سوئیچ بهشت
سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۳، ۱۱:۳۴ ق.ظ
نماز شبش به راه بود. با قران و دعا انس داشت. با آن سن و سال کمش از نیازمندها دستگیری می کرد. حال و هوای خاصی داشت. بچه های محل به او غبطه می خوردند. اما خودش انگار راضی نبود.
یکی گفت: مؤمن! خوش به حالت. این مرکبی که سوار شدی صاف می بردت بهشت. باز چرا تو خودتی و غصه می خوری؟
می گفت: حرف شما درست. شاید مرکب خوبی سوار شده باشم. اما ماشینی که همه چیزش به راه باشد و سوئیچ نداشته باشد چه فایده؟!
منظورش را کسی نفهمید. تا این که بالاخره مسئول اعزام را متقاعد کرد که شناسنامه اش را ندیده بگیرد و راهی اش کند.
توی جبهه ٰ سر از پا نمی شناخت. زنجیر پلاک را دور انگشتش می چرخاند و به بچه های محلش که می رسید می گفت: این هم سوئیچ بهشت! حالا دیگر غصه ای ندارم.
- ۹۳/۱۱/۲۲