اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات

۲۱ مطلب در آبان ۱۳۹۲ ثبت شده است

خاکی که می تپید!

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۲ آبان ۱۳۹۲، ۰۶:۲۳ ق.ظ

باور کنید اگر قرار باشد همین حالا بخواهم از کرامات و معجزات شهدا چیزی بگویم فی البداهه می توانم فهرستی بلندبالا از عنایات بی مثال سربداران وادی دلدادگی را برایتان ردیف کنم.

کسی نمی تواند منکر جایگاه معنوی و تأثیرگذار شهدا بشود. البته این ویژگی برجسته، ممکن است باعث بروز آسیب هایی بشود که باید مراقب آن بود. احتمال دارد عده ای از روی سادگی، یا از سر لطف به شهدا! و یا برای مطرح کردن خود دنبال نسبت دادن برخی اتفاقات به لطف و کرامت شهدا باشند. به این آسیب می گویند: خطر افتادن در دام خرافات.

به طور مثال مسجد یادمان شهدای هویزه به گونه ای طراحی شده است که اگر پای یک ستون بایستید، دهانتان را به آن بچسبانید و آهسته صحبت کنید یک نفر دیگر می تواند گوشش را به ستون رو به روی آن بچسباند و صدای شما را به خوبی بشنود. برادر مداح و رزمنده ای داریم به نام حاج رضا دادپور که انسان شوخ طبعی است. یادم است یک بار ایشان همراهان خود را سرکار گذاشته بود و گفته بود که می خواهد معجزه ای از شهدا را به آنها نشان بدهد! همراهان وی که از این اتفاق در مسجد هویزه حسابی تعجب کرده بودند دوست داشتند توضیح بیشتری در این باره بشنوند. حاج رضا بعد از کمی این دست و آن دست کردن، شوخی خودش را برملا می کرد و البته ملت را هم به خنده وا داشت و همه به فکر فرو برد.

حالا می خواهم خاطره ای را در این خصوص برایتان تعریف کنم که شاید برایتان جالب باشد. روزی همراه یکی از کاروان ها وارد معراج شهدای اهواز شدم. خانم میان سالی که جزو کاروان ما نبود به سرعت خود را به من رساند و بعد از یک سلام کوتاه پرسید: می بخشید حاج آقا! برداشتن خاک چه حکمی دارد؟!

من که عجله داشتم و باید زودتر به همراه دوستان کاروان زیارتی خود از آن مکان دیدار کرده و به سمت اندیمشک راه می افتادم لحظه ای مکث کردم تا همه جوانب سوالش را در نظر بگیرم. به زعم خودم این خانم قصد داشت با مشتی خاک که از خیابان برداشته، تیمم کند که دچار وسواس شده بود. گفتم: یک مشت خاک ارزش مادی خاصی ندارد. البته اگر از خاک دارای ملکیت برداشته شود مثلاً از خاکی که فردی پول داده و برای ساختمان سازی خریداری کرده، بهتر است از باب احتیاط، رضایت مالک آن جلب بشود...

خواستم مسئله را بیشتر توضیح بدهم که آن خانم میان سال، مضمون سوالش را تغیر داد: منظورم خاکی است که زیر کفن شهید گمنام است...

گفتم: خوب این که از باب تبرک خوب است...

گفت: حکمش چیست؟!

تعجب کردم. گفتم: همین که گفتم حکمش بود...

احساس کردم می خواهد حرف دیگری بزند. حدسم درست بود. او منظور دیگری داشت. گفت: مقداری از خاک زیر کفن شهید را توی مشتم گرفتم، ناگهان دیدم چیزی توی دستم تکان تکان می خورد... این حکمش چیست؟!

دو ریالی ام افتاد. فهمیدم منظورش اصلاً حکم شرعی نبوده و دنبال تعبیری عرفانی از ادعایش است. او انتظار داشت از من حرفی معنوی بشنود و کمی خوش به حال شود که لابد مورد عنایت شهدا قرار گرفته و...

خواستم بگویم من اهل تأویل و تفسیر عرفانی نیستم و بهتر است از این ادعاها دست بردارد؛ اما ترجیح دادم با زبان خودم به او بفهمانم که دنبال دکان و دستگاه نباشد.

خیلی جدی و با ژستی متأثر از او خواستم تا بیشتر توضیح بدهد. آن بنده خدا هم که از حال دگرگون! من ذوق کرده بود، این طور توضیح داد: حاج آقا نمی دانید چه اتفاقی افتاد! خواستم یک مشت خاک زیر کفن را تبرکی بردارم. ناگهان دیدم چیزی توی دستم تکان می خورد. انگار نبض یک انسان را به دست گرفته بودم. یا این که قلبی داشت توی دستم می تپید. تمام تنم مور مور شد. حال خوشی داشتم. حسی به من می گفت...

نگذاشتم حرفش تمام شود. با همان حالت جدی پرسیدم: یعنی واقعاً خاک توی دستتان تکان می خورد؟

گفت: بله حاج آقا! انگار چیزی توی دستم بالا و پایین می رفت!

فرصت را از دست ندادم. تندی گفتم: آهان، فهمیدم.

آن بنده خدا با تمام اجزای وجودش به دهان من خیره مانده بود تا تعبیر عرفانی ام از این اتفاق عجیب را روی هوا ببلعد!

معطل نکردم. گفتم: لا به لای آن خاک یک دانه سوسک بود که توی مشتتان گرفتار شد و داشت تقلا می کرد تا خودش را نجات بدهد...!

مانده بود که چه بگوید. انتظار چنین تعبیری را نداشت. با نگاهی عاقل اندر سفیه، سر تا پایم را ورانداز کرد. احساس کردم دارد خشمش را کنترل می کند. هنوز هم که یاد آن روز می افتم تعجب می کنم که چطور توانستم از دستش جان سالم به در ببرم. به گمانم احترام عمامه سیاهم را نگه داشت که کار دستم نداد. راهش را کشید و در کمتر از یک لحظه در لا به لای خیل زوّار بی ادعای شهدا ناپدید شد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا