شهد گوارا
نماز خواندنش را که می دیدی احساس می کردی انگار لذّتی بالاتر از آن برایش معنا ندارد.
گوشت و پوست و استخوانش با نمار انس گرفته بود. همیشه با وضو بود. صدای ملکوتی اذان را که می شنید، در هر جایی که بود، می گشت و مکانی برای نماز پیدا می کرد. خودش می گفت: از چهارم دبستان تا کنون همه نمازهای پنج گانه را سر وقتش به جا آورده ام.
دوست داشتم بدانم چگونه با نماز آشنا شده است. تعریف می کرد: زمان کودکی، پدر، مرا به اتاقی دیگر می برد و در خلوت و با مهربانی، زبان کودکی مرا با ذکرهای نماز آشنا می کرد. پدر صبوری نشان می داد و نماز را کلمه به کلمه و با حوصله به من می آموخت. ذکر قنوت برایم دشوار بود. پدر می گفت اشکالی ندارد، جای آن صلوات بفرست، کفایت می کند. لحظاتی که با پدر در خلوت می نشستم و زیر سایه محبت او نماز را به آرامی یاد می گرفتم برایم شیرین و شورانگیز بود.
علی جانباز شیمیایی بود. لحظات آخر عمرش او را به حمام بردیم. زیبا و پاکیزه شده بود. انگار آماده وداع بود. رویش را به سمت قبله کرد و به آهستگی نماز خواند. نمازش مثل همیشه شیرین و تماشایی بود. مشغول راز و نیاز با معشوق حقیقی خود بود و ذکر او را بر لب داشت که مرغ جانش پر گشود و قفس تن را به مقصد وصال و جاودانگی، ترک کرد.
بر اساس روایتی از همسر و فرزند شهید؛ یادمان سردار شهید علی نوری ممبینی، ص 28، 4 و 6
- ۹۴/۰۱/۰۸