جمعه! فضل خدا تعطیل نیست!!
از جا پریدی و روبهرویش ایستادی، چشم در چشمش دوختی و با تمسخر نگاهش کردی. بیچاره هول کرده بود. تازه در آسایشگاه را باز کرده بود که با این رفتار تو، چند لحظهای خشکش زد.
نگذاشتی کاری کند یا حرفی بزند، به سرعت عکس را از جیب پیراهنت درآوردی و جلوی چشمانش گرفتی. از قبل خودت را برای همهچیز آماده کرده بودی و در انتظار چنین فرصتی، لحظهشماری میکردی.
بیا جمعه تماشا کن!
بچهها کنجکاوانه نگاهتان میکردند. حرکاتت برایشان سؤالبرانگیز بود. همه نگرانت شده بودند چون جمعه را به خوبی میشناختند. او از وحشیترین سربازان بعثی بود. از هر کس که خوشش نمیآمد تا حدّ مرگ شکنجهاش میداد. برای همین، همه نگرانت بودند؛ نکند کار دست خودت بدهی. اما تو این بار جسورتر از همیشه، عکس را مقابلش گرفته بودی و او را در فکر فرو بردی.
جمعه بهت زده چشمانش گرد شده بود.
- فضل الله؟!
و تو محکم جواب دادی: آره... فضلالله، فضل الله ظهوریان.
جمعه خودش را بدجوری باخته بود. هرچند که سعی میکرد تا خود را بیتفاوت نشان دهد، اما رنگ رخسارش اضطراب او را نمایان میساخت. فضلالله را خوب میشناخت. خودش او را برای تنبیه به وسط حیاط کشانده بود و با وزن صد و سی کیلویی خود جفت پا روی کمر آن بنده خدا پرید و فلجش کرد.
بیچاره آنقدر زجر کشید که تا چند قدمی مرگ پیش رفته بود. آخرش هم پزشکان صلیب او را به همراه سه نفر دیگر که از بهبود همگیشان قطع امید کرده بودند به ایران برگرداندند. حالا تصویر او در مقابل دیدگان جمعه او را به خشم واداشته بود.
بچهها کنجکاوتر شده و میخواستند عکس را از نزدیک ببینند. از موقعی که نامه فضل الله به همراه آن عکس از اصفهان به دستت رسیده بود، طور دیگری شده بودی و حالا بچهها علت این تغییر تو را خوب فهمیده بودند.
عکس را به طرف بچهها بردی و همه را دور خودت جمع کردی.
بچهها! عکس فضل الله است. رفته بود زیارت امام رضا (ع) موقع جامعه کبیره آقا شفاش داد.... اشک در چشمانت حلقه زده بود. صدای صلوات، در و دیوار آسایشگاه را به لرزه درآورد. بعد از ماهها رنج و سختی؛ حالا این خبر خوش، دست کمی از خبر پیروزی اسلام بر کفر نداشت. برای همین، بچهها به وجد آمده بودند. عکس، دست به دست میچرخید. یکی یکی آن را به سر و صورت خود میکشیدند و صلوات میفرستادند. فضلالله که تبسّم بر لب داشت و شاداب روی پاهای خودش ایستاده بود؛ با چهرهای صمیمی انگار به همه سلام میداد.
جمعه را باز هم با خندهای تمسخرآمیز نگاه کردی، خونش به جوش آمده بود، ای کاش قلبش کمی از روشنایی ایمان بهره داشت تا بفهمد چه جوابی از خدا گرفته است. گویا یادش رفته بود که برای چه به آسایشگاه آمده، برگشت و به سرعت خارج شد و درب را محکم بست. میدانستی که کمی بعد با شلاق و باتوم برخواهد گشت. اشک و لبخند بچهها فضای آسایشگاه را زینت داده بود. بچهها به هم تبریک میگفتند و سجدة شکر بهجا میآوردند. گویی قلبشان نور امید را بیشتر از همیشه احساس میکرد.
از اینکه پوزه دشمن را به خاک مالیدی ، در پوست خود نمیگنجیدی، اما تو نه! عنایت آقا پوزهشان را به خاک مالید.
بچهها با تمام وجود حس کردند که دیگر تنها نیستند. نجوایی عاشقانه عقدة دلهایشان را گشود. نجوایی که این بار دیگر طعم غربت نداشت:
«من که کبوتر دلم اوج گرفته با رضا
میشنوم زقدسیان، زمزمه رضا رضا»
براساس خاطرهای از سردار علی فردوس