اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
  • ۶ ارديبهشت ۰۳، ۱۸:۳۹ - علیرضا محمدی
    چه جالب

شهید مهدی رضایی فرد مقدم

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۳ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۰۳ ق.ظ

تولد: تهران- 22/5/1357 

 شهادت: ایرانشهر- میرجاوه- درگیری با اشرار- 11/4/1378

مزار: بهشت زهرا(س)

=وقتی به دنیا آمد، وضع مالی خوبی نداشتیم. با قدمهای کوچکش خیر و برکت به زندگی‌مان سرازیرشد. تحولی ایجاد کرد آمدنش. رفتنش هم همین طور.

=دو ساله بود. یک تاب برایش بسته بودیم گوشه حیاط خانه. تاب می خورد و با زبان کودکانه اش می خواند: خمینی ای امام خمینی ای امام.

 

=چهار پنج ساله بود. عادت داشت وقتی بعدازظهرها می خواست بخوابد، می آمد و روی دستم می خوابید. می‌گفت: «مادر! برام شعر شهید رو بخون.» اگر چشم هایم گرم می شد و خوابم می برد، بیدارم می‌کرد. می‌خواست شعر برایش بخوانم. من هم می خواندم:

                                         «پسرم آی پسرم، تو بودی تاج سرم، پسر مهربونم آقامهدی شهیدم...»

از شنیدن این شعر لذت می برد.

 

=هفت ساله بود که برادرش رفت جبهه. با دستخط کودکانه برای برادرش نامه می نوشت. هنوز آن نامه ها را نگه داشته‌ام. توی نامه هایش اول سلام و درود به امام می فرستاد و دعا می کرد برای رزمندگان اسلام. بعد هم از برادرش می خواست که دعا کند برایش. دعا کند تا او هم زود بزرگ شود و برود جبهه.

=یک بار که دایی و برادرش می خواستند اعزام شوند، ساک برادرش را انداخته بود روی کولش. پیشانی بند هم بسته بود. آن روز جلوتر از همه راه می رفت، امروز هم از ما جلوتر است.

 

=از سیزده چهارده سالگی اش می رفت بازدید مناطق جنگی. ایام عید که می شد ساکش را می بست. می‌گفتم: «مادر نمی شه نری؟ عیده، می خوایم بریم خونه فامیلا.»

تا وقتی خودم پای توی آن سرزمین مقدس نگذاشته بودم نمی دانستم چه جذبه ای است که هر سال او را می کشانده. حالا که آن مناطق را دیدم و فضای روحانی اش را درک کردم، می گویم بی دلیل نبوده که این قدر علاقه داشت به رفتن.

 

=کارهای خیر پنهانی زیاد داشت. از کمک به دیگران گرفته تا سرپرستی بچه های یتیم. این را بعد از شهادتش فهمیدم. یکی از دوستانش برایم گفت که سرپرستی دو تا بچه یتیم را بر عهده گرفته بود. پول‌هایی را که از ما می گرفت، جمع کرده بود و خرج یتیم ها می کرد.

=توی شهرکی که زندگی می کردیم فرمانده پایگاه بسیج خواهران بودم. با اینکه بسیجی فعال بود هیچ وقت نشد جایگاه و سمت مرا جایی فاش کند. بدش می آمد و می گفت: «چه لزومی داره بقیه بدونن من پسر شما هستم.» تازه وقتی شهید شد خیلی ها رابطه مادر و فرزندی ما را فهمیدند.

 

=پشتیبان ولایت بود. توی جلسه های سیاسی که در دانشگاه تهران برگزار می شد، شرکت می کرد. با بچه بسیجی‌ها می رفت و از آرمان های انقلاب دفاع می‌کرد. بعد شهادتش یکی از دوستانش می‌گفت: «یک بار با هم رفتیم جلسه‌ای در دانشگاه تهران. اونجا بر علیه حضرت آقا صحبت کردن، مهدی تاب نیاورد و با سر رفت توی تربیون. جلسه رو به هم ریخت.»

=وصیتنامه اش را که بخوانی سفارشهایی در مورد ولایت فقیه و رهبری می کند. انگار برای همین روزها نوشته. تازه عبارت امام خامنه ای را بکار برده نه مقام معظم رهبری.

سیزده سال پیش که هنوز خبری از این حرفها نبود.

 

=دور هم توی جمع های فامیلی که می نشستیم، کم حرف می زد. ذکر خدا از روی لبهایش نمی افتاد. آنقدر که صدای زن عمویش در آمد و گفت: «آقا مهدی! چیه شما این قدر توی خودتی؟ همه‌ش یک گوشه نشستی و ذکر می گی. چرا حرفی نمی زنی؟ جواب داد: «خوب چی بگم زن عمو؟ حرف بزنم ممکنه غیبت بشه...»

 

=چقدر با حیا بود و حریم محرم، نامحرمی را رعایت می کرد. ندیدم با نامحرمی هم کلام شود مگر به ضرورت. یک بار که دختر عمویش آمده بود منزلمان، از اتاق بیرون نیامد تا وقتی که رفت.

 

=عروسی برادرش، کنار داماد ایستاده و عکس انداخته. هنوز هم آن را داریم. وقتی عکس را می بینی اولین سئوالی که به ذهنت می رسد این است که چرا مهدی توی دوربین نگاه نکرده و سرش پایین است؟

عکاس، خانم بوده و مهدی نمی خواسته نگاهش به او بیافتد...

 

=امر به معروف و نهی از منکر می کرد. برایش مهم نبود که بعدش چه اتفاقی بیافتد. با توکل بر خدا جلو می‌رفت. بارها اتفاق می افتاد که به رانندگان مینی بوس سطح شهر تذکر می داد؛ وقتی می‌دید آهنگ‌های حرام و مبتذل گذاشته اند. می گفتم: «مادرجون نکن. چرا برای خودت دشمن می تراشی؟» می گفت: «من که یه جون بیشتر ندارم بذار توی همین راه بره.»

یکبار دو سه نفری ریخته بودند سرش. حسابی زده بودندش. نگذاشته بود من بفهمم.

 

=یک شب رفته بود هیئت. کلید داده بودم بهش. اما یادم رفته بود کلید روی در ورودی را بردارم. هوا بهاری بود و خنک. هرکاری کرده بود که بتواند در اتاق را باز کند نشده بود. همانجا توی بالکن چفیه اش را انداخته بود زیرش، خوابیده بود. نزدیک نماز صبح دیدم آرام از لای در صدایم می کند. فکر کردم تازه آمده. از دیر آمدنش ناراحت بودم که گفت: «مادرجون ساعت 11 اومدم دیدم خوابیدین، دلم نیومد بیدارتون کنم، همینجا دراز کشیدم.»

 

=همیشه گردنش چفیه می دیدی. دو تا چفیه داشت. یکی را می شست یکی را می پوشید. خودش می‌شست. هیچ وقت نشد کارهایش را گردن من بیاندازد.

=خودش را توی قفس می دید. آن قدر به در و دیوار این دنیا کوبید تا آخر آزاد شد. اهل این دنیا نبود که اگر بود آرام و قرار داشت. معلوم بود ماندنی نیست.

=مادرم غصه می خورد و می گفت: «کسی نیست به پسرم سر بزنه، سر قبرش بره.» مهدی جواب می داد: «شما غصه نخور مادرجون. اونی که باید بره، می ره!»

خودش را می گفت. هر هفته بهشت زهرا بود. سر مزار شهیدان. حالا هم بهشت زهراست؛ کنار شهیدان...

 

 =یک بار که سر مزارش رفتم، دیدم سنگش را شسته و رویش گل گذاشته اند. کار پسر بچه ای 10 ساله بود. با تعجب پرسیدم: «مگه تو مهدی رو می شناختی؟» طوری که انگار سال‌هاست با مهدی رفیق است لبخندی زد و جواب داد: «بله حاج خانوم. آقا مهدی توی پارک، منو می دید، خیلی تحویلم می گرفت. پول بهم می داد. برام خوراکی می خرید.»

تا دوسه سال، هر پنج شنبه آن جا بود.

 

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

اشک آتش

ایثار و شهادت

فرهنگ مقاومت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">