اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
آخرین نظرات

۱۲۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب خوب» ثبت شده است

والله قسم، هذا شهید!

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱۱ شهریور ۱۴۰۴، ۰۶:۴۳ ق.ظ

شهید حیدر گلبازی نصرآباد

 

در زندان الرشید، اسیری بود به نام حیدر گلبازی (اهل خلیل آباد کاشمر). از بس تیر و ترکش خورده بود هیچ جای سالمی در بدنش دیده نمی شد. زخم هایش عفونت کرده بود، آنقدر که زخم پایش را کرم خورده بود. بوی عفونت زخم هایش را از سر ناچاری تحمل می کردیم. همه کسانی که در راهروی زندان نشسته بودند، مثل ما زخمی بودند. مأمور عراقی هر وقت برای آمارگیری می آمد، کلاه کجش را روی بینی و دهانش می گرفت تا اذیت نشود. آمار می گرفت و سریع بیرون می رفت. شبی که آن اسیر به شهادت رسید از همان لحظه چنان بوی خوشی در زندان بلند شد که در عمرم چنان بوی خوشی را استشمام نکرده بودم. وقتی آن مأمور عراقی برای آمارگیری آمد، نمی دانست برادر گلبازی شهید شده است. با تعجب کلاهش را از پیش دماغش برداشت و گفت: چه کسی عطر زده است؟ این عطر را از کجا آورده اید؟

وقتی متوجه شد این بوی خوش از پیکر پر از زخم عفونی حیدر گلبازی بلند شده است، با ناباوری می گفت: والله قسم، هذا شهید! هذا شهید! هذا شهید....

کتاب از دشت لیلی تا جزیره مجنون، این خاطره به روایت رزمنده افغانستانی محسن میرزایی. صفحه 468

  • سیدحمید مشتاقی نیا

مگر چشم تو دریاست؟!

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۶ شهریور ۱۴۰۴، ۱۱:۳۲ ق.ظ

مشاهده وخریداینترنتی کتاب مگر چشم تو دریاست روایت زندگی شهیدان جنیدی

 

"مگر چشم تو دریاست" را اول از نویسنده اش شروع کنم. به نظرم به بهترین شکل ممکن نوشته شد. آنقدر داستان و ماجرا در این کتاب نهفته که اگر قرار بود به سیاق رمان نوشته شود کاری چند جلدی در می آمد. نویسنده بزرگوار ضمن حفظ جاذبه های نگارشی از پردازش بی جا اجتناب ورزید و مانع از طولانی شدن کار و بی حوصلگی مخاطب گردید. من این نوع کارها را بر رمان و داستانهایی که شائبه افزودنی های غیرمجاز! از سوی نویسنده را دارد و طبعا سندیت محتوایش زیر سوال است ترجیح می دهم. دست مریزاد به نویسنده، دست مریزاد به مادر شهید که چقدر خوب و مرتب و کاربردی به بیان خاطراتش پرداخت.

دیده اید بعضی مجموعه آثار دارای سلسله مراتب و سیر مطالعاتی هستند؟ زندگی شهدا هم اینگونه است. برای درک بهتر شخصیت شهدا ابتدا باید پدران و مادرانشان را شناخت و با زندگی آنها آشنا شد. پدر چهار شهید جنیدی یک روحانی خودساخته و عاشق فرزندانش است. تا جایی که برای حل یک مساله درسی فرزندش حاضر است با اتوبوس از قم به تهران برود. برای یک لحظه زودتر خبر گرفتن از حالشان شتاب می کند....اما یکی یکی گلهایش که پرپر می شوند، صبوری می ورزد و می گوید راضی ام به رضای خدا. هر چند از درون سوخت و ذوب شد و رفت.

مادر که دلدادگی اش شرح و توصیف نمیخواهد. خودش عزیز دردانه اش را داخل قبر می گذارد. نمی خواهد دشمن شاد شود. گریه هایش را می برد به خلوت. سه فرزند از چهار شهیدش مفقودالاثر بودند. هر بار مادر ماهها و سالها چشم انتظار است و امید دارد خبر شهادت اشتباه باشد و فرزند دوباره در چارچوب در بایستد و قامت رعنایش را به رخش کشانده و سخت در آغوشش بگیرد.

آقا آن موقع که رییس جمهور بود پدر شهیدان جنیدی را در جمعی دید. نمی شناخت اما گفت نورانیت این مرد چیز دیگری است. از او خواست بیاید جلو. او را نمی شناخت اما خم شد و دستانش را جلوی جمع بوسید. بعدها بیشتر با این خانواده آشنا شد. بارها به دیدارشان رفت و یا به دیدار دعوتشان کرد. شاید هیچ شهیدی نباشد که آقا به این دفعات سراغ خانواده اش را گرفته باشد. آیت الله بهجت هم به آیت الله محفوظی گفت آن موقع که پدر شهیدان در کما بود، هر کس زیر گوش این مرد دعایی بخواند مستجاب است. این پدر که سالها امام جمعه رودسر بود و مادر صبور شهدا اهل پیشوای ورامین بودند. نسلشان از خدام امامزاده جعفر که از فرزندان موسی بن جعفر علیه السلام است به شمار می آمدند. اصلا اسم پیشوا در قدیم امامزاده جعفر بود به احترام شأن و جایگاه این شاه زاده شریف و واجب التعظیم. چیزی بابت شهادت فرزندانشان طلب نکردند. دستشان همیشه تنگ بود؛ اما هوای ضعفا را چقدر داشتند و بانی خیر می شدند به حکم آموزه الجار ثم الدار.

روز شهادت امام رضا بود که از بین چند کتاب نخوانده، مگر چشم تو دریاست را انتخاب کردم. به فال نیک گرفتم که همان صفحات اول به ذکر خاطره ای از عنایت امام رضا امام رئوف و انیس النفوس به این مادر و شفای او اختصاص داشت. یادی هم از امامزاده عبدالله آمل شد که دلتنگ زیارتش هستم. ان شاءالله به زیارت امامزاده جعفر پیشوا هم توفیقی باشد رفته و نایب الزیاره دوستان خواهم بود. این کتاب عصاره ای از گنجینه معنوی انقلاب اسلامی است. انقلابی مقدمه ساز ظهور حضرت حجت که از جنس نور ساخته شد با خون جوانان عاشق آبیاری گشت و به لطف و اراده خدا و اخلاص مومنین به انقلاب ان شاءالله شاخه های تنومند آن تا معراج آسمان خواهد درخشید و نوید پیروزی مستضعفین و برچیده شدن بساط ظلم و استکبار را تحفه قلوب دردمند آزادگان جهان خواهد ساخت.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

از دشت لیلی تا جزیره مجنون

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۵ مرداد ۱۴۰۴، ۱۰:۰۴ ق.ظ

خرید و قیمت کتاب از دشت لیلی تا جزیره مجنون چاپ سوم از غرفه حسینیه هنر  سبزوار

 

امروز سالگرد ترور و شهادت حجت الاسلام توحیدی مقابل دانشگاه فنی بابل است. از او به عنوان شهید مفتح بابل یاد میشود. مثل او شهدای بسیاری را در سراسر کشور داریم که ناشناخته مانده اند. ناشناخته در این حد که حتی دو صفحه مطلب و خاطره از آنها در فضای مجازی وجود ندارد چه برسد به چاپ کتاب و ساخت مستند و فیلم و...

خدا رحمت کند مرحوم محمد سرور رجایی را که از او با عنوان شهید آوینی افغانستان یاد میشود. پیشتر در باره اش در وبلاگ مطلبی نوشته ام. چقدر سختی و فقر و زحمت کشید تا به سهم خود قدمی برای معرفی شهدای ایرانی در افغانستان و افغانستانی در ایران بردارد. البته دایره اقدامش حول محور سالهای دفاع مقدس بود.

از الطاف خدا بود که به واسطه آشنایی اتفاقی با نام این نویسنده مجاهد با کتاب او نیز آشنا شوم. "از دشت لیلی تا جزیره مجنون" را توصیه میکنم حتماً بخوانید. دقایقی پیش خواندنش را به پایان رساندم. گامی است کوچک اما لازم و به جا در معرفی شهدای دو کشوری که در واقع یک میهن و یک سرزمینند.

دیروز بعد از زیارت حرم بانو برای خداحافظی به مزار شهدای مدافع حرم در بهشت معصومه سلام الله علیها رفتم. بچه های افغانستانی و پاکستانی غریبند و پیش خدا بیشتر عزت دارند. حرفهایی با آنها داشتم که باید می زدم. نمیدانم روزی می رسد لااقل یک برگ کاغذ در معرفی این شهدا ثبت و منتشر شود یا نه؟ چقدر کوتاهی کردیم در حق شهدا در حق فرهنگ جهاد و ایثار و شهادت. ان شاءالله سفر فردا به عتبات را تقدیم میکنم به همه شهدای غریب و گمنام ایران و سرتاسر جهان اسلام که در راه مبارزه با ظلم و استکبار و دفاع از کلمه حق و مستضعفین و حریم اهل بیت مرارت ها کشیده، دست از تعلقات مادی و علقه زن و فرزند و پدر و مادر شستند و مظلوم و بی ادعا به آستان دوست پر گشودند. البته نایب الزیاره همه دوستان وبلاگی هم خواهم بود به یاری خدا.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

نماز باران

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۲۰ مرداد ۱۴۰۴، ۰۴:۲۵ ب.ظ

photo_2025-08-10_17-15-43_vy2.jpg

 

روزهای عید سال 1363 بود که امام جمعه آبادان، آیت الله جمی به منطقه جفیر آمد. به دلیل خشکسالی به امامت ایشان نماز طلب باران خواندیم. چند روز بعد، چنان باران گرفت که بسیاری از سنگرها و چادرهای ما خراب شد و مسئولان از سر ناچاری تمام نیروها را به پادگان دوکوهه منتقل کردند. نفر اول با لباس نظامی از سمت چپ در کنار امام جمعه من هستم.

خاطره حسین خدادادی رزمنده افغانستانی دفاع مقدس. از دشت لیلی تا جزیزه مجنون نوشته مرحوم محمد سرور رجایی ص 187

  • سیدحمید مشتاقی نیا

عشق به رنگ خاکریز

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۴ مرداد ۱۴۰۴، ۰۸:۱۷ ق.ظ

عشق-به-رنگ-خاک‌ریزها:-خاطرات-و-زندگی‌نامه-شهید-حشمت‌الله-پورشیخعلی | شهید-حاج-قاسم-سلیمانی(وابسته-به-کنگره-شهدای-استان-کرمان)  | خانه کتاب و ادبیات ایران

 

کتاب عشق به رنگ خاکریزها را خواندم. اثری کوتاه پیرامون شهید نوجوان حشمت الله پورشیخعلی که از زبان مادر به معرفی او پرداخته است. زاویه نگاه مادر، زاویه درد و ترس و انتظار و دلهره و شیدایی است. شهدا در مرتبه بالایی قرار دارند به خصوص شهدای در میدان. اما بالاتر از آنها مادران و پدرانی هستند که از جگرگوشه خود جدا شده و در راه خدا رضایت و اذن خویش را برای ورودش به میدان شهامت و شهادت اعلام می دارند. نفس قدسی مادران و پدران شهدا که شهید پرور است، نعمتی بزرگ برای دین و مملکت ماست که امیدوارم هیچگاه مردم این سرزمین را از دعای خیر خویش محروم نسازند. ما با همین سرمایه ها به جنگ با تمدن حیوانی غرب می رویم و شکوه امت واحده توحید را رقم خواهیم زد ان شاءالله.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

این روزهای سال 67

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۲ مرداد ۱۴۰۴، ۰۸:۳۸ ق.ظ

بچه ها همدیگر را خبر کردند. غلام (اوصیا) دو دستگاه اتوبوس آماده کرد و خیلی زود بچه ها را از بابل به هفت تپه برد. من هم همراهشان رفتم. این اعزام به صورت خودجوش و غیر رسمی بود. از اندیمشک که می گذشتیم چشممان به رزمنده هایی می افتاد که ظاهر مضطرب و پریشانی داشتند. معلوم بود که به تازگی از خط برگشته اند.

وارد هفت تپه شدیم. من هم همراه سایر نیروها به گردان فاطمة الزهرا سلام الله علیها رفتم، گردانی که فرماندهی اش با غلام بود. دوست داشتم همراه بچه های رزمی به خط بروم و با چنگ و دندان از کشورم دفاع کنم. بچه هایی که از فاو و حلبچه برگشته بودند می گفتند آن جا نیرو بسیار کم بود و نیروی جدیدی هم اعزام نمی شد.

حدود یک هفته در هفت تپه ماندیم. ما را به خط اعزام نمی کردند. آخرش هم گفتند به شما نیاز نداریم و برگردید به شهر خودتان! این حرف خیلی عجیب بود. درک آن برای ما سخت بود. با ناراحتی و نگرانی به بابل بازگشتیم.

پیامی از حضرت امام در رسانه ها پخش شده بود که بر اصلی بودن مسئله جنگ، تأکید داشت. امام، وضعیت جنگ را با مفاهیمی چون کربلا و عاشورا قیاس کرده بود. این پیام امام، شوری را در دل رزمنده ها به پا کرد. از طرف دیگر، بعضی رسانه ها دائم از صلح حرف می زدند و اعتنایی به خط امام نداشتند.

احساس کردیم جبهه، غریب است و سخن امام بوی تنهایی می دهد. با بعضی بچه ها تصمیم گرفتیم خودمان را به جبهه برسانیم. با این که دوم تیر از هفت تپه برگشته بودم ولی مجدّداً در تاریخ دوشنبه بیست تیر، خودم را سوار بر مینی بوس سپاه، آماده اعزام می دیدم. عباس رضایی، محمد بیژنی، سیدمحمد دابوئیان، حمید رجب نسب و سید احمد هاشمی هم بودند.

به هفت تپه که رسیدیم، یک راست به سراغ گردان یارسول (ص) رفتم. حوصله ام از کارهای تبلیغات و بهداری، سر رفته بود. می خواستم این بار در گردان رزمی باشم تا شانس بیشتری برای حضور در خط مقدم داشته باشم. گردان یارسول به سوله های بتنی در نزدیکی معبد چغازنبیل منتقل شده بود.

گفتند سریع آماده شوید، باید به شلمچه رفته و خط را از بچه های گردان عاشورا تحویل بگیرید. دوگروهان بودیم که راه افتادیم. روز سه شنبه 28/4/67  توی اتوبوس و موقع اخبار ساعت چهارده بود که رادیو خبر قبول قطعنامه از طرف ایران را اعلام کرد. بچه ها در بهت و حیرت فرورفتند. البته چند روزی بود که زمزمه آن در بین رزمنده ها پیچیده بود، ولی خیلی ها پذیرش قطعنامه را جدی نمی گرفتند. پیام امام که خوانده شد صدای هق هق گریه ها بلند شد. عبارت جام زهر، ناله رزمنده ها را به هوا برد. این اشک ها و گریه ها هم برای تنهایی و غربت امام بود، هم به خاطر نگرانی از آرمان های جهانی که شعارش را داده بودیم، هم بابت نگرانی از هدر رفتن خون شهدا، هم ترس از جاماندگی از قافله شهادت... همه توی لاک خودشان فرورفته و هر کس با خودش زمزمه ای داشت.

عراق که گمان می کرد ایران چون در وضعیّت ضعف قرار دارد قطعنامه را قبول کرده است حملات شدیدی را با محوریّت منافقان در غرب و ارتش بعث در جنوب تدارک دید.

آنها می خواستند دوباره بخش هایی از کشور را اشغال کنند. دو سه شب از آمدن ما به قرارگاهمان گذشته بود. شب جمعه ای بود و دعای کمیل خواندیم. شاید یکی از به یادماندنی ترین دعاهای کمیل در جبهه بود. حال همه دگرگون بود. به خاطر شرایط به وجود آمده احساس می کردند آخرین دعای کمیل زمان جنگ باشد.  دغدغه همه این بود که آیا سفره شهادت دیگر جمع شده است؟ آیا باید از جمع دوستان با صفای جبهه جدا شده و  به شهرهای خود برمی گشتیم و دنیایی می شدیم و...

صبح جمعه 31/4/67 هنوز آسمان گرگ و میش بود که خبر رسید عراق آتش شدیدی را روی خطوط مقدم نیروهای ایرانی آغاز کرده است. دشمن خط را شکسته و به سمت ما حمله کرده بود و باید هر چه سریعتر منطقه را تخلیه می کردیم. تعجب کردیم. نمی دانستیم چه خبر شده. فاصله ما با عراقی ها زیاد بود. آن جایی که بودیم عراقی ها خیلی هنر داشتند می توانستند با توپ، ما را هدف قرار دهند. حالا آنها کی توانسته بودند این همه راه را جلو بیایند خدا می دانست.

رفتیم عقب و خودمان را به جاده اهواز خرمشهر رساندیم. سر جاده خاکریزی قرار داشت. پشت آن موضع گرفتیم. از طرفی نگران بودیم که سمت راست و چپ ما خالی است. پشت سر ما هم که به فاصله بسیاری زیادی فقط بیابان بود شهر شادگان قرار داشت. نگران بودیم به خاطر حجم کم تجهیزات اگر دشمن از راه برسد پشتوانه مناسبی برای مقاومت نداشته باشیم.

شروع کردیم به کندن سنگر انفرادی تا اگر عراقی ها سرریز شدند جان پناهی برای مقاومت و دفاع داشته باشیم. به مرور نیروهای دیگر از راه رسیدند و در دو طرفمان موضع گرفتند. خبرهایی هم از حمله منافقین به مرز غرب و حرکت به سمت کرمانشاه به گوش می رسید.

ظهر شده بود. گرمای هوا بیداد می کرد. ناگهان سروکله تانک های عراقی پیدا شد. فقط تانک بود که به چشم می خورد. آنها در فاصله ای دور، در کنار بیمارستان امام سجاد علیه السلام که تخلیه شده بود مستقر شدند.

گویا تکلیفشان مشخص نبود. خودشان هم فکر نمی کردند که به این سادگی به جاده اهواز خرمشهر برسند. احتمالاً قصدشان محاصره خرمشهر و حمله به اهواز بود. هیچ وقت فکرش را نمی کردم روزی در این نقطه، یعنی جاده اهواز خرمشهر باید بایستیم و از کشور خود دفاع کنیم. نمی دانستم چرا اوضاع این طور شد. تانک ها جلو نمی آمدند. گویا منتظر سایر نیروهایشان بودند که به آنها ملحق شوند. شنیدیم بچه های گردان عاشورا در مقرّشان مانده و در محاصره قرار داشتند.

بچه های خمپاره انداز آمدند. کنار سنگر ما با دوربین، گرای تانک را می گرفتند. یکی دوبار شلیک کردند، نخورد. بعد از چند شلیک، یک گلوله خمپاره به شنی تانک خورد و آتش گرفت. گویا دست خمپاره انداز تازه گرم شده بود. چون یک گلوله اش هم به تانک خورد و آن را هم به آتش کشید. فریاد الله اکبر بچه ها بلند شد.

بعد از ظهر حدود ساعت چهار مرتضی قربانی فرمانده لشکر 25 کربلا به بچه های ما ملحق شد. قرار شده بود دسته یک و دو از گروهان یک به فرماندهی سید احمد، ضرب شصتی به دشمن نشان داده و پس از ضربه زدن به دشمن، به عقب برگردند. ما بچه های دسته سه منتظر ماندیم. حمید رجب نسب هم که فرماندهی دسته ما را بر عهده داشت بدون اینکه به کسی چیزی بگوید، با آن ها رفت. در حالی که یک تانک جلوی آن ها حرکت می کرد دو دسته به همراه چندین آرپی چی زن به سمت دشمن پیشروی کردند. امید چندانی به موفقیت این حمله وجود نداشت. سید احمد به وسیله بی سیم با فرمانده لشگر، مرتضی قربانی تماس گرفته و از احتمال محاصره شدن بچه ها خبر داد؛ اما مرتضی قربانی همچنان به حرکت به سمت دشمن تأکید داشت. ناگهان با آغاز درگیری و شکار شدن چند تانک، دشمن که از عقبه مطمئنی برخوردار نبود، تانک ها را به سمت عقب برگردانده و از منطقه گریخت.

بچه ها این صحنه را که دیدند شیر شدند، از جا برخاسته و با فریاد الله اکبر دنبال تانک ها دویدند، عده ای با موتور، عده ای سوار بر تویوتا، برخی پیاده و ...

 

به روایت حجت الاسلام استاد سید سجاد ایزدهی

کتاب "تو شهید میشوی" انتشارات مطاف عشق

  • سیدحمید مشتاقی نیا

محمد سرور رجایی

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۳۱ تیر ۱۴۰۴، ۰۸:۴۳ ق.ظ

دانلود و خرید کتاب محمد سرور محمدسرور رجایی

 

کتابها این خصلت را دارند که گاه کنجکاوری آدم را برانگیزند تا اصطلاح، واژه و یا اسمی را در فضای مجازی جستجو کند. دیروز کتابی که خواندم و زیاد حجمی هم نداشت مرا به تحقیق مختصر پیرامون بعضی اسامی وا داشت. شهید احسان پارسی اهل بیرجند که در دفاع از مردم مظلوم افغانستان مقابل ارتش سرخ شوروی ایستاد و شهید شد. شهید ابوالفضل کربلایی پور یزدی که از قضا اهل قم است و در قبرستان شیخان به خاک سپرده شده. او ظاهرا نخستین شهید ایرانی در افغانستان است. شهید احمدرضا سعیدی اهل تهران که مربی آموزش مجاهدان افغانستانی بود در آن کشور شهید شد و در همان جا به خاکش سپردند و مزار نورانی اش زیارتگاه مردم آن خطه قرار گرفته است و برایش نذری می دهند. مردم می گویند این جوان برای نجات ما آمد، نیّتش خالص بود و توقعی نداشت. اینجا غریبانه به شهادت رسید. پس پیش خدا عزیز است و برای همین حاجتمان را روا می سازد. البته افغانستانیها هم سه هزار شهید فقط در دوره دفاع مقدس تقدیم اسلام کرده اند، حالا بعدها در عرصه دفاع از حرم که جای خود دارد.

اسامی دیگری را هم جستجو کردم. کربلایی محمد امین قاسمی که از یاران شهید پارسی بوده و احتمالا ایرانی است و در حوزه علمیه افغانستان تدریس دارد و اطلاعی از او البته در فضای مجازی در دسترس نیست. شهید دکتر سید علی شاه موسوی گردیزی که از او به عنوان چمران افغانستان یاد می شود.

دیروز کتاب خاطرات مختصر و خود گفته مرحوم محمد سرور رجایی از هنرمندان متعهد افغانستانی مقیم ایران را خواندم. او را آوینی افغانستان لقب داده اند. خیلی برای معرفی شهدای ایرانی در افغانستان و افغانستانی در ایران زحمت کشید. بر اثر کرونا درگذشت و او را در قطعه شهدای بهشت زهراسلام الله علیها به آسمان سپردند. او برای استخراج یک خاطره از شهید، در دل خطر می رفت و به قلب طالبان نفوذ می کرد؛ آنهم طالبان آن موقع که یک پا داعش بود نه الان که سانتی مانتال شده است. حالا بعضی بچه های خودمان زحمت تحقیق ساده برای استخراج خاطرات شهدا را نمی کشند. صرفا با کپی از گزارشات رسانه ای و برداشت کتاب خاطرات، کاری به ظاهر جدید بیرون می دهند توقع دارند رزومه پر طمطراقی هم به عنوان محقق و پژوهشگر دفاع مقدس به خورد جامعه و البته سازمانهای صاحب بودجه بدهند. عرض کردم بعضی نه همه. خیلی از هنرمندان ما زحمات بسیاری را برای ثبت و معرفی گنجینه ایثار و شهادت متحمل شده اند که جای قدردانی دارد.

محمد سرور رجایی در اوج تنگدستی و فشار اقتصادی و بیماری و غربت، حواسش به فرهنگ و هنر موطنش بود. برای بچه های مهاجر نشریه چاپ می کرد و به آنها پر و بال می داد. تیم فوتبال راه می انداخت تا هم اوقات فراغتشان را پر کند و هم هویتشان را احیا نماید. هوای فقرا را داشت... خیلی این بشر جهاد کرد، دمش گرم. روحش مهمان جاودان خوان کرامت اباعبدالله، ان شاءالله. امیدوارم همه زحمت کشان خطوط رزمی و فرهنگی جبهه جهانی مقاومت بیشتر شناخته و شناسانده شوند.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

دفترچه خاطرات یک گربه!

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۳۰ تیر ۱۴۰۴، ۰۸:۵۶ ق.ظ

از دفترچه خاطرات یک گُربه - انتشارات مدرسه

 

کتاب "از دفترچه خاطرات یک گربه" را خواندم و لذت بردم. این کتاب را برای کسی هدیه گرفته بودم اما حالا به فرزندم سفارش کردم آن را بخواند. نویسنده آن آقای علی باباجانی، قلم جذابی دارد. چند روز پیش درباره یکی از کتابهای کودک که نویسنده خارجی داشت نوشته بودم در کشور خودمان نویسنده های قهاری هستند که واقعا ضرورتی برای ترجمه آثار خارجی مرتبط با کودک و نوجوان که تبعات فرهنگی خاص خودش را دارد به چشم نمی آید. "از دفترچه خاطرات یک گربه" تمثیلی برای این حرف است که نشان میدهد نویسنده توانای ایرانی با قلمی جذاب و نمکین و نشاط آور می تواند مخاطب کودک و نوجوان و حتی بزرگسال را به تحسین وا دارد. مهمترین ویژگی این کتاب آن است که با داستانی روان و شیرین قادر خواهد بود مخاطب کودک را به مطالعه بیشتر تحریص نموده و علاقه او را برای ورود به عرصه مطالعه و کتابخوانی تقویت نماید.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

وقتی یک بسیجی کتاب میشود

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۱۸ تیر ۱۴۰۴، ۰۵:۰۸ ب.ظ

نگاهی به «کشکول میرزا جواد آقا»/شهیدی که رسم شهادت را خوب بلد بود -  خبرگزاری مهر | اخبار ایران و جهان | Mehr News Agency

 

جواد کوهساری جبهه و جنگ را ندید. وقتی پایش به مسجد و بسیج باز شد و معارف شهدا را شناخت احساس کرد باید در مسیر شهدا قدم بر دارد. جزء به جزء زندگی اش را در مسیر شهدا قرار داد. از شوخی و خنده با دوستان یا جدیت در کار، درس و مدرسه و خلوت و عبادت و آشپزی و بنایی و کار جهادی و گشت بازرسی و فعالیت فرهنگی و راهیان نور و شب خاطره و کتابخوانی و معرفی کتاب و جذب نیرو و صیانت از اندیشه انقلاب و گفتگو با منتقدان و حضور در میادین دفاع از ارزشها و... هر جا می شد برای اسلام کاری کرد حاضر بود، ساده و بی آلایش و بی توقع. خودش را مسئول انقلاب می دانست و مدیون و خادم مکتبش. هر جا احساس کرد باید کاری انجام دهد خودجوش و با انگیزه و پر انرژی انجام داد و بهانه نیاورد. آخرش هم با هزار جور اصرار و دوندگی خودش را به عراق رساند برای مقابله با داعش و خیلی زود به شهادت رسید و در بهشت رضا علیه السلام آرام گرفت.

چطور یک جوان میتواند در مسیر درست زندگی قرار بگیرد؟

مادر جواد کوهساری می گوید یکبار برای آنکه تنوعی ایجاد و روحیه مان تازه شود، ناهار را برداشتیم و رفتیم جلوی مسجد محل که فضای خوبی داشت بساط انداختیم. مسجد در دل بچه ها نشست و یواش یواش شد پاتوقشان.

اگر مسجد پایگاه بسیج و انقلاب نبود و به عرصه خمودگی و بی تفاوتی و سکولاریسم تبدیل می شد هم اوضاع اینگونه رقم نمی خورد. الحمدلله مساجد سنگرند و هنوز رزمنده تربیت می کنند.

کتاب "کشکول میرزا جوادآقا" خاطرات بسیار جالب و هوایی کننده شهید مدافع حرم جواد کوهساری است که همانطور که وعده داد در روز عید فطر به حجله دامادی شتافت و رزق جاودانگی در عرش کبریا نصیبش شد.

دیروز و امروز این کتاب را خواندم. یک روز بعد از عاشورای اباعبدالله و آرامش انزوا آلود حاصل از آن، خواندن این اثر چقدر به دل نشست و روح و جان را به تسخیر درآورد. دست مریزاد به این شهید بزرگوار، دست مریزاد به نویسنده کتاب.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

از مولوی تا هگل و مارکس و نیچه

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۱۳ تیر ۱۴۰۴، ۰۵:۴۸ ب.ظ

"مولوی دوبار مرا از مردن بازداشت: ...

و فصل دوم ورود به اروپا بود. در اوج جوانی، هم فرهنگ داشتم و هم ایدئولوژی و هم مسئولیت و… اما عظمت این هیولای پولاد، که بر روی طلا و سکس خوابیده است و نامش تمدن جهانگیر مغرب است و دارد نقش تمدن منحصر به فرد بشریت را بازی می‌کند، مرا بر خود لرزاند. با این دستمایه از فرهنگ و ایمان، تنها، می‌توانم با این دیو سیاه برآیم که با یک خیز مرا نبلعد و در معده‌اش که سنگ‌آهن و صخره خارا را هضم می‌کند، جذب و هضم نشوم، آن چنانکه خودپرستی و جنسیت و کار اقتصادی و شغل فنی، وتمایل به رفاه و لذت و مصرف و پیشرفت را که با مزاجش سازگار است، در خونش بریزد و نگه دارد و تمام احساسهای معنوی، ارزشهای اخلاقی، ایده‌الهای خدایی و همۀ انگیزه‌ها و آموزشها و اندوخته‌هایی را که از مذهبم و تاریخم به ارث گرفته‌ام، از ماتحت خود دفع کند…! نمونه‌هایی از چنین آدمهای تجزیه شده را هم به چشم می‌دیدم.

کیست که در این تنهایی و غربت، در این میدان گلادیاتوربازی، من اسیر را نیرویی می‌تواند داد که با این غول وحشی و هار و آدمخوار بتوانم مقابله کنم و رامش سازم؟ بی‌تردید مثنوی را از مشهد خواستم. تنها روح عظیمی که در کالبد ضعیف ما می‌دمد و ما را در برابر هجوم و حملۀ این مغول متمدن که درونها را قتل‌عام می‌کند، آسیب‌پذیر می‌سازد و روئین‌دل. همچون کودک ضعیفی که در کنار پهلوانی از اهل محل یا آشنا و خویشاوند خود حرکت کند و از هیچ آجانی، سگ هاری، دزدی، چاقوکشی، قلدر قداره‌بندی نهراسد و حتی در دلش همه را تحقیر کند و یال و کوپال و شاخ و شانه کشیدن و درجه و نشان و دم و دستگاه و اِهن و تُلپشان را به مسخره گیرد. من که شبها را با مولانای کبیر سرکرده بودم، صبح که بر مارکس و هگل و نیچه و سارتر و سوربون و کُلژدوفرانس و اساتید محترم و فرهنگ معتبر و تمدن طلایی و باد و برودهای فرنگی گذر می‌کردم، نگاهی عاقلانه و لبخندی بزرگوارانه و رفتاری اشرافی و احساسی شاهزاده‌مآب و نجیب‌زاده‌وار داشتم. در برابر این بورژواهای پرافادۀ تازه به دوران رسیده‌ای که یقه‌های سفت‌آرو گردنشان را شق نگه داشته و مدام جیبشان را تکان می‌دهند تا جرنگ جرنگ پولهای خرده‌شان را به گوش خلق‌الله برسانند، و چه چندش‌آور است تماشای این منظره که می‌بینی بچه ایرانی‌ها و بچه هندی‌ها و بچه مسلمان هایی که استعمار، شناسنامه‌شان را دزدیده و جیبشان را خالی کرده و این اصیل‌زاده‌های اشرافی را حقیر، فقیر و گدا بارآورده و با جیب خالی به آنجا آمده‌اند، بر این نو کیسه گردن شق جیب جرنگ جمع شده‌اند و با گوش هایی تیز و نگاه هایی خیره و دهن هایی وا، مسحور تماشای وی شده‌اند و به این موسیقی حقیر بازاری با تأمل و جذبۀ صوفیانه گوش سپرده‌اند و دستپاچه‌اند که زودتر برگردند و کرامات او را برای ملت خویش حکایت کنند.

اگر دقت کمی کرده باشی می‌بینی که این ها غالباً بچه «خرپول ها» و یا «بچه سگ‌دوها» یا «بچه خوک‌میزها»یند و تنها دلیلی که به آنها حق تحصیل در غرب داده است، یکی خرپولی پدرشان بوده است و دیگری خرفکری خودشان. ناامیدی از اینکه بتوانند در ایران، از سدّ کنکور بگذرند و پول پدرشان که می‌تواند بهترین زندگی را در هر جای دنیا برایشان فراهم آورد! چنین بچه‌ننه‌های نونوری که فقط وزن‌اند و قد و دیگر هیچ، مذهبشان را در عمه‌جانشان می‌بینند و سنتشان را در ننه‌جانشان و فرهنگشان را در گوگوش و واریته فرخزاد و تاریخشان همان کتاب چرند تاریخ دروغ دبیرستانی است، که نمرۀ صفر هم از آن گرفته‌اند و جامعۀ ایران برایشان همان چند تا محلۀ شمال شهر تهران است با آدمهای ترگل ورگلی که بوی آدمیزاد، نه از شرق و نه از غرب، به دماغشان نخورده. خلاصه بچه‌حاجی بازاری که اسلام را از چند روضه‌خوان و فالگیر و هیأت و دوره می‌گیرد. بچۀ دلال فروش کالاهای خارجی که تمدن را از طریق تورهای توریستی و یا در تماس با چند بازاری حقه‌باز ژاپنی، امریکایی، آلمانی… کسب کرده یا بچۀ تیمسار و سناتوری که ملیت را، در تکرار تملق های کلیشه‌ای و نوکری و جان‌نثاری دربار و دولت و رجزخوانی های مهوّع و پرستش هرکه تاج بر سر داشته  و کله‌منارها و چشم‌منارها و شهر کوران و پوست کاه‌کردن ها را در تاریخ ما، به عنوان شاهکار، به راه انداخته می‌داند… اکثریت این هایند که به غرب می‌روند، با چنین مایه‌دستی از شناخت خویش و مذهب و فرهنگ و تاریخ و آن همه اندیشه‌ها و رنجها و نبوغها و نهضت ها و احساس ها و زیبایی ها و گنجینه‌های فکر و هنر و ادب و اخلاق و آرمان و ایثار و شهادت و… که در زیر این پردۀ جهالت ما در این سرزمینها خوابیده است و پنهان مانده است. طبیعی است که وی در بازار پرزرق و برق تمدن غربی چشمش خیره شود و دهانش وا بماند و سپس با یک تصدیق پی.اچ.دی و با حالتی که: «این منم طاووس علیین شده» و دماغی پر از نخوت از خویش و نفرت از مردم خویش و دلباختگی عاشقانه به هر گُهی که حتی یک دختر فروشندۀ فرنگی می‌خورد، بازگردد و از اسلام اقش بگیرد و از ایرانی حالش بهم بخورد و از تاریخ ما بدش بیاید و فقط برای این حاضر شده باشد که به وطنش برگردد که چون اینجا خرتوخر است، با جادوی تصدیقی که دست و پا کرده، پول بی‌حسابی به جیب زند و در مدت کوتاهی میلیونر شود و برای زندگی توی آدمهای حسابی، با این پولهای بی‌حساب، زندگی آبرومند و شرافتمندانه‌ای در امریکا و اروپا برای خودش فراهم آورد و این است که می‌بینی این روشنفکر مترقی تحصیلکرده‌ای که این همه از غیرعلمی بودن مذهب و ارتجاعی بودن فرهنگ و تربیت نداشتن ایرانی عصبانی است، نیامده، یک پا دزد زد و بند کن وردار و رمالِ رسوا و کثیف از آب در می‌آید، که میدان را از شرخرهای کلاسیک خودمان می‌گیرد.

خوشبختانه، نه من و نه تو، هیچ‌کدام نه به دلیل بی‌استعدادی و نه خرپولی، در میان این گروه بُر نخورده‌ایم. من سال ها با چهل لیره پول اول شاگردی، با پنج نفر در پاریس زندگی کردم آن چنانکه خانه‌ام هنوز یادگار عبرت دانشجویان است و تو هم بچه منی!

آن بچه‌ها آنجا غالباً بچه‌های خلفی از آب در می‌آیند و پول های دزدی پدر را در موردش صرف می‌کنند و در گریبان روسپی‌ها و جیب سرمایه‌دارها می‌ریزند و یا به عنوان آنتی‌تز زندگی اشرافی و کثیف و انگلی پدرشان، بر اساس یک عکس‌العمل روحی و بازتاب انعکاسی، مارکسیست می‌شوند مارکسیست های روحی و امّی که در عین حال بدین وسیله پوچی وجودی و فکری و فرهنگی‌شان را هم جبران می‌کنند چون با انتخاب این برچسب، معنائی در خود احساس می‌کنند؛ بودن خود را اثبات می‌کنند.

خوشبختانه تو نه چنان عقده‌ای داری و نه چنین خلائی و بنابر این نه به صورت یک عکس‌العمل کور عاطفی و آنتی‌تز جبری دیالکتیکی که به عنوان یک متفکر آرام و سالم و مشرف بر همۀ جریان ها و از ورای همۀ کشاکش‌ها و عمل و عکس‌العمل‌های اجتماعی، طبقاتی و عاطفی نه یک بازیچه کور و مجبور نقش های اجتماعی و عوامل عینی و خارجی که یک تماشاگر منتقد و قاضی ماجراها و درگیری ها و اختلاف های فکری و ذهنی و سیاسی و اجتماعی… و هرچه در این جهان و بر روی این زمین و درازای این تاریخ می‌گذرد، باشی و بیندیشی و داوری کنی و چون اکنون در برابر تو، غرب با تمامی حجت ها و سفسطه‌ها و وکلا و شاهدها و اسناد و مدارکش تنها به قاضی آمده است و شرق، تاریخ شرق، روح ایران، ایمان و عشق و آرمان و رسالت و ارزش ها و احساس ها و اصالت ها و زیبایی ها و عظمت ها و سرمایه‌های اسلام همه غایبند و وکیل مدافع ما حضور ندارد، کتاب مولانا را می‌فرستم تا به نمایندگی همه در برابر مدعی، از ما دفاع کند. مولوی غیبت همه را جبران می‌کند و یک‌تنه همه را حریف است و ترا در ماندن یاری می‌کند."

این نامه را مرحوم دکتر علی شریعتی خطاب به پسرش احسان نوشت. متن کاملش در دسترس هست و میتوانید با جستجویی اندک بخوانید. کتاب "فرزندنامه" را می خواندم که اواخرش این متن زیبا هم بود. کتاب فرزندنامه، نامه های بعضی بزرگان خطاب به فرزندانشان است که انصافا آدم از خواندنش حظ می برد و آرامش می گیرد و خوشحال می شود که وقتش را هدر نداده است.

 

فرزند‌نامه:-درنگی-بر-فرزندنامه‌های-مشاهیر-و-نام‌آوران | روش-روشن | خانه کتاب  و ادبیات ایران

  • سیدحمید مشتاقی نیا

انتقاد بعضی علما از آیت الله خامنه ای!

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۵ تیر ۱۴۰۴، ۰۴:۵۶ ب.ظ

قیمت و خرید کتاب مومن انقلابی شیخ عباس پور محمدی اثر جمعی از نویسندگان  انتشارات موسسه ایمان جهادی

 

من و پدر یکبار به قم رفته بودیم منزل یکی از علما، که حالا برای خودش خیلی معروف و مهم شده. آنجا ناهار مهمان بودیم. در بین صحبتها، حرف آقای خامنه ای که به میان آمد، آن عالم و یک عالم دیگر، شروع کردند به بدگویی  کردن از آقا و گفتند "این سید طرفدار وحدت شیعه و سنی ست، چرا؟ چرا از وحدت شیعه و سنی طرفداری می کند؟ کجای دین چنین چیزی آمده؟ چرا با روشنفکرها، دانشجوها، هنرمندها و شعرا ارتباط دارد، چرا از علی شریعتی حمایت می کند..." و چنین حرفهایی!

بعد از آن سفر، من به مشهد رفتم و در خلوتی که فقط خودم و آقا بودیم، حرفهای آن دو عالم را به آقا گفتم. آقای خامنه ای لبخندی زدند و شروع کردند به تعریف کردن از آن دو عالم؛ که اینها خیلی آدم های خوب و با اخلاق و با سوادی هستند. بیست دقیقه از خوبی های آن دو عالم برای من حرف زدند و در نهایت گفتند حتماً اشتباه پیش آمده و اشتباه فهمیدی که اینها را می گویی.

بعد که به رفسنجان برگشتم، ماجرای صحبت آقا درباره آن دو عالم را برای پدر تعریف کردم. پدر بعد از شنیدن برخورد حضرت آقا، گفتند: والله که خداوند به این انسان، به این آقای خامنه ای، عزتی عطا کند که در تاریخ بنویسند.

راوی علی اصغر پورمحمدی فرزند شیخ عباس، کتاب مومن انقلابی ص 32 انتشارات صهبا

  • سیدحمید مشتاقی نیا

این راه عشق

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۲۹ خرداد ۱۴۰۴، ۰۵:۱۵ ب.ظ

هر بار که اعزام می شد پدر قرآن دست می گرفت دم در می ایستاد تا از زیر آن رد شود. می گفت خدایا سپردمش دست خودت. راضی ام به رضای تو، صلاح دانستی ببری اش چیزی نمی گویم امانت خودت است، صلاح دانستی بماند، شکر گزارم...

پیکرش در طلائیه ماند. یکی دم غروب با دوچرخه آمد و خبر را به مادر داد. چقدر مادر صبور بود که قامتش نشکست. پدر کمی شک کرد. ایستاد به نماز. عادت داشت بعد از نماز بنشیند به خواندن دعا. ناراحتی قلبی داشت. مادر چای ریخت گذاشت داخل سینی و رفت پیشش که مقدمه چینی کند. گفت امشب تعقیبات و دعا را نخوان. دوستان محمد می آیند. پدر شکش به یقین تبدیل شد. چه شده؟ محمد شهید شده؟ یعنی خدا چنین لیاقتی به ما داده؟ هر دو سکوت کردند. مرد دوباره حرفش را تکرار کرد: لابد خدا لیاقتش را به ما داده... چشمانش اشک جمع شده بود. سر به سجده گذاشت و دعاهای هر شبش را زمزمه کرد.

بادگیر خاکی، خاطرات شهید محمد نیک بین، صفحه 91

  • سیدحمید مشتاقی نیا

با معرفت ها

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۲۳ خرداد ۱۴۰۴، ۰۴:۴۹ ب.ظ

کتاب 39 کیلو تمام خاطرات اسارت محمد علی کریمی چاپ اصل و نو با تخفیف نشر  روایت فتح - فروشگاه کتاب باشیا

 

شهرام بچه اراک بود. اولین چیزی که از قیافه اش آمد در ذهنم، چشم های به گود نشسته و موهای شلال و بلندش بود. همیشه ریش و سبیلش را از ته می تراشید. چندان هم مذهبی نبود، اما خیلی نترس بود. بچه های شیرازی همیشه سرزنشم می کردند که چرا با شهرام میرزایی اینقدر صمیمی شده ام؛ اما من خیلی دوستش داشتم. هر چه از او دیده بودم، مرام و معرفت بود. یکبار با هم مرخصی گرفتیم و رفتیم ترمینال، ولی برای شیراز ماشین نبود. با اینکه یک ماشین در حال حرکت به تهران بود، هر چه اصرار کردم، سوار نشد تا تنها نمانم. دو سه ساعت در ترمینال علاف شد و تا من را سوار اتوبوس نکرد، خودش نرفت.

فقط دو روز مانده بود، سربازی اش تمام شود که در عملیات والفجر 10 شهید شد.

کتاب 39 کیلو تمام/ صفحه 106/ زندگینامه داستانی آزاده جانباز محمدعلی کریمی به قلم سمیرا اکبری

  • سیدحمید مشتاقی نیا

آبی آتشین

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۲۲ خرداد ۱۴۰۴، ۰۸:۵۴ ق.ظ

مشاهده و خرید اینترنتی کتاب آبی آتشین روایت حماسه پرسنل نیروی هوایی

 

از من بپرسند کدام کتاب است حقش هنوز ادا نشده می گویم کتاب "آبی آتشین". سوژه اش ناب، قلمش خوب و جذاب، محتوایش بکر و آموزنده. به ذهن چه کسی خطور می کرد برشی از زندگی چند نیروی همافر را با محوریت بیعت آسمانی شان با حضرت روح الله و نقشی که در تسریع روند پیروزی انقلاب داشتند مبتنی بر واقعیت اما با زبان داستان به رشته تحریر در بیاورد؟ انقلاب اسلامی ایران شئون مختلفی دارد که یکی اش انقلاب در هنر و ادبیات است. آبی آتشین برازنده هر نوع جایزه و درخشش در هر جسنواره فرهنگی و ادبی است. حتماً این کتاب را تهیه کنید، بخوانید و لذت ببرید. مطمئن هستم این اثر اگر چه آنطور که حق مطلب است به شهرت و تقدیر و تجلیل نرسیده اما از آن دست کارهای ماندگار تاریخ ادبیات انقلاب اسلامی است که به مرور جایش را در پهنه ادبیات ایران عزیز و حتی عرصه بین الملل پیدا خواهد کرد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

لبخندی به معبر آسمان

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۲۰ خرداد ۱۴۰۴، ۰۵:۵۸ ق.ظ

خرید و قیمت کتاب لبخندی به معبر آسمان خاطراتی درباره سردار شهید حاج محسن  دین شعاری از انتشارات شهید کاظمی از غرفه فروشگاه کتابستان معرفت قاین

 

کلی کتاب که اغلبشان با موضوع دفاع مقدس است به دستم رسیده که باید بخوانم. خیلی هایشان را هم خوانده ام و به شما معرفی کرده ام. کتاب لبخندی به معبر آسمان درباره شخصیت شهید محسن دین شعاری واقعا قابلیت ساخت فیلم سینمایی را دارد. از شوخ طبعی ها و شیطنتهای جذاب و گاه آزاردهنده تا معنویت و ایثار و شور و حماسه در نبرد، ویژگی هایی است که تصویری ممتاز و اثرگذار از شخصیت این شهید آذری زبان نشان میدهد.

میخواستم خاطره ای از شهید را برای نمونه در اینجا ذکر کنم در انتخابش ماندم. عمری است که دارم کتابهای شهدا و دفاع مقدس را میخوانم. خودم هم یک چیزهایی نوشته ام. جنس خاطرات را می شناسم. مجموعه خاطرات این کتاب، قطعات یک پازل و مکمل هم هستند. همه اش را باید با هم خواند؛ در خلوت و تنهایی. آن وقت است که احساس میکنید زیارت عاشورا خوانده اید. با کمیل همنوا شده اید، ندبه خوانده اید، توسل گرفته اید. خواندن این کتاب در حکم ورق زدن مفاتیح و انس با زیارت عاشورا و حسّ ندبه سحرگاهی است. تا نخوانید متوجه منظور من نمیشوید. سیر اثر از ریش بلند و شوخی های تند و تیز محسن دین شعاری آغاز میشود، اما به مرور به جایی می رسد که آتش بگیرید و در شمع پر فروغ سیرت او سوخته و ذوب شوید. 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

با چشمهایم جنگیدم

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱۳ خرداد ۱۴۰۴، ۰۴:۵۸ ب.ظ

انتشارات سوره مهر - کتاب با چشم‌هایم جنگیدم: خاطرات دیدبان و دیده‌ور  هرمزگانی جانباز شهید مراد هنرمند اثر زهرا اسپید معرفی و خرید

 

خیلی از خواندن این کتاب لذت بردم. اخیرا سه چهار کتاب مربوط به خاطرات دفاع مقدس یکی از استانها را خواندم که بدجوری حالم گرفته شد. با تمام وجود احساس کردم فرصت و امکاناتی از بیت المال را که می شد کار بهتری انجام داد هدر داده اند. آقا فرمود شهدا بهترین هستند بهترین ها را برایشان انجام دهید. این کتاب اما حال خوبی برایم به ارمغان آورد. با چشمهایم جنگیدم خاطرات رزمنده ای اهل استان هرمزگان است به نام مراد هنرمند که هم خاطراتش زیباست و اساسا جنس خاطره را می شناسد و می داند چه باید بگوید و هم قلم خانم زهرا اسپید که سر و شکل آن را مرتب کرده زینت و جاذبه خوبی به اثر بخشده است. رزمندگان و شهدای بعضی استانها مثل هرمزگان و خراسان شمالی و ... واقعا ناشناخته هستند و اگر قرار است کاری برای معرفی زحمات و مجاهدات آنها صورت بگیرد چه بهتر که در سیاق آثاری مثل همین کتاب، تألیف و منتشر گردد. توصیه میکنم این کتاب زیبا را که توسط سوره مهر به چاپ رسیده حتما بخوانید و لذت ببرید. شرح جزییاتی از وقایع جنگ که قادر است شما را برای دقایقی در آن فضای پر دلهره قرار دهد و تلخ و شیرینش را زیر زبانتان بکشاند، سختی های کار دیدبانی در خط مقدم و زیر آتش سنگین دشمن، انتظارات و حال و هوای خانواده یک جوان رزمنده داوطلب و ... از ویژگی های خاص این اثر خواندنی به شمار می آید. در این کتاب از اخلاص و حماسه رزمندگانی مطلع می شوید که شاید هیچگاه حتی اسمی از شهر زادگاهشان نشنیده باشید.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

حبیب خدا

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱۳ خرداد ۱۴۰۴، ۰۸:۱۶ ق.ظ

Magiran | روزنامه اعتماد (1399/02/06): در اهمیت سفره داری

 

پدرم تعریف میکرد یکبار بلوچی به روستایمان آمده بود. بنده خدا رهگذر بود و جایی را نداشت. هر کجا رفته بود، مردم راهش نداده بودند. پدر از او خواسته بود به خانه ما بیاید. بلوچ آمده و شام را مهمان ما شده بود. من آن موقع کوچک بودم و چهار دست و پا راه می رفتم. بلوچ راجع به من پرسیده بود. پدر پاسخ داده بود: «پسرمه، اسمش مراده.» مهمان ما همراه خودش یک شتر داشت و یک بچه شتر. گفته بود: «بچه شتر من باشه برا پسرت.» پدرم نمی خواست قبول کند: «این چه کاریه؟! شما یه شام خونه ما خوردی، عوضش همچین چیزی بهمون میدی؟! ما که از شما توقعی نداریم.»

بلوچ اصرار داشت که پدر هدیه اش را قبول کند. فردا صبحش رفته و بچه شترش را برای ما گذاشته بود. چند سال بعد بچه شتر بزرگ شد، پدرم آن را فروخت و گاو خرید. گاو هم گوساله زائید و از خیر و برکت آن حیوان، یک عمر است گاو و گوسفند داریم.

با چشمهایم جنگیدم/ صفحه 15/ راوی: مراد هنرمند

  • سیدحمید مشتاقی نیا

عروج سرخ

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۶ خرداد ۱۴۰۴، ۰۴:۵۹ ب.ظ

کتاب عروج سرخ [چ1] -فروشگاه اینترنتی کتاب گیسوم

 

کتاب عروج سرخ، شرحی کوتاه از حیات نورانی شهید حسین محمودی اهل شیروان است. میخواست به جبهه برود پدر نمی گذاشت. نوجوان بود و پدر از سر رأفت به عاقبت او می اندیشید. نشست دلیل آورد. پدر را قانع کرد اجازه اعزامش را بدهد که هیچ خود پدر هم راهی جبهه شد. محمود کاوه او را شناخت و استعدادش را کشف کرد. پر و بالش داد بشود مسئول توپخانه. از خیلی نیروهایش هم کم سن تر بود. اما خوش درخشید و در معرکه نبرد سرافراز شد. همسرش هم نمی دانست فرمانده توپخانه لشکر است. گفت یک بسیجی ساده ام. عروسی اش را هم ساده برگزار کرد. فامیلهای نزدیک را شام داد و با همسرش راهی زیارت مشهدالرضا شد. نماز شب و مناجات در خلوت را دوست می داشت. شهادت را مرگ محترمانه می دانست. روی پیشانی اش اثری پیدا شد شبیه خال. پرسیدند نشانه چیست؟ گفت جای گلوله دشمن است. گلوله دشمن در کربلای شلمچه، غنچه سرش را شکوفا ساخت. اما دقایقی پیش از آن حسین محمودی بود که با نفوذ در دل خاکریز دشمن، تانکهای مخوف بعثی ها را منفجر ساخت. محمود کاوه را همه به سرسختی و جسور بودن و قاطعیت می شناسند. یک روز حسین رفته بود دنبال محمود با هم بروند جبهه. خواست حال و احوالی هم از کودک خردسال او بپرسد. صدایش زد. محمود کاوه سر صحبت را چرخاند و زود از خانه خارج شد. گفت نمی خواهم محبت فرزند پای رفتن مرا شل کند. حسین در فکر فرو رفت. عشق زن و فرزند در دل او هم موج می زد. آنها را با خودش به خانه های سازمانی ارومیه برده بود. وقتی بحث اعزام به جنوب مطرح شد فهمید این سفر دیگر بازگشتی نخواهد داشت. زن و فرزند را به شیروان برد، روی ماهشان را بوسید و زود برگشت به جبهه. از همه علقه هایش دل کند تا وقتی به دل خطر می زند و خیلی ها یارای همراهی اش را ندارند، یک تنه به خاکریز دشمن نفوذ کند و حماسه بیافریند. همسر جوان و کودک خردسالش بعد از او تنها نماندند. هر بار گیر و گرفتاری پیش می آمد حسین در خوابشان ظاهر می شد و راهنمایی شان می کرد و گره کار را می گشود. بیخود که نگفته اند شهیدان زنده اند...

  • سیدحمید مشتاقی نیا

تا نقطه پرواز

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۵ خرداد ۱۴۰۴، ۰۳:۲۳ ب.ظ

نمایشگاه مجازی - تا نقطه پرواز: مروری بر زندگی معلم و روحانی شهید حسینقلی  کماسی

 

فکر میکنم اولین بار است کتابی درباره شهیدی از خطه خراسان شمالی می خوانم. "تا نقطه پرواز" خاطراتی از شهید حسینقلی کماسی است. او هم روحانی بود هم ورزشکار هم معلم هم کارگری کرد هم برای انقلاب دوید، پدر خوبی بود و برای تربیت بچه ها وقت می گذاشت، فرزند خوبی بود و برای والدینش سنگ تمام می گذاشت. رزمنده ای دلاور بود، همانطور که موقع نماز در پیش و جلوتر از بقیه بود هنگامه نبرد نیز جلوتر از همه بر دشمن می تازید. خسته نمی شد و خودش را نمی باخت. بقیه را هم تهییج می کرد و روحیه می بخشید تا در نبرد با دشمن کم نیاورند و خودشان را در معرکه هولناک آتش و خون، مفت نبازند. اوایل در ادوات بود. مهمات که تمام می شد نمی گفت دیگر تکلیفی ندارم، وظیفه ام را انجام داده ام... تازه سلاح دست می گرفت و می رفت وسط میدان. روحانی اگر روحانی باشد طبیب دوّار است. معلم جامعه است و عالم هستی را عاشقانه نگاه می کند. به همکارانش توصیه کرد که معلمی را به چشم یک شغل نبینند و عاشقانه به این راه قدم بگذارند. معلم روستا که بود برای حل مشکلات مردم محل، دفاع از حقوق تضییع شده پیرزن، کمک به دانش آموزان مستضعف علمی یا مالی، پیگیری معضلات و... همت می گمارد بی مزد و بی منّت. از عمق جان می سوخت و برای مشکلات مردم در خلوت با خدا سر به سجده می سایید و از عمق جان می گریست. اینگونه شد که دانش آموزانش نیز موقع هجرت به قم همراهی اش نموده و جذب حوزه علمیه شدند. در قم هم همان بود. دانش آموزی داشت که مرض پوستی لاعلاج گرفته بود. دوا و درمان اثر نداشت. رفت به بجنورد، با زحمت از چشمه ایوب پیامبر آبی برداشت و آمد به قم روی سر و صورت نوجوان ریخت و نجاتش داد. جبهه هم که می رفت بقیه دنبالش به راه می افتادند. آدمهایی که صداقتشان را در محبت به خدا و بندگان خدا به اثبات برسانند محبوب و اثرگذارند. فرمانده می دانست این معلم روحانی ورزشکار دلسوز و خوش مشرب و موثر و انسان ساز را نباید به خطر بفرستد. وجود امثال او برای جامعه مغتنم است. اصرار اصرار که در عملیات شرکت نکند. فایده ای نداشت. حسینقلی کار نیمه تمامی داشت که جز با نثار خون پاکش به سرانجام نمی رسید. دشت تفتیده شلمچه معراج روح بی قرار طلبه و آموزگار ایستاده ای بود که لحظه لحظه عمر و تلاش و علم و آموزش و مبارزه و جنگ و جهاد و خدمت و خلوت و عیان خویش را مقدمه وصلت با معبود می دانست. خوب و درست زندگی کرد که خوب و درست پر و بال گشود. رسول خدا فرمود در آخرالزمان شهادت، بهترینهای امت مرا گلچین می کند. خدا هم که خدای خوش سلیقه هاست. آنکس که تو را شناخت جان را چه کند؟ فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟ دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی، دیوانه تو هر دو جهان را چه کند؟ رحمت الله به عشاق اباعبدالله. انّا ان شاءالله بهم لاحقون.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

حاج شعبان

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۰۴:۵۱ ب.ظ

شهید شعبان نصیری

 

یک کتابچه ای چاپ شده درباره شهید شعبان نصیری، کار کوتاه و جالبی است چند باری هم منتشر شده است.

شعبان نصیری شهید مدافع حرم است اهل کرج و تهران، که در عراق فعالیت داشت. خیلی از شهدای مدافع حرم در عراق را نمیشناسیم. انتشار خاطرات این شهدا کار با ارزشی است هم از این جهت که ادای دین کوچکی به ساحت منورشان صورت گرفته باشد هم اینکه اتحاد بین دو ملت ایران و عراق را که خار چشم دشمنان اسلام است تقویت نماید. خدا نیامرزد صدام را که چگونه نقشه استعمار را برای رو در رو قرار دادن برادران دینی به اجرا در آورد.

شهید شعبان نصیری در دفاع مقدس خیلی زحمت کشید. بعدش در مناصب بزرگی در حوزه حفاظت ناجا و بنیاد جانبازان و... مشغول به کار شد. روال منطقی اینطور است که بعد از اینهمه مسئولیت دیگر باید به استراحت بپردازد. رفت به میدان جنگ آنهم در نوک قله نبرد با داعش و خطرناکترین خطوط مقدم ایستاد و نیروهای رزمنده را هدایت کرد. اسیر مقام و جاه و مکنت دنیا نشده بود. این خیلی مهم است. چرب و شیرین دنیا فریبش نداد.

نمی گذاشت کار روی زمین بماند حتی اگر فراتر از شرح وظایفش بود، حتی اگر به ظاهر در شأنش نبود. بلند می شد و حرکت می کرد تا بقیه هم یاد بگیرند و حرکت کنند. برای همین گاهی در جلسات مهم اداری و سازمانی و یا در میدان جنگ، او را با نیروی آبدارچی و یا سربازی داوطلب اشتباه می گرفتند. چیزی نمی گفت و امر و نهی شان را با لبخند اطاعت میکرد. کمی بعد می فهمیدند او رئیس جلسه و یا مستشار و فرمانده میدان است. اوج خطر که همه کپ می کردند یا به پناهگاهی می خزیدند درست خلاف جهتشان به دل خطر می زد. بقیه هم روحیه بگیرند و پا پیش بگذارند. ببینند دشمن زبون از آنها وحشت بیشتری در دل داشته و بیشتر مهیای فرار و ترک میدان است. می گفت من بنشینم نیروهایم دراز می کشند!

رفت به سومالی. این را خیلی هایمان کمتر شنیده ایم. در دوره طاغوت به آمریکا در ویتنام کمک می کردیم، به اسرائیل کمک می کردیم، برای حفظ منافع غرب به عمان نیرو اعزام می کردیم و...، در جمهوری اسلامی اما به انسانها و مفهوم انسانیت کمک می رسانیم. خشکسالی در سومالی و مرگ دردناک مردم این کشور محروم آفریقایی فقط نقل اخبار و مایه تأسف لحظه ای آزادگان حقیقی نبود. حاج شعبان نصیری و دوستانش وقتی دغدغه آقا را شنیدند که فرمود "من غصه سومالی را دارم" امکاناتی محدود فراهم آورده و به شاخ آفریقا شتافتند و در حد توان به گرسنگان بی پناه این کشور خدمت نمودند. شهدا شرافت را معنا نمودند.

  • سیدحمید مشتاقی نیا