خدا در قاب تصویر!!
در خاطره ای از عباس بابایی آمده است که روزی به عیادت دوست خلبانی رفت که مدتی در بستر بیماری افتاده بود. عباس دید، پسر او از این که پدر را چندی است روی تخت می بیند، پکر و ناراحت است. لباس رسمی اش را درآورد. از پسر خواست با او کشتی بگیرد. کمی بازی کرد و بعد گفت بیا بنشین ببین اسبت تند می رود یا نه؟! دوست عباس خجالت زده شده بود و از روی تخت اصرار می کرد که تیمسار! خواهش می کنم این کار را نکن. حرفش اما به جایی نرسید. عباس چهار دست و پا شده بود و پسر کوچک او را دور اتاق کولی می داد. کودک افسرده و غمگین، حالا داشت با شادی و نشاط بازی می کرد و خنده سر می داد. انگار نه انگار که غمی بر دلش سنگینی می کرد.1
هر جا که بحثی را پیرامون عرفان مطرح می کنم این خاطره را هم نقل می کنم. می گویم آنهایی که عرفان را خلاصه در گوشه نشینی و انزوا و ذکر گفتن کرده اید، اگر مردید، برای خدا مثل عباس بابایی باشید و بی اعتنا به جایگاه و شأن و اعتبار دنیوی، خودِ خودتان را برای دیگری خرج کنید. در خلوت گذراندن سخت نیست؛ اما این هم یک مدل عرفان است که خودت را برای شادی دیگران بشکنی. انتخاب با خودتان! عرفان حقیقی، عرفان علی علیه السلام است که در جایگاه حاکم اسلامی، در گمنامی به منزل شهیدی رفت و با کودکانش همراه شد، لقمه گوشت به دهانشان گذاشت و سرگرمشان کرد.2
این تصویر محمد انصاری، مدافع مطرح تیم پرسپولیس در منزل شهید محمد بلباسی را چندباری است که با حسرت نگاه می کنم. خیلی ها که اصلاً به خانواده های شهدا سر نمی زنند. بعضی ها می روند و یک دیدار رسمی انجام می دهند و بر می گردند. از تصویر می توان فهمید این جوان به گونه ای رفتار کرده که فرزندان خردسال شهید خیلی راحت و با شادی کنارش ایستاده و از نگاه هایشان پیداست که از بودن با او خوشحال هستند. کاش می شد این لحظه ها را از او خرید!
1- بر اساس خاطره ای از کتاب پرواز تا بی نهایت، صفحه183
2- ابن شهر آشوب مازندرانی، مناقب آل أبی طالب(ع)، ج 2، ص 115، قم، علامه، چاپ اول، 1379ق؛ مجلسی، محمد باقر، بحار الانوار، ج 41، ص 52، بیروت، دار إحیاء التراث العربی، چاپ دوم، 1403ق.