اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات

۵۰۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بابل» ثبت شده است

بازی روزگار

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۸، ۰۸:۰۷ ق.ظ

 

دیروز خبر فوت سه تن از آشنایان را شنیدم. فامیلی دور و نجیب اهل بابل که در کانادا درگذشت و علتش را نمی دانم.

پیرمردی خوش طینت در مشهد که دست روزگار او را با بابلی ها فامیل ساخت. او بر اثر ابتلا به کرونا درگذشت. چند شبی را در مشهد، میهمان این بزرگوار بودم.

دوستی پر جنب و جوش در بابل که آخرین تصویرش در ذهن من مربوط می شود به ایام محرم و قبل از عاشورای امسال و تشییع پیکر تفحص شده شهدا در بابل که خاکی را به عنوان تبرک از تابوت شهید گمنام به یادگار هدیه داد. او نیز بر اثر ابتلا به ویروس کرونا درگذشت.

روحشان شاد.

در این بین اما خبر سلامتی دو تن از دوستان صمیمی را هم شنیدم. آنها به رغم ابتلا به کرونا توانستند با روحیه بالا به جنگ این بیماری رفته و آن را شکست بدهند. از شنیدن خبر سلامتی این دو عزیز از ته دل خوشحال شدم.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

تسلیت به سه دوست

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۸، ۰۵:۳۷ ب.ظ

 

امروز سه نفر از دوستانم داغدار شدند.

حجت الاسلام مجید ولی زاده از فضلای مدرسه روحیه مقیم قم، در غم از دست دادن پدر نشست. پدر وی مرحوم مهندس احمد ولی زاده از شخصیت های فعال و مطرح سیاسی شهرستان بابل به خصوص در سال های نخست پیروزی انقلاب بود. وی مدتی طولانی با بیماری دست و پنجه نرم می کرد.

حجت الاسلام ابراهیم برارپور از دیگر روحانیون تربیت شده مدرسه روحیه نیز در غم فراق برادر به سوگ نشست. برادر وی حسین برارپور پاسدار بازنشسته بر اثر ابتلا به ویروس کرونا در بیمارستان یحیی نژاد بابل درگذشت.

حجت الاسلام مهدی نجف زاده از طلاب جوان و فاضل مدرسه روحیه نیز داغ پدر دید. پدر وی از نیروهای بازنشسته و خدوم بنیاد شهید بود که در زمان فعالیت خود در این نهاد خدمات ارزنده ای را فراتر از بخشنامه ها و شرح وظایف به خاندان شهدا ارائه داد. شنیدم وی شب گذشته دچار حمله قلبی شد و متأسفانه اورژانس برای انتقال وی به بیمارستان کوتاهی کرد که این تعلل از سوی نهادهای نظارتی در حال پیگیری است.

روح هر سه این بزرگوار شاد و انشاءالله مهمان کرامت جوادالائمه علیه السلام.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

در حاشیه توییت خبرنگار شرق و رسوایی شورای بابل

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۸، ۰۱:۲۹ ب.ظ

کانال تلگرامی عصر ایران به باز نشر توییت خبرنگار شرق پیرامون رسوایی شورای شهر بابل پرداخت. محمد باقرزاده که ظاهرا در سالنامه شرق نیز به این موضوع پرداخته است به نقل از بعضی اعضای مستعفی شورا این فرضیه را مطرح نموده که امام جمعه بابل با افشای فساد بعضی از اعضا و بیرون راندن آنها زمینه انتخاب داماد جوان خود به عنوان شهردار بابل را فراهم کرده است.

در این خصوص ذکر سه نکته را لازم می دانم:

یک- اصل ادعای منتسب به اعضای مستعفی از این باب محل تردید و به عبارت دقیق تر مردود است که فاصله انتخاب داماد ایشان به عنوان شهردار از زمان وقوع رسوایی شورا فاصله قابل توجهی است و از آن جا که داماد ایشان پیش از این به هیچ وجه گزینه محتمل برای تصدی سکان بلدیه نبوده دلیلی برای پیش دستی و اتخاذ این رویکرد از سوی امام جمعه به چشم نمی خورد. بماند که به عنوان یک منتقد، تقوای ایشان را بالاتر از تصدیق چنین اتهامی می دانم. این فرضیه زمانی می تواند موضوعیت پیدا کند که اصل واقعه رسوایی شورا را دروغ بدانیم که فارغ از حکم دادگاه، صرف اقرار اعضای متهم در محافل مختلف، تأییدی برصحت اصل وقوع این ماجرای تلخ می باشد.

اما

چنان که پیش تر نیز این قلم در یادداشت های متعدد بیان داشت اسلام برای آبروی افراد حریم خاصی قائل است و آنچه که از افشاگری پیرامون تخطی مسئولان و کارگزاران بیان شده در حیطه جرایمی است که منجر به تضییع حقوق عمومی و ضربه به بیت المال مسلمین شود آنهم با تشخیص فقیه و یا لااقل قاضی. از این رو افشای فساد اخلاقی اعضای شورا توجیه شرعی نداشته و با توجه به تفاوت سطح لغزش افراد، باعث شکل گیری شایعاتی گردید که هنوز هم در افواه عموم حتی در سطح فارسی زبانان و ایرنیان سراسر عالم جریان داشته و هتک حیثیت افراد را به دنبال آورده است.

در عین حال برخورد جدی با عناصر فاسد شورا اعم از افرادی که اقدام به دسیسه چینی کردند و یا اعضایی که بی پروا با کرشمه ماری خوش خط و خال به آتلیه ای ناشناس رفته و از مفسده استقبال نمودند امری ضروری و اغماض ناپذیر است.

دو- در بدو انتخاب داماد امام جمعه به عنوان شهردار بابل طی یادداشتی تأکید نمودم که این انتخاب در اذهان عموم به ضرر امام جمعه تمام شده و ایشان را در مظانّ اتهام قرار می دهد و به نوعی می توان از آن به عنوان یک تله سیاسی برای تخریب وجهه امام جمعه یاد نمود. شهردار جدید بابل بدون رقیب، بدون ارائه برنامه و بدون حضور در صحن شورا به این جایگاه منصوب شد. رسانه های مجازی پیش از آن از جلسه اعضای شورا با امام جمعه برای انتخاب شهردار جدید خبر داده بودند که هیچ گاه مورد تکذیب رسمی قرار نگرفت. بازدیدهای پیاپی امام جمعه از پروژه های کم اهمیت شهرداری نیز مقوّم این ذهنیت گردید. در این بین سکوت ظاهری پیرامون نتیجه برخورد با متخلفان شورا و گاه جلسه و عکس یادگاری با بعضی چهره های مطرح فساد شورا اذهان عموم را بیش از پیش به سمت اتهام تبانی سوق داد. سخنرانی افشاگرانه امام جمعه درباره فساد شورا که عناصر خاطی را "جانور" لقب داده بود از بایگانی خبرگزاری های رسمی محو گردید. جلسه های شورای شهر نیز یک سال است که اغلب به بررسی نامه های وارده اختصاص یافته و خاصیت نظارتی خود را از دست داده است. بنا بر اطلاع عرض می کنم که امام جمعه همواره پیگیر برخورد با متخلفان شورا و اخراج آنها بوده اما صورت کار با بی سلیقگی یا بی احتیاطی متأسفانه به گونه ای دیگر رقم خورده است.

سه- بازنده اصلی ماجرای رسوایی شورا، قوه قضاییه است. مردم هنوز نمی دانند بعد از گذشت یک سال و نیم از ماجرای این رسوایی بزرگ که نام دارالمومنین بابل را در نقاط مختلف ایران و جهان دستمایه طنز و هجو قرار داد متخلفان به چه سزایی رسیده اند؟ چرا یک جوان معمولی به خاطر خطایی کوچک از استخدام در رده آبدارچی اداره نیز محروم می شود؛ اما عنصری محکوم و بی آبرو می تواند عنان بخشی از امور شورا را در اختیار داشته باشد؟ یکی از اعضای علی البدلی که با خروج اعضای مستعفی توانست وارد شورا شود در دوره های قبل دارای پرونده محکومیت مالی بود که مشمول ماده هجده شد و دیگر کسی نتوانست از رسیدگی مجدد به اتهامات وی کسب آگاهی کند.

مجموعه این وقایع که منجر به ابهام و رواج شایعات شد یک مخرج مشترک دارد و بیانگر خلأیی بزرگ در بین مسئولین شهری و استانی است و آنهم بی اعتنایی به افکار عمومی. اگر مردم نسبت به عملکرد مسئولان بدبین و دچار شبهه باشند آسیب آن دامنگیر اساس حاکمیت خواهد شد. چرا مقامی درباره ابهامات موجود روشنگری نمی کند؟ ورود روزنامه شرق به این مسأله نشان می دهد این واقعه در تاریخ ایران باقی مانده و حساسیت های ملی را برانگیخته است.

بیان یک نکته جالب و خنده دار هم به عنوان حسن ختام وجهت ثبت در تاریخ خالی از لطف نیست. چندی پیش یکی از روحانیون انقلابی بابل که از اساتید فرهیخته دانشگاه است در سخنانی شورای شهر بابل را با وجود چهار عضو مستعفی و چند عضو متهم و محکوم، شورای فساد نامید که گویا به حضرات بر خورد و با شکایت آنها مواجه گردید!

  • سیدحمید مشتاقی نیا

ضعفا را دریابید + یک توضیح

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۸، ۰۵:۵۹ ب.ظ

مسئولین بابل اعلام کردند به دلیل پیشگیری از کرونا، دیدارهای عمومی خود را لغو می کنند. نیروی انتظامی حتی جلوی کار دستفروشان را در بازار روز گرفت. اما شهرداری جشنواره گل و گیاه را در فضای سرپوشیده مصلا برگزار کرد. مسئولین اعتراضی نکردند که هیچ جناب دادستان و امام جمعه هم به نمایشگاه رفتند و به به و چه چه گفتند!

خوب مردم هم حق دارند مسئولین را از خودشان ندانند و احساس کنند قانون فقط برای ضعفاست و گردن کلفت ها آزادند هر کاری خواستند انجام بدهند و تشویق هم بشوند. نمی دانم چرا عده ای به اینجا رسیده اند که دیگر برای افکار عمومی اعتنایی قائل نباشند و اهمیت ندهند که تبعات رفتارشان ممکن است چه آسیبی برای نظام داشته باشد.

از این حرف ها که بگذاریم اوضاع بازار با این وضع کساد است. به خصوص وضع دستفروش ها که دیگر اجازه فعالیت ندارند. خیلی ها در فضای مجازی از بانک ها خواسته اند این ایام مراعات حال شهروندان را نموده و در سود تسهیلات خود تخفیفی قائل شوند. بعید است این اتفاق بیفتد. بانک ها و دولت بر جیب مردم سوارند.

 

توضیح: دادستان محترم بابل با ارسال توضیحی عنوان داشت که علت حضور وی در نمایشگاه، رسیدگی به شکایت غرفه داران بوده و مرجع لغو یا برگزاری تجمعات، شورای تامین است.

ضمن تشکر از این عزیز یادآور می شود که  در خبر ارسالی کانال شهرداری، بدون اشاره به علت حضور دادستان، صرف حمایت وی از شادی و نشاط جامعه و کارآفرینی به واسطه برگزاری نمایشگاه منعکس گردیده است. خوب است شورای تامین شهر نیز پاسخگوی این تناقض رفتاری بین دستفروشان و مجریان برگزاری نمایشگاه باشد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

بابل، سرکار خانم طاهری!

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۸، ۱۱:۵۰ ق.ظ

fed0_img_20200213_182515_799.jpg

 

خانم طاهری تنها بانوی کاندیدای انتخابات مجلس شورای اسلامی در حوزه انتخابیه دارالمومنین بود. بانویی با سابقه درخشان اجرایی و انقلابی و مدافع حقوق زنان مسلمان در اقصی نقاط ایران و جهان، قطب شمال، صحن سازمان ملل و ...

پویش انقلابی جمعی از بانوان بابلی برای حمایت از این زن نمونه مسلمان، دستکم دو دستاورد ارزنده را در پی داشت.

یک- داغ تر شدن تنور انتخابات و تقویت شور سیاسی و استحکام مبانی نظام با ترویج شعور سیاسی و اشاعه گفتمان انقلاب اسلامی، بکی از دستاوردهای مهم خیزش بانوان انقلابی بابل بود. نتیجه این رویکرد، حماسه لذت بخش حضور مردم در حمایت از اصل نظام مقدس جمهوری اسلامی است که حلاوت آن را در دوم اسفند چشیدیم.

دو- دستاورد دیگر این پویش اما معرفی یکی از مفاخر این دیار به مردم بود. بعد از مرحومه مکرمه قنبری، بانوی شاخصی در بابل مطرح نگردید و اگر روال به همین صورت پیش می رفت بعید نبود نسل بعدی ما امثال مصی و سحر و لعیا را زن نمونه شهر بشناسد! در این خصوص معرفی مادران گرانقدر و همسران صبور شهدا و جانبازان نیز از دیگر رسالت های بر زمین مانده نسل ما به منظور هویت بخشی و تقویت روحیه خودباوری به شمار می آید.

استمرار این رویکرد اجتماعی و سیاسی می تواند در آینده ای نزدیک، موج تربیتی موثری را از ناحیه بانوان انقلابی در سطح شهرستان رقم زده و پیشتازی زن مسلمان در عرصه علمداری آرمان های انقلاب اسلامی را نوید دهد.

تحکیم خانواده به عنوان مبدأ شکل گیری جامعه سالم و تمدن اسلامی، یک شعار صرف انتخاباتی نبود و تداوم فعالیت در این راستا ضرورتی انکارناپذیر است که تحقق آن جز از دست زنان مومن و وارسته مقدور نخواهد بود.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

پیروزی یاران حقیقی انقلاب در بابل

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۸، ۰۷:۵۲ ق.ظ

یاران حقیقی انقلاب، مردان و زنان مستضعف و محرومی هستند که بی هیچ چشم داشتی در مقابل گلوله دژخیمان پهلوی ایستادند، جنگ را با گوشت و پوست و استخوانشان پیش بردند، جگرگوشه هایشان را فدای دین خدا نمودند، زیر بار گرانی و ناگواری اوضاع معیشت پای نظام و شهدا ایستادند، سهمی از سفره انقلاب نخواستند و هنوز هم جبهه مقاومت در برابر امپریالیسم و وادادگان غرب را با حضور محکم خود استوار نگاه داشته اند.

زندگی نامه شهدا را که بخوانیم  فرق بچه های پاپتی انقلاب را با جماعت شکم سیر سهام خواه بیشتر خواهیم شناخت.

پابرهنگان نهضت جهانی خمینی، یاوران صدیق انقلاب اسلامی و فداییان مخلص مرام خامنه ای هستند که در بحبوحه شدائد و طوفان توطئه ها، هل من ناصر امام عاشوراییان تاریخ را بی لبیک نگذاشته اند.

فارغ از نتیجه آرا، حضور غیرتمندانه مردم دیار مومنان در پای صندوق های رأی، پیروزی مقتدرانه جبهه حزب الله در برابر سیاهی لشکر کاخ سفید و بردگان فکری شان بود که شکرانه آن بر همگان واجب است.

جبهه انقلاب منحصر در افرادی خاص با فیش حقوقی مشخص نیست و گستره آن پهنای دل آزادی خواهان سراسر عالم را در بر می گیرد. هر کس که سرسپرده آمریکا و اذنباش نیست در جبهه انقلاب قرار دارد.

پیروزی دکتر علی کریمی فیروزجایی و سردار مهدی سعادتی به فضل خدا باید فصلی نو برای پیشرفت این دیار و انعکاس آرمان های انقلاب اسلامی در امور جاری کشور و جهان اسلام باشد.

این دو عزیز که از نیروهای مجرّب عرصه های مدیریتی کشور هستند نیک می دانند که بایسته ترین شرط مشروعیت در مناصب مرتبط با نظام دینی، رعایت اصل عدالت و تقواست که اجتناب از منفعت طلبی، باند بازی، رفتارهای احساسی و ... مصادیقی از آن به شمار می آید. مراقبت از تأثّر و انفعال در مقابل زیاده خواهان و بی توجهی به وسوسه های اغواگرانه بدخواهان به منظور اختلاف افکنی بین دو نماینده منتخب، از دیگر ضرورت های قابل توجه در روزهای پس از پیروزی است.

حرف آخر:

"إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَالْفَتْحُ وَرَأَیْتَ النَّاسَ یَدْخُلُونَ فِی دِینِ اللَّهِ أَفْوَاجًا فَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّکَ وَاسْتَغْفِرْهُ إِنَّهُ کَانَ تَوَّابًا"

  • سیدحمید مشتاقی نیا

کاندیدای بابلی و مرگ کودک خردسال

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۸، ۱۲:۵۵ ب.ظ

یکی از نامزدهای پر ادعای انتخابات مجلس یازدهم در حوزه انتخابیه شهرستان بابل که به دلیل پاره ای از مشکلات مالی، پس از رد اولیه بالاخره توانست با لابی کانون های قدرت موفق به احراز صلاحیت خود شود در اذهان بسیاری از شهروندان متهم به کلاهبرداری و قانون شکنی های متعدد است که خودش هیچ گاه حاضر به توضیح در این باره نگردید. گفته می شود فرزند وی نیز به دلیل کلاهبرداری مالی، متواری است.

فارغ از همه شایعات و میزان صحت و سقم آنها؛ اما یک موضوع واقعی درباره او و تبعات فعالیت های مشکوک مالی اش وجود دارد که بنا بر تحقیق، متأسفانه صحت داشته و ثبت آن را لازم می دانم.

یکی از روحانیون جوان، خوش نام و وجیه شهرستان بابل چند سال قبل مبلغ قابل توجهی را برای سرمایه گذاری در اختیار این فرد قرار داده بود که با گذشت مدتی مدید هنوز موفق به دریافت طلب خود نشده است. سال گذشته فرزند خردسال این دوست طلبه با بیماری سختی دست و پنجه نرم می کرد و او برای درمان و نجات جان دخترش به پنجاه میلیون تومان هزینه جراحی نیاز داشت که کاندیدای پر خرج امروز بابل به روی مبارک خود نیاورد و با امتناع از پرداخت این وجه وامروز و فردا کردن آن، باعث مرگ این کوردک خردسال گردید و داغ او را بر دل پدر و مادرش گذاشت.

این مطلب را برای تبلیغ یا ضد تبلیغ نسبت به هیچ کاندیدایی ننوشته ام و برای همین اسمی به میان نیاوردم.

این مطلب را ننوشته ام که از عملکرد ضعیف ناظران انتخاباتی و نفوذپذیری نهادهای حاکمیتی گله کنم.

خدا که در مقابل آه مظلوم سکوت نمی کند. این یادداشت را نوشتم تا روزی مردم سرنوشت چنین افرادی را دیده و عاقبت نامردمی ها را برای عبرت خفتگان تعریف نمایند. چوب خدا گاهی بدجور صدا دارد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

تکذیب یک شایعه انتخاباتی در بابل

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۸، ۰۹:۱۵ ب.ظ

 

به دنبال تأیید صلاحیت یکی از نامزدهای ردصلاحیت شده و خاکستری شهر بابل که خاندان وی به نفوذ در بعضی دستگاه ها و رابطه با صاحبان قدرت شهرت دارند، شایعه پا در میانی حجت الاسلام محمدی لایینی نماینده ولی فقیه در مازندران برای تأیید وی در سطح افکار عمومی منتشر گردید که بنا بر تحقیق به عمل آمده مشخص شد این خبر از اساس کذب بوده و نماینده ولی فقیه بنای دخالت در امور عادی نهادها و دستگاه های اجرایی و نظارتی را ندارد تا جایی که به رغم ردصلاحیت یکی از بستگان نزدیک ایشان و اصرار بعضی اقوام، باز هم از دخالت در کار شورای نگهبان اجتناب نمودند.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

پیامی از یک دوست و پاسخ آن

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۸، ۰۶:۲۷ ب.ظ

 

یکی از دوستان، ذیل مطلب مربوط به دکتر کریمی، نظری را ارسال نمود که به احترام ایشان عینا در صفحه اصلی وبلاگ منتشر می کنم. با توجه به ارسال خصوصی نظر، نام این عزیز را از ابتدای پیام حذف کردم. چند توضیح مختصر را در ذیل آن درج می کنم:

سلام
با احترام
برخی رفتارها به نوعی در انسان ملکه می شود که تغییرش مشکل است و حتی با در قیامت محشور می شود.

نفی همه و کوبیدن اجتماعات سیاسی و انسانی و تشکیلاتی برای اثبات یک مطلب و یا یک شخص همواره در نوشته های شما وجود دارد.

این بار هم برای علی کریمی فیروزجائی نیز همین کار را کردید.
چون قبلا گفتید که با شما بحث نکنم لذا پاسخ عمومی نمی دهم.

نوشتم نه به امید تاثیر یا تغییر بلکه به حکم وظیفه و البته بخاطر عدم انتقال نظر در کانال ذره بین توسط مهندس میرزاپور به سایر مسولین کانال.

به هر حال حتی اگر نیت طرفداری از کریمی باشد با نفی غیر او مقدور میسور نیست.

بماند از جریان شناسی
بماند از انتقاد به شورای نگهبان که فی الحال بخاطر نفوذ و تایید شدن کریمی مسکوت مانده
بماند از احمدی نژادی چندسال اخیر که فعلا سکوت کردند اما گفتمانش را پی گیرند
بماند از کریمی و ناصری و نیاز و هفت و هشت نفر دیگر که شما آنها را تحسین کردید و بزودی فراموش کردید
بماند از اینکه مسولین گذشته چه کردند برای کل شهرستان تا اینکه من بعد می خواهند انجام دهند
بماند از اینکه ردصلاحیت مظلومیت آور شده و مرام و مسلک کدام جریان بود
بماند از اینکه خانم طاهری باید بماند تا رای گزینه های رقیب تعدیل شود
بماند از اینکه مردم مشکل شان چیست و اولویت با چیست
بماند از اینکه یک عده نقش خارکش و بارکش برای وحدت داشته باشند و یک عده نقش مفتش و بازرس و تکلیف تراش
و ده ها مطلب دیگر

زیاده جسارت شد: (ببوگلابی)

 

بسمه تعالی

با سلام و تشکر بابت حوصله و دغدغه ستودنی شما

این حقیر هیچ گاه از نیاز حمایتی نداشته و افتخار می کنم که همواره خار چشم این خاندان بوده ام. دوستان دیگری البته او را "حامل ارزش های ایثار و شهادت" لقب داده بودند که بعید است از یاد برده باشید.

وحدت برقرار کردن بین نیروهای ارزشی به یک بستر فرهنگی نیاز دارد. در بابل اما بی پرده باید اذعان داشت که بعضی عناصری که وظیفه ذاتی شان حفظ و تقویت وحدت است خود عامل تشتت بین عناصر انقلابی هستند.

عناصر انقلابی محدود به جمعی بازنشسته و بیکار نیست.

پیش تر در متنی مستقل ارادت خود به همه نامزدهای اصولگرای شهر را ابراز نموده و رعایت اخلاق درباره همه آنها را لازم دانستم. (اصولگرایی در بابل از منظری دیگر)

به غیر از بیژنی و نیاز، با نامزدهای دیگر مشکلی ندارم و چهره های مطرح منتسب به اصولگرایی را تقریبا در یک سطح می دانم.

احمدی نژاد اشتباهاتی داشت که قابل کتمان نیست اما گفتمان او درباره عدالت و مردم داری و ساده زیستی گفتمان اصیل انقلاب اسلامی بود. در این خصوص به دیدگاه های مقام معظم رهبری رجوع کنید.

به شکل مستقیم و ستادی در اختیار هیچ یک از نامزدها نیستم اما قطعا قدر گوهرهای نفیس این دیار مانند سرکار خانم طاهری، حجت الاسلام برارپور، آقا مهدی سعادتی و ... را می دانم و از کمک به آنها دریغ نخواهم ورزید.

کریمی فیروزجایی تا زمانی که شبیه مردم باشد و گفتار و کردارش باعث امیدواری مردم محروم و حاشیه نشین به انقلاب و راه شهدا شود مورد حمایت خواهد بود.

بابل به یک خانه تکانی اساسی نیاز دارد و این موضوع نباید منحصر به تغییر در سطح نمایندگان مجلس باقی بماند.

زحمات صادقانه و خوشبینانه شما به منظور ایجاد وحدت بین نیروهای ارزشی به رغم بعضی نقدها گرانقدر است که انشاءالله در اولین سفر به بابل حضوری از محضرتان تقدیر خواهم داشت البته با چاشنی مطایبه و نقدهای ارزنده درون خانوادگی جبهه انقلاب.

هر اقدام مشروعی برای داغ تر شدن تنور انتخابات و افزایش میزان مشارکت مردم، بایسته و گرانبهاست.

موفق باشید.

http://ashkeatash.blog.ir/1398/10/03/%D8%A7%D8%B5%D9%88%D9%84%DA%AF%D8%B1%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D8%AF%D8%B1-%D8%A8%D8%A7%D8%A8%D9%84-%D8%A7%D8%B2-%D9%85%D9%86%D8%B8%D8%B1%DB%8C-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1

  • سیدحمید مشتاقی نیا

پس لرزه های ورود یک نامزد مردمی

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۸، ۰۵:۴۰ ب.ظ

معلمان در تعمیق دشمن‌شناسی دانش‌آموزان به رسالت خود عمل کنند

 

خبر تأیید صلاحیت دکتر کریمی فیروزجایی و ورود او به عرصه رقابت های انتخاباتی مجلس شهرستان بابل، ولوله ای در مردم و زلزله ای در بعضی از کانون های قدرت به راه انداخت. با تشکیل کمپین چهل هزار نفری حامیان دکتر در فضای مجازی، بعضی سوداگران قدرت با دستپاچگی اقدام به انتشار شایعه و تخریب وجهه این فرزند برومند ملت نمودند تا به زعم خود از محبوبیت فراگیر و بهت آور او بکاهند.

کانال های فیک وابسته به بعضی ستادها که در سایه تعلل نهادهای نظارتی، سیاه نمایی رقبا را وجهه همت خویش ساخته اند در ادعایی متناقض مدعی شدند که علی کریمی فیروزجایی مورد حمایت احمدی نژاد و روحانی!! است. همان طور که حمله ناگهانی سوداگران قدرت به علی کریمی نشانه جایگاه ویژه این جوان انقلابی در دل مردم است، تناقض در این ادعا نیز نشانگر خالی بودن دست مدعیان در تخریب این چهره مردمی است.

در ادعایی دیگر چنین مطرح شد که صلاحیت دکتر کریمی با حمایت محسن نریمان به تأیید رسید! دوستانی که از اوضاع سیاسی کشور خبر دارند نیک می دانند که محسن نریمان اگر خودش هم کاندیدا می شد صلاحیتش مردود بود چه برسد به آن که بتواند نفوذی برای حمایت از دیگران در شورای نگهبان داشته باشد!

سال ها پیش در زمان ریاست جمهوری سابق، شاهد حضور دکتر کریمی در جلسه طلاب بابلی مقیم قم و انتقاد صریح وی به مسائل جاری کشور بودم. از نقد عملکرد دولت وقت تا انتقاد از هیأت رییسه مجلس و ... سندی بر استقلال رأی و شخصیت غیر وابسته و مردمی این نماینده جوان است. چنین فردی در این دوره نیز به فراخور شرایط کشور و واقعیت های معیشتی که مردم هر کوی و برزن با آن دست و پنجه نرم می کنند، نمی تواند مجیزگوی صاحبان قدرت بوده و وکیل الدوله بودن را به فریادگری عدالت و مطالبه حقوق مردم ترجیح دهد.

عناصر تخریبچی در اقدام غیراخلاقی دیگری ابهامات مالی را به دکتر کریمی منتسب دانستند که به یقین می توان گفت چنین بدخواهانی اگر در حد یک قبض پرداخت نشده آب و برق، سندی از تخلف مالی او در اختیار داشتند تا الان هزاران بار برای تخریب او منتشر می نمودند.

هماهنگی جناح ها در هجمه به علی کریمی فیروزجایی، اقبال عمومی و استقلال او را به اثبات می رساند. نماینده مردم یعنی کسی که نمایان گر سلوک و شخصیت و مطالبات مردم باشد و علی کریمی درست به دلیل همین تشابه با مردم و انس با بطن جامعه، مغضوب حاسدان قرار گرفته است.

وابستگی جماعت قلم فروش به بعضی کانون های قدرت و ثروت کاملا عیان است و اگر حامیان دکتر با نجابت به واکنش متقابل نپرداخته و زد و بندهای پشت و پرده سران آنها را افشا نمی کنند، فقط از سر اخلاق مداری و پرهیز از ورود به حواشی فرصت سوز است.

بازیگران نه چندان پنهان باندهای قدرت و جیره خواران خاندان هزار فامیل، اگر از سر بی اعتقادی، از فردای قیامت واهمه ای ندارند، نگران فردای پس از انتخابات باشند.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

مرد و درد (قسمت دوم)

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۸، ۰۹:۰۷ ق.ظ

 

مرد و درد

 

متن زیر سیری است واقعی بر اساس زندگی طلبه شهید ابوالقاسم بزاز از شاگردان برجسته و ممتاز حضرت آایت الله مشکینی که برای سن جوان و نوجوان تهیه و تدوین شده است.                                سیدحمید مشتاقی نیا 6/7/83

 

 

2

از در دیوار شهر فریاد بر می خاست. همهمه ای در کوچه ها و خیابان ها، شنیده می شد. قم آبستن فاجعه ای خونین بود. چهارراه بیمارستان (شهدا)، مقابل کلانتری مملو از جمعیت بود. جمعیتی خشمگین که در عصر هجدهم دیماه هزار و سیصد و پنجاه و شش، خود را برای صبح خون بار فردا آماده می کردند. با دخالت پلیس و همدستی ساواک، جمعیت به تلاطم در آمد.

سرهنگ جوادی، بلندگو را دست گرفت و دستور داد مردم پراکنده شوند. عده ای به این سوی و آن سوی می دویدند تا در صورت درگیری، بتوانند از خودشان محافظت کنند. سرهنگ، بادی به غبغب انداخت. او مغرورانه به تماشا ایستاده بود. گاهی با دست و گاه با فریاد، مردم را به عقب می راند. از این که می دید برخی با سر و صدای او صحنه را ترک می کنند بیشتر کیف می کرد. درلابه لای جمعیت، چشمش به جوانی خوش سیما افتاد که سر جایش ایستاده بود و همچنان شعار  می داد. چند بار داد و بیداد کرد تا شاید جوان بترسد؛ اما تاثیری نداشت. او به روی خودش هم نمی آورد. سرهنگ، خشمگین شد. کلتش را درآورد و به سمت او نشانه گرفت. فکر می کرد با این کار می تواند او را فراری دهد. چشم غرّه ای رفت. لبش را گزید: « برو پسر تا نزدم بدبختت نکردم...» جوان با خشم به او نگاهی انداخت. دستش را مشت کرد و به طرفش راه افتاد. سرهنگ، یکه خورد. رفتار جوان برایش غیر منتظره بود. انگشتش را روی ماشه، چسباند و با حیرت به او چشم دوخت. جوان در یک قدمی او قرار گرفت. سینه اش را به لوله چسباند و با صلابت فریاد زد: « بزن نامرد! بزن منو بکش. وقتی به مراجع ما توهین می کنن، همون بهتر که کشته بشیم.»

سرهنگ بک قدم به  عقب رفت. دستانش احساس سستی می کرد.  شاید صلابت او بود که تردید را در دل سرهنگ حاکم کرد. شاید اگر می دانست این طلبه جوان که با پیراهن سفید و یقه شیخی و نعلین زرد، رو به رویش ایستاده همان کسی است که مدت ها دنبالش بودند، تصمیم دیگری می گرفت. اگر می دانست این همان قاسم معروف است که صبح همین روز با لهجه شمالی فریاد می کشید و طلبه ها را تحریک می کرد و به خیابان می کشاند، به این راحتی اسلحه را کنار نمی گذاشت.

عصر هفده دی که روزنامه اطلاعات با مقاله ای توهین آمیز نسبت به امام(ره) در سطح کشور توزیع شد، هیچ کس گمان نمی کرد که تا دو روز دیگر، خشم مردم، دستگاه حکومت را این طور بلرزاند.

صبح هجده دی، کلاس های درس، تعطیل بود. طلبه ها وقتی برای کسب خبر، به مدرسه خان ( آیت الله بروجردی) – که بعد از تعطیلی فیضیه محل تبادل تازه ترین اخبار بود- رفتند، طلبه ای سفید رو را دیدند که با تمام قدرت داد می زد: « چرا نشستید؟ مگه نمی دونید به رهبرتون توهین کردن؟...» کمی بعد، خودش با بیست نفر دیگر از طلبه ها به میدان آستانه رفت و شعار داد. قاسم برای تحریک بقیه، پایش را به زمین می کوبید  و از عمق جان فریاد می کشید. درگیری که شروع شد، مردم هم به آنها ملحق شدند. بعد هم به خانه مراجع رفتند. اما نوزده دی، جمعیت طور دیگری بود. رییس ساواک ترسیده بود، دستور داد مردم را به گلوله ببندند.

قاسم، شجاع تر از آن بود که با این قیل و قال ها از میدان به در رود. او دیگر آبدیده شده بود. او یک انقلابی بود. بارها در شدیدترین درگیری ها حضور داشت. یک بار وقتی ساواک و کماندوهای مذدور، به تجمع متعرضین در حرم حضرت معصومه(سلام الله علیها) حمله کردند؛ قاسم با دیدن مظلومیت زائرین، خونش به جوش آمد. افسری را دید که گوشه ای ایستاده. دوید و با یک حرکت سریع، او را به زمین انداخت. مامورین دنبالش دویدند؛ اما او لا به لای جمعیت رفت و ناپدید شد. کمی  بعد دوباره به مقابل حرم رفت. فرجی را دید که بی سیم به دست، نیروهایش را فرماندهی می کند. مردم قم او را به خوبی می شناختند. فرجی از خون آشام ترین روسای ساواک بود که در شکنجه و قتل بسیاری از مبارزان دست داشت. قاسم خیلی عادی خود را به او رساند و ناگهان در یک فرصت مناسب با لگد به زیر شکم او زد.

فریاد فرجی به آسمان رفت. مردمی که زیر باتوم مامورین به شدت کتک می خوردند با دیدن این صحنه، با صدای بلند،  الله اکبر گفتند و جوان را تشویق کردند. مامورین خشمگین شدند و دنبالش دویدند. یکی از آنها، باتوم را محکم بر سرش کوبید. قاسم بی هوش روی زمین افتاد. مردم به دادش رسیدند و از چنگال ساواک نجاتش دادند. به هوش که آمد، می خندید دیگر به این چیز ها عادت کرده بود. چندبار در بابل و قم از دست مامورین کتک خورده بود و هر بار نیز مردم نجاتش داده  بودند. یک بار، موقع فرار، بالای دیوار رفته بود که تیری به پایش اصابت کرد. یک بار هم در خیابان چهارمردان قم، مامورین دنده های سینه اش را خورد کردند، ولی نتوانستند دستگیرش کنند. قاسم از این موضوع تا آخر عمر رنج می برد. می دانست که این درد، یک روز، کار دستش می دهد. برای سلامتی اش تلاش می کرد تا بهتر بتواند به انقلاب خدمت کند. بدنش را ورزیده کرده بود. رفته بود چند کشور خارجی و انواع آموزش های چریکی را گذرانده بود. افغانستان، پاکستان، عربستان، سوریه، اردن. مدتی را در نجف پیش امام بود. تمام عشقش شده بود خمینی.  اورا که شناخت، شوقش برای مبارزه بیشتر شد. همان ابتدای ورود به قم، خود را به طلبه های عرب نزدیک کرد. مثل آن ها عربی حرف می زد. مثل آنها غذا می خورد و لباس می پوشید.

در اولین فرصت به واسطه همان ها از کشور خارج شد و خود را از راه اردن به  عراق رساند. آن موقع، رابطه ی ایران و عراق دچار تنش شده بود. در نجف که بود در منزل امام، ساکن شد. او برای انقلاب به هر کاری دست می زد.  در جنبش ها و آشوب های بسیاری از شهرها، نقش کلیدی داشت. در زمان تحصن دانشگاه تهران که آیت الله بهشتی و برخی بزرگان دیگر در آن شرکت داشتند، قاسم مسئولیت حفاظت از دانشگاه را بر عهده داشت . او از آن طلبه هایی بود که به خاطر انقلاب، نعلینش را به کتانی تبدیل کرده بود. رفقایش بعدها این خبر ها را می شنیدند. با این حال، هربار که صحبت از کارهایش می شد، با ایماء و اشاره از کنار آن می گذشت. دوست داشت گمنام بماند. بعضی دوستانش بارها اقرار می کردند که نمی توانند همپای او باشند. گاهی خسته می شدند. خیلی از انقلابی ها هم بودند که او را نمی شناختند. حتی به او بدبین بودند. او این چیزها را می دانست؛ اما به روی خودش نمی آورد.

به حوزه که رفت، بیشتر اعضای خانواده او را طرد کردند. آن موقع، حوزوی شدن برای خانواده ها عار بود. او با مادرش صمیمی تر بود. مشکلات مالی اش شدید بود؛ اما کتاب هایش را می فروخت و به فقرا کمک می کرد. به  خاطر فعالیت هایش از طرف ساواک تحت تعقیب قرار داشت. خشکه مقدس ها هم به خاطر مقابله فکری قاسم با آن ها، او را کمونیست می دانستند؛ حتی برای کشتنش تا مشهد رفته بودند که قاسم مجبور شد به افغانستان فرار کند. یکی از همین مشکلات کافی بود تا هر کسی را از ادامه مبارزه منصرف کند. قاسم در یکی از روستاهای نزدیک افغانستان، شهید اندرزگو را ملاقات کرد. این دیدار و آشنایی با شخصیت ایشان خیلی رویش تاثیر گذاشت. او از راه بیابان خودش را به افغانستان رساند، با هزار زحمت و مکافات. مدتی هم در پاکستان بود. موقع بازگشت، گذرنامه نداشت. سوار قطار که شد، روی صندلی نشست و شروع کرد به خواندن قرآن. مامور بازرسی که آمد، قیافه او را ور انداز کرد. قاسم اعتنایی نکرد. بغل دستی اش گفت: « اومعلم قرآن است.» پاکستانی ها به معلمان قرآن خیلی احترام می گذاشتند. مامور، تعظیمی کرد و رفت. قاسم هرگاه که این خاطرات را مرور می کرد، صورتش گل می انداخت و لبخندی روی لب هایش می نشست. پیش از قم مدتی در مشهد طلبه بود. آن جا هم جلساتی را راه انداخت. قبل از آن در بهشهر از شاگردان ممتاز حاج آقا ایازی (سرپرست حوزه علمیه در رستم کلای بهشهر، متوفای 1381 ه . ش) بود.

اوایل طلبگی، تا توانست بنیه ی معنوی اش را قوی کرد. دوستان همرازش می دیدند که او چطور به تحصیل و عبادت اهمیت می دهد. آن جا  به درجاتی رسیده بود که شاید خیلی از بزرگان اهل سلوک به این زودی به آن نرسیده بودند. چشم باطنش باز شده بود. این هارا به کسی نمی گفت؛ اما یک بار از دهانش پرید که داخل ماشین حتی موتور و میل لنگ آن را به راحتی می بیند. یک بار احساس کرد سماوری کنارش افتاده. از جایش پرید. ترسیده بود. دوستانش به او دلداری دادند. با خانه تماس گرفت. سماوری روی پای مادرش افتاده بود. خانواده اش وقتی می دیدند که او با این که در منزل نیست، خیلی از مسائل خانواده را می داند تعجب می کردند. حال خوشی داشت. نماز هایش دیدنی بود. تا آخر عمر، سر نماز گردنش را کج می کرد. این طوری راحت تر با خدا حرف می زد. گاه در قنوت و گاه در سجده اشک هایش به پهنای صورت روان بود. با نان و ماست می ساخت و اسیر شکم نبود.

تقیّد شدید او به احکام شرع و رعایت نکات مستحبی و پرهیز از مکروهات، بسیاری از دوستان انقلابی را شگفت زده می کرد. آن موقع معروف بود که افراد موجّه، یا بسیار مقدس اند که معمولا این افراد به مبارزه اعتقاد زیادی نداشتند و یا اهل مبارزه اند که اغلب آنان خیلی پای بند به مسائل شرع نبودند.

این تقسیم بندی، چندان درست نبود. دوستانش به شوخی می گفتند که او، هم مقدس است هم مبارز. این موضوع برای خیلی ها جا نیفتاده بود.

وقتی احساس کرد خشکه مقدس های شهر، تبدیل به یک جریان انحرافی شده اند؛ با آن ها مقابله کرد. طاقت نداشت ببیند عده ای با ظاهر مذهبی، منکر ولایت تکوینی ائمه باشند. آن ها هم طاقت نیاوردند و شایعه کردند که قاسم، کمونیست شده. به او می گفتند چشم آبی کافر! قاسم به این حرف ها بی اعتنا بود. او تمام آرمان هایش را در تفکر امام می دید. برای همین خودش را وقف انقلاب کرد. برای جوان ها جلسه راه انداخته بود. از خارج، اسلحه و کتاب های حضرت امام را آورده بود. برای عده ای آموزش مواد منفجره گذاشت. دستگاه فتوکپی در منزل داشت و بیانیه های امام را تکثیر می کرد. آن موقع کتاب حکومت اسلامی امام را- که ساواک برای یک جلد آن هم دردسر ایجاد می کرد- بسته بسته می آورد و توزیع می کرد. جسارت فوق العاده  او باعث می شد تا دوستانش ارادت بیشتری به او پیدا کنند. وقتی شنید حاج آقا یزدانی( از پیش کسوتان مبارزه بر ضد طاغوت و از روحانیون خستگی ناپذیر شهرستان بابل) 100 جلد کتاب حکومت اسلامی درخواست کرده، بدون معطلی تهیه کرد و برایشان فرستاد. این کار از دست کس دیگری ساخته نبود. ساواک دیگر او را شناسایی کرده بود. خیلی از مواقع، جای ثابتی نداشت.

برای خودش هیچ گاه غصه نمی خورد؛ اما وقتی می دید برخی روحانیون با انقلاب همراهی نمی کنند، برای مظلومیت امام اشک می ریخت. بعد از راهپیمایی روز عاشورا در تهران که کمر شاه را شکست، امام پیام داده بود که «با شعار مرگ بر شاه، شاه دیوانه را دیوانه تر کنید.» قرار شد در بابل نیز راهپیمایی بزرگی راه بیندازند. به قاسم گفتند: « بعضی از بزرگای شهر با مرگ بر شاه مخالفن. می گن نباید آرامشو بر هم زد.» قاسم دلش شکست. اشک در چشمانش حلقه بست. نمی توانست تحمل کند کسی روی حرف امام حرف بزند. گفت:«حالا که این طوره ما کار خودمونو می کنیم.» رفت و بلندگو آورد. می گفت: «اگه کشته بشم هم باید دستور امامو عملی کنم.»

در مبارزه با کسی رودربایستی نداشت. این کارهایش خیلی ها را با او دشمن کرده بود؛ اما او اگر به تصمیمی می رسید فارغ از همه تعلقات دست و پا گیر، انجامش می داد.

قرار شد برای چهلم شهدای نوزده دی، مجلسی در مسجد قهاریه برگزار شود، آن هم بی سر و صدا. فقط نیروهای انقلابی از این جریان خبر داشتند. نیم ساعت قبل از شروع مجلس، ساواک آمد و همه را بیرون کرد. قاسم کمی دیر به مجلس رسید. از حال و هوای مسجد موضوع را فهمید. به روی خودش نیاورد. بی توجه به اطرافش قرآن را برداشت و چهار زانو نشست. فریاد زد: «فاتحة مع الصلوات!» بعد شروع کرد به خواندن قرآن. مامورین دست و پایش راگرفتند و پرتش کردند وسط خیابان.

قاسم فقط می خندید. خوشحال بود از این که توانسته به تکلیفش عمل کند.

جدیتش در مبارزه، هیچ گاه لطافت های روحی او را تحت الشعاع قرار نداد. خون گرم و مجلس آرا بود. صدایش را برای کسی بلند نمی کرد. خاکی بود با همه می گفت و می خندی.د کسی فکر نمی کرد که او هم ممکن است در زندگی مشکلی داشته باشد. شوخی هایش را همه دوست داشتند. دوست و دشمن، سعه ی صدر او را تحسین می کردند.

به مادر سپرده بود دختر ها و پسرهای دانشجو را موقع فرار از دست مامورین، به خانه اش پناه دهد. می دانست خیلی از آنها فریب خورده اند. با شاه می جنگیدند؛ اما از روی ایده های غلط  جماعت توده ای. می نشست با تک تک شان صحبت می کرد. چنان گرم می گرفت که آن ها احساس می کردند او هم یکی از خودشان است. با همان حرف های صمیمی، خیلی از جوان های توده ای را منقلب می کرد. با آن ها جلسات هفتگی راه می  انداخت. بعضی از دختر های بزک کرده ی دانشجو به مادرش می گفتند: «تا الان این مدل آخوند ندیده بودیم. فکر می کردیم وقتی ناخن های لاک زده و چهره های آرایش کرده ی ما رو ببینه و از عقایدمون مطلع بشه، ما رو تکفیر میکنه؛ اما او حتی اخم هم نکرد.» بعضی هایشان هم از مادر قاسم می خواستند که دل پسرش را به سمت آنها جذب کند! خیلی از همان ها الان محجبه هستند. شاید هم گاهی برای قاسم فاتحه می خوانند.

یک شب از مسجد که می آمد، حاج آقا معتمدی، از مسجدی های قدیمی، او را کنار کشید و خوش و بشی کرد. بعد هم رفت سر اصل مطلب. گفت: « تو دیگه وقت آستین بالا زدنت شده...»

قاسم خجالت کشید. لپ هایش گل انداخت. پایین را نگاه کرد. احساس می کرد صورتش داغ شده. حاج آقا گفت: « اگه مایل هستی بیا داماد من بشو.» قاسم خجالت را کنار گذاشت. گفت: «آقای معتمدی! مگه دخترتون ایرادی داره؟!... من که تو هفت آسمون یه ستاره هم ندارم. نه خودم پولی دارم و نه خانواده ام با من جور هستند.» حاجی تبسمی کرد و گفت: « پسر خیالت راحت باشه، ما از تو چیزی نمی خوایم.» او به همین راحتی زن برد. هربار که با هیجان، این جریان را تعریف می کرد، پشت سرش هم می خواند: « من کان مع الله کان الله معه ». روز عروسی به اصرار شیخ جواد محامدی برای همیشه، عمامه را به سرش گذاشت. لباس هیچ وقت نتوانست محدودش کند. قاسم با همان کفش های کتانی تا آخر، سرباز انقلاب ماند.

یک اتاق در قم اجاره کرد. اتاقی که فقط به اندازه ی خوردن و خوابیدن دو نفر جا داشت. با این حال می رفت پیش رفقایش عذر خواهی می کرد. دلش پیش آنها بود. می گفت: « شما غذای ناجور حجره را می خورید و من از غذاهای خوب منزل استفاده می کنم.» هر وقت برایش مقدور بود از خانه برای دوستانش غذا می برد. همین کارهایش، باعث می شد در دل همه جا باز کند. می رفت به علمای تبعیدی سرکشی می کرد. خودش پیش از این بارها طعم غربت را چشیده بود، آیت الله مشکینی را مثل یک پدر می دانست. او را دوست داشت و رابطه ای قلبی بینشان برقرار بود. در کلاس های درس آیت الله مشکینی که استاد فقه و تفسیر و اخلاق بود، سر تا پا گوش می شد.

شخصیت مستقل و محکمی داشت و همین ویژگی باعث می شد عده ای دوستش داشته باشند و عده ای هم از او متنفر باشند؛ اما او به همان اندازه که دشمن داشت، دوست هم داشت. اگر بعضی از بچه های محل از پشت سر برایش گوجه می انداختند، خیلی ها هم نازش را می خریدند.

ازدواج که کرد عوض نشد. عبادتش ترک نشد. نوافل را تا آخر عمر می خواند. باز هم در نماز گردنش کج  می شد. مبارزه اش را  هم ادامه داد. همسرش را خیلی  دوست داشت. همه جا از او تعریف می کرد. هر جا می رفت اول دلش برای او تنگ می شد، اما راهی را انتخاب کرده بود که باید تا وجب آخرش را گز می کرد. همسرش این را می دانست. با شهریه نا چیز طلبگی می ساخت. او قاسم را تا آخر همراهی کرد. یاسر و سمیه را بغل می زد و تنهایی شان را با لالایی هایش پر می کرد. قاسم می گفت: « با این همسری که من دارم خیالم از بابت همه چیز راحت است.» زن می دانست شریک زندگی مردی شده است که با مرگ، یک خانه فاصله دارد. او تمام عشقش را برای قربانی آورده بود. او «بله» اش را به تمام رنج های زندگی با یک طلبه انقلابی گفته بود.

(ادامه دارد)

  • سیدحمید مشتاقی نیا

مرد و درد! (قسمت اول)

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۲۱ بهمن ۱۳۹۸، ۱۲:۰۴ ب.ظ

مرد و درد

 

متن زیر سیری است واقعی بر اساس زندگی طلبه شهید ابوالقاسم بزاز از شاگردان برجسته و ممتاز حضرت آایت الله مشکینی که برای سن جوان و نوجوان تهیه و تدوین شده است.                                سیدحمید مشتاقی نیا 6/7/83

1

تو حال خودش بود. زیر لب زمزمه می کرد. شب قدر بود؛ شب بیست و یکم ماه مبارک رمضان. اطرافش پر از جمعیت بود. موقع پذیرایی که شد، یکی با بغل دستی اش حرف می زد. یکی می رفت و می آمد. یکی خانه را ورانداز می کرد.... خانه نگو عین قصر. اتاق ها تمیز و بزرگ. حمام، شوفاژ، کولر. آن موقع از این خانه ها کمتر پیدا می شد. لوسترهای بزرگ و زیبا. پرده های رنگارنگ. کلی هم وسایل تزیینی و قشنگ. این ها چشم خیلی ها را خیره می کرد.

صاحب خانه، فردی پول دار و خیّر بود. به خیلی از مساجد، فرش و قالی هدیه می داد. شب های احیا، مردم را دعوت می کرد. تا سحر دعا برگزار می کرد و اطعام می داد.

آن شب جمعیت بیشتری آمده بودند، از دور و نزدیک. جا تنگ شده بود. بعضی ها مجبور شده بودند دو زانو بنشینند. همیشه شب های بیست و یکم طور دیگری است. عزاداری تمام شده بود. حالا صاحب خانه می خواست از همه پذیرایی کند. دوست داشت بیشتر ثواب ببرد. صدای هق هق کسی ناگهان توجه همه را جلب کرد. صدا از ته مجلس بود. مردم کنجکاو بودند ببینند چه خبر است. جوانکی سر به پایین داشت و شانه هایش می لرزید.

رفیقش با آرنج زد به پهلوی او. آهسته گفت: «قاسم! مراسم که تموم شده ...» جوان، اشک هایش را پاک کرد. نگاهی به دوستش انداخت. هاله ای از غم در صورتش به وضوح دیده می شد. او عصبانی تر از آن بود که بتواند حرفی بزند. پا شد و با چهره ای درهم خانه را ترک کرد.

شب از نیمه گذشته بود. حالش دگرگون بود. بغضی که مدت ها گلویش را می فشرد با آن حرفی که از صاحب خانه شنید، ناگهان منفجر شد. درخیابان قدم می زد. سکوت شب به او آرامش داد. سر به آسمان بلند کرد و از عمق جان، آه کشید. نفس عمیقی کشید. خنکی هوا را در تمام رگ هایش حس کرد. صدا هنوز در گوشش شنیده می شد: «غذا رو اول به این گدا گشنه های ... بدین، برن»!

گرسنه بود اما گدا؟! نه. اصلا گرسنه هم نبود. غرورش اجازه نمی داد این طور تحقیر شود. پیش خودش تکرار کرد: «گرسنه ی لاشخور؟!» باز چشمانش نمناک شد. دلش سوخت برای صاحبخانه. می خواست تا آخر عمر، منت کسی بر سرش نباشد. این طور زندگی کردن را دوست داشت. می خواست آزاد و سربلند باشد. او فقیر نبود. اگر هم بود گدا نبود. دوست داشت ساده زندگی کند مثل همه مردم. دوست داشت در رنج آنها شریک باشد.

از وقتی که به طور جدی، خود سازی را شروع کرد، همه اش مراقب رفتار خودش بود که یک وقت دست از پا خطا نکند. نقاشی را کنار گذاشت و چسبید به مطالعات مذهبی.

از بچگی، اسلام را دوست داشت. در همان سن و سال، امر به معروف می کرد. از چهار سالگی نماز می خواند. با همان سنش جلوی بی نمازها می ایستاد و دعوایشان می کرد. همه فامیل می گفتند: « او بزرگ شود پیش نماز خواهد شد». شش سالش بود که علاقه زیاد به خواندن کتاب، او را به مدرسه کشاند. ساعت هایی که معلم در کلاس نبود و یا حوصله درس نداشت، قاسم برای بچه ها قصه های مذهبی تعریف می کرد. از همه کوچک تر بود. بچه ها بلندش می کردند و روی میز می گذاشتند و به حرف هایش گوش می دادند.

معلمش می گفت: «این پسر در آینده، سخنران خوبی می شه» معدلش که بیست شد، اجازه دادند تا به کلاس دوم  برود.

بزرگتر که شد، شب های جمعه را با کمیل سر می کرد. صبح هم خودش را به بهشهر می رساند تا ندبه را پیش حاج آقا کوهستانی (از علما و عرفای بزرگ استان مازندران، متوفای 1352 ه . ش ) باشد و از صحبت های او استفاده کند. دبیرستان که رفت، جدیتش بیشتر شد. به هر قیمتی بود، غسل عایش را انجام می داد، حتی غسل های مستحبی را.

آن موقع، کمتر پیش می آمد که در خانه ها حمام بسازند. خانه ها آن ها هم همین طور بود. بعضی وقت ها می رفت مسجد آهنگرکلا و توی حوض بزرگ آن جا غسل می کرد. نیمه های شبی برای غسل، مجبور شد که به داخل چاه خانه شان برود. سطح آب در خیلی از مناطق شمال، بالاست و از سطح زمین با یکی دو سکو می شود به آب رسید. آن پایین، روی سکو ایستاده بود که متوجه شد کسی از اعضای خانواده برای برداشتن آب، سراغ طناب چاه آمده. مانده بود چه کند. خجالتش می آمد. آهسته صدا زد: «من اینجام»

صدای نعره ای او را سر جایش میخکوب می کرد:« آی جن ... جن...»! همه ریختند بیرون.

بعضی مواقع هم برای غسل های مستحبی می رفت رودخانه حمزه کلا؛ آن هم توی سرمای زمستان. نه این که پول حمام نداشته باشد، نه. وضعشان خوب بود. خودش اینجوری دوست داشت.

خیلی احتیاط می کرد. از پول های شهبه ناک می ترسید. خیلی از ریزه کاری های مذهبی را انجام می داد. دفتری داشت که در آن حدیث می نوشت و حفظ می کرد. با قرآن مأنوس بود. نمازش را اول وقت می خواند. سعی می کرد  نماز شبش ترک نشود. به اندازه ای غذا می خورد که سیر نشود. بعضی وقت ها پای پدرش را می بوسید. این طوری می خواست روحش را بزرگ کند. دوست داشت به خدا نزدیک تر باشد. لباس هایش تمیز و مرتب، اما ساده بود. ساده بودن را دوست داشت. به مادرش می گفت که وسایل تزیینی نخرد. می گفت خیلی از مردم در هزینه های اولیه شان مانده اند. دوست داشت رنج فقرا را بچشد. یک بار در مدرسه، همکلاشی اش را دید که به خاطر پاره بودن کفشش از سرما می لرزد. چکمه اش را در آورد و به او داد و خودش با گالش پاره او به منزل رفت. مادرش دیگر به این خلق و خو عادت کرده بود. درآن محیط ضد دینی کمتر می شد چنین جوانی را دید. او با همکلاسی هایش فرق داشت، چه در دبستان رحمانی و چه در دبیرستان شاهپور. (نام فعلی آن، دبیرستان امام خمینی(ره) است.)

خودش از روی عمد که گناه نمی کرد هیچ، از محیطی که در آن گناه بود هم فرار می کرد. وضع نابسامان مدرسه، او را آزار می داد. بعضی بچه ها خیلی بی قید و بند بودند. کسی همه به کارشان کار نداشت. آخرش مجبور شد از دبیرستان روزانه به دبیرستان شبانه برود. آن جا هم وضع بهتری نداشت. پسرها با دخترها با هم مخلوط بودند. سن و سال خودش را درک می کرد. مراقب خودش بود که دچار غفلت نشود. حتی غذاهایی که ممکن بود قوه ی شهوانی را تحریک کند استفاده نمی کرد. یک بار که شهوت خیلی به او فشار آورده بود پیش یکی از دوستان با ایمانش رفت. او هرچه ذکر و دعا بلد بود به قاسم یاد داد. فردای آن روز، قاسم را دید که انگشتانش زخمی است. گفت:« رفته بودم حمام هرچه دعا خواندم اثری نداشت. نمی توانستم فشار را تحمل کنم . دلم هم نمی آمد گناه کنم. تیغی آن جا بود. برداشتم و زدم به انگشتانم.» می خندید. می گفت: «درد باعث شد که حال گناه از بین برود.» با خودش رودربایستی نداشت. در فضای مسموم قبل از انقلاب، خودش را این طور ساخته بود.

خوشگل و خوش تیپ بود؛ ولی زیباییش او را به گناه نکشاند. عصرها با رفقایش راه می افتاد و می رفت مسجد. پشت سر حاج آقا حسینی (آیت الله سید ابوالحسن حسینی، امام جماعت مسجد خاتم الاوصیا، متوفای 1376 ه . ش) می ایستاد به نماز. حاج آقا هم خیلی به او علاقه داشت. گاهی به شوخی صدایش می زد: «قِشنگه ریکا» (به لهجه ی مازندرانی به معنای پسر زیباست.)

یک روز غروب که به مسجد می رفت، چند تا دختر دبیرستانی از کنارش رد شدند. سرش پایین بود. زیبایی چهره اش از طرفی و ظاهر مذهبی او از یک طرف، دخترها را وسوسه کرد تا اذیتش کنند و کمی هم خوش به حالشان شود! یکی شان که ضایع تر بود، دست برد توی مو های فر دارش. ابروهایش را تکان داد. عشوه ای آمد و چیزی گفت.  یکی دیگر هم پشت سرش. نیش شان باز شد. قاسم، تیکه های آن ها را که شنید به خودش لرزید. نمی توانست باور کند چند تا جوان به همین راحتی گناه می کنند. این صحنه برایش غیرقابل تحمل بود. هرچه به خودش فشار آورد نتوانست. از ناراحتی، سرش را تکان داد. حالت تهوع داشت. به زمین افتاد. بیچاره دخترک ها، کلی به پُزشان بر خورد. تا الان نشده بود به کسی متلک بگویند و طرف، بالا بیاورد!

تقیّد او به رعایت نکات شرعی، مورد توجه بسیاری از نیروهای مذهبی قرار گرفت. جوان های مذهبی با او دوست می شدند. آن موقع برخی از اشخاص افراطی هم بودند که همه، آن ها را خشکه مقدس می نامیدند. طرز فکرشان در مورد دین، طور دیگری بود. خیلی از جوان هایی که به مذهب گرایش داشتند را به سمت خود جلب می کردند؛ ولی هرچه تلاش کردند، نتوانستند قاسم و دوستانش را جذب کنند. قاسم این نوع اسلام را قبول نداشت. او با انزوا طلبی، مخالف بود، از اسلام یکجانشین، اسلام پاستوریزه، اسلام آسه برو آسه بیا، اسلامی که تحرک و پویایی در آن نباشد بیزار بود. او طرفدار اسلام انقلابی بود. اسلامی را می خواست که بعدها تبلور آن را در شخصیت امام خمینی دید و عاشقش شد.

در دبیرستان، او فقط یک نوجوان مذهبی نبود. حالا او انقلابی شده بود. احساس می کرد که برای جامعه،  باید کاری بکند. نمی تواند دست روی دست بگذارد و ببیند فضای جامعه از اسلام و خدا فاصله می گیرد. ظلم و بی عدالتی برایش قابل هضم نبود. زنگ تفریح که می شد، بچه ها را دور خودش جمع می کرد و از شاه بد می گفت. می گفت: «بچه ها این شاه به درد کشور نمی خوره. همش به فکر خودشه. حرف هم که بزنین، کارتون تمومه. خودش توی کاخ نشسته ولی روستاهای شما جاده نداره. اون قدر باید درس بخونید تا به جایی برسید و مملکت رو اصلاح کنید ... باید شاه و دار و دسته اش رو کنار زد...»

این حرف ها یواش یواش کار دستش می داد. چند تا از معلم  هایش بهایی بودند. دست از پا خطا می کردند، قاسم جلوی شان سبز می شد. چند بار از کلاس، محرومش کردند.  یک روز که به خانه آمد،  سر و صورتش کبود بود. مادر طاقت نیاورد. فردایش رفت مدرسه پیش مدیر.

ناظم هم آمده بود. می گفت:« خانم! هر چی نصیحتش می کنیم گوشش بدهکار نیست. حرفای بودار می زنه. با معلم های بهایی هم درگیر می شه. دیگه چاره ای جز تنبیه نبود.» مدیر هم وقتی همه رفتند گفت: « رییس فرهنگ که خودش بهاییه؛ دیگه از ما چه انتظاری دارید؟»

قاسم دید مدرسه شبانه و روزانه فرقی با هم ندارند. بنای سیستم آموزشی بر این است که بچه های مردم را لاابالی بار بیاورد. جوان لاابالی و بی قید و بند و خوشگذران دیگری کاری به کار حاکمان ندارد. دلش ببه فساد خوش است و زیر بار هر زور و زورگویی کمر خم می کند. تا این که یک روز، یکی از معلم ها شروع کرد به دفاع از نظریه داروین. بعدش به روحانیت، بد و بیراه گفت. می گفت حجاب را آخوندها از خودشان در آورده اند و ...

قاسم طبق معمول، سکوت نکرد. احساس تکلیفش گل کرده بود. شمرده و منطقی جوابش را داد. معلم کم آورده بود و احساس کرد جلوی شاگردانش توسط یک جوان مذهبی محاکمه شده است.  پسر عموی معلم شان رییس ساواک بود. فردایش آمدند سراغ دوستان قاسم و شروع کردند به پرس و جو. قاسم اوضاع را که دید، فهمید نقشه ای برایش کشیده اند. فرار کرد به مشهد. به خانواده اش توضیحی نداد. فقط گفت: «وضع فرهنگی مدرسه خرابه، می خوام ترک تحصیل کنم.»

مشهد که بود، حسابی فکر کرد. شب ها می رفت حرم، گوشه ای می نشست  و نگاهش را به ضریح، گره می زد. یک شب گره کارش باز شد. احساس کرد که دیگر راهش را پیدا کرده است. تصمیمش را گرفت. ته دلش احساس رضایت داشت.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

مرد مناظره

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۸، ۰۵:۰۹ ب.ظ

gkqb_799514f8-35b5-4d37-86d1-9381860e7997.jpg

 

شنیده ام حجت الاسلام ابراهیم برارپور از نامزدهای این دوره انتخابات مجلس شهرستان بابل و دانش آموخته حوزه و دانشگاه، همه رقبا را به مناظره درباره مسائل مهم کشور و امور مرتبط با مجلس در عرصه های اقتصاد و فرهنگ و سیاست نموده است.

بی تردید مناظره و بحث و بررسی کارشناسانه یکی از بهترین راه های تشخیص نامزد اصلح برای مردم خواهد بود.

باید دید کسی شهامت استقبال از این پیشنهاد را دارد یا نه.

فراموش نکنیم متأسفانه یکی از دردهای تأثیرگذار کشور که باعث عقب ماندگی در بعضی امور شده عدم تخصص و اشراف بسیاری از نمایندگان نسبت به مباحث اصلی مملکت است.

برگزاری کرسی های آزاد اندیشی و مناظره، شفاف ترین و کارآمدترین راه برای ظهور و بروز منویات و داشته ها و توانایی های نمایندگان احتمالی مجلس به شمار می آید.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

معترض یعنی آشوبگر!

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۸، ۰۳:۰۷ ب.ظ

بیش از یک سال و نیم از افتضاح جهانی شورای شهر بابل می گذرد، هنوز بعضی چهزه های برجسته متهم در پرونده عضو شورا هستند و کسی نفهمید قوه قضاییه دقیقا دارد چه کار می کند. فضای مجازی جولانگاه عناصر ضد انقلاب و ضد دین شده، پلیس فتا به دروغ یا اشتباه برای انقلابی ها پرونده سازی می کند، مظاهر فساد و بی بند و باری در شهرها گسترش پیدا کرده و ... کسی فی البداهه هم بخواهد می تواند فهرستی از کم کاری دستگاه قضا و نیروی انتظامی ارائه دهد، اما اگر یک نفر از سر دلسوزی و نقد در یک جلسه اختصاصی با امام جمعه شهرش بگوید پلیس فتا فشل است به دادگاه رفته و برایش حبس می برند. با همین دست فرمان دارند صف معترض از آشوب گر را جدا می کنند!! مملکت چنین دوستانی داشته باشد دشمن می خواهد چه کار؟!

  • سیدحمید مشتاقی نیا

در این یک مورد از فرماندار بابل دفاع می کنم

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۸، ۰۸:۰۰ ق.ظ

 

از فرماندار بابل بدم می آید. دستکم به خاطر وعده ای که سر ماجرای تغییر نام میدان انتفاضه داد و به نماینده مجمع طلاب گفت که با این تغییر مخالف است و مصوبه مشکوک شورای شهر را لغو خواهد کرد؛ اما نشست و اجرای آن را تماشا کرد. درست مثل یک مسئول دیگر که به نیروهای انقلابی می گفت با این تغییر مخالف است؛ اما از آن طرف به بیمار فرهنگی شهر چراغ سبز نشان می داد که کارش را پیش ببرد. یک الف بچه رسوای آتلیه به همین راحتی توانست جمعی از مسئولان پرادعا را بر ضد آرمان فلسطین به خط کند. همان طور که بعدها پت و مت شورا را به عروسک خیمه شب بازی خود تبدیل ساخت.

بگذریم.

انتقاد به فرماندار بابت عدم حضور میدانی در جمع معترضین گرانی بنزین را خیلی به جا نمی دانم. در ظاهر فقط یک خیابان بابل شاهد تجمع معترضین بود اما از نظر امنیتی این احتمال وجود داشت که اتفاق دیگری در گوشه ای دیگر رخ دهد. از این جهت لازم بود اتاق فکر و مدیریت بحران خالی نماند. شخصا به توانایی نیروی انتظامی در کنترل اعتراضات اجتماعی اعتماد ندارم اما حضور پررنگ بچه های بسیج این اطمینان را ایجاد می کرد که انشالله مشکل حادی پیش نخواهد آمد. البته فرماندار از طرف خود، معاون کشاورزی امنیتی اش را به صحنه تجمع روانه ساخته بود.

در مجموع امیدوارم شهرستان بابل روزی شاهد روی کار آمدن مدیران و مسئولانی دارای دانش و شهامت و تدبیر در همه سطوح اجرایی و قضایی و ... همطراز با شأن و جایگاه تمدنی مردم فرهیخته این دیار باشد؛ ان شاءالله.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

نماینده کدام مردم؟!

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۸، ۱۰:۲۵ ق.ظ

 

صورتش گُر گرفته بود و آتش غضب از چهره اش زبانه می کشید. معلوم بود ناراحتی و غصه حسابی به او فشار آورده است. آمد داخل اتاق، رو به روی حاج آقا نشست و همان اول کار، شروع کرد به سر و صدا و داد و بیداد و توهین و ...!

لنگ مخارج جهیزیه دخترش بود. می گفت به هر دری زده نتوانسته پول خرید جهیزیه را جور کند. می گفت از خانواده داماد خجالت می کشد که جهیزیه دخترش درست و حسابی نباشد.

بعد با عصبانیت و به تندی حاج آقا را خطاب قرار داد و گفت: شما نماینده مجلس هستی. حقوق آن چنانی می گیری. همه چیز برای شما فراهم است. راحت می خورید و می خوابید. خرتان از پل گذشته است. زندگی تان از این رو به آن رو شده. اگر ما انقلاب نمی کردیم شما شیخ ها الان باز هم باید با فقر و تنگدستی دست و پنجه نرم می کردید. حالا که مسئول شده اید فقط به فکر خودتان هستید؟ پس ما مستضعفین چه؟ حال ما را چه کسی درک می کند؟ ...

حاج آقا با آرامش و متانت اجازه داد تا او حرف هایش را بزند و دلش را خنک کند. بعد دست او را گرفت و به منزل برد تا با هم چای بنوشند.

مرد وقتی بیرون می آمد، باز هم صورتش سرخ بود. این بار اما خجالت می کشید که در صورت حاج آقا نگاه کند. وضع زندگی ایشان را که دید دیگر رمقی برای اعتراض نداشت. فکرش را نمی کرد آیت الله فاضل که نمایندگی مردم بابل در مجلس را برعهده دارد و در مقام تولیت مدرسه فیضیه، وجوهات بسیاری در اختیارش قرار می گیرد در خانه اش حتی فرش هم نداشته باشد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

آزادی ابزاری بیان!

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۸، ۰۵:۲۹ ب.ظ

اصلاح طلبان بابل در آستانه تاسوعا و عاشورای حسینی مجلسی به میزبانی یکی از اعضای مستعفی شورای شهر پرحاشیه بابل در یکی از مساجد بازار با سخنرانی مصطفی کواکبیان برگزار کردند.

شنیده شده در این مراسم جناب سخنران که ظاهرا توسط عناصری خاص تحریک شده بود نسبت به اظهار نظر ائمه جمعه در رفتار نمایندگان واکنش نشان داده و بیان داشت که امام جمعه چه حقی دارد در کار نماینده دخالت می کند؟!

چنان که مستحضرید شعار سیاسی جماعت اصلاح طلب در ایام انتخابات همیشه حول محور آزادی بیان بوده اما حضرات به محض جلوس بر اریکه قدرت با پشت پا زدن به ژست های انتخاباتی راه انتقاد را حتی بر صاحبان تریبون هم می بندند چه برسد به شهروندان عادی.

نکته بعد این که با منطق امثال این اقایان می شود اینطور هم گفت که به نماینده چه ربطی دارد که در کار امام جمعه دخالت کند؟ امام جمعه حق دارد امر به معروف و نهی از منکر کند واین موضوع ربطی به نمایندگان ندارد.

و نکته دیگر این که جناب آقایان فرماندار و معاون حاشیه دار او و سایر ارکان قدرت در جبهه اصلاحات که موقع تقسیم پست برای بزرگان شهر نوشابه باز می کنند حواسشان باشد و حواسمان هست که وقتی در خلوت می روند آن کار دیگر را انجام داده و حقیقت خود را در میتینگ های سیاسی به خوبی آشکار می سازند.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

اقدام خنده دار فتای بابل!

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۸، ۱۱:۳۱ ق.ظ

وقتی ادمین کانال آمدنیوز دستگیر شد طبیعتاً مدیریت کانال نیز به دست مأموران امنیتی افتاد و در صفحه اصلی آن پیامی درباره شناسایی ادمین و انسداد کانال از سوی اطلاعات سپاه منتشر گردید.

مدتی پیش پلیس فتای بابل هم مدعی شناسایی ادمین یکی از کانال های تلگرامی منتقد گردید. سیم کارت و گوشی متهم حدود یکماه در اختیار پلیس فتا قرار داشت؛ اما کانال همچنان به فعالیت خود ادامه می داد! جالب این که در آن زمان هر کانال تنها توسط یک ادمین قابل مدیریت بود!

کانال مذکور البته همچنان به فعالیت خود ادامه می دهد و فتا هم به رغم آنکه این گزارش ناشیانه اش دستمایه طنز فعالان فضای مجازی قرار گرفته هنوز حاضر به عذرخواهی و اصلاح آن برنیامده است.

دوستان ناواردی که مدتی قبل اقدام به ارسال این گزارش غیر فنی به دادگستری نموده اند آیا می دانند با دردسرهایی که برای یک شهروند تا مرحله اثبات بی گناهی اش ایجاد می کنند علاوه بر آن که اعتبار و آبروی دستگاه انتظامی را به سخره می گیرند روزی بابت تضییع حق الناس، چوب خدا هم در آستینشان فرو خواهد شد؟!

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شورای مظلوم شهر!

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۸، ۱۰:۲۷ ق.ظ

حالا که دو نفر از اعضای مستعفی شورای شهر تونستن حکم برائتشونو بگیرن و دو سه عضو محکوم شده فعلی هم در شرف دریافت حکم برائت هستن پیشنهاد میکنم من، حاج حسین منصف و دو سه نفر دیگه از رفقای بسیجی داوطلب بشیم و کل افتضاح شورای شهرو به گردن بگیریم!

نمیشه که این همه سر و صدا بشه کل جهان اسم بابل بد در بره بعد هیچی به هیچی؟! یه چن تا محکوم بی کس و کار این وسط نیازه. قوه قضاییه میتونه روی ما حساب کنه گردن ما از مو باریکتره. smiley

  • سیدحمید مشتاقی نیا

معاون فرماندار پاسخگو باشد

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۸، ۰۷:۰۱ ب.ظ

بعد از انتصاب سید مصطفی میرتبار (کاندیدای رد صلاحیت شده اصلاح طلبان) به عنوان معاون سیاسی امنیتی فرماندار بابل انتقادهایی نسبت به بی تجربگی و عدم ارتباط رشته تحصیلی و فعالیت های وی با این جایگاه در سطح اذهان عموم مطرح گردید.

در این بین بعضی از رسانه های مجازی نیز تردیدهایی را در خصوص میزان قانونی بودن این انتصاب عجیب مطرح نمودند. به ادعای این رسانه ها، نامبرده صرفاً نیروی قراردادی وزارت جهاد کشاورزی بوده و صدور جواز مأموریت و انتقال وی به فرمانداری برخلاف قانون می باشد.

این شائبه را البته سکوت و فرار وی از پاسخگویی بیشتر تقویت نمود. با توجه به پیشینه قانون شکنی و هرج و مرج طلبی اصلاح طلبان در سال های 78 و 88 و ... و نیز حواشی پیرامون عزل و نصب های سیاسی اداره آموزش و پرورش و ... مباحث مطرح شده درباره انتصاب این مدیر بی تجربه و غیرمتخصص در یک سمت امنیتی و انتخاباتی، اهمیت مضاعفی پیدا نموده و طبیعی است که ادامه سکوت و عدم ارائه مدارک استخدامی نامبرده در افکار عموم به منزله تأیید ابهامات موجود تلقی می گردد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا