اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات

عمه سادات، سلام علیک

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۷، ۱۱:۱۵ ب.ظ

یکی از روحانیون بزرگوار بابل که یکسالی هم استاد این حقیر بود تعریف می کرد که در زمان تحصیل و اقامت خود در قم، هر بار که به حرم حضرت معصومه سلام الله علیها مشرف می شد دعایی می کرد و از محضر خانم، حاجتی می خواست. مدتی گذشت.متوجه شد هیچ یک از دعاهایش به استجابت نمی رسد.

دلگیر شد، از خانم قطع امید کرد و با ناراحتی در دلش گفت: پس هر چه درباره عظمت شخصیتی این خانم می گویند، دروغ است. اصلاً چه کسی گفته حضرت معصومه، کریمه اهل بیت است؟ و ...

روزها از پی هم می گذشت و او هربار از کنار حرم، بی تفاوت و به سادگی عبور می کرد و دیگر حال و هوای سابق را نداشت.

یک روز وقتی به خانه رفت دید حال دختر کوچکش بسیار ناخوش است. او تب شدیدی داشت و می سوخت و هذیان می گفت. بدنش عرق کرده بود. انگار به او شوک وارد کرده باشند، بال بال می زد، حال و روزش را نمی فهمید و به سختی نفس می کشید. رمقی در بدن نداشت و ...

می گفت: به سرعت دخترم را در بغل گرفتم و با تمام قدرت به سمت بیمارستان دویدم.  مقداری که راه رفتم مسیرم به کنار حرم مطهر بی بی افتاد. نگاهی به فرزندم انداختم که دیگر رنگ و رویی به چهره نداشت و انگار روح از کالبدش جدا شده بود. احساس کردم امیدی به حیاتش نیست و دختر دردانه ام در آغوش من جان داده است. نگاه غمباری هم به سمت حرم خانم انداختم. چیزی نگفتم و به سرعت از آن جا دور شدم.

از اضطراب و نگرانی نفهمیدم کی به بیمارستان رسیدم، کی دکتر آمد و فرزندم را معاینه کرد. به خودم که آمدم هنوز داشتم نفس نفس می زدم. دکتر معاینه اش را انجام داده بود. گفت: دخترت که مشکلی ندارد. حالش خوب خوب است!نمی توانستم باور کنم. او را همین چند لحظه قبل در حال مرگ دیده بودم. مات و مبهوت مانده بودم که چه بگویم. دکتر فرزندم را آورد و دستش را در دستم گذاشت. دخترم مثل همیشه، می خندید و منتظر بود تا با هم بیرون رفته و قدم بزنیم.

با خودم گفتم: خانم همه حاجت های ناچیز مرا جمع کرد و یک جا پاسخ داد، درست جایی که دیگر از هیچ کس کاری ساخته نبود... اصلاً کرامت از آن کسانی است که آن چه از دیگران ساخته نیست را انجام داده و ناممکن ها را ممکن می سازند...

تمام.

یادم افتاد میلاد بانوی آفتاب نزدیک شده است. خواستم بگویم در جوار خانم حضرت معصومه سلام الله علیها به یاد همه دوستان هستم. خواستم این روز بزرگ را پیشاپیش به همه تبریک بگویم، همین.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">