دل و دل بر
با افسوس گفت:
- هادی می دونی چرا شهید نشدم؟
صدایش بغض آلود بود و چهره اش غمزده . همیشه دوست داشت که درد دلش را به من بگوید. این بار هم معلوم بود که چیزی داشت از درون او را می سوزاند.
- نه حمید جان... نمی دونم. خودت بگو... مگه چی شده؟!
آهی کشید که مرا هم سوزاند، با صدایی گرفته ادامه داد:
گلوله که بهم خورد از روی دیوار پایین افتادم. خون دورو برم رو گرفته بود، فهمیدم که دیگه رفتنی ام ولی اصلاً نترسیدم. باور کن! اما یه لحظه ذهنم رفت پیش زن و بچه ام . پیش خودم گفتم بعد از من سرنوشت اونا چی میشه؟ حیف... توکلم ضعیف شده بود.
سرش را با تاثر تکان داد و چشم به پایین دوخت.
- هادی!... فکر می کنم همین هم باعث شد که موندم. همین سوال محرومم کرد...
دستهایش را در دستم گرفتم و به گرمی فشردم. قطرات اشک غبار چشمانش را می شست و به زمین می ریخت...
حمید آن قدر با خود، کار کرد تا این که سرانجام دل از بند تعلقات دنیا کند و در نبرد با بعثیون به جاودانگی رسید و شد « شهید حمید رسولی»
به روایت سردار هادی عباسی (خواهر زاده شهید حمید رسولی)
ازکتاب طعمه اروند