دل
نماز جمعه تمام شد. هوا گرم بود. در آفتاب تابستانی تند ماه رمضان با زبان روزه رفتیم بیمارستان. مقابل در بیمارستان نگهبان جلو ما را گرفت و به بهروز گفت:
آقا! این ساعت کجا؟ ساعت ملاقات نیست!
بهروز گفت: میخواهیم برویم ملاقات زینب شیرسوار!
عموما هر جا می رفتیم بهروز به خاطر سپاهی بودنش و کسانی که اسمش را شنیده بودند خودش را ندیده بودند، طوری خودش را معرفی می کرد که شناخته نشود. نگهبان گفت: همان بچه نوزاد؟
بهروز گفت: بله!
گفت: بچه فوت کرد!
همان جا مقابل در نگهبانی پاهایم شل شد. چنان از این خبر ناگهانی شوکه شدم که نمی دانستم چه کار کنم...
... بعدها بر حسب اتفاق با دختر همان نگهبان بیمارستان آشنا شدم. فهمیدم نگهبان در سن 24 سالگی فوت کرده است. وقتی دختر نشانی داد و گفت پدرم نگهبان بیمارستان ولی عصر قائمشهر بود به شوخی گفتم:
من یک خاطره بدی از بابایت دارم. خیلی بد اخلاق بود!
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
وقتی که حاجی داشت آن سخنرانی قشنگ و با صلابت را برای ناصر می کرد، ما همراه با جنازه ناصر بهداشت در حال گوش دادن به سخنرانی حاجی بودیم. کنار من هم خانم بلباسی ایستاده بود، هنوز آقای بلباسی شهید نشده بود.
یک خانم که مثل ما ایستاده بود و داشت به حرفهای حاجی گوش می داد با صدای بلند گفت:
نمی دانم این شیرسوار اصلا کی هست که همه را به کشتن می دهد و خودش هنوز زنده است. ان شاءالله زنش بی سرپرست بشود، بچه هایش یتیم بشوند!
من همان لحظه بی اختیار دست محمدعلی را محکم گرفتم و رو برگرداندم، زن را که دیدم شناختم. یادم آمد برادر شوهرش شهید شده بود. با حاجی یکی دو باری خانه شان رفته بودیم، شوهرش رزمنده بود و فوق العاده حاجی را دوست داشت. وقتی این حرفها را زد گفتم:
حرفت تمام شد؟
گفت: بله چی شده مگر؟
گفتم: من زن شیرسوار هستم. این هم بچه شیرسوار هست. آن هم که دارد سخنرانی می کند را که می شناسی، شیرسوار هست. شوهرهای ما در خط مقدم هستند، کنار بقیه رزمنده ها!
همین طور بهت زده داشت نگاهم می کرد. شک نداشتم مرا شناخت. حتم دارم یادش آمد که خانه اش رفته بودیم.
همان جا فامیلی همسرش به یادم آمد. من هنوز همسر حاجی شیرسوار هستم و خبرها زود به من می رسد؛ بعدها زندگی این زن از هم پاشید. پسرش قاتل شد و خودش و همسرش در به در شدند.
حالا گاهی که از خیابان جویبار از همان راهی که به داخل شهر می آید رد می شوم، هنوز هم جگرم را می سوزد. برای آن نفرین هایی که کرد بخشیدمش، ولی نمی دانم چرا بعضی از بخشش ها بی آنکه بخواهی در خاطرت می ماند.
کتاب شیرسوار، خاطرات همسر سردار شهید جعفر (بهروز) شیرسوار، به قلم حسن و حسین شیردل، نشر هاجر، صفحات 70، 73، 157