در مقرّ گردان حمره، حد فاصل تل یک و تل دو، جاده ای قرار داشت که در تیررس مستقیم نیروهای دشمن بود و رفت و آمد در آن به سختی مقدور می شد. برای ارتباط بین نیروهای گردان هم چاره ای جز تردد از این مسیر وجود نداشت. در نهایت تدبیر بر این شد که در نقطه دید دشمن، آن قدر خاک انباشته کنیم که امنیت جاده تأمین بشود.
برای اجرای این طرح نیاز به حمل چند کامیون خاک داشتیم که البته برای سهولت کار باید شبانه انجام می گرفت. من چون آشنایی بیشتری با زبان عربی و بومی آن منطقه داشتم مسئولیت کار را قبول کردم. راننده ای سوری را پیدا کردم و با او بر سر حمل شبانه خاک به این نقطه به توافق رسیدم.
شب در دل تاریکی راه افتادیم که گلوله دشمن به سمتان فرود آمد. راننده کامیون ترسید و بهانه آورد. به هر زحمتی بود راضی اش کردم جلوتر برویم. درست در مقابل نقطه دید دشمن، ناگهان تیراندازی ممتد شروع شد. به راننده گفتم سرعت را بیشتر کند تا زودتر از آن قسمت عبور کنیم؛ اما او ترسیده بود و به محض این که ماشین خاموش شد زود پرید پایین. من هم دنبالش رفتم. زیر چرخ های کامیون پناه گرفتیم. تشویقش کردم و خواستم به او روحیه بدهم. حرف هایم تأثیری نداشت او واقعاً ترسیده بود و نمی توانست کاری بکند. با بیسیم تماس گرفتم. شهید محمد بلباسی جلوتر از ما رفته بود. او هم در آن اوضاع و احوال و با توجه به حساسیت دشمن نمی تواسنت با ماشین به عقب برگردد. مانده بودم که چطور باید از این وضع خلاص شد. اگر چند دقیقه دیگر می ایستادیم ممکن بود کامیون را با موشک نشانه می گرفتند و منفجر می کردند. ناگهان صدای گام هایی راشنیدم که به سرعت به سمت کامیون نزدیک می شد. ترسیدم و یک آن احساس کردم دشمن خودش را رسانده تا ما را غافل گیر کرده و به اسارت بگیرد. در همین حین صدای بلباسی را از پشت بیسیم شنیدم. گفت: سعید کمالی دارد می آید پیشتان.
شنیدن اسم سعید هم به همه آرامش می داد. او هر جا که قرار می گرفت کارش را به درستی و کامل انجام می داد و مشکلات را از سر راه بر می داشت. در آن لحظات شنیدن این خبر که سعید برای کمک می آید، مثل نوشیدن آبی خنک و گوارا در اوج عطش و اضطراب می ماند. سعید نفس نفس زنان از راه رسید. گفت: چرا معطلی؟ گفتم: فکر کنم کامیون خراب شده. با هم گشتیم و راننده کامیون را پنجاه متر آن طرف تر پیدا کردیم. سعید راضی اش کرد بیاید پیش کامیون. راننده آمد؛ اما می ترسید کاپوت ماشین را باز کند، دستی بکشد و کامیون را راه بیندازد. سعید خودش دست به کار شد. راننده کمی به خود آمد و رفت کمکش. هنوز دست راننده می لرزید. سعید پرید بالای بلندی، رو به روی دشمن ایستاد. گفت: نگاه کن! اگر قرار باشد تیری بیاید اول به من می خورد و می افتم. شما با خیال راحت کارت را برس. راننده نفس راحتی کشید. جرأت کرد و چراغ قوه موبایلش را گرفت طرف کاپوت ماشین و زیر نور آن مشغول تعمیر شد.
بالاخره راه افتادیم و خاک را در نقطه ای که تعیین شده بود خالی کردیم. سعید رو کرد به من و گفت: تو حسابی خسته شدی. همین قدر کفایت می کند. برو بگیر استراحت کن. من با کامیون بر می گردم عقب. فکر کردم او هم می رود برای استراحت. صبح که از خواب بیدار شدم، سعید داشت برای چندمین بار با همان کامیون خاک می آورد. با راننده انگار رفیق شده بود. خیلی تعجب کردم. کار را که به اتمام رساند با چشمانی خسته و صورتی خاک آلود در حالی که لبخند به لب داشت رفت که نماز صبحش را اول وقت اقامه کند.