خودباوری دینی!
چند ساعت نشست و با او با سر مارکسیسم و تفکرات منحط و ضد دینی اش بحث کرد. شیخ هر چه استدلال می آورد تا اثبات کند این نظم و عظمت عالم خلقت نمی تواند بدون خالقی وصف ناشدنی پدید آمده باشد، آن جوان که خودش را از سران مارکسیسم می دانست توجیهی وسط می آورد و از زیر بار جواب به او فرار می کرد. جوان مدعی بود که خدایی در کار نیست و بر این عقیده باطل خود پافشاری می کرد.
شیخ دید وقت نماز شده، مثل همیشه برخواست و خواست برود برای نماز. رو کرد به آن مارکسیست و گفت: بلند شو برویم، وقت نماز شده. مرد تعجب کرد: من مارکسیست هستم و نماز نمی خوانم، شما بفرمایید. شیخ به تعارفش ادامه داد: بلند شو، برویم ثواب نماز را از دست ندهیم.
مرد دوباره حرفش را تکرار کرد: به خدا من مارکسیست هستم ...
شیخ حسین خنده ای کرد و گفت: الکی نگو! تو اگر مارکسیست هستی پس چرا به مارکس یا کمونیسم قسم نمی خوری؟!
شیخ این روش را چند بار دیگر و به اشکال مختلف تکرار کرد تا به آن جوان بقبولاند که فاصله اش از راه حق، بسیار نیست و هنوز هم راه برای بازگشت وجود دارد و او اگر بخواهد می تواند از راه اشتباهی که رفته، باز گردد، در مسیر الهی قرار گرفته و اصلاح شود. آن مرد نسبت به این که واقعاً مارکسیست باشد دچار تردید شد و پذیرفت که هنوز در اعماق قلبش به وجود خداوند ایمان دارد. او به مرور از مارکسیسم فاصله گرفت و به مسلمانی واقعی و اهل نماز تبدیل شد.
روایتی از خاطرات شهید آیت الله حسین غفاری، مسافر ملکوت، ص 255
- ۹۴/۰۱/۱۰