اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات

این خون در رگهای ماست

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۶، ۰۸:۰۲ ق.ظ

شهید حسن حسین پور

تولد: قزوین 20/2/1361

شهادت: درگیری با عناصر گروهک پژاک- ارتفاعات جاسوسان سردشت- 13/6/1390

مزار: امامزاده حسین قزوین

=از اولش هم برای ما نبود. انتخاب شده بود. انگار که امانتی بود دست ما. پنج شش ماهه بود. داشتم شیرش می دادم که خوابم برد. توی خواب دوتا سید بزرگوار را دیدم که به سمتم آمدند. یک قرآن دادند و گفتند این را بگیر تا حافظ کودکت باشد تا به موقعش.

=با برادرش یک مدرسه می رفتند. پول تو جیبی هر روزشان را می دادم تا توی مدرسه چیزی بخورند. یک روز، برادرش زودتر از مدرسه آمد. دل نگران شدم. دم در خانه ایستاده بودم که پیدایش شد. سبزی آشی زیر بغل، می ریخت و می آمد. وقتی به من رسید گفت: «پول تو جیبی‌ام رو نخوردم. رفتم سبزی گرفتم با هم آش بخوریم.»

=خانه مان تا مسجد دو تا میدان فاصله داشت. پیاده می رفت و می آمد. زمستان و تابستان هم نداشت. مقید به نماز جماعت بود.

=خانواده مان به لطف خدا تمکن مالی خوبی دارند. به راحتی می توانست برای خودش کار و باری دست و پا کند. این کار را نکرد. یک روز آمد و گفت علاقه به سپاه دارم. وقتی آزمون داد، هم تکاوری قبول شد هم دانشگاه امام حسین علیه السلام. گفت: «من دنبال کار پشت میزی نیستم باید برم تکاوری.»

=سال خمسی مان که می رسید. قلم و کاغذش را برمی داشت. می رفت طبقه چهارم خانه دور از شلوغی و سر و صدا شروع می کرد به حساب و کتاب کردن. اجناس خانه را می نوشت. خمسشان را در می آورد. بعد هم می برد دفتر مرجع پرداخت می کرد. توی زندگی خودش هم که وارد شد حواسش به پرداخت خمس جمع بود.

=خودش را خادم شهدا می دانست. نه که روی زبانش باشد. در عمل خادم بود. یادم نمی رود که چقدر برای زنده کردن نام چهار شهید روستایمان زحمت کشید. با وجودی که بعضی از این شهیدان خانواده داشتند و به طور طبیعی باید پیگیر این مسائل می بودند؛ اما حسن به این چیزها فکر نمی کرد. هدفش چیز دیگری بود. کلی به این در و آن در زد تا توانست عکس هایشان را جمع کند. بعد هم با هزینه خودش داد از عکس شهدا تابلویی درست کردند، گذاشت توی مسجد روستا.

 

=نظراتش را رک و پوست کنده می گفت. حرف انقلاب و نظام که می شد با کسی رو در بایستی نداشت. اگر اعتراض کسی را می دید روشنگری می کرد و می گفت: «زحمت زیادی برای انقلاب کشیده شده، اگه یه مسئولی کارش رو درست انجام نمی ده، نباید پای انقلاب گذاشت.»

توی بحث های سیاسی صاحب نظر بود. وقتی حرف از رهبری می شد داغ می کرد. ولایت فقیه خط قرمز بود برایش. تاب نمی آورد کسی بخواهد ناروا چیزی در مورد امامش بگوید. هیچ وقت نشد بگوید آقای خامنه‌ای. همیشه ورد لبش امام خامنه‌ای بود.

سخنرانی آقا که پخش می شد انگار حکومت نظامی باشد. همه خانه را ساکت می کرد. میخکوب می نشست جلوی تلویزیون.

=اهل کتاب بود. بعد از پر کشیدنش همین کتابها برایمان یادگار مانده. هم خودش می خواند هم برای دیگران می خرید. هر جا که می رفت اگر می خواست برای کسی هدیه بگیرد، این هدیه یا کتاب بود یا نرم افزار. زمانی که نامزد کردم رفته بود قم. وقتی برگشت برایم چند تا کتاب تازه چاپ خریده بود. کتاب هایی در مورد ازدواج و تربیت فرزند.

=حساسیت عجیبی داشت به حلال و حرام بودن چیزی که می خورد. کلی سؤال می کرد که مثلاً فلان میوه یا غذا از کجا آمده؟ کی آورده؟ اگر می فهمید از طرف کسی است که مالش شبهه ناک است نمی خورد. ما را هم نمی گذاشت بخوریم.

=اول وقت نماز صبحش را می خواند. نمی خوابید. شروع می کرد به قرآن خواندن. اول سوره یاسین و بعد هم سوره واقعه. قرآنش که تمام می شد، تازه نوبت زیارت عاشورا بود. به ما هم بیداری بین الطلوعین را سفارش می کرد و می گفت: «تازه این موقع روزی ها تقسیم می شه هرکی بخوابه روزی اون روزش رو از دست داده...»

=مدل موهایش، سبک و رنگ لباس هایش ساده ساده بود. حتی شبی که خواستگاری رفت همان لباس های همیشگی اش را اتو کرد و پوشید. خیلی تمیز و زیبا. می‌گفت: «اگه کسی منو بخواد باید همین طوری بخواد.» شب عروسی اش هم که شد زیر بار کراوات زدن نرفت. ساده و بی آلایش نشست روی تخت دامادی...

=رفته بودند زاهدان برای شناسایی.  همرزمانش چند دقیقه فیلم از حسن گرفته اند. هنوز هم کلیپش را داریم. دوربین که به حسن می رسد می گوید: «بگذار همه بدانند سربازان خمینی هنوز زنده اند. نمرده اند

آنان که مانده اند باید کاری زینبی کنند وگرنه یزیدی اند. ما نیز ادامه دهنده راه شهدا خواهیم بود.»

ما نیز ادامه دهنده راه شهدا خواهیم بود؟

=دلش را با عشق امام شهیدان، حسین(ع) پیوند داده بود. توی محرم و مجالس عزای سید الشهدا طوری به سینه اش می کوبید که می گفتیم الان است جناق سینه اش بشکند. عاشق بود. مزد عشق بازی اش را هم تمام و کمال گرفت.

=جنازه اش که آمد. تیر درست خورده بود به همان جایی که محکم می کوبید. سند عشقبازی اش امضا شد، با خونش...

=سنگ کلیه ای که با سنگ شکن درمان کرد بود دوباره سراغش آمد. درست پیش از رفتنش به منطقه. گفتیم: «نمی خواد بری، همین بهونه خوبیه برای نرفتن.» ناراحت شد و گفت: «چی می‌گین. خیلیا اونجا دست و پاشون رو دادن، حالا من سنگ کلیه‌م رو بهونه کنم.» رفت دنبال دوا و درمان.

= یک ساعت و نیم مانده بود تا شهادتش. مادرم با گوشی همراهش تماس گرفت. سفارش کرده بود که مواظب خودت باش. با شعر ترکی گفته بود: من حسینم نه غمیم یاوریم آلاّه دی منی- من حسینم چه غم دارم که خدا یاور من است-. بعد هم خنده‌ای کرده و گفته بود: «من پنج شنبه میام.»

راست می گفت. آمد اما با سینه ای خونین...

=وقت دفنش پدرم رفت توی قبر. گفت: «خودم باید بذارمش توی قبر.» صحنه عجیبی بود. یاد روزهایی افتادم که مأموریت می‌رفت. همیشه پیش از رفتنش دست و پای پدر و مادر را می بوسید. حالا بابا انگار  می‌خواست تلافی کند. وقتی جنازه را توی قبر گذاشت از میان کفن پاهای حسن را بوسید.

 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

اشک آتش

مشتاقی نیا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">