اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات

عصر دلتنگی

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۹، ۱۰:۲۲ ب.ظ

 

تنگ غروب؛ مثل هر روز گوشه ای را انتخاب کرده و به انتظار اذان نشستم. پاسگاه زید به هنگام عصر تماشایی بود. بچه ها تو حال رفته، گوشه ای کز کرده و خورشید را بدرقه می کردند.

گه گاهی تیر مستقیم دشمن به طرف پاسگاه شلیک می شد، اما بیشتر نیروها حواسشان جمع بود. دیگر به این وضع، خو گرفته بودیم. شکارچی های ما هم وضعشان بد نبود.

تو حال خودم بودم. متوجه محمد شدم که به آرامی قدم می زد. بچه ی نازنینی بود، با صفا و صداقت. حرفش را رک می زد. بر خلاف بعضی ها از کار کردن برای انقلاب خجالت نمی کشید.

او قدم می زد و آسمان را نگاه می کرد. وراندازش کردم. خواستم یک طوری چشمم توی چشمانش بیفتد تا شاید به طرفم بیاید.اما انگار که اصلا متوجه من نبود. لباس خاکی بسیج همدم همیشگی اش بود. حتی با این لباس در مجالس میهمانی و عروسی هم شرکت می کرد. یک بار یکی از اقوام به او اعتراض کرده بود که آخر پسر جان مگر آدم با لباس بسیجی به عروسی می رود؟

و او با قاطعیت و تبسم جواب داده بود:

«من می خوام با همین لباس به دیدار خدا برم عروسی که چیزی نیست...»

از همین کارهایش خوشم می آمد. تو محله هم که بود، شب و روز در بسیج فعالیت داشت. البته به پدرش هم کمک می کرد آخر وضع اقتصادی شان خیلی مناسب نبود.

در همین حال و هوا بودم که صدای جر و بحث، از دور نظرم را جلب کرد.

محمد با رضا بحث می کرد.

وقت اذان بود. تک تیراندازهای بعثی هم یادی از ما می کردند.

صدای محمد و رضا هنوز به گوش می رسید. کنجکاو شدم. پیش خود گفتم؛ شاید اتفاقی افتاده، گوش هایم را تیز کردم.

از قیل و قالشان فهمیدم که محمد از رضا می خواهد تا نوبت اذانش را به او بدهد.

آن بنده ی خدا هم قبول نمی کرد و...

خنده ام گرفت. با خود گفتم؛ مردم هم عجب دردسرهایی دارند!

اما اگر همین طوری بحثشان ادامه پیدا می کرد جلوی بچه ها خوبیت نداشت تازه نماز هم دیر می شد. به عنوان میانجی و با ژستی پدرانه به طرفشان رفتم، می دانستم که محمد مقصر است.

در همان حال، پند و اندرزهایی که باید تحویلش می دادم را در ذهن مرور کردم: « ببین محمد جان تو دیگه چرا؟... مگه کم غم و غصه داریم که حالا می خوای دعوا هم راه بندازی... آخه مرد مومن تو بسیجی هستی اینجا هم خط مقدمه. اگه یهو، یه گلوله بهت بخوره خوشت میاد موقع دعوا شهید بشی؟... اصلا ببینم تقوا و معنویتت همین بود؟... غلط نکنم تو هم مقام پرستی ها! به خاطر اذان دین فروشی می کنی؟...»

اما هنوز به آن دو نرسیده بودم که محمد پیشانی رضا را بوسید و اذان را شروع کرد. نفس محکمی بیرون دادم، حیفم آمد برگردم. چشمانم را گرد کرده و دست به کمر ایستادم تا اذانش تمام شود و چند دقیقه ای برایش منبر بروم. ولی...

شهادتین اذان را که گفت، دیدم به زمین افتاد. هولم برداشت.

دویدم نزدیکش. خدای من... تیر خورده بود.

گلوله ای کمانه کرد و به پهلویش خورده بود. بچه هایی که متوجه قطع اذان شده  بودند، کنجکاوانه به سمت ما می آمدند. بغض گلویم را می فشرد.

«محمد... محمد... پاشو بریم اورژانس... چیزی نیست... یا فاطمه ی زهرا (ع) نترس محمد دستت رو بده به من... تو رو خدا...»

محمد به خود می پیچید. چشمانم خیس شده بود. آب دهانم را با حرص، قورت دادم. چند نفر بالای سر ما رسیده بودند و می خواستند محمد را بلند کنند اما او؛ آرام شد و چشمانش را باز کرد. نگاهم که به نگاهش افتاد، خجالت کشیدم. صورتم داغ شده بود. می خواست چیزی بگوید. غنچه لبانش شکفت و صدای ضعیفش بیرون آمد:

«یاحسین ... یاحسین ... یاحسین ...»

سه بار گفت و... رفت.

منن ماندم و شرمندگی و آسمان غمبار پاسگاه زید در عصر دلتنگی.

کتاب طعمه اروند به قلم نگارنده، خاطره شهید محمد فیروزجایی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

اشک آتش

دفاع مقدس

مشتاقی نیا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">