شهید آیت صدیقی نژاد
تولد: روستای تل دراز- لوداب- یاسوج- 1/1/136
شهادت: درگیری با عناصر گروهک پژاک- ارتفاعات جاسوسان سردشت- 13/6/1390
مزار: گلزار شهدای یاسوج
= اولین بار آیت را توی مسجد دیدم. شاید حدود هفت هشت سال پیش. تازه از روستا آمده بود شهر. یک بچه دهاتی اما با صفای باطن که روح لطیفش مثل ما شهری ها آلوده دنیا و دوست داشتنی هایش نشده بود و نشد که اگر شده بود حالا آیت روشن خداوند نبود برای رسیدن به درجه کمال انسانیت.
= توی دلش سر تا سر نور خدا بود این آیت. سلام و احوال پرسی کردنش، تواضعش، صمیمیت و صفای باطنش؛ همه نشان می داد که اسمش را درست گذاشته اند؛ آیت. آیت خدا بود...
=بچه زرنگی بود. تابستان که می شد برای کمک به خرجی خانه، می آمد شهر کار می کرد. نمی گذاشت همه بار گرداندن یک زندگی عیال مند تنها و تنها بر دوش پدرش باشد. خودش را به هر کاری هم می زد. .یکی دو ماهی توی آبمیوه فروشی کار کرد. وقتی هم که خواست بیرون بیاید من را برد جای خودش. آنقدر خوب بود که صاحب مغازه می گفت: « اگه آیت تأییدت میکنه بیا.» آیت را خیلی قبول داشت.
= بعد از آبمیوه فروشی رفته بود توی این فکر که کنار خیابان بساط شربت فروشی پهن کند. شاید همان موقع به فکر شربت شهادت بود. این ماجرا گذاشت تا اینکه یک روز فهمیدم رفته برای استخدام سپاه. قیافه اش توی لباس سپاه دیدنی بود. با همان صفای همیشگی؛ تازه حالا معنوی تر هم شده بود. دلیل رفتنش را که پرسیدم یکی اش فضای معنوی آنجا بود و دیگری هم عشق به شهادت.
= اول بود. همیشه. توی برنامه های مسجد، دربرپایی خیمه محرم، در روضه ها و سینه زنی ها، در پذیرایی از عزاداران امام حسین(ع)، در مناجات و راز و نیاز با خدا. انگار همه این سال ها داشت مقدمات سفرش را فراهم می کرد، مقدمات همنشینی با اولیا و صالحین و شهدا؛ و ما غافل بودیم...
=یک ماه قبل از شهادت دیدمش. میان جمعیتی که آمده بودند برای تشییع جنازه شهدای درگیری های غرب کشور. پرسیدم: «رفتی منطقه؟» جواب داد: «بله.» گفتم: «پس کی شهید می شی؟» گفت: «هر وقت خدا توفیق بده، ما که لیاقت نداریم.»
یک ماه شده و نشده بارش را بست و رفت. چقدر زود لایق شد و راه بلد آسمان ها...
=پانزده ساله بودم که به عقد آیت در آمدم. گرمی در کنار او بودن را هنوز به دو سال نرسانده بودم که پر کشید. پیش از رفتنش چیزی از شهید و شهادت نمی دانستم. حالا با شهادت آیت تازه معنای حقیقی شهادت را فهمیدم. وقتی که این همه اظهار اردات و اخلاص مردم را نسبت به شهدا می بینم افتخار می کنم که در این سن کم، همسر شهیدی شدم که مایه افتخار ملت است.
=توی عالم خودم دلم می خواست نامزدم را با تیپ و قیافه ای که دوست داشتم ببینم با لباس مدل دار و کفش آنچنانی. با خندیدن و راه رفتنی که دلم می خواست. این را به خودش هم می گفتم. اما آیت مرد این حرفها نبود. نه که حرف هایم را ندید بگیرد. در عین اینکه احترام می کرد و دوستم داشت، حاضر نشد دنبال لباسی باشد که با آن بر دیگران فخر بورزد یا رفتاری کند که جلوه نمایی داشته باشد. ساده بود و بی آلایش. با همین سادگی اش، مایه فخر و مباهاتم شد؛ وقتی شهید شد...
=آیت هر چه دارد از مسجد دارد و از نشست و برخاست های با اهل خدا و مؤمنین. توی همین مسجد بود که خودش را ساخت و معرفت و معنویتش را رشد و تعالی داد. بهواسطه همین مسجد هم بود که زمینه ورودش به سپاه فراهم شد. سفارشی هم که به ما داشت حضور مداوم و مستمر در مسجد بود. امام را ندیده بود ولی انگار حرف امام در جانش نشسته بود که مساجد سنگر است، سنگرها را پر کنید. از سنگر مسجد خودش را رساند به سنگری که جایگاه پروازش شد بهسوی عرش الهی...
=همیشه درباره حفظ حجاب و رعایت آن به من سفارش می کرد. حالا هم که رفته، من از همه هم سن و سالانم می خواهم تا بیش از هرچیزی به فکر حجاب خودشان باشند همان چیزی که آیت می خواست، همان چیزی که وصیت شهدای جنگ تحمیلی بود.
=راه شهیدان را باید ادامه داد. راه پر خیر و سعادتی که انتهایش رسیدن به رضایت ابدی خداوند است. با رفتن آیت برادارانم را تشویق می کنم که راه او را ادامه بدهند. من هم تا وقتی زنده هستم سرباز کوچک ولایتم و پاسدار دستاوردهای نظام اسلامی.
=به زندگی این فرشته های زمینی که نگاه می کنی می بینی همه شان اهل دقت هستند و حواس جمع. به اینکه مبادا دینی بر گردنشان باشد و همان مانع پرواز و وبال بشود برایشان. یکی از سربازان تحت تعلیم آیت می گوید: «داشت ناهارمون رو تقسیم می کرد. با دقت مراقب بود که کم و زیاد نریزه. آخرین نفر نوبت من شد. غذایی که بهم رسید از بقیه کمتر بود. اومد طرفم. صورتم رو بوسید و از اینکه غذای کمتری بهم رسیده بود حلالیت خواست.»
=مگر نه که شهید همت رمز رسیدن به خدا را در این می داند که هر چه می کنیم برای خدا باشد. آیت همین گونه بود که از ما دنیاییها سوا شد و به جمع همت ها پیوست. رضایت خدا را در هیچ کاری فراموش نکرد، توکل برخدا را هم.
=چند خط وصیتنامه از او به یادگار مانده. با خواندن این چند خط هم می توان عشق و علاقه اش به اسلام و انقلاب را فهمید هم عطشی را که برای تداوم راه شهیدان دارد. توی صفحه اولین روز تقویم سال 1385 نوشته:«... خداوند متعال را شکر گذارم که من را به عنوان یک پاسدار برای خدمت به این نظام و انقلاب اسلامی قبول کرده تا راه شهیدانی همچون باکری ها، باقری ها، همت ها و خرازی ها و متوسلیان ها را ادامه بدهم از خداوند منان می خواهم من را در این راه موفق و پیروز گرداند.»
خوشا به حالش که موفق شد.
=روز تشییع پیکر پاکش فراموش نشدنی است. ای کاش رسانه های ما کمی مهربان تر بودند با این شهدای جدید و به رخ عالم می کشیدند آنچه را که در این تشییع جنازه اتفاق افتاد. چیزی که با مقیاس های مادی دنیازدگان، باورش سخت است. اینکه پیکر شوهرت توی تابوت لابه لای جمعیت در حال دست به دست شدن باشد و تو به جای لباس عزا رخت عروسی را بر تن کرده باشی. چقدر فهمیده است این شیرزن. کم نیست. با آیت زندگی کرده. آیت صدیقی نژاد. شیر مردی که همسرش را هم شیر بار آورده. مردان ما، زنان ما، هنوز همان مردان و زنان دهه های اول انقلابند، که حتی مستحکم تر و با ثبات تر از گذشته مسیر نورانی انقلاب را می پیمایند. کور خوانده اسرائیل، کور خوانده امریکا. تا خون آیت و آیت ها جاریست و تا شیر زنانی چون همسر آیت هستند این نظام فرو پاشیدنی نیست.
به کوشش مهدی قربانی