حسابی نپوشید. به حساب خودش پوشیدن آنها را تجملاتی می دید. شاید این اواخر دو سه بار فقط کتش را پوشید. می گفت: «ساده زندگی کردن، بیشتر آدم رو به خدا نزدیک می کنه.»

 

 =وضع فرهنگی شهر و کم کاری برخی مسئولین را که می دید، غصه می خورد. می آمد و سفره دلش را پیش من باز می کرد. می گفت: «مامان! چقدر فساد و ظلم زیاد شده. این همه شهید، این همه جانباز، این همه مفقود الاثر. آدم  دلش می سوزه که چرا بعضی از مسئولین خیلی چیزا رو فراموش کردن و اون جوری که باید خدمت به انقلاب بکنن، نمی کنن.»

=دانشجوی فعالی بود. هفته اولی که وارد دانشگاه شدم، دنبال یک دانشجویی بودم که با هم بتوانیم کارهای فرهنگی را پیش ببریم. وقتی متوجه این نیاز شد، با اشتیاق اعلام آمادگی کرد.

=نیاز نبود بگویم چه کار بکن، چه کار نکن. یک نیروی خودجوش بود. مثلاً‌ یک روز متوجه می شدم 40-50 تا سی دی در مورد حجاب تکثیر کرده و آورده دانشگاه.

=شور و جوش خاصّی داشت برای اقامه‌ نماز جماعت در دانشگاه. چند وقتی می شد که نمازخانه دانشگاه در دست تعمیر بود. نمی شد نماز را آنجا اقامه کرد. بیکار ننشست و باز هم دست به کار شد. یک چادر بزرگ توی محوطه دانشگاه برپا کرد. همانجا شد نمازخانه دانشگاه. هر روز موقع نماز که می‌شد اذان پخش می‌کرد. یکی یکی دست بچه ها را می‌گرفت و می‌آورد نماز.

شهید که شد برگزاری آن نمازهای جماعت با شکوه، حسرت شد برایمان.

=روی دو تا مسئله، خیلی حساس بود. همّ و غمش را گذاشته بود؛ یکی زنده نگه داشتن نهضت عاشورای حسینی، یکی هم حمایت از انقلاب و دستاوردهای انقلاب. به مجالس حضرت اباعبدالله (ع) خیلی اهمّیّت می داد. مناسبت های مختلف که در دانشگاه برنامه برگزار می شد، سخنران دعوت می کرد و به گونه ای یاد عاشورای حسینی را زنده نگه می داشت. خودش را می کشت برای مقام معظم رهبری، برای زنده کردن یاد امام (ره)، برای حفظ دستاوردهای انقلاب .


=اگر جمعه ها کلاس نداشت، توی نماز جمعه پیدایش می کردی. تقیّد خاصی به نماز جمعه داشت. هر هفته جمعه ها از آن طرف شیراز راه می افتاد می آمد این طرف شهر برای شرکت در نماز جمعه. صبح جمعه ها  شاهچراغ بود، ظهرش نماز جمعه.

 

=روزی چند بار دستم را می بوسید و حلالیت می طلبید. می گفتم: «مامان، دست علما رو می بوسن، من که کاره ای نیستم.» دستم را می کشیدم، می گفت: «پشت پاتو می بوسم.»

 

=یکبار مریض شده بودم، حالا مریضی سختی هم نبود. چهارده تا ختم قرآن نذر من کرده بود. توی کارهای خانه و خریدهای روزانه، کمکم می کرد. از خیابان که می خواستیم برویم آن طرف یا از جوی آبی رد شویم، دستم را می گرفت تا مبادا زمین بخورم .

=تازه از راه رسیده بود. گفتم: « محمدعلی ناهار بکشم؟!» جواب داد: « نه مامان جون.» فهمیدم که باز بی سحری روزه گرفته. عادتش بود. وقتی می‌پرسیدم: «چرا بیدارم نکردی برات غذا بیارم؟» می‌گفت: «شما حالتون خوب نبود، اذیت می شدید.»

=بعد از انفجار، چند روز توی icu بود. خیلی بی تابی می‌کردم. شب و روز نداشتم، بهش خیلی وابسته بودم. 14 تا ختم قرآن نذرش کردم؛ امّا ...

 

=سه روز قبل از شهادتش یک ندایی بهم می‌گفت راضی شو. یک آرامش خاصّی پیدا کرده بودم.

 = روز قبل از شهادتش اجازه دادند ببینمش. تمام بدنش را پوشانده بودند. رفتم بالای سرش، شعر بچّگی هایش را خواندم . شعری که وقت نماز صبح برای بیدار کردنش می‌خواندم، امّا بیدار نشد.

گفتم خدایا راضی ام به رضای تو.

=محمد علی جانش را فدای امام زمان کرد، سرش را فدای امام حسین، دستش را فدای دست قطع شده‌ قمر بنی هاشم، کمر شکسته اش را فدای کمر شکسته حضرت زینب و  بدن سوخته اش را فدای فاطمه زهرا

همیشه می گفت: «خدایا چنان کن سرانجام کار . . . تو خشنود باشی و ما رستگار»

ببینید سرانجام کارش را. محمد رستگار شد و خدا هم خشنود...

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

اشک آتش

ایثار و شهادت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">