زن، خودش را یک آدم معمولی
می دانست. معمولی از نظر خودش یعنی نه مذهبی و نه ضد مذهب! بچه هایش را آزاد گذاشته
بود و اصراری بر تربیت دینی آنها نداشت. خودش هم چندان به آداب و رسوم دینی پایبند
نبود. حجابش را جدی نمی گرفت. نماز هم برایش اهمیتی نداشت؛ اما ته دلش خدا را دوست
داشت و دلش نمی خواست پسرهایش به کار خلاف و راه تباهی مبتلا شوند.
این اواخر به رفتار دو
پسرش شک کردده بود. آنها بر خلاف معمول شب ها دیر به خانه می آمدند؛ حال و هوایشان،
نوع لباس پوشیدنشان، شوخی ها و حرف هایشان تغییر کرده بود. مادر نگران بود مبادا فرزندانش
در دام شیّادها و منحرفین افتاده باشند. مبادا به کار خلاف کشیده شوند ...
یک شب دنبال پسرهایش راه
افتاد و آنها را تعقیب کرد. آرام آرام قدم برداشت و کوچه های تاریک شب را پشت سرشان
درنوردید. رفت تا رسید به یک زیرزمین. گوشه ای ایستاد و پایین رفتن فرزندانش را از
پله های زیرزمین به نظاره نشست.
چند جوان دیگر هم با شکل
و شمایلی خاص وارد زیرزمین شدند و از پله هایش پایین رفتند. زن آهسته خودش را به پله
های زیرزمین رساند. همه جا را خوب ورانداز کرد. صدای محزونی به گوشش رسید. گوشه ای
نشست و به آن صدا گوش داد. صوت جانسوز روضه بود که بر دلش می نشست. حال خوشی به او
دست داد.
وقتی به خانه برگشت تصمیم
گرفت بچه هایش را بیشتر زیر نظر بگیرد. متوجه شد آنها نمازخوان هم شده اند و خیلی با
حوصله و تأنّی وضو می گیرند و در گوشه ای خلوت به راز و نیاز با خدا می پردازند؛ مسجد
می روند و نماز را به جماعت می خوانند.
برای زن این اتفاق ها
عجیب بود. عجیب بود چون هر چه فکر می کرد یادش نمی آمد که خودش یا همسرش یا بستگان
نزدیکش از اهمیت نماز و مناجات و روضه و این جور مسائل با فرزندانش صحبتی کرده باشد.
دوست داشت بداند آنها چطور به این راه کشیده شده و به مسائل مذهبی علاقمند شده اند.
بالاخره بهانه ای تراشید
و سر صحبت را با پسرانش باز کرد. آنها از آقا سید مجتبی گفتند؛ از سید پاسدار و مداحی
که بر سر راه زندگی شان قرار گرفت و با محبت با آنها دوست شد. بعد پایشان را به هیئت
و مجالس روضه اهل بیت علیهم السلام باز کرد و مهر عبادت و بندگی خدا را در دلشان نفوذ
داد. آنها می گفتند که برخوردهای محبت آمیز و سرشار از احترام آسید مجتبی علمدار باعث
شده تا به انجام فرائض دینی به خصوص اقامه نماز، علاقمند شوند.
مادر تصمیم گرفت باز هم
به مجالس روضه خوانی این مداح بی ادعا و دوست داشتنی برود. به مرور محبت اهل بیت و
عنایت آنان دل او را نیز متأثر ساخت و پنجره ای نو در زندگی اش باز کرد.
یک شب زن آمد پیش سید
مجتبی علمدار، خودش را معرفی کرد و گفت: آقا سید! پسران مرا با ایمان کردی، من نماز
خوان نبودم شما مرا نماز خوان کردی، من بی چادر بودم، شما مرا چادری کردی ... ما هر
چه داریم از برخوردها و رفتار و اخلاق خوب شما و توجه اهل بیت و این روضه خوانی ها
داریم. سید سرش را پایین انداخته بود و بی آن که از تعریف و تمجیدهای زن، تغییری در
چهره اش نمایان شود، متواضعانه پاسخ داد: پسران شما بزرگوارند، اینها معلم اخلاق من
هستند و ...
سید مجتبی در وصیتنامه
اش نیز این گونه نوشت:
اولین وصیت من به شما راجع به نماز است چیزی را که فردای قیامت به آن رسیدگی می کنند نماز است. پس سعی کنید
در حد توانتان نمازهایتان را سر وقت بخوانید و قبل از شروع نماز از خداوند منان توفیق
حضور قلب و خضوع در نماز طلب کنید.
بر اساس خاطره ای از همرزم
شهید سید مجتبی علمدار، پایگاه مجازی فاتحان