اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات

جبر، داستانی زیبا به قلم نویسنده برجسته مازندرانی

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۳، ۰۹:۵۲ ق.ظ


مرد رو کرد به علی و در حالی که دندان‌هایش را روی هم می‌فشرد، گفت:

ـ پسر جواد، جوابی به من بده که قانع شوم؛ سوال مرا با سوال مقابله نکن. اگر استنباط تو بر نظر من غالب شود، من به تو ایمان می‌آورم و تا نفس دارم مرید و پیرو تو خواهم شد.

متوکل همین که جملات آخر مرد را شنید، روی تخت خود جا‌به‌جا شد و نگاه تندی به او کرد.

مرد سر چرخاند و وقتی نگاه او به نگاه متوکل گره خورد، یخ کرد؛ گویی که در کوران گرما آب سردی روی تنش ریخته باشند، سر تا پای بدنش خیس عرق شد.

علی نگاهی به او انداخت و برای ثانیه‌هایی متوکل را هم از زیر نگاهش گذراند. سپس نفسی تازه کرد و به مرد گفت:

ـ بگو، سوالت را بگو.

مرد که نفسش در سینه حبس شده بود، مثل آدم‌های کور که وقتی با کسی حرف می‌زنند جای دیگری را نگاه می‌کنند و شبیه کسانی که از هول و هراس دست و پای خود را گُم می‌کنند؛ هی به متوکل نگاه کرد، به در و دیوار نگاه کرد و مِن‌مِن کنان اما به ظاهر مسلط، خواست حرف بزند که علی از جایش برخاست و رفت کنار او، دستش را گرفت و شمرده‌شمرده به او گفت:

ـ مگر تو معتقد نیستی که همه چیز جهان حتی فعل ما از دست ما خارج است و ما هیچ اختیاری در هیچ موردی نداریم و همه چیز به اراده خداست؟ مرد جبری! با آرامش خاطر و محکم به من پاسخ بده، مگر نه این است که تو و آقایت، متوکل، جهان را این‌گونه تحلیل و تصوّر می‌کنید و به آن پای‌بندید؟!

مرد سری چرخاند و نگاهی به متوکل کرد که صورتش از خشم سرخ شده بود و لب‌هایش روی هم بند نمی‌شد، اگرچه در ظاهر به روی خود نمی‌آورد و سعی می‌کرد بر خود مسلط باشد. نگاهش را از متوکل برداشت. سرش را بالا گرفت و صورت علی در قاب چشم‌هایش نقش بست. چند ثانیه‌ای که نگاه او در نگاه علی گره خورد، احساس آرامش کرد. سرفه‌ای گلو صاف کن کرد و با صلابت گفت:

ـ ابن‌الرضا! همین است که می‌گویی؛ با تمام وجود می‌گویم که جبر بر جهان مسلط است و اختیار با وجود اراده‌ حق‌تعالی و فاعل مطلق بودن او، هیچ معنایی ندارد و هر فعلی که ما انجام می‌دهیم، به جبر است و بی‌واسطه از اراده خدا ناشی می‌شود و ما در انجام آن و به فعلیت رسیدنش دخالتی نداریم؛ همین.

سپس روی مبل خود جا‌به‌جا شد و با اطمینان خودش را به عقب کشید و به پشتی آن تکیه داد.

علی دستش را روی شانه مرد گذاشت و به گرمی شانه‌اش را فشرد و گفت:

ـ پس به خاطر حرفی که زدی و گفتی اگر قانع شدی مرید و پیرو من خواهی شد؛ از حضرت خلیفه بیم نداشته باش و دست و پایت را گم نکن و خوف به دل راه نده، چراکه حرف تو به جبر بود و خشم خلیفه هم به اختیار او نبود. برای حرفی که به اختیار نبود، چرا خشم و برای خشمی که به اختیار نیست چرا ترس؟!

علی وقتی حرف‌هایش را تمام کرد، یک‌بار دیگر شانه مرد را به گرمی فشرد و به قصد بیرون رفتن از سرسرا قدم برداشت.

مرد در خودش فرو رفت و برای ثانیه‌هایی روی آخرین جملات علی دقیق شد. هنوز علی از درِ سرسرا بیرون نرفته بود که مرد به تندی از جایش برخاست و صدا زد:

ـ ابن‌الرضا!

علی دست بر دستگیره در، ایستاد؛ برگشت و به مرد نگاه کرد و منتظر ادامه حرفش شد.

خلیفه [متوکل]، غرشی بی‌صدا کرد و در تختش جابه‌جا شد. مرد وقتی متوجه خلیفه شد، در تردید افتاد. نگاهی به علی کرد، نگاهی هم به خلیفه. یک آن تصمیم گرفت به طرف علی قدم بردارد ولی انگار پایش را به کف سرسرا میخ کرده بودند. لحظاتی به سکوت و نگاه کردن گذشت. گویی مرد در درون خودش دست و پا می‌زد تا خودش را از کف سرسرا و نگاه متوکل برهاند؛ اما نشد. نفسی از سر حسرت بیرون داد و با اکراه خودش را روی مبل رها کرد و سر به زیر انداخت.

ابراهیم باقری حمیدآبادی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

نظرات  (۱)

دانلود رایگان سخنرانی های استاد علی اکبر خانجانی
لینک :
http://blog.ir/panel/noorehasti/post_edit/28

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">