اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات

امشب شهدا لبخند میزنند

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۲۶ فروردين ۱۴۰۳، ۱۲:۰۵ ق.ظ

کدام شهید را می شناسید که آرزوی نبرد مستقیم با رژیم غاصب را نداشته است؟ امشب خون شهدا به ثمر می نشیند. حتی اگر در این راه کشته شویم سربلندیم که به اصلی ترین تکلیف خود عمل کرده ایم. کودکان مظلوم فلسطین امشب شاد میشوند.

امشب جمهوری اسلامی، جمهوری اسلامی شده است. گام دوم انقلاب دارد به ثمر می نشیند. داریم دوباره کربلایی می شویم.

دور است ز ما تن به مذلت دادن

ما وارث خون سربداران هستیم

  • سیدحمید مشتاقی نیا

اجتناب ناپذیر

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۵ فروردين ۱۴۰۳، ۰۶:۰۱ ب.ظ

این آخرین تصویر به جا مانده از معروفترین هنرمند دنیا یعنی چارلی چاپلین است که در سن 88 سالگی جان سپرد. چقدر پیر و ضعیف شده بود. شاید اصلا باورتان نشود او چارلی معروف و طنازی باشد که همه مردم دنیا از آثارش خاطره ای خوش دارند.

عکس پایینی هم تصویری از سنگ قبر رضا داوونژاد هنرمند جوان کشورمان است. البته سنگ قبر واقعی او هنوز نصب نشده. در یکی از سایتها خواندم: "رضا داوودنژاد بازیگر سینما و تلویزیون که روز ۱۳ فروردین از دنیا رفت، ۱۰ سال پیش برای سنگ قبر خود نوشته‌ای را ثبت کرده که پوریا تابان در کتاب «سنگ قبر» آن را منتشر کرده است."

مرگ برای همه انسان ها امری محتوم و اجتناب ناپذیر است خوشمان بیاید یا نه، شاه باشیم یا گدا سرنوشتی جز این نداریم.

یکی در جوانی می میرد یکی هم پیر و فرتوت می شود بعد از دنیا می رود. یادمان باشد هیچ چیز این دنیا ماندگار نیست و ارزش دل بستن ندارد. به فکر روزهایی باشیم که نعمت عمر یا جوانی و سلامت و ... را از دست می دهیم. به داشته هایمان که قطعا خدادادی است غره نشویم. تا توان و فرصت داریم، موثر باشیم. غیر از خودمان را هم ببینیم.

 

آخرین عکس از چارلی چاپلین که باورکردنی نیست

نوشته عجیب روی سنگ قبر رضا داوودنژاد

  • سیدحمید مشتاقی نیا

ختنه سوران لاکچری!

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۵ فروردين ۱۴۰۳، ۰۵:۴۷ ب.ظ

بعضی هم پول اضافه دارند. ختنه فرزند پسر، یک واجب دینی است. شکر خدا هنوز فرهنگ غرب و خودباختگی و انفعال در برابر ماهواره و اینستا نتوانسته این سنت ملی و مذهبی را از ما بگیرد اما خب این لاکچری بازی هم در نوع خودش قابل نقد است.

 

تصویر حاشیه‌ساز از یک مراسم ختنه‌سوران در مراغه!

  • سیدحمید مشتاقی نیا

نماز جمعه در کدام مسیر است؟

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۴ فروردين ۱۴۰۳، ۰۴:۵۳ ب.ظ

آقای صدیقی خوش قلب است، شما هم بزرگوارید.

کاش همینقدر بزرگواری و اغماضی که در برابر "غفلت" زیان بار حاج آقای صدیقی نشان دادید درباره امام جمعه سابق لواسان و رحیم پور ازغدی هم نشان می دادید.

فرق بین آنها این است که اولی پله صعود و زیاده خواهی و سوءاستفاده مفسدان اقتصادی قرار گرفت اما آن دو به انتقاد از مفسدان اقتصادی و رانتخواری پرداختند که تریبون شان از مصلی حذف شد.

 

بی‌مهری به صدای اعتراض انقلابی در تریبون نماز جمعه/ بعد از رحیم‌پور و  مطیعی، این بار امام جمعه لواسان/ استاد رحیم‌پور ازغدی: گفتند شان نماز جمعه  در این نیست که حرف‌های تند

 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

پفک

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۴ فروردين ۱۴۰۳، ۰۷:۴۸ ق.ظ

کسب درآمد از تریبون - تریبون

 

بنا بر تجربه عرض میکنم

آقایانی که ادعا میکنند حرف نویی برای گفتن دارند اما صرفا جماعتی ناآگاه و غیر متخصص را مخاطب خود قرار می دهند آنهم از بین خانمها -که اغلب احساسی هستند- حرف خاصی برای گفتن ندارند و چیزی بارشان نیست. این نوع اشخاص یا دنبال پول هستند یا شهرت یا شهوت.

 هر وقت آدم مدعی حاضر شد یکبار هم بیاید وسط افراد آگاه و اهل فن حرف زده و علم و نگاه و داشته های فکری خود را ارائه کند مرد است.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

یا علی مدد

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۲۲ فروردين ۱۴۰۳، ۱۱:۳۸ ب.ظ

حکم جلودار است بر هامون بتازید

هامون اگر دریا شود از خون بتازید

 

 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

برای مدیری که "صادق" بود

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۱ فروردين ۱۴۰۳، ۰۱:۲۱ ب.ظ

حجت الاسلام محمدصادق اکبری

 

خیلی از مسئولین تاب شنیدن نقد را ندارند. تعارف که نداریم. ستیزه جویی و ناسازگاری بعضی مردم با آمران به معروف از باب "اشبه منهم بآبائهم" یک جورهایی به امرایشان رفته است. بروید داخل اداره ای و محترمانه و مستدل زبان به نقد مقامی بگشایید. چند درصد تحمل شنیدنش را دارند؟ مطلب بنویسید و نقدتان را منتشر کنید؟! کمِ کمش تشویش اذهان عموم را به پایتان می نویسند، به خصوص در شهرهای کوچک که گاه نهادهای امنیتی، خودشان را متولی صیانت از میز صاحبان قدرت می پندارند؛ آنهم عزیزان قضایی که شاید به خاطر جایگاهشان کمتر عادت به شنیدن نقد و نظری متفاوت داشته باشند. این را از باب تجربه عرض میکنم؛ از لا به لای خاطراتی که سالها از رفت و آمد در راهروهای دادگاه ویژه آموخته ام.

تصورش هم برای این حقیر و دوستان عدالتخواه دشوار بود مسئولی در جایگاه نخست قضایی استانی قرار بگیرد که حیاط خلوت باند طبری بود، تاب شنیدن انتقادهای تند و تیز بچه های بی ترمز بسیج را داشته باشد که هیچ، پرونده سازی نکند که هیچ، این طرف آن طرف تماس نگیرد و مکاتبه نکند حال فلانی را بگیرید که هیچ، نه تنها با روی گشاده شنوای حرف منتقدان باشد بلکه بی طرفانه و از سر انصاف به پیگیری نقدها و نظرها و گزارشات اقدام کرده و خاطی را حتی اگر از همکاران و معتمدین خودش باشد –بی اعتنا به بعضی تعصبات صنفی که راه اصلاح بسیاری از نهادها را مسدود نموده- متنبه و وادار به پاسخگویی سازد. ظاهر و باطنش "صادق" باشد! عادت کردیم بعضی امامان بی صداقت روزهای تعطیل هم "اوصیکم بتقوی الله" را فراتر از خطبه های نماز جمعه به رسمیت نشناسند، چه برسد به مسئولانی که کرسی ریاست را سکوی پرش خود و چند نسل آینده شان شمرده و اگر سر اصول و ارزشهای اسلام و انقلاب اهل معامله باشند سر مقام و منصب و پول و شهرت با کسی مماشات نکرده و به هر دستاویزی برای حفظ و ارتقای آن چنگ می زنند.

این پنج سالی که حجت الاسلام محمدصادق اکبری به عنوان یک مدیر غیر بومی در رأس دستگاه عدلیه استان مازندران قرار گرفت و با هوش و تجربه خود خیلی زود بر اوضاع مسلط شد یکی از طلایی ترین دوره های مدیریت قضایی استان به شمار می آید. البته این دستگاه تا رسیدن به نقطه ایده آل تراز انقلاب اسلامی همچنان مسیری طولانی را باید بپیماید اما نمیتوان مجاهدت این روحانی دلسوخته و با درایت را در اعتلای نهاد حساس قضایی و در حیطه مرتبط با اختیارات خود نادیده گرفت.

حجت الاسلام اکبری وارد حواشی نشد. تعارف با مدیران را کنار گذاشت. اصل نانوشته و منحوس "قانون خوب است اما برای ضعفا" را نادیده انگاشت. به گردن کفلتها ولو وابسته به مافیای از مابهتران و باندهای هزارفامیل و اژدهای هفت سر فساد و تبهکاری بودند حتی با وساطت افراد ظاهر الصلاح جانماز آبکش موجّه که محاسن مبارکشان در پوشش مذهب و توجیه دریافت وجوه شرعی به طور نامتعارف چرب می شود، باج نداد. دید بعضی زیردستانش علیه او توطئه می کنند با اغماض و کریمانه گذشت و نادیده گرفت. چپ و راست استان برایش فرقی نداشت. به سفارش ها و توصیه های فراقانونی وقعی ننهاد. یقه مسئولین را هم گرفت و میز کسی را به میزان الهی رجحان نداد. شعار تو خالی "پارتی جوانان بدون پارتی بودن" را دیگران سر دادند و عمل نکردند او اما بی هیچ ادعایی با عادی ترین و پایین ترین افراد از سطوح مختلف جامعه نشست و دردشان را شنید و برای حل مشکلشان قدم برداشت. شهروندانی که در عمرشان یک مسئول دون پایه اداری را هم از نزدیک و خصوصی ندیده بودند بارها او را سنگ صبور دردهای دل داغدار خویش یافتند. حواشی رسانه ای که با برخورد ناپسند و بچگانه بعضی مسئولان قضایی حوزه شهری در حال تبدیل به بحرانی اجتماعی و فرا ملی بود با سر پنجه تدبیر و عقلانیت او ختم به خیر گردید.

خدا رحمت کند مرحوم آزاده محمدحسین منصف را که خودش از بزرگترین منتقدان عملکرد دستگاه قضا بود. بعد از دیداری که با حجت الاسلام اکبری داشت تماس گرفت و اولین تعبیرش این بود "اگر یک روحانی میتواند با اخلاق و سیره ای پیامبر گونه اینطور در دل انسان جا باز کند پس خود رسول اکرم چقدر دوست داشتنی بود."

دیروز خبر پایان مأموریت حجت الاسلام اکبری در دادگستری مازندران توسط رسانه های محلی منتشر شد. برای ایشان هر جا و در هر منصبی که باشد آرزوی توفیق روزافزون دارم. امیدوارم نظام اسلامی بیش از پیش شاهد رشد چنین مدیرانی بوده و پایه های حاکمیت دینی در باور مردم مستحکم تر شود. امیدوارم به برکت ایام الله فطر، هر جا که هستیم از مدار فطرت خارج نگردیم.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

20 فروردین، مبدأیی برای بیدارگری

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۲۰ فروردين ۱۴۰۳، ۰۴:۲۵ ب.ظ

ما مگر آوینی را می شناختیم؟ اسمش را شنیده بودیم؟ تصویرش را دیده بودیم؟ خانه پرش صدای گرمی را روی مستندهای زیبای روایت فتح می شنیدیم بی آنکه بدانیم او کیست و چه کاره است. مقصر هم خودش بود. کجای تولیدات و آثارش اسم خودش را می نوشت؟

20 فروردین 1372، اخبار ساعت 20 شبکه دوم سیما که مختص خبرهای علمی و فرهنگی بود با اجرای آقای حسین زاده با آن سبیلی که آن موقع بین مجریان سیما منحصر به فرد بود خبر شهادت کارگردان و مستند ساز و راوی روایت فتح را اعلام کرد. رفته بود روی مین در قبله گاه فکه.

حالا تصویرش را اول بار دیدیم. عجب قیافه جذابی داشت. روحش شاد. فردایش شد. همان ساعت، همان خبر، همان گوینده؛ اعلام کرد مقام معظم رهبری در تشییع مستندساز روایت فتح شرکت نمود! یا للعجب! آقا برود تشییع جنازه یک مستندساز؟ اینجا دیگر گوش ها تیز شد. مگر سید مرتضی آوینی کیست که رهبر مملکت در مراسم تشییع نه چندان شلوغ او شرکت کرده است؟

بعد آقا به او لقب سید شهیدان اهل قلم داد.

آن زمان ها بحث مقابله با تهاجم فرهنگی هم حسابی داغ بود. آقا روی این مساله خیلی تأکید داشت.

بچه های مسجدی و پایگاهی که کاری بیشتر از گشت و ایست بازرسی و روضه و نوحه بلد نبودند -و خدا میداند همان کارها هم چقدر لازم و حیاتی بود- به صرافت افتادند که حرف رهبر روی زمین نماند. رهبر اندیشمندی که جنگ در جبهه فرهنگی را بعد از دوران جنگ سخت، وظیفه حیاتی و راهبردی نیروهای انقلاب بر شمرده بود حالا با برجسته سازی شخصیت یک هنرمند شهید و متفکر در حوزه هنر و رسانه، الگوی جهاد فرهنگی را نیز برای جوانان بسیجی مبتدی این عرصه نمایان ساخت.

بچه ها مبتدی بودند. خانه پرش مکانی تهیه می کردند. قبضی چاپ میکردند، دنبال اسم جالب و رسا برای مجموعه خود بودند، هشتاد هزار تومن می دادند ویدیوی ضبط و پخش می خریدند و شبهای جمعه قسمت به قسمت روایت فتح را ضبط می کردند. مدتی بعد البته سیما فیلم همه قسمتهای آن را جهت فروش عرضه کرد!

اصلاً هم خنده ندارد!
بچه ها دغدغه داشتند دلسوز بودند اما کار بلد نبودند. مگر اول جنگ بچه ها بلد بودند بجنگند؟ مرتضی قربانی در کتاب خاطراتش می گوید با سی عدد قابلمه زودپز که چاشنی انفجاری در آن کار گذاشته شده بود از اصفهان به خوزستان رفتیم و در دیدار با استاندار وقت تاکید کردیم که کاملا مسلح و آماده دفع تجاوز دشمن هستیم! همین مرتضی قربانی کسی است که پنج سال بعد پرچم مقدس حرم امام رضا را روی مسجد شهر بندری فتح شده فاو عراق نصب می کند.

از این دست خاطرات عجیب و خنده دار و عبرت آموز در طول جنگ بسیار است.

بچه های جبهه فرهنگی انقلاب هم سال 72 مبتدی بودند. مدتی گذشت تا اینکه توانستند در عرصه هنر و رسانه سری میان سرها درآورده و حرف بسیج و مسجد و انقلاب را در قالب اندیشه و هنر ارائه دهند. مجموعه تولیدات رسانه ای حزب الله در این سالها با اوایل دهه هفتاد اصلا قابل قیاس است؟ یکنفر آماز بگیرد در این سالها چقدر هنرمند و صاحب فضل و ادیب و ... از مساجد و پایگاهها و هیاتها برخاسته است؟

رهبر، مرجع هم هست اما یک قدم بالاتر. مرجع یعنی محل رجوع، بر می گردی و دستش را به تبرک می بوسی و به ساحت دین ادای احترام میگذاری، رهبر ولی آن جلوها ایستاده، باید بدوی، خیز برداری، نفس نفس بزنی تا به قله ای که ترسیم نموده برسی و با او دست بیعت بدهی.

خصلت رهبر ما همین است. می داند این راه از کجا آغاز شده و قرار است به کجا ختم شود. تئوری انقلاب جهانی و تمدن ساز اسلام را می شناسد. خودش راه را نشان می دهد، خودش الگو ترسیم می کند، خودش هم جلوتر می رود که یک وقت هوس نشستن و درجا زدن به سرت راه پیدا نکند.

شهادت آوینی را باید نقطه عطف انقلاب فرهنگی در جهان اسلام دانست. درک ضرورت حضور و کنشگری و تأثیرگذاری بی وقفه در شکل دهی به افکار عمومی و تبیین حقیقت برای همه مردم دنیا از آن دست دستاوردهایی است که مبدأ تاریخ آن بیستم فروردین هزار و سیصد و هفتاد و دو قرار دارد.

 

شهید سید مرتضی آوینی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

خدا کریم است

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۲۰ فروردين ۱۴۰۳، ۰۳:۵۵ ب.ظ

photo_2024-04-08_16-19-31_aytm.jpg

 

یک زوج خوشبخت از سلسله پر خیر و برکت یاکریم ها دو سه هفته قبل آمدند به بالکن خانه ما و روی گلدان کاکتوس نیمه خشکیده ای لانه کردند، دو تا دانه تخم گذاشتند و به نوبت روی آن نشستند. امروز متوجه شدیم تخم ها جوجه شدند. فرصتی که یاکریم رفته بود از آن دو عکس گرفتیم. البته مادر یا پدرش زود برگشت و روی تن لرزان و احتمالا ترسیده آنها نشست و گرمشان کرد.

تولد این دو جوجه یاکریم را در آستانه عید فطر به فال نیک میگیرم. ان شاءالله خبرها و اتفاقات خوش همواره در مسیر زندگی همه ما قرار بگیرد. ان شاءالله سایه ترس و جنگ و آوارگی از سر مستضعفین عالم برچیده شود.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

آقا مسعودِ دنیای ما!

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۲۰ فروردين ۱۴۰۳، ۰۱:۴۹ ب.ظ

شهیـد مسعـــود رضـایــی

 

✍️پنجشنبه عصرها ، کیف و کلاه می کرد و راهی می شد. یا پیراهن راه راه قهوه ای رنگ تنش بود یا سفیدی که به آبی آسمانی کمی می زد.
اورکت خاکی رنگش را فصل سرما و گرما بر تن داشت .ساک دستی کوچکی هم داشت که از هفت تپه تا شلمچه همراهش بود.
بار سفری نداشت که ببندد.
همیشه سبک بال سفر می کرد. 
راستی تسبیح بلندی هم با دانه های ریز از دستانش جدا نمی شد.
به پابوس امام رئوف می رفت با چند تن از دوستان هم جبهه ای اش!

آدم چقدر باید عاشق باشد که از شمال تا طوس کیلومترها راه با اتوبوس های دهه ۶۰ هر شب جمعه خودش را به حرم امام رضا.علیه السلام. برساند.

من که گاهی به این بچه ها فکر می کنم گیج می شوم و حواسم را به همین دنیای شلوغ خودمان می دهم.
انگار دو تا دوتای آنها چهار تا نبود. قانون را زیر پا گذاشتند و برخلاف حرکت آب شنا کردند تا رستگار شدند.

بار آخری حاج خانم پاپیچش شد من هم حتما باید بیایم. بچه ها جلوی در خانه منتظر آمدن مسعود بودند.اما مادر حرفش یک کلام بود.بالاخره راهی شد.
 به صحن حرم  که رسیدند و نگاه شان به گنبد طلایی افتاد.
گفت:« مامان! جان این آقا قسمت می دهم نرید دعا کنید که من شهید نشوم؟!»
مادر است دیگر! می شکند با شنیدن این جملات.
نگاهی به او انداخت و از هم جدا شدند.
حرم دقایقی نگذشت که خالی از جمعیت شد، اما مسعود در حرم مانده بود.
حالا خادمان مشغول تمیز کردن ضریح مطهر امام مهربانی ها بودند.
یک نفر از آن میان رو به او گفت .
تو هم بیا کمک مان جوون.
گرد وغبار ضریح را با قطرات اشکی که بر گونه هایش سُر می خورد شستشو داد.
هنگام تعویض گل های بالای ضریح شد.
یکی یکی شاخه گل ها را برای خودش جمع می کرد. سهمش چند شاخه ی خوشبو  از گل مریم شد.
با ذوقی وصف ناپذیر از حرم که بیرون رفت،گل ها را به مادر نشان داد و ماجرا را برایش تعریف کرد.
شاخه گل ها را تا آخرین اعزام با خودش داشت.هنگام خداحافظی بود که به خواهرش گفت این گل ها را به کسی نمی دهید. وقتی پیکرم را داخل قبر گذاشتید این شاخه های گل مریم را کنارم قراردهید.

و همانی شد که خودش می خواست.
شهادتش را از امام رئوف طلب می کرد 
تمام این شب های جمعه ای که در حرم بود و سرانجام با عطر حرم هم به دیدار امام رضا.ع. رفت.


۱۸ فروردین سالگرد آسمانی بسیجی عارف 
مسعود رضایی. ساری 
نویسنده: معصومه حیدری
۲۰فروردین ۱۴۰۳.ساری

  • سیدحمید مشتاقی نیا

حیف نان!

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۲۰ فروردين ۱۴۰۳، ۰۹:۵۵ ق.ظ

سکانس فراموش نشدنی از سریال باغ مظفر/حیف نون میگه به من رحم نمی کنین به  عیالم رحم کنین!😂 | طوطیانیوز

 

دوستان مکرر تماس گرفته اند که مساله ای پیش آمده و تو دخالت کن، چیزی بنویس ما پخش کنیم و ... زیر بار نرفتم. واقعا همه چیز را باید در رسانه حل کرد؟ مملکت قانون ندارد؟ سازمانها و ارگانها وظیفه ای ندارند؟ خود مردم نباید کمی به هوش باشند؟ آدم یک وقتهایی احساس میکند بعضی ها خوششان می آید مثل شخصیت حیف نون در سریال باغ مظفر،  تو سری بخورند، سرشان کلاه برود و... شاید این هم نوعی حس معنویت درونی افراد باشد که به بیراهه رفته.

این جور افراد به خصوص قشر خانم به خصوص آن دست از خانمهایی که یا مجرد و سن بالا هستند یا از شوهرشان کمتر محبت می بینند عرصه میدهند دست آدمهایی که به پول و شهوت علاقه دارند و زبان بازی و کلاس داری را خوب بلد هستند. طرف مدتی میرود کلاس اصلا نمیفهمد چه شنیده فقط می گوید استاد چه صدای گرمی داشت چقدر فضا آرامش بخش بود چه نگاه زیبایی داشت و...

یکی به اسم طب سنتی و مزاج سنجی، یکی به اسم حافظ شناسی و فردوسی پژوهی یکی شناخت شناسی یکی آداب زندگی و همسرداری و ... جالب است نمونه هایی را دیده ام که طرف یک باغبان ساده یا کارگر قراردادی بوده که خواسته در زندگی اش تحولی ایجاد کند با چرب زبانی و قدرت مونتاژ ذهنی و بهره گیری از هنر ارتباط با مخاطب، دکان و دستگاهی باز کرده فوج فوج زنهایی با همان دو ویژگی که در بالا عرض کردم به آنها رجوع میکنند جسارتا حتی حاضرند تنشان را هم در اختیار طرف قرار دهند و احساس آرامش در خلأ و حالت خلسه روحی را تجربه کنند چه برسد به فکر و ذهنشان را؛ تازه پول خوبی هم بابتش به طرف می دهند!!

خب دوباره این سوال را مطرح میکنم. همیشه باید در رسانه ها با این نوع مسائل برخورد کرد؟ مملکت قانون ندارد؟ دستگاهها وظیفه ای ندارند؟ آن دستگاه فرهنگی که به اینها تریبون می دهد حتی نمی پرسد طرف اصلا مدرک تحصیلی دارد یا نه؟ بخشی از مردم تا کی دوست دارند در خلسه سادگی و حماقت خود به سر ببرند؟ تا آدمها خنگ نباشند کسی نمیتواند با احساس زرنگی از آنها سواری بگیرد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

نیشتر منتشر شد

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۱۹ فروردين ۱۴۰۳، ۰۵:۱۳ ب.ظ

کتاب نیشتر - مطاف عشق

 

نیشتر منتشر شد

رهیافت هایی برای تأمل در سبک زندگی فردی و اجتماعی

تهیه کتاب با تخفیف ویژه از انتشارات مطاف عشق:

https://mataf.ir/product/36959/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8-%D9%86%DB%8C%D8%B4%D8%AA%D8%B1/

 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

محمدحسن طوسی

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۱۹ فروردين ۱۴۰۳، ۱۰:۰۰ ق.ظ

فاتح اروند

پنجره ای رو به حیات طیبه شهید محمدحسن طوسی

 

سالروز شهادت شهید محمدحسن طوسی - ایسنا

 

تولد یک نابغه

محمدحسن قاسمی طوسی معروف به طوسی، متولد 1337 روستای طوسکلا شهرستان نکا

1344 آغاز تحصیل در دبستان روستای محل سکونت؛ مقطع راهنمایی را در مدرسه فردوسی نکا خواند و تحصیلات دبیرستان را در مدرسه آیت الله طالقانی ساری آغاز کرد.

در این سالها با ورود به عرصه فعالیت های انقلابی و آشنایی با افکار حضرت امام خمینی(ره) به یک جوان مبارز تبدیل شد.

ترک تحصیل به دلیل وضع بد معیشتی برای کمک به خانواده، تصمیم قطعی او بود. بعد از مدتی درس ها را در مدرسه شبانه پی گرفت. سن و سالش به سربازی رسید. تازه نامزد کرده بود. گفت به رژیم شاه خدمت نمی کنم. سر حرفش ماند. آمدند دنبالش. اعزام اجباری  به سربازی پادگان بیرجند و صحنه سازی جهت دریافت معافیت! در شمار خاطرات جذاب زندگی اوست.

حضور در تهران جهت مشارکت در تأمین امنیت امام در 12 بهمن 57، تشکیل کمیته انقلاب اسلامی در نکا، عضویت در سپاه پاسداران استان 1358، نقش آفرینی در کنترل غائله گنبد، اعزام به مناطق غربی کشور به منظور مقابله با تحرکات جدایی طلبانه و آشنایی با جاویدالاثر احمد متوسلیان، بازگشت به مازندران با دعوت مسئولان وقت سپاه و تشکیل گروه ویژه "شهید" جهت مقابله با ناآرامی های ضدانقلاب در جنگلهای شمال، معاونت عملیات سپاه ساری و مسئولیت عملیات محور سوادکوه جهت پاکسازی جنگل از لوث وجود عناصر تروریستی ضدانقلاب، حضور در دفاع مقدس از جبهه های سرپل ذهاب تا عملیات فتح المبین و آزادسازی خرمشهر قهرمان و آشنایی و همکاری با نخبه اطلاعات و عملیات، شهید حسن باقری، فرماندهی تیپ 3 قرارگاه عملیاتی حضرت ابوالفضل علیه السلام، معاونت طرح و عملیات سپاه پاسداران منطقه3 مازندران و گیلان، جانشین قرارگاه قدس مازندران، معاونت اطلاعات لشکر25 کربلا، حضور موثر در عملیاتهای والفجر4 و 6، بدر، خیبر، قدس1 و 2، والفجر8، کربلای1و 4 و 5 و 8 از دیگر سوابق درخشان حیات نورانی این فرمانده بی ادعا و خستگی ناپذیر است.

آخرین مسئولیت وی جانشینی فرماندهی لشکر25 بود. قرار بود فرماندهی لشکر نیز به ایشان واگذار شود که در کربلای8 شلمچه، 19 فروردین 1366 به آسمان گمنامی شهدای فاطمی پیوست و پیکر مطهرش هشت سال بعد رایحه شهادت را دوباره در جانها زنده نمود.

اسم پدر بزرگش بود محمد، پدرس محمدعلی و اسم او را هم گذاشتند محمدحسن.

پدربزرگش معروف بود به ملامحمد. سواد مکتب خانه ای داشت و از مریدان صمیمی آیت الله کوهستانی -از علمای بزرگ و شاخص مازندران- بود. نقش روحانی روستا را داشت. گاهی به منزل آیت الله کوهستانی دعوت می شد و در جلسات هفتگی روضه، سخنرانی میکرد. نفس حق عارف بزرگی چون مرحوم آیت الله کوهستانی برکت معنوی این خانواده بود.

محمدعلی هم مدتی در محضر آن عالم بزرگ، شاگردی کرد و بعد به روضه خوانی روی آورد.

محمدحسن در چنین خانواده ای تربیت شد. پدر و مادرش دنبال رزق حلال بودند و ساده ترین مسائل دینی را رعایت میکردند. تا سه سال بعد از ازدواج، صاحب اولاد نشدند. دست به دامان خدا و اهل بیت شدند. مادر که دلی صاف داشت شب خواب دید حضرت زهرا به خانه شان تشریف آورده. اولین هدیه اهل بیت به این خانواده، محمدحسن بود. باز هم صاحب اولاد شدند. پدر، خودش هم اهل جبهه و جنگ بود بی اعتنا به سن و سالش. سه نفر از پسران رشیدش (محمدحسن، محمدابراهیم و محمدحسین) به خیل شهدای کربلا پیوستند. پدر روضه هایش را باور داشت. اشکهایش تصنعی و مجلس گرم کن نبود. خانواده اش را بالاتر از خانواده اباعبدالله نمیدانست. برای تحمل هر مصیبت و سختی در راه اسلام آماده بود. داغ سه فرزند را دید اما بی قرار نشد و یک قدم از راهی که انتخاب کرده بود عقب نرفت.

 

نخ تسبیح زندگی

بچه های روستا از کار کردن نمی ترسند. کار هم در خانه های روستا همیشه هست و تمامی ندارد.  کم می خورند، کم حرف می زنند و زیاد کار می کنند. قدیم اوضاع معیشتی روستا رو به راه نبود. محمدحسن از همان طفولیت پا به پای مادر وپدر کار میکرد در حالی که نانی ساده، قوت غالبشان بود؛ از رسیدگی به دام و طیور تا رفتن به زمین کشاورزی و انجام کارهای سخت مربوط به آن. هیچ وقت هم نق و نوق نداشت. از نه سالگی می نشست پشت تیلر و راه می برد. کار خودشان را می رسید کار بقیه را هم انجام میداد. در و همسایه و فامیل قدردان او بودند. بچه وقتی کار میکند و مسئولیت به عهده میگیرد حتی خرابکاری هم کند باز نبوغش بارور می شود. یک با تیلر گیر کرد داخل گل. هول شد. زیاد بار زده بود. یاد گرفت که گاری تیلر را بیش از حد سنگین نکند. با همین تجربیات برای خودش مردی شد.

به مدرسه هم میرفت باز می آمد پای زمین می ایستاد و کار میکرد. چشم باز کرد یک پای مسجد و جلسات روضه بود. از پنج سالگی، خودش ایستاد به نماز. راه پدر و پدر بزرگ را در اتصال به خدا و اهل بیت پسندید. دبیرستان که رفت چشم و گوشش باز شد! دستش اسلحه دیدند. وارد گروههای مسلح و مبارز با شاه شده بود. با روحانیون مطرح دم خور بود و اطلاعیه های حضرت امام را پخش میکرد. با سایر جوانهای محل متفاوت بود، یک جورهایی رمزآلود و راز دار. کمتر کسی از کارهایش سر در می آورد. قد بلند و هیکل تنومندی داشت. راهپیمایی ها را سر و سامان می داد. شناسایی اش کرده بودند و دنبالش بودند. از دست مأموران فرار میکرد. یکبار مجور شد چند کیلومتر را زیر بدنه کامیون مخفی شود تا از تعقیب مأموران ساواک در امان بماند. دنبال زن و تشکیل خانواده نبود. اما پدر و مادر تصمیم گرفتند دستش را بند کنند. گفت چشم. با دختر عمه اش حلیمه عرب زاده نامزد شد. موقع سربازی بود. گفت به طاغوت خدمت نمیکنم. می آمدند دم در دنبالش. دید پاسگاه ول کن نیست. رفت سربازی. پایش به بیرجند که رسید قبل از معاینه پزشکی مقداری توتون و تنباکو خورد. دل و روده اش پیچید به هم. چشمانش سیاهی میرفت. ضربان قلبش تند شده بود. فکر کردند این بیماری همیشگی اوست. معافیتش را صادر کردند. برگشت و آمد. می خندید. حرفش حرف بود. دی ماه سال 56 عروسی کرد و دی ماه سال 57 صاحب فرزند شد. اسم دخترش را به یاد اولین شهیده اسلام گذاشت سمیه. شیرینی نداد. چند روزی صبر کرد. شاه که رفت دو رأس گوسفند قربانی کرد و به همه فامیل و اهل محل سور داد.

بعد از انقلاب که به سپاه رفت همان خلق و خوی همیشگی اش را با خود برد. کار برایش عار نبود. ابتدا راننده ساده سپاه بود. نبوغش را یکی یکی رو کرد. فهمیدند آدم به درد بخوری است. تا عالی ترین و حساس ترین مراتب فرماندهی پیش رفت. باز هم خاکی بود. باز هم بیشتر از همه کار میکرد. جلوتر از همه به دل خطر میزد. حرفی میزد پایش می ایستاد. با نیروهایش همرنگ بود. خسته نمی شد. ابتکارات نظامی و شمّ اطلاعاتی اش گره گشا بود. ایجاد امنیت در غرب کشور، تار و مار کردن ضدانقلاب در جنگلهای انبوه شمال، شناسایی و طراحی در عملیات محیرالعقول والفجر هشت و کربلای یک و ... از نقش آفرینی های بزرگ این فرمانده جوان زیرک و چابک و بی آلایش روستایی است.

 

سردار جنگل

جنگل های انبوه مازندران، محل امنی برای اختفای گروهک های مارکسیستی قرار گرفته بود. استان مازندران به دلیل همجواری با ابرقدرت شوروی سابق که مرکز اندیشه کمونیسم بود و نیز فاصله نزدیک به پایتخت کشور همواره مورد طمع ضدانقلاب قرار داشته است. فقر ناشی از ضعف اقتصاد کشور و گرایش های ناآگاهانه نسبت به مقوله عدالتخواهی، راه انحراف را برای بسیاری از جوانها هموار ساخته بود. با توجه به این که نهادهای امنیتی استان، تازه تأسیس بوده و تجربه و ابزار کافی برای کنترل اوضاع را نداشتند چالش های امنیتی ناگواری در سطح استانهای شمالی کشور رقم خورد.

غائله گنبد هم راستا با غائله جدایی طلبان خلق آذربایجان و کردستان و بلوچستان از جمله فعالیتهای مسلحانه نیروهای ضدانقلاب در استان های مرزی به شمار می آید. شهید طوسی علاوه بر حضور در جبهه های غرب و مبارزه با ضدانقلاب در غائله گنبد نیز حاضر شد و با همراهی نیروهایش توانست در مدتی کوتاه این غائله را ختم نماید.

طوسی در جبهه های غرب بود که از او دعوت شد به شمال برگردد. فعالیت های چریکی گروهکها آسایش مردم را سلب کرده بود. گروهکهای مسلح از جمله منافقین در پناه جنگل ها اقامت موقت گزیده و با اشراف نسبت به فضای منطقه، هز ازگاه وارد شهرها و جاده ها گردیده و اقدام به ترور مردم می نمودند. به طور مثال در جاده هراز (مسیر آمل به تهران) با لباس مبدّل و ماشین شبیه گشت کمیته های انقلاب اسلامی، جلوی خودروی حجت الاسلام شریعتی فرد را گرفته و وی را از ماشین پیاده نموده و مقابل چشم خانواده اش به رگبار بستند. به سپاه شیرگاه حمله نموده و شبانه عده ای از پاسداران و بسیجیان را به شهادت رساندند. در جاده قائمشهر – ساری، با لباس سپاه جلوی مینی بوس عبوری را گرفته و درخواست کمک کردند. هر کس که پیاده شد را تحت این عنوان که لابد بسیجی است به رگبار بسته و به جنگل گریختند. و...

شهید طوسی پس از استقرار در استان و به عهده گرفتن مسئولیت امنیتی سپاه، ابتدا به تحقیق و مطالعه گسترده پیرامون وضعیت جنگلها و نیز نوع و روش فعالیت گروهکها پرداخت. از جمله اقدامات ایشان تشکیل گروه ضربت با عنوان "شهید" بود. گروهی شهادت طلب که در هر شرایطی آماده حضور در عملیات و گذشت از جان خود بودند.

دعوت از مردم برای معرفی خانه های تیمی، روش دیگر برای شناسایی و ضربه زدن به گروهکها بود. بچه های اطلاعات سپاه در تحقیقات میدانی خود متوجه شدند منافقین و مارکسیست ها با ظاهری موجّه و به بهانه خودسازی! در جنگلها مستقر شده و اعتماد مردم بومی را برای تهیه آذوقه و دیگر مایحتاج خود جلب می نمودند. در این خصوص آگاهی بخشی به اهالی ساکن جنگل که از پاک ترین مردمان این خطه هستند در اولویت قرار گرفت. کار فرهنگی و تبیینی و افشای ماهیت گروهکهای سفاک در نهایت منجر به شکل گیری هسته های محلی برای کنترل اوضاع جنگل گردید. عده ای از روستاییان و جنگل نشینان که با پیچیدگی های منطقه آشنا بودند یا به عنوان راه بلد یا در قالب نیروی بسیجی به کمک اطلاعات سپاه شتافتند که نقش بسزایی در پاکسازی وجب به وجب جنگلهای شمال اعم از مازندران و گیلان داشتند.

یکی دیگر از ابتکارات شهید طوسی برای ضربه زدن به گروههای معاند که نفس آنها را بند آورد طراحی برای نفوذ نیروهای سپاه به بدنه تشکیلات منافقین بود. نمونه ای موفق و ماندگار از این عملیات پیچیده و راهگشا مربوط می شود به نفوذ طلبه ای بنام محمد تورانی در بین نیروهای ضدانقلاب.

محمد تورانی از طلاب جوان و مستعد و باسواد و زیرک و چابک منطقه کیاسر ساری بود که جذب سپاه شد. با توجه به داشته های علمی خود در سطح مساجد ساری به سخنرانی بر ضد گروهکها می پرداخت و گاه با آنها به مناظره می نشست و پیروز می شد. هنر بازیگری داشت و گاه با چادر زنانه می رفت برای خرید و کسی متوجه نمی شد! خودش را از نظر این استعداد نیز محک زده و تقویت می نمود. محمد نیروی توانمند و دوست داشتنی سپاه در عملیاتی محرمانه تحت نظر شهید محمدحسن طوسی با اتخاذ مواضع سیاسی و اعتقادی مشکوک به ظاهر از سپاه اخراج شد و به مرور توانست اعتماد منافقین را به خود جلب نموده و کتابهای آنها را تدریس کرده و حتی به رده های بالا و کادر مرکزی منافقین نفوذ کند.

کسی از این عملیات محرمانه مطلع نبود و این مسأله باعث مظلومیت مضاعف محمد تورانی می گردید. نمی توانست دلیل اتخاذ مواضع جدیدش در مخالفت صوری با انقلاب را به کسی حتی همسرش بگوید. همسرش او را به خانه راه نمی داد و دوستان سابقش اگر دستشان به او می رسید دمار از روزگارش در می آوردند. فعالیت اطلاعاتی او در حالی که کاملاً مبتنی بر ذوق و توانمندی های شخصی بود و هیچ گونه دوره مهارتی و آموزشی را نگذرانده بود منجر به لو رفتن بسیاری از خانه های تیمی و فروپاشیدن شبکه اصلی گروهکها در سطح استان گردید. او در یکی از درگیری ها در جنگلهای آمل وقتی متوجه محاصره سه تن از نیروهای سپاه گردید به کمکشان شتافت و نجاتشان داد اما خودش لو رفت و توسط منافقین دستگیر شد و به بدترین شکل ممکن مورد شکنجه قرار گرفت. پوست سرش را کندند، جنازه اش را تکه تکه کرده و به آتش کشیدند و... محمد تورانی شهیدی بود که از جان و آبروی خود گذشت تا امنیت را برای مردم به ارمغان بیاورد. (کتاب عملیات نفوذ)

شهید طوسی بعد از شهادت او راز این عملیات بزرگ را فاش نمود.

مجموعه فعالیتهای اطلاعات سپاه استان مازندران در نهایت منجر به پاکسازی جنگلها و دستگیری یا فرار گروهکهای مسلح گردید. این اقدام بزرگ در نماز جمعه تهران توسط حجت الاسلام هاشمی مورد تقدیر قرار گرفت.

حاج مهدی بابایی فرمانده وقت سپاه منطقه 3 در این باره می گوید:

"بنابر قانون سلسله مراتب اداری ما وظیفه داشتیم گزارش عملکرد نیروهای سپاه در شمال را به اطلاع مسئولان بلند پایه‌ کشور برسانیم. در این بین ضمن این که آقای فخرالدین حجازی به مازندران آمده بود تا از نزدیک نتیجه‌ کار نیروهای سپاه و مردمی را پی‌گیری نماید خیلی وقت‌ها خودم به تهران رفته شرح فعالیت‌ها را به فرماندهان سپاه گزارش می‌کردم. یک وقت شنیدم که آقای هاشمی رفسنجانی در خطبه‌ی نمازجمعه‌ تهران این چنین گفت:

روش ما در کنترل و سرکوب شورش، در جنگل‌‌های شمال کشور علیه عملیات‌های ضدچریکی در دنیا سابقه نداشته و در حد معجزه بوده است. به علتِ اهمیت این تاکتیک‌ها و کاربرد آن در آینده‌ نیروهای مسلح، از افشای جزئیات آن خودداری می‌کنم و باید این تجربیات ارزنده برای آیندگان باقی بماند.

طبیعی است که بخش مهم موفقیت‌های به دست آمده،  بر می‌گردد به تلاش نیروها و فرماندهانِ‌شان که از جمله‌ی آن‌ها می‌توان به تلاش‌های برادرمان محمدحسن طوسی، اشاره کرد."

محمدحسن طوسی کسی نبود که کناری بنشیند و نیروهایش را از دور و از پشت میز هدایت کند. مستقیم وارد عملیات می شد و فرماندهی نیروها را برعهده می گرفت. منافقین توانسته بودند این جوان رشید مو فرفری را شناسایی کرده و دنبال ترورش باشند. چند باری در اطراف منزل مسکونی و محل تردد وی کمین گذاشتند که به لطف خدا و هوشیاری نیروهای مردمی و سپاه شناسایی شده و ناکام ماندند.

برقراری آرامش در جنگل و تثبیت اقتدار نظام در شمال، نام محمدحسن طوسی را به عنوان فرماندهی شجاع و نخبه در بین مسئولان اطلاعاتی سپاه بر سر زبانها انداخت.

 

 دشمن شکن

همان اول که رفت جبهه، جنمش را نشان داد. شجاع و با تدبیر بود. درایت و هوشمندی او خود به خود باعث شد نیروها دورش حلقه بزنند و او را امیر و پیش رو بدانند. نظر فرمانده هان هم به سوی او جلب شده بود. اوایل جنگ خیلی اوضاع جبهه، سازمانی و منظم جلو نمی رفت. کاستی هایی بود که در بلبشوی مدیریت خائنانه بنی صدر و نفوذ منافقین در جبهه و برتری اولیه نظامی دشمن، باعث رنجش و تأثر رزمندگان می شد. جوّ روانی بدی به نفع دشمن در جریان بود.

سردار عمرانی از همرزمان شهید طوسی خاطره جالبی در این باره بیان کرده است:

نه سلاح داشتیم و نه تجربه‌ جنگ کلاسیک، تنها کاری که می‌کردیم، شب‌ها می‌رفتیم و تعدادی تیر به سمت عراقی‌ها شلیک می‌کردیم و بر می‌گشتیم. آن چند سلاح هم، ام یک بود. دیدم محمدحسن طوسی خیلی عصبانی است. پرسیدم:

«چی شده؟» گفت:

«این که نمی‌شود! این همه نیرو آمده‌اند اما برای جنگیدن اسلحه نداشته باشند. هر طور شده باید سلاح تهیه کنیم.»

شب از ما خداحافظی کرد و حلالیت طلبید. دم دمای صبح بود که دیدم خوش‌حال و خندان در حالی که یک قبضه کلاشنیکف و چند خشاب فشنگ و بند حمایل سرباز عراقی را با خود به همراه آورده است!

با دیدن اسلحه کلاش، دوستان دور آن جمع شدند و هر کدام از ما با آن عکس یادگاری گرفتیم.

با این کارِ طوسی، وِلوِلهای توی بچه‌ها افتاد و باعث شد رزمنده‌ها به این نتیجه برسند، دشمن، آن چنان که ادعا می‌کند، قوی نیست.

 

 

نقش هنر

به ابتکار شهید طوسی قرار شد نیروهایی که از مازندران به جبهه اعزام می شوند در قالب یک کاروان بزرگ و فراگیر و با تبلیغات وسیع و دشمن شکن باشد که باعث قوت قلب مردم شود. این ابتکار تحت عنوان طرح لبیک یا خمینی به اجرا در آمد. نیروها از شهرهای مختلف استان جمع شده و در نقاط مختلف با اجرای مانور و رژه، شوری خاص در دل مردم ایجاد نمودند. این ابتکار بعدها مورد توجه و استقبال فرماندهی سپاه کشور قرار گرفت و مشابه آن شاهد تبلیغات وسیع برای اعزام سراسری و صد هزار نفری سپاهیان حضرت محمد(ص) بودیم که ده هزار نفر آن از مناطق شمالی کشور بودند. این طرح بزرگ، فضای روحانی و حماسی خاصی در کشور ایجاد کرد.

شهید طوسی که متوجه ارزش تاریخی این رویداد بزرگ بود پیشنهاد داد یکی از شعرا نوحه ای حماسی با محوریت رزمندگان مازندرانی سروده و موقع اعزام نیروها توسط یکی از مداحان خوانده شود.

صادقعلی رنجبر این شعر ماندگار را سرود و عسکری اسماعیل پور نیز به صورت نوحه به اجرا درآورد که بازتابی گسترده در سطح مازندران و کل کشور داشت و هنوز بعد از گذشت چند دهه به عنوان یکی از آثار هنری ماندگار و تاریخی خطه شمال در حافظه مردم ثبت مانده و گاه توسط رسانه ها به منظور یادآوری حال و هوای سالهای ایثار و شهادت منتشر می شود:

بهر فتح کربلا با کاروان

می رود این لشکر از مازندران

پر امید و پر نشاط و و پر توان

می رود این لشکر از مازندران

....

 

 

فاتح اروند

محمدحسن طوسی در چند عملیات بزرگ و کوچک شرکت داشت. مسئولیت او بنا بر ذوق و مهارتش، شناسایی و طراحی عملیات بود. سال 64 وقتی زمزمه فتح فاو مطرح شد همه نگاهها به سمت محمدحسن طوسی چرخید.

والفجر هشت یکی از بزرگترین عملیات های جمهوری اسلامی در دوران با شکوه دفاع مقدس است که البته پیچیدگی های این عملیات باعث شد در بسیاری از محافل تخصصی نظامی دنیا نیز مورد بررسی و واکاوی قرار گرفته و از آن به عنوان "عملیات عبور" یاد کنند.

اروند یک رود وحشی است. بر خلاف ظاهر آرامی که دارد امواج زیرین آن در ساعاتی از شبانه روز تا شصت کیلومتر در ساعت نیز شتاب پیدا می کند. شنا در اروند کار هر غواصی نیست و نیاز به ماهها ممارست و البته برخورداری از دلی شجاع و سری نترس دارد. ارتش بعث عراق به رغم برخورداری از مجهزترین ابزار و ادوات و تجهیزات نظامی که ماهها قبل از آغاز تهاجم گسترده به خاک مقدس جمهوری اسلامی فراهم کرده بود، به رغم آن که تصرف خوزستان و به خصوص شهر مهم و بندری آبادان برایش از اهمیت خاصی برخوردار بود باز هم هیچ گاه جسارت آن را نداشت که با عبور از آب اروند قدم به خاک ایران گذاشته و حمله ای را آغاز کند.

از این رو دشمن خودش نیز گمان نمیکرد رزمندگان ایرانی با وجود برخورداری اندک از تجهیزات نظامی که به دلیل تحریم های شدید و جهانی تسلیحاتی و اقتصادی ایجاد شده بود و نیز تسلط میدانی سربازان بعثی در نقاط آبی و اشراف اطلاعاتی هم پیمانان حزب بعث، یارای طراحی عملیاتی پیچیده جهت فتح شهر بندری فاو را داشته باشند.

فاو شهر مهم و بندری کشور عراق و شاهراه ارتباطی این کشور با خلیج فارس و آبهای آزاد بود که امنیت آن اهمیت اقتصادی وافری برای دولت عراق داشت. سربازان عراقی در هر لحظه از شبانه روز مراقب تحرکات مرزی رزمندگان ایران در کنار آبهای اروند بودند و اجازه حضور هیچ جنبنده ای را بر روی آب اروند نمی دادند. این بخش از مرز آبی ایران و عراق توسط نیروهای ژاندارمری محافظت می شد.

قرار شد فاو به تصرف نیروهای ایرانی در بیاید تا گلوگاه اقتصادی و نفتی عراق تحت فشار قرار بگیرد.

محمدحسن طوسی و یارانش سابقه کار شناسایی آبی در منطقه هور را داشتند اما هنوز در حیطه رود خروشان اروند که سطح آب آن فاقد نیزار و در تیررس مستقیم آتش دشمن بود و دو بار در شبانه روز دچار جزر و مد می شد تجربه کار شناسایی نداشتند.

شش ماه قبل از موعد عملیات، طوسی و یارانش به صورت محرمانه، ناشناس و با لغو هر نوع مرخصی ابتدا به کنار رود بهمنشیر در آبادان منتقل شدند. به منظور حفظ وضعیت موجود و عدم ایجاد حساسیت در دشمن و جاسوسانی که احتمالا در مناطق مرزی تردد داشتند باید نکات امنیتی ویژه ای رعایت می شد. هر نوع ارتباط با خانواده ها ممنوع شد. نیروهای عمل کننده در بهمنشیر که اصلا با اروند وحشی قابل قیاس نیست به تمرین پرداختند. رفت و آمدها به حداقل ممکن رسید. طوسی ونخبه ترین یارانش به نزدیکی اروند رفته و در نخلستانهای اطراف بوفلفل و پاسگاه فرخ پی و خسروآباد مخفی شده و وضعیت اروند و موقعیت دشمن را تحت نظر گرفتند. نوع پوشش رزمندگان اطلاعات با لباس سازمانی سپاه و بسیج مغایرت پیدا کرد. امکانات غذایی و بهداشتی و ... با روندی پیچیده و مخفیانه و با رعات اصل استتار به دست نیروها می رسید. نیروهای اطلاعات در بیشتر ساعات روز استراحت کرده و شبها در گرما و سرما به آب زده و وجب به وجب سطح اروند را در ساعات مختلف و شرایط متفاوت جزر و مد اندازه گیری می کردند. حساسیت و دقت نظر فوق العاده شهید طوسی باعث می شد روی کار نیروهایش تمرکز کامل داشته و خود نیز شخصاً به دل آب زده و از دقت و صحت اطلاعات ثبت شده اطمینان حاصل نماید.

بالاخره بعد از شش ماه کار دقیق و نفس گیر اطلاعاتی، عملیات شگفت انگیز والفجر هشت در شامگاه بیستم بهمن ماه 1364 با رمز مقدس یا زهرا سلام الله علیها آغاز شد و بندر استراتژیک فاو عراق در حمله ای غافلگیرانه به تصرف نیروهای ایرانی درآمد.

رژیم بعث عراق علاوه بر ضربات نظامی و اقتصادی که از این تهاجم بزرگ و حماسی دریافت کرد در معرکه سیاست و دیپلماسی نیز ضربه سنگینی خورد و جلوی همپیمانان غربی و عربی که میلیاردها دلار خرج تجهیز ارتش بعث کرده بودند بی اعتبار گردید.

رژیم بعثی که قرار بود سه روزه خوزستان و هفت روزه تهران را به اشغال درآورد حالا نه تنها اغلب شهرهای اشغالی مثل خرمشهر و هویزه و بستان و ... را از دست داده بود بلکه یکی از مهمترین شهرهای خودش نیز به تصرف نیروهای ایران درآمد.

اندکی بعد به منظور تأمین خوراک تبلیغاتی حزب بعث، صدام دستور اشغال شهر مهران در استان ایلام را داد و چنین وانمود کرد که مهران در مقابل فاو!

امام خمینی رحمت الله علیه دستور آزادسازی مهران را صادر کرد تا کام دشمن همچنان تلخ باقی بماند. نیروهای اطلاعاتی شهید طوسی بی اعتنا به ماهها خستگی ناشی از شناسایی خط فاو و نیز حضور میدانی در کنار رزمندگان فاتح فاو، برای تحقق فرمان امام بی درنگ به سمت خطوط دفاعی شهر مهران حرکت نمودند. با شناسایی دقیق خطوط و وضعیت دشمن همپای سایر لشکرهای سپاه و ارتش، مهران نیز به یاری خدا در کربلای یک آزاد شد و گل لبخند و پیروزی بر لبان مبارک حضرت امام و فرزندان آسمانی اش نقش بست.

به دنبال درخشش تیم اطلاعاتی لشکر 25 کربلا دستور تشکیل گردانی ویژه تحت نظر شهید طوسی صادر گردید. "گردان ویژه عاشورا" یک گردان اطلاعاتی و رزمی و زبده بود که در سال65 با اشراف شهید طوسی برای انجام مأموریتهای بزرگ و مهم ذیل لشکر25 کربلا تشکیل و راه اندازی شد.

سردار محسن رضایی فرمانده وقت سپاه کشور در خاطرات خود ضمن ارج نهادن به زحمات شهید طوسی و یارانش اذعان میدارد که توفیقات اطلاعاتی این گروه باعث شد گاه مأموریت های کلان شناسایی و اطلاعاتی سپاه در اموری که مرتبط با مأمورتهای لشکر 25 نبود نیز به شهید طوسی و یارانش واگذار شود.

 

پاسدار اسلام

اضافه حقوق و حق مأموریت و این جور حرفها که برای سرباز خمینی بی معنا بود. محمدحسن طوسی بالاترین مسئول اطلاعاتی لشکر، چهار هزار تومان حقوق می گرفت هزار تومانش را دوباره واریز میکرد به حساب سپاه! می گفت بابت هزینه های اسکان و آب و برق خانه سازمانی.

خانه سازمانی کوچکی را به صورت مشترک با یک خانواده دیگر در پایگاه شهید بهشتی اهواز در اختیارش قرار داده بودند، اما بابت همان هم اجاره پرداخت می کرد. از غذای پایگاه هم استفاده نمی کرد. برنجش را از شمال می آورد. باقی خریدها را با پول خودش در اهواز انجام می داد. خانمش آشپزی میکرد تا دینی از بیت المال گردنش نباشد. به همسرش می گفت هر چقدر کمتر از بیت المال مصرف کنیم حساب و کتاب قیامتمان راحت تر است. پتویی که از سپاه به خانواده اش داده بودند را هم برد و پس داد. بچه های رزمنده هم گاهی مهمانی می آمدند پایگاه، خانه او، نمی رفت از غذای سپاه بردارد. دستپخت خانمش را می گذاشت جلوی آنها.

یکی از نخبگان و چهره های خلّاق استان را برای طراحی چند ابزار مبتکرانه مرتبط با شناسایی به جبهه دعوت کرد. با اینکه کار سپاه بود باز هم هزینه پذیرایی او را از جیب خودش پرداخت.

فلسفه واگذاری خانه های سازمانی این بود که فرمانده هان برخلاف نیروهایشان که به صورت فصلی و مأموریتی و محدود به جبهه می آیند باید همه طول سال را در مناطق جنگی بمانند و طبعاً فرصت کافی برای سرکشی از خانواده هایشان را نخواهند داشت. شهید طوسی هم خانواده اش را به اهواز آورد اما کمتر به آنها سر می زد. اغلب پیش نیروهایش سر بر زمین می گذاشت و استراحت می کرد. نمی خواست کسی به حال او غبطه بخورد، دلش برای خانواده اش تنگ بشود و... می خواست با زیر دستانش هم کاسه باشد. همین بود که بعد از مدتها کار طاقت فرسای شناسایی در هوای مرطوب هور که بدن بچه ها را تُرد کرده بود باز هم کسی حاضر به گرفتن مرخصی نبود. می گفتند خجالت می کشیم از اینکه فرمانده مان میتواند پیش زن و بچه اش برود و نمی رود...

 فاتح اروند و فاو بود، از کوههای سر به فلک کشیده غرب و جنگلهای انبوه شمال تا خاکریزهای پر فراز و نشیب جنوب، سربلند و پیروز و فاتح بسیاری از جبهه ها بود؛ اما قبل از آن، فاتح قلب های رزمندگان بود. نیروهایش به او عشق می ورزیدند و وجود نورانی و زلالش را سرمشق خود قرار داده و با جان و دل از او اطاعت می کردند.

سفر حج هم اسمش درآمده بود. قبول نکرد. می گفت جنگ واجب تر است. نمی توانم بچه های مردم را که امانتند به حال خود رها کنم، نمی توانم کار جنگ را که به قول امام در رأس امور است زمین بگذارم. حج من در زمین های تفدیده جبهه است.

پدرش هم در جبهه بود. بین دو عملیات کربلای4 و 5 آمد و درخواست مرخصی کرد. محمدحسن روی او را بوسید و معذرت خواست؛ اما اجازه مرخصی نداد. می گفت با درخواست مرخصی دیگران مخالفت کردم نمی توانم برای شما امتیاز ویژه قائل شوم.

برادرش محمد ابراهیم موقع گشت در جنگل تعدادی فشنگ گم کرد. محمدحسن می خواست او را به دادگاه معرفی کند. محمدابراهیم دست به دامان همسر او شد، افاقه نکرد. محمدحسن می گفت فرقی بین برادر من و دیگران نیست. یا برود فشنگ ها را پیدا کند و به بیت المال برگرداند یا طبق قانون باید به دادگاه معرفی بشود. محمدابراهیم رفت و آن قدر گشت تا فشنگ ها را پیدا کرد.

همین محمدابراهیم در والفجر شش شهید شد. بدن مطهرش کنار سایر ابدان شهدا باقی ماند. شهید مرشدی خواست برود پیکر او را به عقب بیاورد. محمدحسن نگذاشت گفت یا همه یا هیچ کس. پارتی بازی نداریم. همه این شهدا برادران من هستند. محمدابراهیم نزدیک به چهارده سال زائری جز مادرش حضرت زهرا نداشت تا آنکه بالاخره توسط جستجوگران نور از خاک غربت بیرون آمد واستخوانهایش بر دوش مردم شهر تشییع شد.

 

عشق و عمل

برای حرف و نظر نیروهایش ارزش قائل بود. این طور نبود که بگوید چون من فرمانده ام، چون از شما با تجربه ترم و چند پیراهن نظامی بیشتر پاره کرده ام، موفقیت هایی که کسب کرده ام سر زبانها دارد می چرخد و... پس حرف حرف خودم است و شما که نیروی جزء هستی باید اندازه و جایگاهت را بدانی و بنشینی و ببینی من چه میگویم و...

خیر! نه تنها به نقد و نظر زیر دستانش حتی اگر نیرویی ساده و کم سن و کم تجربه بودند توجه می کرد خودش هم گاهی آنها را به حرف می گرفت و نظرشان را می پرسید. می خواست با دیدگاه آنها آشنا شود. می دانست خدا گاهی راه و فکری نو را در دهان کسی قرار می دهد و این گونه مسیر انسان را نشان داده و هموار می سازد. نیرو هم احساس شخصیت و خودباوری پیدا می کرد. فایده دیگر این کار البته سنجش توانایی و استعداد نیروها بود. محمدحسن از این طریق می توانست کارآمدی نیروهایش را شناخته و تشخیص بهتری در نحوه به کار گیری و سپردن مأموریت به زیر دستانش داشته باشد.

همین آشنایی با زوایای فکری مختلف و نگاه نو و ایده های جدید به مسائل باعث می شد در جلسات عالی ستاد فرماندهی همیشه حرف و طرح و نظری راهگشا داشته و دستش پر باشد.

نیرویی زخمی می شد یا مشکلی داشت می رفت سراغش، سرکشی می کرد، اگر لازم بودی پولی کف دستش می گذاشت، مشورتی می داد، سفارش می کرد گره کارش را باز کنند، نیروی اطلاعات یک نیروی زبده است. هزینه می شود و زمان می برد تا نیرویی خبره و کاربلد تربیت شود. اگر حضور نیروها در خط ضرورتی نداشت دستور می داد سریع تر عقب بیایند تا از تیر رس دشمن خارج شوند. می دید کسی کسل است یا روحیه اش را از دست داده، افسرده شده و ... می نشست بساط شوخی و خنده را راه می انداخت فضا را عوض می کرد. نمی گذاشت فشار کار و سختی رزم در دل آتش و خون روحیه کسی را تضعیف کند.

سردار پاشا در این خصوص می گوید: "محمد حسن طوسی با این که فرمانده اطلاعات عملیات و معاون فرماندهی لشکر 25 کربلا بود، لباس غواصی می پوشید و به شناسایی می رفت. گاهی اوقات با همان لباس غواصی به بهمن شیر می رفت و نیروهای گردان رزمی را که در حال آموزش غواصی بودند، تشویق و ترغیب می کرد. با رسیدن زمستان و سردی بیش از حد آب، محمد حسن طوسی امر کرد برای بچه ها عسل بیاورند تا بدن آنها از خطر سرماخوردگی حفظ شود. ایشان به عنوان فرمانده، تقریباً در همه کارها نظارت مستقیم داشت؛ به خصوص در بحث آموزش نیروها. ایشان به نحوه حمل اسلحه توسط نیرو در آب، حمل مهمات به وسیله نفر در موقع عبور از رودخانه یا چگونگی ارتباط بی سیم چی و این که نیرو چگونه بتواند با بی سیم از آب عبور کند، دقت بیش از اندازه ای داشت. از آن طرف نیز می آمد روی کیفیت شناسایی، نحوه آن و مقدار پیشرفت کارها، نظارت می کرد. خیلی اصرار داشت تا از دشمن بیشتر بداند."

اما همین محمدحسن موقع کار جدی و قاطع بود. دغدغه داشت مبادا کاری از روی دقت و ریزبینی انجام نشده باشد. خودش هم می رفت دل خطر، جایی فراتر از خط مقدم، به محدوده دشمن نزدیک می شد تا شناسایی ها کامل و درست انجام شود. احساس می کرد نیرویی کم گذاشته و کارش را درست انجام نداده ناراحت می شد. گاهی هم عصبانی می شد و سرش داد می زد؛ اما بعد از دلش در می آورد و برایش توضیح می داد که کار اطلاعات – عملیات چقدر حساس است و باید دقت خاصی به کار برد تا جان کسی به خطر نیفتد و عملیات درست طراحی شود.

یکبار بد جوری شیمیایی شده بود. صورتش سیاه و کبود بود. به سختی به هوش می آمد. نای حرف زدن نداشت. چند روزی استراحت کرد. حالش خوب نشده بود که از ادامه درمان شانه خالی کرد و خودش را به خط رساند.

چند روز بعد درگیری شدیدی شد. این بار دستش تیر خورد. بدنش ضعیف شده بود. او را دوباره به بیمارستان آوردند. از اتاق عمل که درآمد باز سودای رفتن به خط را داشت. در جواب همسرش که از او خواست مدتی بماند و استراحت کند، ‌گفت: خانم! تکلیف است. دشمن در پشت مرزها به جان، مال، دین و ناموس ما چشم طمع و تجاوز دوخته. چطور می‌توانم آرام بگیرم. زمانی پشتم روی زمین آرام می‌گیرد که به لقاء خدا رسیده باشم!

میگرن داشت و سردردهای عجیبی سراغش می آمد. ولی هیچگاه تسلیم آن نشد. آمپولهای قوی میزد تا درد را کنترل کند. فشار کار رویش زیاد بود. خسته می شد می گفت ده دقیقه میخوابم سر ده دقیقه بیدارم کنید. همان ده دقیقه هم تلفن زنگ می زد یا می آمدند دنبالش بلند می شد کارها عقب نماند.

مرتضی قربانی فرمانده لشکر دستور داد برود اوضاع خط را بررسی کند و نتیجه را بیاورد. سوار موتور شد. لا به لای تیر و ترکش و موج انفجار و آتش دشمن، رفت سمت کارخانه نمک. در همین گیر و دار ترکشی به دستش خورد که آه از نهادش برخاست. خیلی خون از او رفت. ایستاد و کار شناسایی را انجام داد. اصرار دوستانش بی فایده بود. حاضر نشد برود بیمارستان. گزارشش که کامل شد خودش را به فرمانده رساند، اوضاع خط را مو به مو توضیح داد، وضعیت دشمن و شرایط جبهه خودی را با جزییات بیان کرد. تدبیری لازم بود که جلوی پاتک دشمن گرفته شود. پیشنهادش را مطرح کرد؛ در حالی که دیگر رمقی به تن نداشت. خیالش که از انجام مأموریت راحت شد با رنگ و روی پریده رفت و خودش را رساند به بیمارستان. گفتند مدتی باید بستری شوی. دو روز که گذشت بلند شد دوباره برگشت خط. نگران بود اتفاقی برای بچه ها نیفتاده باشد. به خط که رسید اوضاع آرام بود. فرمانده با طرح پیشنهادی او موضع نیروها را تقویت کرده بود و پاتک دشمن خنثی شد.

تعهدش در عبادت هم دیدنی بود. جنگیدنش عاشقانه بود، فراتر از چارچوبهای مرسوم سازمانی، عبادتش هم رنگ و بوی عاشقانه داشت. همرزم او سردار تقی مهری در خاطره ای می گوید: " بعد از یک شناسایی که به اتفاق آقای طوسی انجام داده بودیم موقع برگشت بین دو پایگاه ماندیم. شب شده بود و هوا بسیار سرد بود. رفتیم به پایگاه برادران ارتشی، می‌‌خواستیم نماز بخوانیم آب را که به صورت می‌ریختیم صورت‌مان یخ می‌زد. آن‌جا من یک صحنه‌ای دیدم که تا آخرعمر یادم نمی‌رود. بعد از وضو چشمم به صورت آقای طوسی افتاد. روی محاسن بلندش بلورهای یخ کاملاً بسته شده بود. در همان‌جا عده‌ای بودند که می‌گفتند؛ به خاطر سردی هوا ما آب را گرم می‌کنیم. برای مسح وضو پلاستیک می‌گذاریم روی پوتین‌ها بعد از روی آن مسح می‌کشیم. اما محمدحسن بی اعتنا به سرمای استخوان سوز هوا، وضویی عاشقانه گرفت و با دل و جان به نماز ایستاد."

بحث انتصابش برای فرماندهی لشکر هم مطرح بود اما غرق کار بود و هیچ وقت پی اش را نگرفت.

 

دل دار

از بس شب بیداری می کشید و کار می کرد همیشه چشمانی خسته و خواب آلود داشت با این حال کم می خوابید تا کارها عقب نماند. می سپرد تلفن را قطع نکنند و او را صدا بزنند کسی معطلش نماند.

یک بار آمده بود خانه. رفت داخل اتاق و خوابید. چیزی نگذشت که صدای فریادش به هوا بر خاست. دوان دوان خودم را به او رساندم. دور خودش می چرخید. مرا که دید لبخندی زد. کمی رنگ و رویش برگشته بود. گفت بیرون کاری دارم بر می گردم. پیش خودم گفتم لابد خواب آشفته ای دیده که این طور داد زده و از جا پریده. به هر حال او یک مرد جنگی است و طبعاً با صحنه های دلخراشی سر و کار دارد. رفت بیرون. آمدنش زیاد طول کشید. نگران شدم. یکی از همکارانش آمد و شوخی وجدی خبر آورد که باید همراه او به بیمارستان بروم. محمدحسن را عقرب نیش زده بود. گاهی در خانه سازمانی عقرب و رتیل می دیدیم و می انداختیمش بیرون. آن روز عقرب به رختخواب رفت و او را نیش زد. محمدحسن از جا پرید و عقرب را گرفت. اما برای اینکه من روحیه ام را نبازم، مبادا زن و فرزندش نگران شوند و آب توی دلشان تکان بخورد اصلاً به روی خودش نیاورد. عادی و معمولی بلند شد ماشین را روشن کرد و رفت بیمارستان.

روزی حسن آقا از منطقه آمد و گفت: واقعاً پیش بچه مان شرمنده ام. می ترسم یک روز شهید بشوم وآرزوی بردن پارک در دلش بماند. آن روز به قدری خسته بود که حد نداشت. به اتفاق دخترم به پارک رفتیم و دخترمان در  حا ل بازی با تاب بود؛ اما حسن آقا از فرط خستگی روی نیمکت خواب رفته بود. در همین حال سمیه او را صدا زد و از او خواست تابش دهد و او سراسیمه از خواب بیدار شد و به طرف تاب دوید و دوتایی مشغول بازی شدند.

هر وقت می خواست سمیه را از خواب بیدار کند، حوصله به خرج می داد و حسابی قربان صدقه اش می رفت. این همه دلدادگی اش اما باعث نمی شد از رسالت اصلی خود در راه جهاد و شهادت و دفاع از حریم اسلام غافل شود. ما را به مناطق آزاد شده می برد و از مظلومیت مردم آن دیار سخن می گفت و از وظیفه ای که برای دفاع از دین و میهن دارد. مرا با خودش به دیدار خانواده های شهدا می برد و می گفت دوست دارم مثل آنها صبور باشی.

روزی بمباران شد. حسن آقا ماشین را روشن کرد تا به طرف مدرسه دخترم برود. گفت: دخترمان می ترسد. لحظه ای دیدم که آرام گرفت و از رفتن منصرف شد به او گفتم: چه شده؟ گفت به یاد دویدن حضرت رقیه سلام الله از دست سربازان یزید افتادم. خدا می داند حضرت رقیه چه حالی داشتند. مگر دخترم از فرزند حسین علیه السلام بالاتر است؟ گفت: "می خواهم بنشینم و برای غربت حضرت رقیه گریه کنم.

پایم بر اثر تصادف شکسته بود. مدتی طولانی در گچ بود. گفت این مدت خیلی به من محبت کردی باید جبران کنم. آماده‌ سفر به سوی مشهد الرضا(ع) شدیم. هر جایی که توقف می‌کردیم، مرا سوار ویلچر می‌کرد و با خودش به این طرف و آن طرف می‌بُرد، در حالیکه یک دست خودش نیز بابت مجروحیت در جنگ در گچ بود.

ـ آقا! من خجالت می‌کشم که روی ویلچر بنشینم.

ـ اما من افتخار می‌کنم که در خدمت همرزم خودم باشم! تو را همرزم خودم می‌دانم. رزم به این نیست که حتماً اسلحه بگیری و به جنگ بروی. شما سختی‌های زیادی را به خاطر این که شوهرتان در جبهه است، متحمل می‌شوی. برای همین شما را یک همرزم، برای خودم می‌دانم. این اواخر دیگر مظلومانه حرف می زد و از من حلالیت می خواست. می گفت برایتان کم گذاشتم. پیش من سختی کشیدید....

اما من در کنار او جز خوشبختی، حسی نداشتم.

جنگ، خشن و سخت و سنگین است. اما هیچ وقت نتوانست مردانی چون محمدحسن را که با نگاه زینبی "ما رأیت الا جمیلا" وارد عرصه جهاد و شهادت شده بودند از عواطف انسانی و محبت به خانواده و... دور سازد. رزمنده ای که برای خدا می جنگد، همه جا خدا را در نظر دارد. کم به خانه می آمد اما همان فرصت اندک هم خاطراتی خوش رقم می زد که جای همه نبودن هایش را پر می کرد.

 

بزم گمنامی

از دوستانی که در این عملیات (والفجر هشت) به شهادت رسیده بودند ذکر خیر به میان آوردیم و با بردن نام شان تجدید خاطره‌ای از ایشان به عمل آوردیم. در فضای یاد و خاطره‌ این دوستان بودیم که دیدم در سیمای آقای طوسی ناراحتی موج می‌زند. در وهله‌ اول با خودم گفتم؛ این طبیعی است که یک فرمانده آن هم با خصوصیات روحی و روانی که محمدحسن طوسی دارد، علاقه‌اش به نیروها، رأفت و مهربانی‌اش با پرسنل، وقتی جای خالی یارانش را می‌بیند حق دارد که ناراحت باشد. اما احساس­کردم، موضوع غیر از این‌ها باید باشد. طاقت نیاوردم و پرسیدم که چرا این قدر نگرانی؟ بی مقدمه گفت:

این که قرآن این همه فریاد می‌زند که یَدِ واحده باشید. ائمه معصومین(ع) این قدر ما را به اتحاد و همدلی دعوت می‌کنند. [این که به فرمایش امام خمینی آن چیزی که ما را به پیروزی رساند همین وحدت کلمه است] چرا با همه‌ این توصیه‌ها، مؤمنین باید این قدر متفرق باشند؟ ما بارها نتیجه‌ مثبت اتحاد، همدلی و یگانگی را دیده‌ایم که یک مصداق آن، همین عملیات والفجر 8 می‌باشد. اما بعضی وقت‌ها آن قدر متفرق می‌شویم که گویی از یک جنس و یا از یک نسل نیستیم.

قدری که مسیر را طی کردیم. دیدم با حال عجیبی شروع کرد به بردن اسم یکایک شهدای اطلاعات، که در این عملیات شهید شده بودند. شهید نصیرایی، مرشدی، بهاور، معصومی، روستا و ... از خصوصیات آن‌ها گفت. از شیرین کارهای‌شان، از عبادات و معنویات، از اطاعت پذیری شان از فرماندهی، ایثار، خودگذشتگی‌ها و ... همین‌طور که می‌رفتیم یک دفعه دیدم ایشان با حالت موری* دارد نام آن‌ها را می‌برد و برای‌شان گریه می‌کند. بعد از آن، خودش را سرزنش می‌کند که چرا آن‌ها رفته‌اند و من مانده‌ام؟ ایشان را  آن‌جا خیلی دلنازک دیدم. [تا آن موقع این قدر ایشان را رقیق القلب ندیده بودم.] به ایشان دلداری دادم و گفتم:

ان شاءالله شما هم شهید می‌شوید! ما اول برای جنگیدن و پیروزی آمده‌ایم. حال، توی این مسیر اگر به شهادت برسیم خوش به حال مان.

آقای طوسی! با این اوضاع و احوالی که من از شما می‌بینم، شما نیز مسافر آن بالا بالاها هستی! یک وقت متوجه شدم می‌گوید:

حاج کمیل، حرف‌های‌تان را رد نمی‌کنم اما من حتی برای بعد از شهادت خودم هم ناراحت هستم! گفتم:

بعد از شهادت که ناراحتی ندارد. حقیقت مطلب این بود که من این حرف آقای طوسی را در آن  لحظه‌ درک نکرده بودم و واقعاً نمی‌دانستم که در درونش چه می‌گذرد؟ چرا که آدم‌ها هر کس برای خودش اندازه‌ای دارند. حتی شهدا هم با هم‌دیگر فرق داشتند. ظرف آدم‌های دنیا با هم فرق دارد و متفاوت است. ما ظرف‌مان با ظرف محمدحسن طوسی خیلی فاصله داشت. ایشان ظرفیتش خیلی بیشتر از ماها بود. دیدم می‌گوید:

ببین! خودت از زحمات، زجرها، محرومیت‌ها، مصیبت‌ها، گرسنگی‌ها، تشنگی‌ها و ... امثال نصیرایی، مرشدی، روستا، بهاور، معصومی و دیگران خبر داشتی و داری. دیدی که این بچه‌ها چه‌قدر مظلوم بوده‌اند. چه کارهای بزرگی توی جبهه انجام داده‌اند. نتیجه‌ کار این شد که این عزیزان به شهادت رسیدند. اما بیش‌ترین کاری که برای‌شان می‌کنند این است که حداکثر در محدوده‌ شهرستان خودشان تشیع می‌شوند و در همان جا از این‌ها تجلیل به عمل می‌آورند. ولی آن طوری که این‌ها سزاوارش هستند از مقام‌شان تجلیل به عمل نمی‌آید. در حالی که کارهای بزرگ و شایسته را این‌ها انجام داده‌اند. اما اگر من یا امثال من شهید بشویم چون اسم دَر کردیم، استاندار اعلامیه می‌دهد، نماینده‌ امام می‌آید و در تشییع جنازه‌مان شرکت می‌کند. صداوسیما تبلیغات می‌کند. خلاصه کلی سر و صدا می‌شود که مثلاً محمدحسن طوسی به شهادت رسیده است. در صورتی که ما این شأن و مقدار را نداریم.

[آقای کهنسال] من خودم را شرمنده‌ همه‌ شهدایی می‌دانم که به شهادت رسیده‌اند. من خودم را کوچک‌تر از این‌ها می‌دانم. تلاش را این‌ها کرده‌اند، زحمت را این‌ها کشیده‌اند، ما فقط مسئول‌شان بودیم. بالا سر این‌ها بودیم. دستور می‌دادیم و امر و نهی می‌کردیم. حقیقتش من سزاوار این نیستم که این جوری از من تجلیل شود. حق مطلب آن است که امثال نصیری‌ها، بهاورها، مرشدی‌ها و .... سزاوار تجلیل هستند. *

 

 

 

 


*. اصطلاحی مازندرانی که در فراق کسی زمزمه می‌کنند.

*. حاج‌کمیل کهنسال می‌گوید: عجیب است که شهید طوسی وقتی به ندای خدای خودش لبیک گفت، پیکرش باز نگشت و تشییع نشد. او به آرزویش رسید. مدت‌ها از زمان شهادت‌ش گذشت و آن چیزی که ایشان از آن ابا داشت حادث نشد. شهدای همرزمش به موقع شناسایی و تشییع شدند اما جسم مطهر ایشان سال‌ها در دشت تفتیده‌ شلمچه ماند تا در نهایت با کمک تفحص لشکر 25 کربلا پیدا شد. موقع تشییع جنازه‌اش هفتاد شهید دیگر نیز تشییع شدند. از تمامی هفتاد شهید یک جا تجلیل به عمل آمد. شب وداع انجام شد. همان‌طور که ایشان قبلاً و قلباً می‌خواست با شهادت ایشان صنفی برخورد نشد، برنامه ویژه ای تدارک دیده نشد و هم کاسه و همرنگ همه شهدا قرار گرفت.



 

منابع: کتابهای علمدار لشکر و سرو سرخ اثر سید ولی هاشمی/ قلب فرمانده اثر سید حسین ولی پور/ عشق و آتش منتشر شده در کنگره شهدای استان مازندران/ آرشیو سازمان حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس/ آرشیو نشریه سبز سرخ/ مصاحبه نویسنده/

  • سیدحمید مشتاقی نیا

اتاق جنگ

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۱۸ فروردين ۱۴۰۳، ۱۱:۰۰ ق.ظ

اتاق-جنگ:-خاطرات-قاسم-جعفریان | مشق-وابسته-به-م.-ف.-ه-حدیث-مهتاب | خانه کتاب  و ادبیات ایران

 

کتاب "اتاق جنگ" را دقایقی پیش به پایان بردم. اثر زیبایی از حسن و حسین شیردل حاوی خاطرات خواندنی قاسم جعفریان. حسین منصف این کتاب را دوست داشت و دوست داشت دیگران هم بخوانند. در دیدار خانوادگی که با همسر این آزاده مرحوم داشتم اتاق جنگ را از ایشان هدیه گرفتم.

خواندن این کتاب از دو جهت برای من لذت داشت. یکی حال و هوای شمال و بچه هایی که کم و بیش با شخصیت خیلی هایشان آشنایی دارم و دیگر اما زاویه دید قاسم جعفریان بود که همیشه دلم می خواست از نگاه او خاطرات جنگ را ببینم. آدمهای باهوش نگاه خاص تری به وقایع روزمره زندگی دارند.

به کربلای یک که رسیدم گفتم گل خاطرات کتاب همین جاست؛ به کربلای 4 و ام الرصاص که رسیدم گفتم نه این قسمت دلچسب تر است؛ اما همه خاطرات جبهه و جنگ یک طرف، ستیز درونی در کارزار عشق و دلبستگی از آن دست ناگفته هایی است که کمتر قابل تصور و حتی تصویر سازی است. رزمنده تازه دامادی که به همسرش عشق می ورزد اما حاضر است برای خدا از او هم بگذرد و حجله دامادی را رها نموده و به خط مقدم بشتابد و نوعروس جوانی که داغ یک خواهر و دو برادر دیده، راه و هدف برادران شهید و همسرش را می ستاید ولی دلواپسی های نفس گیر زنانه، طاقتش را طاق کرده و خلوت و اشک را دلخوشی غربت و نگرانی هایش قرار می دهد. نمی دانم سینما میتواند روزی به این بخش از ناگفته های جنگ، عرض ارادتی داشته باشد یا نه.

زخم طعنه و تیر کنایه و زهر زبان جماعت عقرب صفت نیز قصه ناتمام دلسوختگی و آتش نهان قلب عاشقان راه خداست که هر صفحه ای از تاریخ، نشانی از آن بر جگر پاره خویش ثبت نموده است.

جنگ در سال 65 به اوج خود رسید. در سال 66 رها شد. رها شدن جنگ یعنی فرسایش جبهه، کم شدن حضور نیروها، سرد شدن مسئولان، نرسیدن امکانات و عادی شدن بی عاری و تقویت فرهنگ بی تفاوتی. اینگونه بود که مقدمه عقب نشینی های سال 67 چیده شد و جام زهر به کام امام مان فرو نشست.

یادمان باشد هیچ وقت در هیچ جبهه ای مصاف با دشمن را رها نسازیم. بی تحرک و سرد و بی برنامه نمانیم. خودمان و دشمن را به حال خویش رها نسازیم. عقب نشینی فرهنگی این سالهای ما ثمره رخوت و بی عاری و سکون و سکوتی است که از یکی دو دهه قبل آغاز شد و چه ضربه سختی خوردیم.

راستی بی صبرانه منتظرم جلد دوم این اثر با نام "اتاق جنگ بعد از جنگ" را هم دیده و بخوانم.

 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

حاجتش روا شد

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۱۷ فروردين ۱۴۰۳، ۰۱:۵۴ ب.ظ

photo_2024-04-05_16-14-51_yzvy.jpg 

 

یک هفته پیش، جمعه دهم فروردین 1403 مصادف با هفدهم ماه مبارک رمضان، شهید محمدرضا زاهدی اینجا ایستاده بود و با دوستان شهیدش نجوا میکرد. حالا قرار است درست همین نقطه در جوار یاران دیرینش به خاک سپرده شود.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

دست از سر جیب ما بردارید!

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۱۶ فروردين ۱۴۰۳، ۰۵:۰۹ ب.ظ

سکه و دلار باز هم شگفتی‌ساز شدند!/کاریکاتور

 

هر دولتی که می آید شعار مهار تورم سر میدهد بعد زوم میکند روی دخل و خرج مردم. برنامه ریزی می کند چطور پول بیشتری از دست مردم برباید بلکه سرمایه های خرد آنها باعث ایجاد ورم بیشتر در اقتصاد نشود. یارانه ها را دستکاری میکنند هم مقدارش هم زمان پرداختش، برای همین دویست هزار تومان فجرانه چقدر نقشه میکشند از چنگ ملت بیرون بیاورند انگار کسی میتواند با این پول طلا و دلار بخرد. خروجی بانکها قفل شده و دریچه وام ها را می بندند، هزینه خدمات را افزایش می دهند و...

اما هیچ کس نیست جلوی رشد شبانه و ناگهانی قیمت ارز و سکه را در پستوهای تاریک مافیای دلالی و غارتگری بگیرد. گلوگاه اقتصاد و منشأ گرانی نه در اختیار مردم و نه تحت کنترل دولتهاست. اوضاع این چند روز را ببینید و دستتان را از جیب ما بیرون بکشید.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

همه ما از این اشتباهات داریم

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۱۶ فروردين ۱۴۰۳، ۰۴:۵۱ ب.ظ

زمان تشییع پیکر رضا داوودنژاد مشخص شد! | طوطیانیوز

 

رضا داوونژاد را خدا رحمت کند بازیگری دوست داشتنی و بی حاشیه بود. مصاحبه ای دارد با رضا رشیدپور در پاسخ به این سوال که بزرگترین اشتباه زندگی ات چیست می گوید خودم را آنقدر چاق کردم تا به سربازی نروم و این چاقی (مضرات ناشی از آن) به اندازه ده سال سربازی برایم تمام شد!

او اما در نهایت به رغم انجام دوبار عمل پیوند، به دلیل نارسایی کبدی در سن 44 سالگی در بیمارستان شیراز جان باخت.

روحش شاد. خیلی از مواقع گمان میکنیم داریم به خودمان لطف میکنیم، میخواهیم داخل چاله نیفتیم اما گرفتار چاه می شویم. چنین اشتباهاتی را همه ما در زندگی داشته ایم. کاش روزی عبرت بگیریم و سنجیده تر عمل کنیم.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

دلنوشته خواندنی فرزند شهید زاهدی

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۱۵ فروردين ۱۴۰۳، ۰۹:۵۵ ب.ظ

تصویر دیده‌نشده‌ از دیدار سردار شهید زاهدی با رهبر معظم انقلاب - همشهری  آنلاین

 

بسم رب الشهداء والصدیقین
و لا تحسبن الذین قتلو فی سبیل‌الله اموات بل احیا عند ربهم یرزقون...


اللهم تقبل منا هذا القربان🌹
خدایا این قربانی را از ما بپذیر...
خدایا کسی را فدایت کردیم که تمام عمر خواست که دیده نشود...
خواست که اگر کاری کرده فقط برای رضای تو باشد، خواست که قلب امام زمانت را شاد کند...
همیشه از دوربین و جلوی دوربین بودن تا حد امکان فراری بود...
و تو دیدی و تو میشناختی اش... 
خدایا تو میدانی که چه سرمایه معنوی ای از دست ما رفت...
روزهایی را دیدیم که از ۶ صبح تا یک نیمه شب سر کار بود و با آن خستگی نماز شبش ترک نمیشد، نماز هایی که تعداد زیادی از مردم شامل دعاهایش بودند...
سال ها بود که ساعت های خوابش به ندرت به پنج ساعت میرسید...
خدایا تو دیدی و شنیدی که روزی حداقل سه جزء قرآن تلاوت میکرد و در ایام ماه مبارک رمضان، هر سه تا چهار روز یک ختم قرآن داشت...
میگفت من چشم را برای دو چیز میخواهم، قرآن خواندن و شاید دیدار مهدی فاطمه...
خدایا تو شاهد بودی «علی» ما هیچوقت نخواست دیده شود، هیچ وقت نخواست مطرح باشد هیچوقت نخواست اسمش برده شود...
از زمان جنگ هر روز عاشورا اش ترک نمیشد...
خدایا ما ندیدیم نمازش از اول وقت فاصله بگیرد...
خدا را شکر که اجر قریب ۴۵ سال مجاهدت عزیز دلمان و نور چشممان  سردار محمد رضا زاهدی اینگونه رقم خورد...
و چه عاقبتی بهتر از شهادت...
هیچوقت فکر نمیکردم در روز شهادت امام علی (ع) دو بابا علی از دست بدهم
«هنیاً لک»
گوارای وجودت...
به آرزویت رسیدی

استرس ها، بی خوابی ها، خستگی ها، درد های مجروحیت کمر و بازو و سینه و دست ها، تیر کشیدن های جای جراحت پا که همان اندک خواب را هم ازت گرفته بود، چشم درد ها و قطره ریختن های داخل چشم، همه و همه...بالاخره تموم شد... 
خداحافظ یار و سرباز رهبرم...
 خداحافظ یار سید حسن نصرالله...
خداحافظ بابا علی ما...

دیدار ما باشد در آن دنیا و امیدواریم در آن روز پیشتان روسفید باشیم...
انشاءالله خدا ما را هم به خیر عاقبت و شهادت در راهش از این دنیا ببرد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

اگر بخواهی خودت باشی

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۱۴ فروردين ۱۴۰۳، ۰۵:۳۰ ب.ظ

ع . ص» در برابر تهمت التقاط چه پاسخی داد | خبرگزاری فارس

 

"برای پس از مرگم" را سیمای جمهوری اسلامی پخش کرد. موضوعش زندگی شیخ علی صفایی است معروف به عین صاد. در بخش هایی از فیلم گفته میشود وزارت اطلاعات برای او پرونده ساخته، متهم به براندازی شده، حشر و نشر با او مذموم شمرده شده و...

پیش تر در کتابی پیرامون زندگی آزاده قهرمان، ملاصالح قاری نیز که توسط نشر شهید کاظمی به چاپ رسید درباره برخورد بد وزارت اطلاعات با او روایتهای تلخی نقل شد.

البته این اتفاق هم که در جمهوری اسلامی اجازه داده میشود حتی در صدا و سیما عملکرد مهمترین بخش امنیتی کشور زیر سوال رفته و نقد شود قابل تحسین است.

اما کی قرار است این روند اشتباه اصلاح شود؟ هنوز هم گاهی شنیده میشود اگر کسی حتی از قشر دلسوز انقلابی و طلبه و خادم شهدا و...، تفکری متفاوت با جریان غالب و سازگار و مطیع داشته باشد از طرف بعضی مجموعه ها زیر نظر قرار گرفته و معاشرت با او شماتت می گردد و شخصیتش به انزوا کشانده میشود. گاهی در گزینش بعضی ادارات سوال میشود با فلانی ارتباط داری یا نه؟! در حالیکه در همان ادارت بعضی هنجارشکنی ها به راحتی مورد اغماض قرار میگیرد.

این روند جز افزایش روحیه تملق و ریاکاری و بی صداقتی ثمری نداشته و مانع رشد و بلوغ جوامع خواهد بود.

شیخ علی صفایی راهش را ادامه داد. مُرد اما آثارش ماند و جوّ غالب را تغییر داد. امروز اندیشه های او در بین جوانان متدین دست به دست می چرخد و مورد استقبال قرار می گیرد. مرور زمان این خصلت را دارد که خیلی از اوراق را بر می گرداند. کسی به وضع حال، غره یا دلگیر نشود.

این مستند را حتما تماشا کنید.

 

برای پس از مرگم| تماشای آنلاین با بالاترین کیفیت | هاشور

  • سیدحمید مشتاقی نیا

بزنیم

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱۳ فروردين ۱۴۰۳، ۰۸:۴۴ ب.ظ

پیشرفتهای ایران بعد از انقلاب اسلامی قابل کتمان نیست. وضعیت رفاه عمومی، صنایع، بازرگانی، آموزش، تسلیحات، استراتژی نظامی و ... دهها برابر نظامهای سلطنتی دو سه قرن اخیر رشد داشته ایم.

اما با شعارهایمان هم فاصله داریم. از آنچه که اسلام خواسته عقب هستیم.

برداشتی که من از فضای جامعه دارم از مقوله حجاب و عفاف گرفته تا اقتصاد و بانکداری و مدیریت و هنر و سیاست و ... عزم خاصی برای حرکت به سمت تمدن اسلامی وجود ندارد و در مراتبی هم نسبت به دهه شصت عقبگرد داشته ایم.

ما در شرف استحاله ایم. فرقی هم بین مردم و مسئولین نیست. دنیاطلبی و دوری از معنویت باعث شده دینداری مان التقاطی شود. بخشی از دین که به نفعمان هست را می چسبیم و بعض دیگر را رها می سازیم.

بگذارید یکبار مرد و مردانه روبروی رژیم سفاک صهیونیسم بایستیم. به خدا ارزشش را دارد. تاریخ از نظام اسلامی به عنوان نظامی آزادی خواه و غیور یاد خواهد کرد. بگذارید این خاطره خوش را از خود به جا بگذاریم. نبرد با وحشی ترین قبیله بشر، برد و باختش عین پیروزی و سربلندی است.

 

مرکز بررسی اسناد تاریخی

  • سیدحمید مشتاقی نیا