داستان یک پروانه
این متن را تا آخر بخوانید:
خاطرات شهید محمد مصطفی پور
بسم الله الرحمن الرحیم
داستان یک پروانه
مدیر طرح: حجت الاسلام محسن علیجانزاده
کاری از: جبهه فرهنگی فاطمیون شهرستان بابل
به قلم: سید حمید مشتاقی نیا
بر اساس خاطراتی از مادر شهید محمد مصطفی پور
رضا دادپور
سید مهدی جامعی
مهدی کردانی
سید سجاد ایزدهی
1
بزرگ شدی که بزرگ شدی. اصلاً برای خودت بزرگ شدی. برای من همان محمد ناز و کوچک هستی که باید دستت را بگیرم تا یک وقت خدای ناکرده حواست پرت نشود و زمین نخوری. بچه ها هر چقدر هم که بزرگ شوند برای پدر و مادرشان بچه اند. پنجاه سالشان بشود یا شصت سال فرقی نمی کند. تو که هنوز چهارده سالت هم تمام نشده. صورتت سبز نشده! صدایت خروسک می زند. تو برای من هنوز بچه ای. ژست آدم بزرگ ها را برای دیگران بگیر. پیش من از این اداها در نیاور. یالله برو کنار ببینم ...
رویش را آن طرف کرد. با لباس رفتم داخل حمام و شروع کردم پشتش را کیسه کشیدن. پوستش نرم و سفید بود؛ مثل همان وقت ها که نوزاد بود. آن موقع توی حمام وقتی حسابی می شستمش صورتش طوری بود که انگار دارد می خندد. بچه ها توی این سن معمولاً از آب می ترسند به خصوص اگر آب داغ باشد. محمد خوشگل من طوری نگاه می کرد که به گمانم داشت می خندید. زن های فامیل هم که این حالتش را می دیدند خوششان می آمد و برایشان عجیب بود. اصلاً ای کاش نمی گذاشتم محمدم را کسی ببیند. مادرها دوست دارند بچه هایشان را به این و آن نشان بدهند. بچه آدم حتی اگر زشت و بدقیافه باشد برای مادر، بهترین و زیباترین بچه روی زمین است؛ چه برسد به محمد.
محمد من ناز و قشنگ بود. نه این که من چون مادرش هستم این را بگویم. زن های فامیل و در و همسایه هم همین را می گفتند. یاد آن روزها که می افتم، با خودم می گویم کاش محمدم را به کسی نشان نمی دادم تا این طوری دلم به لرزه نیفتد. هفت تیر سال چهل و نه بود. همه اش از خدا می خواستم نوزادی به من بدهد که دلش با امام حسین گره خورده باشد. با این که بچه چهارمم بود ولی همه اش آرزو می کردم بچه ام از خدا جدا نباشد. شاید از زمان کودکی ام به این فکر بودم که بهترین راهی که آدم ها می توانند طی کنند، راهی است که آخرش به اهل بیت پیامبر ختم شود. چشم که باز کردم دور و بر خودم قرآن و مفاتیح می دیدم. مادرم صدای خوشی داشت. هر وقت حالی پیدا می کرد می نشست برای خودش نوحه می خواند و اشک می ریخت. بغض و گریه اش واقعی بود! من هم می آمدم دو زانو کنارش می نشستم و گوش می دادم و گریه می کردم. بعد بلند می شدم و می رفتم دنبال بازی ام. دوباره می آمدم پیش مادر و می گفتم برایم روضه بخوان. مادر خوشش می آمد و کیف می کرد از این که می دید کودک خردسال و بازی گوشش به اهل بیت علاقه دارد و دلش می خواهد قصه های آنها را بشنود. شاید از همان سالها بود که دلم را با محبت اهل بیت گره زدم.
حالا سر شکم چهارم، از خدا می خواستم بچه ام رنگ و بوی حسینی بگیرد. با خودم قرار گذاشتم تا آن جا که مقدور است بچه ام را با وضو شیر بدهم. محمد که به دنیا آمد احساس کردم بیش از حد معمول، زیباست و صورتش انگار که نور می دهد. با خودم گفتم حس مادری همین است و چیز عجیبی نیست. بعد از خودم پرسیدم پس چرا سر بچه های دیگرم چنین حسّی نداشتم؟! قوم و خویش که آمدند و بچه را دیدند همین حرف را زدند. آنها هم با تعجب می گفتند این پسر چرا این قدر نور می دهد؟! نه احمد و نه فرخنده این قدر خوش رو نیستند؛ این بچه چرا به پدر و مادرش نرفته است؟! بعضی ها هم پشت سر نشستند و گفتند بچه به این قشنگی و نورانیت زمینی نیست و بعید است برای مادرش بماند! این حرف ها به گوش من می رسید و جگرم را می سوزاند و دلم را به التهاب می انداخت. همان وقت بود خودم را سرزنش کردم که چرا بچه را به دیگران نشان دادم؟! اما خوب چاره ای هم نبود. مگر می شد طفل نورسیده را از در و همسایه و فامیل مخفی نگه داشت؟!
شب برای محمد اولویه درست کردم. غذای ساده ای که دوست داشت. محمد بچه ای نبود که بخواهد برای خوردن غذا نق بزند و بهانه بیاورد. از همان کودکی هر چه جلویش می گذاشتیم می خورد و چیزی نمی گفت. ترش بود یا شیرین، شور بود یا تلخ، کم بود یا زیاد، چیزی نمی گفت و می خورد و تشکر می کرد. یک بار در خانه هیچ چیز برای خوردن نداشتیم جز یک دانه تخم مرغ. همان را شکست و هم زد و ریخت داخل تابه و گفت:
ببین مامان با این مقدار غذا می شود یک عالم نان خورد.
شامش را که خورد، ساکش را هم بستم و رختخواب را انداختم. کم پیش می آمد این وقت شب محمد توی خانه باشد. بچه ای نبود که یک جا بند بشود. پایش که به مسجد باز شد و با بسیجی ها گره خورد دیگر فقط محمد ما نبود. تا دیر وقت می رفت بیرون و کارهای بسیج را می رسید. آن وقت ها خیلی چیزها کم بود، مثل نفت و دیگر مایحتاج مصرفی. محمد دور می افتاد توی محل و شروع می کرد به کمک رسانی. گاهی هم برای جبهه کمک جمع می کرد. گاهی می رفت نگهبانی پایگاه می ایستاد. کتابخانه مسجد کاظمبیک را که می ساختند می رفت عملگی می کرد تا کاری برای رضای خدا انجام داده باشد. با لباس خاکی وقتی می آمد خانه، می فهمیدم موضوع از چه قرار است. خودش ولی بروز نمی داد مبادا که ریا بشود. حیفم می آمد بچه به این کوچکی با این جثه ریزش برود کارگری کند و بخواهد با آجر و سیمان دست و پنجه نرم کند. باز با خودم می گفتم مانعش نشوم بهتر است. عشقش به همین کارهاست.
من هم دوست داشتم او را خوشحال ببینم. برای همین سد راهش نمی شدم. فقط یک بار نگرانش شدم و گفتم:
محمد! من دوست دارم این رفقای مسجدی تو را ببینم. این که نمی شود جز یکی دو نفر، بقیه دوستانت این قدر سن و سال داشته باشند. تو هنوز بچه ای. باید مواظب باشی ... لبخند می زد و می گفت:
مامان جان جای بدی که نمی روم. خیالت راحت باشد. دوستان مرا خدا می شناسد....
راست می گفت بچه ام. بعدها که تحقیق کردم دیدم درست است که سن و سالی از دوستانش گذشته و بعضی هایشان حتی زن و بچه دارند، ولی همه شان مؤمن و سالم و با خدا هستند. محمد با آنها که دوست شده بود همه اش حرف از جبهه و شهادت می زد. حالا خوب بود به خاطر سن و سال و جثه اش اصلاً به جبهه راهش نمی دادند. مدرسه راهنمایی بود که به همکلاسی هایش می گفت من آخرش شهید می شوم، حالا ببینید! آخ اگر بدانید شهادت چه کیفی دارد!
بعضی از بچه ها می رفتند حرف های محمد را برای مادرشان تعریف می کردند. مادر یکی از بچه ها که نسبتی هم با ما داشت می گفت تو را به خدا به محمد بگویید اینقدر از شهادت حرف نزند، دل و جگر ما از حرف های این بچه غش کرد ...!
آن شب را باید جزو موارد استثنایی دانست که محمد، سر شب در خانه بود و می خواست با ما بخوابد. رختخوابش را انداختم پیش خودم و شروع کردم پشتش را دست کشیدن و نوازش کردن. رویش را برگردانده بود و چیزی نمی گفت. بین ما فقط سکوت جریان داشت. می دانستم خوابش نبرده و بیدار است. ولی چون چیزی نمی گفت من هم ترجیح دادم این سکوت را نشکنم.
شب لابد خاصیتی دارد که همه علما و عرفا و اهل دل، با آن عجین هستند و به درکی می رسند که شاید در روز قابل دسترس نباشد. تاریکی و سکوت شب، فرصتی ایجاد می کند تا نگاه آدم ها عمیق تر بشود و بتوانند خیلی از چیزهایی که در شلوغی روزگار از آنها غافل بودند را درست ببینند و احساس کنند.
من داشتم پشت محمد را دست می کشیدم و ناز می کردم. تازه برایم سؤال پیش آمد که مگر دفعه اولی هست که محمد می خواهد به جبهه برود؟ قبلاً هم به جبهه رفته بود و یک بار هم به پادگان آموزشی. این دفعه چرا این قدر دلتنگ هستم، نمی دانم. تازه این دفعه که می خواهد برود و تسویه حساب کند و برگردد. من و پدرش کارهایش را ردیف کرده بودیم.
احساس کردم محمد هم با دفعات قبلش تفاوت کرده. امروز هر چه به او حرف می زدم جوابی نمی داد. می گفتم:
پسر خوب! همه که نباید بروند جبهه شهید بشوند. پس کی بماند پشت جبهه و کارهای انقلاب را انجام بدهد؟ چه کسی درس بخواند و آینده مملکت را اداره کند؟ کی باید قاضی شود، وزیر شود، وکیل شود و به داد مردم برسد؟ خوب ها اگر بروند برای این کشور چه می ماند؟
محمد آدمی نبود که کسی راه و هدفش را زیر سؤال ببرد و سکوت کند. اولین بار که داشتم او را برای جبهه بدرقه می کردم توی راه گفتم:
ببین! مردم می گویند صدام از رزمنده های کوچک ایرانی فیلم می گیرد و می گوید اینها از سر بچگی و به خاطر دوچرخه و موتور و این جور چیزها دارند به جبهه می آیند!
ته دلم کورسویی روشن بود که شاید با این نوع حرف ها بتوانم محمد را از رفتن پشیمان کنم. خیلی محکم و قاطع برگشت و گفت:
مامان جان! مردمی که این حرف ها را می زنند و باور می کنند درکشان پایین است ...
محمد کسی بود که جلوی بدحجاب ها می ایستاد و به آن ها تذکر می داد. محمد کسی بود که اگر می رفت مغازه ای و می دید آدامس را به او گران تر فروخته اعتراض می کرد و پولش را پس می گرفت ...
اما امروز من هر چه به این بچه حاضر جواب می گفتم پاسخی نمی داد. جواب نمی داد که هیچ، توی اتاق برگشت و گفت:
مامان! مرا بغل کن ...
یا فاطمه زهرا. محمد چرا امروز این جوری بود؟ یعنی فقط به خاطر این که دلش برای من تنگ می شد؟ مثل همان روزها که وقتی از چیزی ناراحت بودم دو زانو پیشم می نشست و می گفت غمت چیست مامان به من بگو. اگر بدهی داری بگو از دوستانم قرض بگیرم و به تو بدهم.
من می نشستم برایش درد دل می کردم. از دوستانش شنیده بودم غروب های جبهه، می رفت گوشه ای می نشست و به سرخی آسمان زل می زد. کسی می خواست سر به سرش بگذارد می گفت بیخود سراغ من نیایید. دلم برای مادرم تنگ شده. بچه بود دیگر. توی یکی از نامه هایش هم نوشته بود که دلتنگ من می شود. توی نامه ای هم این بیت را آورد: ای نامه که می روی به سویش، از جانب من ببوس رویش! بعد توی پرانتز نوشت مادر.
امروز نگاه محمد جور دیگری بود. مثل بچگی هایش حالت مظلومی به خودش گرفته بود. مثل آن وقت ها که سعی می کرد روی حرف من و پدرش حرف نیاورد. هر چه می گفتیم جواب می داد چشم. هر چه می خواستیم می رفت بیرون و می خرید. گاهی وقت ها دلم برای این مظلومیتش می سوخت. بچه های دیگر را می دیدم که به راحتی زیر بار حرف پدر و مادرشان نمی رفتند. تا زور بالای سرشان نمی آمد کاری انجام نمی دادند. ولی من احساس می کردم اگر از آسمان سنگ هم ببارد محمد حاضر است برود و برایمان نان بخرد. آن وقت ها پدرش مینی بوس داشت و بین بابل و تهران، مسافر جا به جا می کرد. محمد را فرستاده بودیم شاگرد پدرش بشود. می آمد و به من التماس می کرد دیگر او را نفرستم. خجالت می کشید وقتی می دید پدر با بعضی از مسافرها خوب تا نمی کند. واقعاً دوست نداشت دیگر به این کار ادامه بدهد. ولی وقتی می دید من از او می خواهم که کارش را ول نکند، چشمی نجیبانه می گفت و می رفت. دلم برای این حالتش می سوخت. بچه های مردم به خاطر یک دست لباس نو و مرتب چه جار و جنجالی سر پدر و مادرشان بلند می کردند. محمد من اصلاً به این چیزها توجهی نداشت. فقط یک بار دیدم زمین و زمان را دارد به هم می دوزد تا لباسش ست بشود! آن هم وقتی بود که لباس جبهه را تهیه کرده بود. لباس اندازه اش نبود. داد به خیاط و بعد رفت دنبال فانسقه. آن قدر گشت تا فانسقه ای را پیدا کرد که رنگش با لباسش یک جور باشد. گفتم:
مامان جان! یک فانسقه آن هم برای جبهه این قدر ارزش داشت که بگردی و خودت را خسته کنی؟ برای میهمانی و عروسی این طور به فکر لباس هایت نیستی!
لبخند زد. رفت جلوی آینه، خودش را ورانداز کرد. چین و چروک لباس هایش را با حوصله مرتب کرد. بعد پنجه های دستش را به هم گره زد و دستانش را برد بالا. سینه اش را صاف کرد و گفت:
آخی، شهادت چه کیفی دارد!
با این حرفش پشتم لرزید.
نمی دانم چرا امشب یکی یکی این خاطرات دارد به یادم می آید؟ یک بار رفتم مدرسه اش برای سرکشی. دوره راهنمایی بود. به معلم ها و مدیرانش گفتم:
شما عیب و ایرادی از پسر من سراغ دارید؟ گفتند:
درسش خوب است. اخلاقش حرف ندارد. فقط ... فقط همه اش حرف از جبهه می زند. انگار این جا زندانی است و دلش می خواهد از قفس فرار کند.
محمد من این است دیگر چه کارش کنم؟ دوست دارد ادای آدم بزرگ ها را دربیاورد. با بزرگ ترها رفیق شود. شناسنانه اش را دستکاری کند و به جبهه برود. یک بار رفت خانه یکی از همسایه ها که می خواست منزلش را تعمیر کند. کمی دست و بالشان تنگ بود. گفت:
صبر کنید من از جبهه که برگشتم کارهایتان را تمام و کمال انجام می دهم.
خودباوری اش حرف نداشت. ولی به هر حال بچه بود. چهارده سال هم سنی است که بشود روی کسی حساب باز کرد؟ من اینها را می گذارم به حساب بچگی اش. به حساب اینکه می خواهد به اطرافیانش ثابت کند که برزگ شده است. آی قربانش بروم. کودک که بود نمی گذاشتم برود توی کوچه و با بچه ها بازی کند. نگران بودم برایش اتفاقی بیفتد و در و همسایه پشت سرم حرف بزنند این چه جور مادری است که از بچه هایش مراقبت نمی کند. حالا چطور دل گنده شده ام که می گذارم او برود جلوی توپ و خمپاره؟ خدا می داند. البته محمد رفت توی کارهای امدادی و شد جزو نیروهای امدادگر. یک بار خودم دیدم که در پادگان ساری داشت دست کسی را باندپیچی می کرد. کیف کردم، پسرم شبیه دکترها شده بود. آن قدر ماهرانه کارش را انجام می داد که دلم غنج می رفت.
سر و کار داشتنش با باند و قیچی و سوزن و ... دلش را بزرگ کرده بود. یک بار همراه پسرخاله اش سوار موتور بود که توی یکی از خیابان های شهر تصادف کرد. یک قسمت از گوشت تنش کنده شد. توی بیمارستان پرستارها بدون داروی بی حسی شروع کردند به درمانش. محمد آرام و بی صدا نشست و چیزی نگفت. من که رفتم دکترش با تعجب می گفت:
عجب بچه ای دارید خانم! آدم سبیل کلفت می آید و یک سوزن که می خورد داد و هوار راه می اندازد، بچه شما پشت لبش سبز نشده، گوشتش را بریدیم و حتی یک آخ هم نگفت. فقط زیر لب زمزمه می کرد و ذکر می گفت.
جبهه که رفت زیر نامه هایش امضا می کرد: شهید محمد مصطفی پور. من ته دلم قرص بود که او امدادگر است و جایش امن. بچه کوچک که جلوی توپ و خمپاره نمی رود. به او گفته بودم حق ندارد به کردستان برود. خبرهایی که از جنایات ضدانقلاب می شنیدم بدنم را به لرزه می انداخت.
همین طور پشت محمد را نوازش می کردم و یکی یکی خاطراتش در ذهنم مرور می شد. مثل یک فیلم سینمایی که روی دور تند گذاشته باشند از نورانیت نوزادی اش تا مظلومیت کودکی و نوجوانی اش پیش چشمانم به نمایش درآمد.
نمی دانم چرا دفعات قبل این حال و روز را نداشتم؟ چرا این بار دارم به این چیزها فکر می کنم؟
دلم می خواست محمد را صدا کنم و به التماس بیفتم که فردا را از خیر جبهه بگذرد. دیدم انگار خوابیده. دلم نیامد بد خواب بشود. گفتم صبح زود، موقع نماز می نشینم زیر پایش و منصرفش می کنم. اصلاً مگر قرار نگذاشتیم با هم برویم ساری؟ توی راه سر صحبت را باز می کنم و دلشوره ام را برایش می گویم. بداند چه حالی دارم حتماً از اعزام منصرف می شود....
سعی کردم جلوی چرت زدنم را بگیرم و تا صبح بیدار بمانم. نمی دانم کی خوابم برد. چه خواب سنگینی هم بود. اول الله اکبر بود که از جا پریدم. محمدم نبود. اتاق را گشتم. هیچ جا نبود. گفتم شاید رفته مسجد با دوست و رفقایش خداحافظی کند. تا روشنایی هوا صبر کردم. خبری از محمد نشد ....
2
با انگشت اشاره چند ضربه ای را آرام به پنجره اتاقشان زدم. رمز همیشگی مان بود. پدرهای ما با این که جبهه ای بودیم و دوست ناباب نداشتیم، روی این مسئله که شب ها بیرون بمانیم حساسیت داشتند. ما هم گاهی حرفشان را گوش می دادیم و گاهی یک جوری خودمان را بیرون می رساندیم. هر خبری بود در شب بود. گعده های بچه های بسیج، بگو و بخندها، رفتن به آرامگاه و خلوت کردن با شهدا، جلسات مذهبی، ایست و بازرسی و ... مگر در آن سن و سال و با آن فضایی که بود می شد به راحتی از این دل خوشی ها گذشت؟ محمد صبح ها به مدرسه می رفت و من عصرها. چند سالی از او بزرگتر بودم و به خاطر رفت و آمد به جبهه، کار درس و مشقم به مدارس شبانه کشیده بود. سر شب محمد می آمد دم در مدرسه می ایستاد. فرقی هم برایش نمی کرد که باد و باران بود یا نه. می ایستاد تا من بیایم. مثل دو نفر که بعد از سال ها گمشده شان را پیدا می کنند همراه می شدیم و می رفتیم دنبال عشق و حالمان! کار هر روزمان همین بود. نماز جماعت مغرب و عشا را می خواندیم و می افتادیم دنبال برنامه هایی که بود.
آن شب، دم دمای اذان صبح بود که با انگشت، پشت شیشه اتاق محمد را زدم و علامت دادم. او هم که انگار اصلاً نخوابیده بود و منتظر این لحظه بود. جستی زد و بیرون آمد. ساکش را از قبل دم در گذاشته بود که اگر مادرش او را دید گمان کند دارد می رود مسجد برای نماز.
دل توی دلش نبود. زود خودمان را به مسجد رساندیم و نماز صبح را خواندیم. قبل از نماز، مثل همیشه یک گوشه نشست و با خودش خلوت کرد. خیلی از بچه مسجدی ها قبل از نماز به مسجد می آمدند و در گوشه ای به خواندن نماز و قرآن و دعا مشغول می شدند. این طوری می خواستند حضور قلبی پیدا کنند تا موقع نماز، حال خوشی داشته باشند. محمد هنوز به سن تکلیف نرسیده بود ولی همه این کارها را بهتر از ما انجام می داد. مثل نمازها و روزه های مستحبی که می گرفت. مثل روزهای سردی که با ما به رودخانه می آمد و شنا می کرد تا بدنش برای شرایط سخت عملیات آماده باشد.
محمد که به نماز ایستاد، نشستم و تماشایش کردم. باورم نمی شد که داشتیم با هم به جبهه می رفتیم. محمد یک رزمنده کامل بود. مرد بودن که به سن و قد و قامت و صدای کلفت و ریش و سبیل نیست. همین که بتوانی در چهارده سالگی دل از بازی ها و سرگرمی های بچگانه بکنی و از سختی جبهه و جنگ نترسی، یعنی مرد شده ای. خیلی ها چند برابر محمد سن و هیکل و زور و بازو داشتند. سبیلشان را تاب می دادند و سر سینه هایشان را جلو می انداختند که یعنی من برای خودم کسی هستم و باید از من حساب ببرید. اسم تیر و گلوله و توپ و تانک را که جلویشان می آوردی چهار ستون بدنشان به لرزه می افتاد و قافیه را می باختند و میدان را خالی می کردند. اما محمد، از مدت ها قبل در فکر اعزام به جبهه بود.
وقتی شب ها پیش ما می نشست و از خاطرات جبهه و جنگ و عملیات می شنید، می شد حسرت را در تمام وجودش احساس کرد. مدام از حال و هوای بچه ها و تجربیات جنگ می پرسید. بعد توی فکر می رفت و با خودش زمزمه می کرد.
چندبار خواست برود دوره آموزشی. هر بار هم که می رفت نهایتاً پایش به ساری می رسید و شب او را بر می گرداندند. رفتن به آموزش سه مرحله و به عبارتی سه مانع بر سر راه داشت. یکی اش جلب رضایت پدر و مادر بود. یکی اش ثبت نام برای اعزام بود. محمد بالاخره توانسته بود از مرحله اول عبور کند؛ ولی سنش برای جبهه کفاف نمی داد و ثبت نامش نمی کردند. آخرش کپی شناسنامه اش را دست زد و رفت به پایگاهی که قبلاً او را ندیده بودند و ثبت نام کرد. دو سه بار این کار را تکرار کرد و توانست تا پادگان آموزشی ساری برود. اما آن جا در مرحله سوم، گرفتار می شد و مجبور بود که برگردد.
مرحله سوم به این شکل بود که فردی با قامت متوسط را می گذاشتند دم در پادگان و به بقیه می گفتند از کنار او رد بشوند. هر کس هم قد و یا بلندتر از او بود می توانست داخل برود، اما کسانی که کوتاهتر بودند باید همان جا می ایستادند و با اولین ماشینی که می رسید به شهرشان باز می گشتند.
دفعه آخر، وقتی شنیدم محمد دارد اعزام می شود خودم را به سپاه بابل رساندم و گفتم:
خیالت تخت! این دفعه هم به قدّت گیر می دهند و شب توی مسجد می بینمت!
گفت: نه رضاجان! این دفعه دیگر برنمی گردم. فکر این جا را کرده ام.
آخرش بروز نداد چه فکری توی سرش هست. شب هر چه منتظر ماندم پیدایش نشد. دو سه روز گذشت. دیدم انگار واقعاً توی پادگان ماندگار شده. راه افتادم و رفتم ساری. دم در پادگان گهرباران با بلندگو صدایش زدند و آمد. خیلی خوشحال شد. نشستیم و از زمین و زمان با هم حرف زدیم. انگار سال ها بود که همدیگر را ندیده بودیم. از جریان ورودش به پادگان پرسیدم. گفتم:
باز چه کلکی سوار کردی؟!
- رفتم یک پوتین با شماره کوچک تر از پایم پیدا کردم و پوشیدم. انگشتانم جمع شد و روی سینه پا ایستادم. قدم آمد بالا. کسی متوجه نشد و ...
از زرنگی اش خوشم آمد. آن جا بود که فهمیدم محمد دارد دوره امدادگری را می گذراند. گفت:
رضا می خواهم امدادگر شوم تا بیایم پیش تو، جبهه با هم باشیم.
یکی دو هفته بعد من بلند شدم و رفتم جبهه. دیگر از محمد خبری نداشتم. وقتی برگشتم شهر، سراغش را از بچه های مسجد گرفتم. گفتند آموزشش تمام شده و اعزام شد به جبهه. خیلی خوشحال شدم. بالاخره پای محمد به جبهه باز شد.
مدتی نگذشت که دیدم سر و کله اش پیدا شد. گفتم لابد آمده است مرخصی. ولی ماجرا چیز دیگری بود. محمد از جبهه فرار کرده بود!
به عنوان امدادگر اعزام شده بود مریوان که نتوانست با بچه های آن جا عیاق شود. بعضی ها به او زور می گفتند و مجبورش می کردند بیشتر از نوبتش برود از سر چشمه و ظرف های سنگین آب را پر کند و با خودش بیاورد. جبهه هم یک عرصه از زندگی بود. خیلی ها فکر می کنند جبهه یعنی بهشت؛ اما جبهه فقط یک دانشگاه بود. آنهایی که زرنگ بودند می توانستند زودتر از بقیه واحدهای معرفت را بگذرانند و مدرک قبولی بگیرند. شاگردهای تنبل هم مشروط و مردود می شدند. همه جور آدم توی جبهه پیدا می شد. آن جا هم آدم خوب بود و هم آدم بد. آن جا هم معرکه امتحان بود تا آنهایی که دنبال رشد و کمال بودند، خودشان را محک بزنند. این حرف ها را سالها بعد از جنگ، وقتی بعضی از رزمنده های دیروز راهشان را کج کردند بهتر می شود درک کرد. محمد آدمی نبود که زیر بار حرف زور برود. دلش پیش بچه های مازندران توی جنوب بود. به واسطه محمد تهرانی که راننده تانکر بود و او را از مسجد کاظمبیک و گلشن می شناخت خودش را به هفت تپه، مقرّ بچه های مازندران در جنوب رساند. ولی حکم مأموریتی برای جنوب نداشت و نمی توانست آن جا بماند. دلش هم نمی خواست به مریوان برگردد. برای همین سرش را انداخته بود پایین و آمد به بابل.
با توجه به شرایط جنگی که در کشور حاکم بود، این کار محمد تخطی از قانون محسوب می شد و مجازات به دنبال داشت. از طرف سپاه بابل هم به او توصیه کردند که زودتر تکلیفش را مشخص کند.
خانواده محمد به تکاپو افتادند و از طریق حفاظت اطلاعات سپاه نامه گرفتند تا به هفت تپه برود، چند روزی بماند و برگه تسویه اش را بگیرد و برگردد سر خانه و زندگی اش. مادر محمد اصلاً دوست نداشت او دوباره به مریوان در جبهه غرب برود. ته دلش هم می خواست محمد درس های سوم راهنمایی اش را که نیمه کاره گذاشته بود ادامه بدهد و لااقل تا دیپلم جلو برود.
آن روزها از طریق دوست و رفقایی که در جبهه داشتم بوی عملیات به مشامم خورده بود. فقط نمی دانستم عملیات قرار است در جنوب باشد یا غرب. محمد هم که می خواست برود هفت تپه. با هم بلند شدیم و رفتیم ساری، مقر لشکر 25 کربلا. محمد کارهای اعزامش را رسید و بیرون در اتاق فرمانده بهداری ایستاد. آقای صمیمی از مسئولین بهداری لشکر از قبل مرا می شناخت. داشت با فردی به نام خزایی صحبت می کرد که من وارد شدم. تا مرا دید انگار که دعایش مستجاب شده از جا پرید و گفت: به به آقا رضا. این طرفها؟!
بعد رو کرد به به آن بنده خدا و گفت: آقای خزایی این آقا رضای دادپور به تنهایی می تواند یک قله را در مریوان بگرداند ...
دست مرا گذاشت در دست آقای خزایی. حدس زدم عملیات قرار است در غرب اتفاق بیفتد. سریع قبول کردم و قرار شد به صورت انفرادی به مریوان اعزام شوم.
از اتاق آمدم بیرون و ماجرا را برای محمد شرح دادم. حرفم تمام نشده، دیدم بغض کرده و دارد مشت و لگد را حواله در و دیوار می کند!
گفتم: محمد نکن تو را به خدا زشت است. مردم دارند نگاه می کنند ...
ناراحت بود که چرا قرار است از هم جدا باشیم. او هم دوست داشت بیاید و در عملیات شرکت کند. گفتم:
جنگ، جنگ است و جبهه اش که فرقی نمی کند و ...
تأثیری نداشت. پاهایش را در یک کفش کرده بود که من هم می خواهم با تو بیایم.
گفتم: پدر و مادرت را چه کار می کنی؟ آنها اسم غرب را بشنوند دادشان در می آید. امیدشان این است که بروی هفت تپه، که دور از خط است چند روزی بمانی و برگه تسویه را بگیری و برگردی سر درس و مشقت ...
فایده ای نداشت. می گفت: قضیه پدر و مادرم را حل می کنم.
چاره ای نبود. برگشتم به اتاق مسئول بهداری. گفتم:
ببخشید اشکال ندارد دوست من هم که امدادگر قابلی است همراه ما بیاید.
گفتند:
نه چه بهتر.
بعد حکم او را هم نوشتند و دادند دستم.
از اتاق که آمدم بیرون محمد داشت از اضطراب به خودش می پیچید. مدام راه می رفت. دل توی دلش نبود. خبر را که شنید از خوشحالی پرید روی کول من! گفتم: محمد خوب نیست ول کن ...!
روز اعزام انفرادی ما درست همان روزی بود که محمد باید به ساری می آمد و با نیروها به جنوب اعزام می شد. پدر و مادرش هم می خواستند او را تا پای اتوبوس همراهی کنند. با آقای خزایی قرار گذاشتیم که صبح زود اول کمربندی آمل بایستیم و او بیاید دنبالمان.
قبل از نماز صبح محمد به آهستگی از خانه بیرون زد و با هم رفتیم مسجد. نماز صبح را که خواندیم راه افتادیم برویم سر قرارمان.
خزایی باید از نوشهر می آمد. همین که رسید زود پریدیم توی لندرور و روی صندلی جا خوش کردیم. آمدیم نفس راحتی بکشیم که دیدیم ماشین دارد می رود به طرف ساری. افتادیم به دست و دامان آقای خزایی. خیلی خونسرد جواب داد: در لشکر کاری دارم. انجام دادم از مسیر فیروزکوه می رویم به مریوان. باید تسلیم می شدیم.
جالب اینکه وقتی به مقرّ لشکر رسیدیم خزایی ماشین را درست جایی پارک کرد که اتوبوس ها ایستاده بودند.
زیاد لازم نبود که تلاش کنیم. سرمان را که برگرداندیم پدر و مادر محمد را دیدیم که داشتند یکی یکی اتوبوس ها را می گشتند. محمد از ترس، روی صندلی عقب لندرور دراز کشید و صدایش در نیامد. پدر و مادر محمد فقط اسم مرا شنیده بودند و قیافه ام را نمی شناختند. برای همین راحت نشستم و شروع کردم به دیدبانی! گاهی هم سر به سرش می گذاشتم و می گفتم: محمد! تکان نخور بابا دارد می آید ... بنده خدا تا خزایی بیاید نصف گوشت تنش آب شد!
صبح روز بعد به مریوان رسیدیم. پایمان که به مقرّ رسید فهمیدیم هواپیماهای عراقی لحظاتی پیش آن جا را بمبارن کرده اند و تعداد زیادی از رزمنده ها مجروح شده اند. کار ما همان جا شروع شد. من شانزده هفده سال سن داشتم و چندبار سابقه حضور در جبهه، برای همین آدم با تجربه ای محسوب می شدم! محمد فقط چهارده سال داشت و تجربه امدادگری اش کم بود. با این حال مثل یک امدادگر ورزیده و با تجربه و چابک بالای سر مجروحین حاضر می شد و به آنها رسیدگی می کرد. شاید این جست و خیز و مهارت او را که دیدند حساب دیگری رویش باز کردند.
عصر کارها تمام شد. آمدیم نفسی تازه کنیم که آقای خزایی گفت: رضا باید برود به فلان قله و محمد هم به آن یکی. حالمان گرفته شد. گفتیم:
برادر! ما این همه تلاش کردیم که با هم باشیم آن وقت شما داری ما را از هم جدا می کنی؟!
- ما در یک قله به دو امدادگر نیاز نداریم. تازه شما هر کدامتان یک نیروی قوی و با استعداد هستید که می توانید یک قله را اداره کنید.
از ما اصرار و از خزایی انکار. وسط بحث و جدالمان فهمیدیم که اصل ماجرا را اشتباه متوجه شده ایم و اصلاً قرار نیست هیچ عملیاتی در غرب صورت بگیرد. آه از نهادمان بلند شد.
محمد مرا کشید کناری و گفت:
داداش جان من اینجا بمان نیستم.
سعی کردم آرامش کنم. دلیل می آوردم که بالاخره نزدیک هم هستیم. به هم سر می زنیم. از پشت بیسیم از هم خبر می گیریم ...
قبول نمی کرد. تصمیم گرفتیم. از آن جا برویم. ماجرا را به آقای خزایی گفتم. کمترین مخالفتی نکرد. فقط گفت لطف کنید صبح یک مینی بوس مجروح را تا سنندج همراهی کنید و بعدش هر جا خواستید بروید.
پول هایمان را روی هم گذاشتیم و دو عدد بلیت اتوبوس برای اهواز خریدیم. محمد خیلی به عطر علاقه داشت. گفت برویم دو تا عطر ارزان قیمت هم بخریم. یک عطر تی رز و یک عطر کا خریدیم. محمد با اشتیاق لباس هایش را معطر کرد. اخلاقش این طور بود که دوست داشت لباس هایش همیشه مرتب و خوش بو باشد. برای صرفه جویی! فقط یک ساندویچ خریدیم و با هم خوردیم.
نیمه های شب سر جاده ای که به پادگان هفت تپه منتهی می شد از اتوبوس پیاده شدیم. فاصله پادگان از سر جاده خیلی زیاد بود. شاید دوازده سیزده کیلومتر راه را پیاده رفتیم تا بالاخره ماشینی رسید و ما را سوار کرد و به مقرّ بچه های مازندران رساند.
صبح شهید حاج علی احمدی که فرمانده گردان بهداری بود را پیدا کردیم. سفارش کرد حکم مأموریتی برای ما صادر کنند تا بتوانیم آن جا بمانیم. او که رفت کارمان لنگ ماند. هر چه می گفتیم حاجی سفارش کرده، فایده ای نداشت. می گفتند حکمی که اینجا صادر شود اعتبار ندارد. برگه ها باید از ساری صادر می شد ...
حاج علی احمدی را هم دیگر پیدا نکردیم.
چهار پنج روزی آن جا ماندیم. هفت تپه خلوت شده بود. گردان ها پشت سر هم اعزام شده بودند به خط. عملیات داشت نزدیک می شد. نباید از قافله عقب می ماندیم.
به محمد گفتم تو همین جا بمان من دو روزه می روم ساری، نامه می گیرم و برمی گردم. قبول کرد. راهی جز این نبود. سفارش کردم کسی با محمد کار نداشته باشد تا من برگردم. می ترسیدم او را بدون من به منطقه دیگری اعزام کنند. محمد مقداری از راه را پشت سرم آمد. همدیگر را در آغوش گرفتیم و خداحافظی کردیم. گفت می مانم تا برگردی. من قدم به قدم از او فاصله می گرفتم. هر بار که برمی گشتم نگاه نافذش هنوز به قدم هایم خیره مانده بود. آن قدر رفتم تا دیگر از تیررس نگاهم خارج شد.
سر حرفم بودم. دو روزه با برگه مأموریت برگشتم به هفت تپه و یکراست رفتم سراغ چادرمان. خبری از محمد نبود. این طرف و آن طرف را گشتم. پیدایش نکردم. محمد آدم بدقولی نبود. دلم شور می زد. آخرش یکی را پیدا کردم که گفت محمد را فرستادند خط. عملیات شروع شده بود. بهمن سال 64 بود و بچه ها عملیات والفجر هشت را با رمز یازهرا برای تصرف شهر بندری فاو شروع کرده بودند. برگشتم و ساکم را باز کردم. محمد نامه ای گذاشته بود و در آن توضیح داده بود که مجبور شده به خط برود. عطر کا را برای من گذاشته بود و تی رز را خودش برداشت. نوشت که اگر شهید شد تی رز را بدهم به دوست قدیمی و هم سن و سالش، مهدی جامعی.
با حالتی افسرده و نگران بلند شدم و به هر قیمتی بود خودم را به بچه ها در فاو رساندم؛ اما هر چه گشتم خبری از محمد پیدا نکردم. هر کس خبری داشت فقط در این حد بود که می گفت: رفت جلو، همین.
3
خیلی تعجب کردم. توی این شرایط باز هم به یاد من بود. نامه را آوردم جلوی صورتم، چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم. بوی عطر در مشامم پیچید. بوی عطر برای من یادآور محمد بود. رفته بود جبهه، توی آن هیر و ویر که معلوم نبود تکلیفشان چیست و سرنوشتشان به کجا ختم می شود یاد من بود و برایم عطر خرید و کنار گذاشت. توی نامه اش برایم نوشت: چون می دانستم عطر تی رز را دوست داری برایت خریدم و کنار گذاشتم.
اخلاقش همین بود. دوست داشت محبتش را ابراز کند. از کودکی همبازی و هم مدرسه ای بودیم. گاهی مرا بغل می گرفت و می بوسید. می خواست محبتش را ابراز کند. با خانواده اش هم همین طور بود. علاقه شدیدی به آنها داشت و سعی می کرد این علاقه رانشان بدهد. از مریوان هم که دست کشید و آمد، گفت: راستش دلم برای تو تنگ شده بود، خواستم پیشت باشم.
رابطه ما این طوری بود. خیلی صمیمی بودیم و دور هم که جمع می شدیم حسابی خنده و شوخی می کردیم. با این حال در تمام این سال ها حتی یک حرف بد لا به لای شوخی هایمان زده نمی شد. یک بار از هم ناراحتی به دل نگرفتیم.
گاهی دور هم می نشستیم و درد دل می کردیم و از خواسته هایمان می گفتیم. آرزوهای ما داشتن دوچرخه و موتور و ماشین و این جور حرف ها نبود. نگران بودیم مبادا از سفره شهادت بی نصیب بمانیم. یک نوار سخنرانی از حاج حسین انصاریان داشتیم که موضوعش درباره شهادت و قیامت بود. صحبت های تأثیرگذاری بود. بارها می نشستیم و آن را گوش می کردیم. هیچ وقت انگار برایمان تکراری نمی شد.
زیاد که توی حس می رفتیم باز هم سر شوخی را باز می کردیم. مثلاً می گفتیم اگر شهید شدی و هفتاد تا حوری بهت دادند نامردی اگر همه را برای خودت برداری ...!
محمد پسری عاطفی بود، به دور و بری هایش زیاد علاقه نشان می داد؛ اما این فقط یک بعد شخصیت او بود. جدی هم که می شد رفتارش دیدنی بود. جوان بلند بالا و قوی هیکلی بود که گاهی توی محل، اعلامیه های منافقین را توزیع می کرد. محمد جلویش در آمد. اندامش ریز بود و صدایش کلفت نشده بود. با این حال جلوی او ایستاد. سینه اش را صاف کرد و با اخم توی چشمانش خیره شد و فریاد زد:
دفعه آخری باشد که می بینم داری اعلامیه منافقین را پخش می کنی، یک بار دیگر بفهمم این کار را کردی من می دانم و تو ...!
ما دل توی دلمان نبود. طرف جا خورد و راهش را کشید و رفت.
زیر بار حرف زور هم نمی رفت. می دید کسی می خواهد حرف بی منطق بزند یا سرش کلاه بگذارد جلویش کم نمی آورد.
یک روز قبل از اعزام آمد کنارم نشست، دست انداخت دور گردنم و صورتم را بوسید. گفت: شاید این دفعه آخری باشد که کنار هم می نشینیم و گپ می زنیم. این دفعه مثل بار قبلی نیست که دلم تنگ شود و برگردم. جبهه بوی عملیات می دهد. آمدم با تو خداحافظی کنم ...
حرف هایش را جدی نگرفتم. با این حال همدیگر را در آغوش گرفتیم و وداع کردیم. محمد بوی عطر می داد.
نامه که دستم رسید خبر عملیات هم پیچیده بود. به طور معمول چند روز مانده به عملیات، نمی گذارند هیچ نامه ای به عقب برود یا تماسی با پشت جبهه برقرار شود. برایم عجیب بود که این نامه چطور به دستم رسیده. محمد نوشته بود که می دانستم عطر تی رز را دوست داری برایت خریدم و سپردم که بعد از شهادتم به دستت برسانند. یک مقدارش را هم روی کاغذ نامه ریختم. وصیت نامه ام را هم فرستاده ام. اصلش را یادگاری نگه دار و کپی اش را به خانواده ام برسان ...
نمی دانستم باید این حرف های محمد را جدی می گرفتم یا شوخی. به این کلمات که نگاه می کردم دلم به لرزه می افتاد. یک جای نامه اش درباره نحوه تدفین خودش هم توصیه هایی کرده بود. او راهش را از سر احساس و هیجان انتخاب نکرده بود. برای همین نوشت:
"مشتهایم را گره نمایید که آمریکا و جنایتکار غرب و شرق بدانند به هنگام شهادت با دستان گره کرده و با دهان باز فریاد مرگ بر آمریکا سر می دادم."
احساس کردم اضطراب دارد سراسر وجودم را می گیرد. نمی دانستم چه کار کنم. نامه را گرفتم جلوی صورتم. بوی عطر می داد. بوی محمد ... کمی آرام شدم.
4
بعضی شب ها که می رفتیم مزار شهدا می نشستیم و از زمین و زمان دل می کندیم، محمد از من می خواست شعرهایی را که دوست دارد برایش زمزمه کنم. یکی اش شعری بود که این طوری شروع می شد:
از همه دل بریده ام نشسته ام به پای تو
دلیل این جهان بود هر که شد آشنای تو
یک شعر دیگر هم بود که محمد خیلی به آن علاقه داشت:
آن قدر غمت به جان پذیریم حسین
تا قبر تو را بغل بگیریم حسین
هرگز نپسندی تو که ما سوختگان
در حسرت کربلا بمیریم حسین
محمد هم شعرهایی را نجوا می کرد یا دعای توسل را که از حفظ بود می خواند. صدایش بد نبود. خوش صدا، خوش چهره، خوش تیپ، خوش خط، خوش قلم و خوش صحبت بود. می دانست همه این نعمت ها یک آزمایش برای اوست.
هر وقت من و محمد می خواستیم از هم جدا شویم از شعر " آن قدر غمت به جان پذیریم ... " به عنوان خداحافظی استفاده می کردیم؛ به این صورت که یک بیت را او می خواند و بیت بعدی را من و این یعنی خدانگهدار.
هفت تپه بودیم. صبح به فکرمان رسید این شعر را که این قدر دوست داریم، بدهیم بچه های تبلیغات روی پیراهنمان بنویسند. رفتیم تبلیغات. گفتند هر بیتی را که می خواهید روی کاغذ بنویسید و بگذارید داخل جیب پراهنتان. غروب بیایید تحویل بگیرید.
من بیت اول را نوشتم. محمد ماند و بیت دوم.
از تبلیغات آمدیم بیرون. دیدم محمد پکر است و از بازیگوشی ها و شیطنت های همیشگی اش خبری نیست. گفتم: چیزی شده؟ برای چی ناراحتی؟!
اعتنا نمی کرد. دوباره شروع کردم به ناز کشی. کمی قربان صدقه اش رفتم. می گفت: ول کن، حوصله ندارم.
در این چند ماه آن قدری او را می شناختم که بتوانم بفهمم دردش چیست. گفتم: به خاطر آن شعر است مگر نه؟
- چطور؟
گفتم: اگر برویم شعرها را جا به جا کنیم راضی می شوی؟
- جدی می گویی؟ یعنی تو حاضری این کار را به خاطر من بکنی؟
رفتیم تبلیغات و کاغذها را جا به جا کردیم. عصر که لباس ها را تحویل گرفتیم دیگر دل توی دل محمد نبود. انگار می خواست بال در بیاورد. می آمد سمت راست من می ایستاد. می گفت: اول، این بیت باید خوانده شود بعد بیتی که روی سینه تو نوشته شده. تا کسی به ما می رسید فوری محمد شروع می کرد به تکرار این جمله:
ما دو تا داداشیم. این شعرها را ببین. بیت اول روی سینه من است. یعنی اول من شهید می شوم ...
صبح بعد بلند شد و گفت: رضا! می خواهم وصیت نامه بنویسم. وصیتنامه اش یک صبح تا ظهر طول کشید. وسواس داشت نکند حرفی بزند که در شأن یک شهید نباشد. من هم سفارش کردم طوری درباره شهادت بنویسد که نسل های بعد گمان نکنند او بچه بود و این راه را کورکورانه انتخاب کرده است. وصیتش را که نوشت انگار بار سنگینی را از دوشش برداشته، دستانش را بالا برد و گفت:
آخیش! من هم شهید می شوم. چه کیفی دارد این شهادت.
هر ساعت که می گذشت احساس می کردم محمد دارد تغییر می کند. من شانزده هفده سال سن داشتم و چندبار به جبهه آمده بودم و آدم کم تجربه ای نبودم. این طور وقت ها رزمنده ای که به این حال و هوا در می آمد، بختش باز می شد و ...
اصلاً دوست نداشتم به این موضوع فکر کنم. من و محمد باید برای همیشه باید با هم می ماندیم یا با هم شهید می شدیم.
یک بار محمد آمد و گفت: رضا من دوست دارم مفقودالاثر بشوم. نمی خواهم اثری از من در این دنیا بماند...
گفتم: نه محمد! به این فکر کن که وقتی یک شهید در شهر تشییع می شود چقدر روی خانواده و مردم و دوستانش تأثیر می گذارد. یادت هست چقدر از بچه هایی که الان رزمنده هستند اوایل اصلاً توی باغ نبودند! بعد که جنازه رفقا و بچه محل هایشان را آوردند متحول شدند و خط زندگی شان عوض شد ...
گفت: باید رویش فکر کنم.
فردایش آمد و گفت: روی حرفی که زدی فکر کردم. دوست دارم شهید شوم. دلم می خواهد تیر بیاید و بنشیند روی سینه ام، درست همین جا که این بیت شعر را نوشته ام.
محمد داشت بزرگ و بزرگ تر می شد. یک چادر دو نفره داشتیم. در دل شب، تاریک و ظلمانی بود. آفتابه آبی را بیرون چادر می گذاشتیم. نیمه های شب هر که زودتر بیدار می شد آن یکی را بیدار می کرد و می ایستادیم به نماز شب.
محمد داشت خوابش می برد. نگاهش کردم. خدای من! در آن تاریکی می توانستم صورت محمد را به وضوح ببینم. نتوانستم جلوی دهانم را بگیرم. زود گفتم: محمد! صورتت دارد نور می دهد ...
- شوخی نکن رضا بگذار بخوابم.
- نه شوخی نمی کنم. من چهره ات را می بینم. مثل قرص ماه دارد نور می دهد.
- ول کن بابا!
پتو را کشید روی سرش. اینها علائم خوبی برای من نبود! دوست نداشتم محمد را از دست بدهم. ولی او داشت پله پله بالا می رفت. سنش تازه داشت می رسید به چهارده سال و هفت ماه. هنوز به تکلیف نرسیده بود. ولی مثل عارفی می ماند که داشت مراحل سیر و سلوک را با سرعت طی می کرد.
این خاطرات را به یاد می آوردم و بیشتر به دلشوره می افتادم. از هر کس می پرسیدم خبری از محمد نداشت. اصلاً پیش امدادگرها نبود. رفتم بوفلفل، آن جا بچه های گردان یدالله بودند از رزمندگان یاسوج. یکی آمد جلو و گفت:
شما آقای مصطفی پور هستید؟
- نه من دادپورم. چطور؟
- یکی اینجا بود به اسم محمد مصطفی پور. گفت برادرم می آید دنبالم. ادامه این بیت شعر روی سینه اش نوشته شده. اگر او را دیدید بگویید که من رفتم خط.
گشتن من فایده ای نداشت. کسی از حال و روز محمد مطلع نبود. پیش شهید نصیرایی و سعادتی رفتم. این دو از چهره های شاخص رزمنده های بابلی بودند و من و محمد را هم به خوبی می شناختند. از محمد بعید بود که بدون من تاب بیاورد و جایی بند شود. حتماً باید می چرخید و مرا پیدا می کرد. فکرم رسید لابد می رود پیش نصیرایی و سعادتی و خبری از من می گیرد. آن جا هم رفتم ولی باز کسی از محمد اطلاعی نداشت.
از طرفی دلم برایش شور می زد از طرفی به خودم دلداری می دادم که چون من شهید نشده ام پس محمد هم زنده است. می گفت: قول می دهم اگر شهید شدم آن قدر پیش خدا گریه و زاری کنم تا راضی شود تو را هم پیش من بیاورد.
من مجروح شدم و برگشتم به اهواز. حدس زدم او هم مجروح شده باشد. جرأت نمی کردم به بابل زنگ بزنم و جویای حالش بشوم. می ترسیدم کسی خبر نداشته باشد و باعث نگرانی خانواده اش بشوم.
حالم که بهتر شد یکراست رفتم هفت تپه. شهید مرتضی حجازی هم همراهم بود. او می دانست من چقدر نگرانم. یک ریز راه می رفت و دلداری ام می داد که انشاءالله چیزی نیست و ....
شب بود که رسیدیم به هفت تپه. دیدم چادر گردان پر از جمعیت است. گفتم: چه خبر شده؟
گفتند: امدادگرهای گردان ها آمده اند اینجا و می خواهند تسویه کنند.
پیش خودم گفتم این همه امدادگر. بالاخره محمد جزو امدادگرها بوده و بعد به خط اعزام شده. یکی باید باشد که او را بشناسد و خبری از حال و روزش داشته باشد.
جمعیت ساکت نشسته بودند و داشتند تلویزیون را نگاه می کردند. سریال امیرکبیر در حال پخش بود. رفتم جلوی در ایستادم هر چه نگاه کردم محمد را ندیدم. گفتم شاید دراز کشیده یا رویش را آن طرف کرده. داد زدم: محمد مصطفی پور! محمد مصطفی پور این جاست؟
حواس جمعیت پرت شد و همه برگشتند و من را نگاه کردند. از وسط جمع، یکی بلند شد و آمد رو به رویم ایستاد. بیت شعری را که روی جیب پیراهنم نوشته بود نگاهی کرد و گفت: برادرت را می گویی؟ همانی که بیت اول این شعر را روی سینه اش نوشته بود؟
- بله بله دنبال همان هستم.
سرش را پایین انداخت. مکثی کرد و گفت: شهید شد.
آب دهانم را قورت دادم. سعی کردم به خودم مسلط باشم.
- الحمدلله. شما آن جا بودی؟ چطور شهید شد؟
- همان صبح عملیات. داشتیم سنگرهای عراقی ها را در فاو پاکسازی می کردیم. یک عراقی گوشه سنگر مخفی شده بود. داداشت که وارد شد او رگبار را گرفت طرفش. تیر درست خورد روی سینه اش. همان جا که آن بیت شعر را نوشته بود. محمد افتاد روی زمین. پای راستش را گذاشت روی پای چپش و ...
راست می گفت. محمد عادت داشت وقتی می خوابد پای راستش را بگذارد روی پای چپش. می گفت: این طور مستحب است.
دوباره گفتم الحمدلله. تشکر کردم و رفتم. شاید پیش خودش گفت چه برادر صبور و مقاومی!
آهسته آهسته از نمازخانه فاصله گرفتم. حجازی پشت سرم می آمد. او در تمام این لحظات شاهد گفتگوی من با آن رزمنده بود. گام هایم را تند کردم، تند تند. بعد یک دفعه سرعت گرفتم و دویدم تا رسیدم به نقطه ای خلوت و تاریک وسط بیابان های هفت تپه. نمی دانم افتادم یا خودم نشستم روی زمین. فقط می دانم با تمام قوا داد می زدم: خدا! ... خدا ... خدا ....
صورتم پر از اشک بود. می خواستم تمام بغض و غمی که روی دلم سنگینی می کرد را یک جا خالی کنم. آن قدر داد زدم تا دیگر صدایی از گلویم بیرون نیامد. به نفس نفس افتادم. مرتضی حجازی کناری ایستاده بود و نگاهم می کرد. صدایم که بریده شد آمد کنارم نشست. سرم را گذاشت روی زانویش و نوازش کرد. کمی که آرام شدم گفت:
این جوری نکن رضا. محمد به آرزویش رسید ...
5
امواج آب را تماشا می کردم. دریا را همیشه دوست داشتم. مازندرانی ها با دریا انس دارند. هر وقت می رفتم ساحل، احساس آرامش می کردم. دریا موّاج بود. کمی به آب خیره شدم. دیدم آب دارد چیزهایی را با خودش به ساحل می آورد.
کنجکاو شدم بدانم سوغات آب چیست. رفتم جلوتر. دیدم سه تابوت را دریا با خودش به ساحل آورد. موج ها سه تابوت را درست جلوی پای من گذاشتند و رفتند. انگار اینها فقط برای من بود. خیلی ترسیدم. از جا کنده شدم.
تا صبح دیگر خوابم نبرد.
وقتی دخترم آمد و این خواب را تعریف کرد یاد خواب شب گذشته خودم افتادم که مرا پریشان کرده بود. دیگر نمی توانستم یک جا بند شوم. راه افتادم توی خیابان و رفتم طرف سپاه. قبلاً به محمد گفته بودم که اگر خدای ناکرده تو شهید بشوی من می روم و سپاه بابل را به آتش می کشم! محمد خنده ای کرد. دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت: نه مامان! من که شهید شوم تو از الان هم خوب تر و مهربان تر می شوی.
حرفش برایم معنایی نداشت. وقتی صبح بدون خداحافظی بلند شد و رفت، من رفتم ساری و همه جا را دنبالش گشتم. اولش فکر می کردم رفته با دوستانش خداحافظی کند؛ اما وقتی نیامد فهمیدم رفته ساری. آن جا هم که نبود. حدس هایی زدم تا این که خودش زنگ زد و گفت مریوان است. می دانست من اجازه نمی دهم. گفتم با کی رفتی؟ گفت: رضا دادپور. گفتم:
من اگر دستم به این رضا نرسد. می دانم با او چه کار کنم. پاره تن مرا از من جدا می کنند و انتظار دارند چیزی نگویم.
بعد زنگ زد و گفت رفته جنوب. اولش خوشحال شدم ولی وقتی مارش عملیات را شنیدم تنم به لرزه افتاد. چه کسی می داند مارش عملیات با دل مادرانی که فرزند رزمنده ای داشتند چه می کرد؟
رفتم سپاه دنبال محمد. خبری نداشتند. گفتند اگر اتفاقی افتاده باشد باید از بنیاد شهید پیگیری کنید. رفتم بنیاد. گفتم از خانواده ما سه نفر در جبهه هستند. پسرم، پسر خواهرم و دامادشان. خواب سه تابوت را هم دیده ایم. ببینید از محمد مصطفی پور، حسن جلیلیان، علی رضا خلیلی خبری دارید؟
لیستشان را نگاه کردند و گفتند نه. چیزی بود خبرتان می کنیم.
تا دو روز نه خواب داشتم نه خوراک. دستم به کار نمی رفت. بی حوصله بودم و زیر لب غر می زدم. نمی دانستم دلشوره ام را با که در میان بگذارم. همه اش یاد خواب هایی می افتادم که قبل از تولد محمد می دیدم. نزدیک زایمانم که شده بود هر شب خواب می دیدم دارم در آسمان پرواز می کنم. بعد خاطرات محمد توی ذهنم رژه می رفت. یادش به خیر می آمد کنارم می نشست و می گفت مادر به من بگو غم و غصه ات چیست. مادر کاری داری بگو برایت انجام بدهم. یاد حسّ و حال معنوی اش می افتادم. اصلاً شبیه هم سن و سالانش نبود. بیخودی او را بچه می دانستم. کارهایش شبیه بزرگترها بود. فدایش بشوم. طوری خدا را عبادت می کرد که انگار سال ها در حوزه بوده و عارف بزرگی شده است. دوست داشت برود حوزه. قرار شد این سفر که برگشت برود پیش حاج آقا فاضل و در فیضیه ثبت نام کند. یک بار از دهانش پرید و گفت با دوستانش بعضی شب ها به مزار شهدا می رود. بعد در قبری خالی دراز می کشد و با خدا راز و نیاز می کند. آخر بزرگترها هم از این کارها نمی کنند. اینها را که می گفت دلم ریش می شد. بعد ادامه می داد: نمی دانی مادر چه حس آرامشی به آدم دست می دهد.
محمد بچه شجاعی بود. دفعه اول که از مریوان آمد از دوستانش شنیدم یک روز خمپاره ای افتاد توی سنگرشان ولی عمل نکرد. می گفتند ما همه با رنگ و رویی پریده و با چهره ای که مثل یخ سفید و بی رنگ شده بود از سنگر پریدیم بیرون. این وسط فقط محمد بود که اصلاً به روی خودش نیاورد؛ انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. می گفت آخرش شهادت است، این قدر که ترس ندارد! من می ترسیدم محمد با این شهامتی که داشت کار دست خودش بدهد. این خاطرات الان هم به یادم می آید دلم را آتش می زند.
دو شب بعد تلویزیون گزارشی از عملیات فاو را پخش می کرد. آب های اروند را که دیدم ناخودآگاه یاد آن خواب افتادم. زدم زیر گریه و مدام می گفتم: یعنی محمد من توی این آب دست و پا می زند و مامان مامان می گوید ؟ ...
همسرم احمد، آمد و گفت: خاموش کن این لعنتی را؛ چرا الکی بی تابی می کنی.
خودش رفت و تلویزیون را خاموش کرد. من نشستم به گریه و زاری. دیدم قلبم دارد از جا کنده می شود. بلند شدم و رفتم منزل نژاد نصرالله، از پاسدارهای محل که رابطه خوبی با او داشتیم. دامادم پیمان هم مرا دید و همراهم آمد. طوری در زدم که انگار طلبی از آن بنده خدا دارم و آمده ام دنبالش. اسمش قاسم بود. گفتم: قاسم آقا! تو را به خدا یک خبری از محمد برایم بیاور. من دارم دیوانه می شوم. اصلاً سه روز است که دیوانه شده ام. تو را به خدا کاری کن.
قاسم آقا آدم آرام و متینی بود. شروع کرد به دلداری دادن من. مدام از فضیلت شهدا می گفت. خیلی صحبت کرد؛ نمی دانم شاید برای اینکه دلم یک جا بند شود.
تشکر کردم و او هم ما را بدرقه کرد و آمدیم بیرون. تا موقع خداحافظی، حرف هایش درباره ارزش و اجر شهادت را پشت سر هم تکرار می کرد.
نم نم باران همه جا را خیس کرده بود. یکی داشت با تمام قدرت دوچرخه اش را پا می زد و از کنار ما رد می شد. پیمان گفت: مامان! این ناصر است. ناصر خواهرزاده ام. داد زدم و صدایش کردم. گفتم: فلان فلان شده، چرا توی این باران کلاه سرت نگذاشتی؟ جوابی نداد.
پیمان پرسید چه خبر؟
- سردخانه بیمارستان بودم. هفده تا شهید آورده اند. نمی دانی چه بچه هایی پرپر شدند ...
گفتم: مثلاً کی؟
- مهدی نصیرایی، حسن علی امامی، محسن بهاور ...
پیمان مرا به خانه رساند و رفت. احساس می کردم ناصر به من دروغ گفته یا لااقل همه خبر را کامل نگفته است. خانه سوت و کور بود. حالش را نداشتم تلویزیون را روشن کنم. یک گوشه تاریک نشستم و هق هق گریه هایم را سر دادم. صورتم از فرط گریه، ورم کرده بود.
صبح بی حوصله تر از همیشه بودم. به نوه ام که کوچک بود گیر می دادم و بیخودی دعوایش می کردم. دیدم سر صبح دارند در می زنند. محمد گفت: مامان، ناصر آمده.
ناصر را دیشب دیده بودیم. الان برای چه آمده؟ گفتم: آخ یا امام رضا، بشیر من آمد!
- خاله چیزی نیست. بیکار بودم آمدم تا با محمود بیرون برویم و دور بزنیم.
گفتم: ناصر از بچه ها چه خبر؟ از محمد؟ از حسن؟ از علی رضا؟
- همه خوبند خاله خیالت تخت!
- محمد چی؟ راستش را بگو
من و منی کرد و گفت: محمد زخمی شده ...
زمین و آسمان دور سرم چرخید. فقط یادم می آید چادر و جوراب را گرفتم و رفتم داخل کوچه، حالا چه کسی چادر را سرم کشید نمی دانم. گفتم: هر جا باشد من هم می روم همان جا اهواز هم باشد می روم. کسی نمی تواند جلوی مرا بگیرد.
کسی چیزی نمی گفت. دویدم و رفتم خانه خواهرم. دیدم همه جمع هستند. مادر من هم آن جا بود. گفتم: دیدید می گفتم دلم شور می زندحرف بیخودی نبود؟ ...
مادرم آمد و مرا در آغوش کشید و گفت: بمیرم برایت ...
وقتی همه جمع شدند دورم، فهمیدم قضیه بالاتر از مجروحیت محمد است. دیگر کار از کار گذشته بود و ...
جگر گوشه ام را از دست داده بودم. از خود بی خود شدم. دنیا دور سرم چرخید. بدنم سست شد. احساس کردم لباس هایم را کثیف کرده ام. بدنم می لرزید. مرا بردند خانه. هنوز پدر محمد از ماجرا اطلاع نداشت. حال خودم را فراموش کردم. می ترسیدم نکند بیاید، خبر را بشنود و آبرو ریزی راه بیندازد. می دانستم برای تعویض روغن ماشینش رفته. راه افتادم و خودم را به او رساندم. پدر محمد را آرام کردم. از کار خودم تعجب می کردم. یعنی این من بودم که داشتم به همسرم آرامش می دادم؟! من که قرار بود سپاه را به آتش بکشم! من همانی بودم که طاقت نداشت بچه های کوچکش را به کوچه بفرستد، مبادا که زمین بخورند و دست و پایشان زخمی بشود ... یاد حرف محمد افتادم: مامان شهید که شدم تو آن قدر خوب می شوی ...
محمد را برای وداع به خانه آوردند. ناز و خوشگل و آرام خوابیده بود. آن لحظه فقط یک آرزو داشتم. دلم می خواست خودم را ببرم بالا و پرت کنم پایین. ولی همه اش احساس می کردم یک نفر دارد مرا کنترل می کند تا رفتار بدی از خودم نشان ندهم و بیش از حد بی تابی نکنم.
خبر شهادت خواهرزاده من و داماد خواهرم را هم هر کدام به فاصله چند روز آوردند. آن خواب، درست از آب در آمده بود. من حالا تکیه گاه خانواده شده بودم و سعی می کردم دردهایشان را تسکین بدهم.
بهانه ای پیدا می کردم، گوشه و کنار در خلوت خودم می نشستم و زار می زدم.
یکی از آشناها محمد را در خواب دید و پرسید چرا به خانه نمی آیی؟ محمد شاد بود و در جایی سر سبز و با صفا قرار داشت. گفت: به مادرم بگو یک آدم تشنه وسط بیابان داغ و سوزان وقتی به یک لیوان آب یخ و گوارا می رسد چه لذتی می برد؟ شهادت برای من این طور کیف داشت.
داشت چهلم محمد می شد. برنج آماده کردیم برای خیرات. بعد به ذهنم رسید صبر کنم چند روز دیگر، محرم در راه است و خیرات ما برای امام حسین هم به حساب بیاید. شب خواب دیدم محمد آمده خانه و می گوید: آن چیزی که قرار بود بدهی را بده!
فهمیدم منظورش همان برنج است.
- پسرم خواستیم صبر کنیم محرم بشود به نیّت سیدالشهدا هم حساب کنیم ...
- بده مامان اشکالی ندارد، الان هم خیرات کنی فرقی نمی کند. راه ما با راه اباعبدالله یکی است ...
دیگر اشک هایم را گذاشتم کنار. نه اینکه دلم سوز ندارد، نه. همیشه دلم هوای محمد را دارد؛ اما با خودم گفتم من بیسواد بچه ام به اینجا می رسد که راهش با امام حسین علیه السلام یکی می شود. این یک لطف است و من باید شکرگذار باشم. از آن موقع تا الان فقط می گویم شهید من کوچکترین شهید شهر بود، خدایا این قربانی کوچک را از ما بپذیر.
6
یک اشتباهی درباره محمد صورت گرفته که باید اصلاح شود. همه فکر می کنند محمد مصطفی پور در عملیات والفجر هشت و در بهمن سال شصت و چهار به شهادت رسیده است؛ در صورتی که حقیقت چیز دیگری است!
روز و ماه و سال شهادت محمد را کسی نمی تواند مشخص کند. خیلی باید جست و جو کرد و زوایای پنهان شخصیت و خاطرات او را گشت تا فهمید او چه وقتی به شهادت رسیده است. این حرف را به آنهایی هم که با عجله و هیجان مرا پیدا کرده و خبر شهادت محمد را وسط معرکه نبرد اعلام کردند، گفته بودم. بنده های خدا هاج و واج نگاهم می کردند!
حق داشتند که با این سابقه دوستی و آشنایی گمان می کردند این خبر را که بدهند دست و پایم سست می شود و شیون و زاری راه می اندازم و ... ولی اصلاً برای من چیز عجیبی نبود. مگر ممکن بود محمد شهید نشود؟!
محمد خیلی زودتر از این حرف ها به شهادت رسیده بود و خیلی ها متوجه نشده بودند.
کل مرخصی ام هشت روز بود و باز باید بر می گشتم پیش بچه های واحد اطلاعات عملیات لشکر. وضعیت ما همیشه جنگی بود و ربطی به عملیات و نواخته شدن مارش حمله نداشت. رفت و آمدهای مکرر بین شهر و جبهه اسم مرا روی زبان بچه بسیجی ها انداخته بود. سر شب وقتی در را باز کردم و شکل و شمایل نوجوان ریز نقش و محجوبی را مقابل خودم دیدم که سر به زیر داشت و به آرامی و تردید سلام کرد و پرسید: آقا مهدی کردانی؟ فهمیدم باز هم برای جبهه مشتری تازه ای پیدا شده. مشتری های جبهه اگر سن و سالشان به این حرف ها نمی خورد و گیر اداری پیدا می کردند، راه می افتادند و دنبال پارتی می گشتند. خیلی زود هم نشانی منزل من را یاد می گرفتند و ...
بردن این بچه ها به جبهه مسئولیت داشت. برای همین اول کار محکشان می زدم که ببینم چند مرده حلاجند!
ساعت را که نگاه کردم تازه متوجه شدم چرا کوچه و خیابان این قدر خلوت شده و پاهایم احساس خستگی می کند! نیمه های شب بود و من با نوجوانی که تازه آشنا شده بودم تا پاسی از شب مشغول صحبت بودم. با آن شناختی که در این سال ها از بچه های بسیجی پیدا کرده بودم احساس کردم جنس محمد با خیلی های دیگر متفاوت است.
با خودم گفتم بهتر است زود قضاوت نکنم. آن چند شب را با هم قرار می گذاشتیم تا نزدیک اذان صبح قدم می زدیم و صحبت می کردیم. همه اش درباره آخرت و معاد و شهادت و .... سؤال می کرد. نشنیدم یک بار حرف بیخود و بچه گانه ای بزند. جایی اگر مراسم بود و با هم می رفتیم، زیر نظرش می گرفتم. روضه که شروع می شد دیگر در حال خودش نبود. سخنرانی ها را هم خوب گوش می کرد.
یک بار از من کتاب ارشاد القلوب حسن بن محمد دیلمی را قرض کرد و خواند! خیلی تعجب کردم. درک مضامین این کتاب برای آن سن و سال واقعاً سنگین بود.
درباره احترام به پدر و مادر که برایش می گفتم. فردا می آمد و می گفت دست پدرم را بوسیدم. نصیحت دیگری می کردم باز می دیدم عمل کرده است.
اخلاق و رفتارش شبیه بچه ها نبود. گاهی چیزی می خریدم که با هم بخوریم و حال و هوایمان عوض شود. دفعه بعد نمی گذاشت من دست به جیب کنم. با همان پول کمی هم که داشت چیز ارزانی می خرید؛ اما می خواست هم پای بزرگترها روی پای خودش بایستد و لطف کسی را بی جواب نگذارد.
به سن تکلیف نرسیده بود ولی کارش از رعایت واجب و حرام گذشته و مواظب مستحبات و مکروهاتش بود. ذکرها و نمازهای مستحبی را رعایت می کرد. از آن طرف مراقب بود کار مکروهی نکند. حتی نان و پنیر را که خوردنش برای همه عادی بود با گردو یا چیز دیگری می خورد تا کراهتش را در وقت صبح از بین ببرد.
به تشییع شهدا که می رفت دیگر از این رو به آن رو می شد. احساس می کردی بال های پروازش را باز کرده و برای اوج گرفتن شتاب دارد.
محمد یک جای زندگی اش نشست و با خودش رو راست و صادقانه صحبت کرد. او آدمی بود که با فکر به این تغییر رفتار دست زده بود. تکلیف خودش را می دانست. برای همین معنویت و عشق و شور را با مطالعه و پرسش و شعور همراه می کرد. محمد تصمیمش را گرفته بود و راهش را تا آخر انتخاب کرده بود. برای همین هیچ جای زندگی اش مقابل هیچ مانعی کم نیاورد.
محمد پیش از آن که عملیات بشود به شهادت رسیده بود. او خیلی زودتر از
آن که تیر و ترکشی نصیبش بشود به خدا رسید. برای همین وقتی خبر شهادتش را آوردند من
فقط یک جمله به زبان آوردم: بالاخره محمد هم رفت!
7
من از او کوچکتر بودم و با این که مدرسه راهنمایی مان یکی بود فقط به اسم می شناختمش. بعدها پایم که به جبهه باز شد با خیلی از دوستان محمد صمیمی شدم. از شهادت محمد مصطفی پور تا امروز خیلی ها حتی آنهایی که اصلاً با او مراوده ای نداشتند خواب هایی دیده اند و محمد با آنها حرف زده و یا راهنمایی شان کرده. خاطرات محمد هم در زندگی خیلی ها تأثیر داشته است. محمد زنده است و از حال و روز ما خبر دارد. از بین همه حرف هایی که بعد از شهادت محمد تا کنون درباره او شنیده ام خاطره مرحوم مرندی برایم جالب تر بود.
حاج مهدی مرندی، عاقل مردی اهل دل بود که به نوعی بزرگ بچه های جبهه و جنگی ما محسوب می شد. بچه های شهر او را به صفای باطن و دل بی پیرایه اش می شناختند. او همدم بسیاری از شهدا بود.
روزی برایم تعریف کرد موقع وداع با پیکر محمد، در منزلشان برادر دوقلوی او را دیده که در حیاط خانه ایستاده و به میهمان ها خوش آمد می گوید. آن دو از نظر چهره و قد و قامت، با هم مو نمی زدند. بسیار تعجب کرد که چرا تا به حال خبر نداشته محمد، برادری دوقلو دارد. حاج مهدی در آن مجلس، محو تماشای حرکات و سکنات برادر محمد بود و به هیچ چیز دیگری توجه نمی کرد. مدتی بعد به طور اتفاقی فهمید محمد اصلاً برادر دوقلو ندارد و تنها برادر او دارای فاصله سنی و چهره ای تقریباً متفاوت است! آن فرد را هم که شبیه محمد بود، دیگر ندید.
8
به نام خداوند بخشنده مهربان
به جبهه خواهم رفت
جبهه، ای جبهه مرا فریاد کن از همه دلبستگی آزاد کن
به جبهه خواهم رفت به جبهه های شهادت، به جبهه های جهاد و با مسلسل ایمانم کافران را نابود خواهم کرد. به جبهه خواهم رفت، به جبهه غرب و جنوب و با گروه برادرانم حماسه های شهادت را تفسیر خواهم کرد. من زنده ام برای رهایی، من زنده ام برای نبرد، من زنده ام برای شهادت. به دوستانم بگویید، به دشمنانم در مرزها بنویسید که من برای جهاد و شهادت به جبهه خواهم رفت .و دوست داشتن دشت لاله ها را از حنجره بلند سلامم فریاد خواهم کرد تا ملتها بدانند که فرزند پاک ایران مسلمان همواره زنده است به ایمان.
به جبهه خواهم رفت به جبهه های حقیقت با شکوفه ی گلزخم های اندامم بشیر بهارخواهم شد.
به جبهه خواهم رفت تا لاله بکارم وباغ های سرخ شقایق را زیباتر از همیشه بسازم، به جبهه سر خواهم زد. به شوش خواهم رفت تا با قطرات اشکم مقبره شهیدان گمنام را شستشو دهم و راز دلم را به آنان بگویم تا شاید از این طریق نوای درونی دلم را به نساءالعالمین برسانم. به بستان و قصر شیرین و اسلام آباد وسوسنگرد و آبادان و اهواز خواهم رفت تا باد بوی عطر شهیدان گمنام را به مشامم رساند تا روحی تازه در کالبد مرده ام دمیده شود تا ببینم قبر خانواده هایی را که چه سان در کنار هم خوش آرمیده اند. به کارون خواهم رفت تا گلگونی آبش را از خون برادران شهیدم نظاره گر باشم تا بر پل کارون ایستاده و درآنجا نظاره کنم بر ویرانی های شهر.
به اندیمشک و شوش و دزفول خواهم رفت تا نظاره گر باشم مظلومیت ها را و جدایی ها را و هجرانها را و بچه های بی پدر و بی پسر را و مادران داغدار را و خواهران هجران کشیده و برادران محزون را و با رزمندگان عزیزم، با برادران غیور و دلیرم، با پدران خوب و مهربانم پیمانی دوباره ببندم که تا آخرین نفس از پای نخواهیم نشست.
به مریوان خواهم رفت تا جویا شوم نحوه بریدن سر برادر پاسدارم را تا بپرسم از دریاچه مریوان که چگونه خون برادرانم را به شیشه کردند و چه سان خونشان را همچون هند جگر خوار به کام خود فروکشیدند و چه سان چشمانشان را از حدقه در آوردند و چه سان گلویشان را آماج تیر قرار دادند.
به جزایر مجنون خواهم رفت تا خاکش را ببویم و آنگاه ببوسم، چرا که خاکش بوی حسین (علیه السلام) و یارانش را می دهد. چرا که خاک خیبر بوی عطر شهیدان مفقود و گمنام، گمنامان مظلوم، مفقودان بی نام را می دهد. آنانکه همچون علی (علیه السلام) شجاعترین و در عین حال گمنام ترین سربازان اسلامند. خاک خیبر این چنین عزیزانی را در خود جای داده است. همانجا که پیکرهای بی دست، دستان بی سر، سرهای بی صاحب، جنازه های بدون پا را در خود جای داده است.
به خیبر خواهم رفت و از آنجا فرات را نظاره گر خواهم بود و روز عاشورا را در جلوی چشمان خود مجسم خواهم کرد تا تشنگی حسین(علیه السلام) و طفلانش را، بی دست شدن عباس را و آماج تیر شدن گلوی اصغر را و کشیده شدن جنازه اکبر را بر شنهای داغ به خاطر آورم و از آب آن همچون برادران شهیدم وضو سازم، تا همچون آنان به خون درغلطم.
به کربلا خواهم رفت تا حرم پاک آن عزیز مصطفی را از نزدیک زیارت کنم و به عزیز علی(علیه السلام) و فاطمه(سلام الله علیها) بگویم که ای حسین(علیه السلام) چندین سال است که در حسرت کربلای تو می سوزیم. سر به آستان گرد و غبار گرفته حرم حضرتش خواهم گذاشت و از عمق جان فریاد خواهم کرد که هان ای حسین(علیه السلام) سالهاست که عزیزان این آب و خاک برای آزادی حرمت از هستی و جان و مال و خانواده خود گذشته اند و چه بسا حتی جسم مطهرشان نیز به دست خانواده شان نرسیده است. خواهم گفت که در این چند سال بر ما چه گذشت، خواهم گفت که مصائب مان بی شباهت به مصائب خواهرت زینب(سلام الله علیها) نیست و گریه های بچه های خردسال یتیم بی شباهت به ناله های جانسوز یتیمان تو و اصحابت نیست و بابا، بابا گفتن دختران کوچک شهیدان مان بی شباهت به التماس های رقیه (سلام الله علیها) و سکینه(سلام الله علیها) تو نیست. به آن امام مظلوم خواهم گفت که چگونه خوبها رفتند وپرپر شدند. خواهم گفت که چگونه حسین(علیه السلام)، اگر یارانت ابوالفضل(علیه السلام) و علی اکبر(علیه السلام) و علی اصغر(علیه السلام) و قاسمت(علیه السلام) به راه دین شهید شدند و دست و پا و سر دادند، عزیزان ما نیز چنین کردند و رفتند و نتوانستند در برابر جنایت خاموش باشند و همچون شمعی به راه معشوق سوختند و جان باختند و ما را در میان این مدعیان بی خبر تنها گذاشتند.
به نجف خواهم رفت و به علی (علیه السلام) خواهم گفت که ای علی جان، ما هم مادران، خواهران و فرزندان این چنین داریم که غم هجرشان را فقط به چاه می گویند. علی جان ما هم داشتیم کسانی را که با رفتنشان خانواده هایشان بی شام ماندند. ما هم داشتیم عاشقانی که خداوند را فقط به خاطر خدایی اش عاشق بودند نه به خاطر بهشت و جهنم او، تا عاقبت به راه معشوق جان باختند و رفتند.
به دمشق خواهم رفت و به آن عزیز خواهم گفت که ای زینب(سلام الله علیها)، ای خوب خوبان ما هم همانند تو برادر دادیم. به سکینه(سلام الله علیها) خواهم گفت که ای عزیز ما نیز پدر دادیم. به مادر سعد خواهم گفت که مادران ما نیز همچون تو حاضر نشدند دیگر فرزندانشان را که در راه خدا داده بودند تحویل بگیرند. خواهم گفت که ما نیز برادر داده ایم، ما نیز هجران کشیده ایم و ما نیز به سوگ نشسته ایم. و ما نیز چون تو صبر خواهیم کرد.
التماس دعا
یاران، یاران حماسه آغاز کنید
از چله رها چو باد پرواز کنید
یاری خدا کنید و یاری ز خرد
خواهید سرود فتح آغاز کنید
او قصه خاک پیر را می داند
پیچ و خم این مسیر را میداند
از پشت حصار تشنگی آمده است
او داغ دل کویر را می داند
شهید محمد مصطفی پور
- ۹۵/۰۱/۰۶