وقتی به گل ها نگاه می کرد خیلی خوشحال می شد. توی دلش می گفت: مگه از گل قشنگ تر هم داریم؟
گل ها رنگ های مختلفی دارن. یکی از یکی زیباتر هستن. انگار دارن به همه لبخند می زنن. گاهی با خودش می گفت: کاش من هم مثل گل ها بودم. همیشه زیبا بودم و همیشه آدم ها با دیدن من خوشحال می شدن و روی لبشون لبخند می نشست.
اون روز وقتی هیزم های پیرمرد رو زمین گذاشت، کمرش رو صاف کرد، عرق صورتشو پاک کرد و خواست از او خداحافظی کنه احساس کرد تو چشم های پیرمرد اشک حلقه زده.
پیرمرد کلاهش رو از روی سرش برداشت و از روح الله تشکر کرد که با این قد کوچیکش به او کمک کرده و اینهمه هیزم رو که برای فروش جمع کرده به پشتش کشیده و تا خونه اون آورده. دست های پیرمرد دیگه قوت سابق رو نداشت و زود خسته می شد. لباس های روح الله کثیف شده بود. با دست زد روی لباسهاش و خاک ها رو ریخت.
روح الله لا به لای درخت های جنگل می دوید و بازی می کرد. پیش خودش می گفت: زیباترین موسیقی دنیا همین صدای پرندگانه.
بعضی از بچه های همسایه اسباب بازی داشتن. او دید که خواهر کوچکش اسباب بازی نداره. یک بار که داشت بین درخت های جنگل می چرخید فکری به خاطرش رسید. تکه هایی از چوب درخت هایی که روی زمین ریخته بود رو جمع کرد. به چوب ها که نگاه می کرد هر کدوم شبیه یه اسباب بازی بودن. با اونها تفنگ و عروسک چوبی و تیر و کمون درست کرد و برد هدیه داد به خواهرش.
خواهرش با دیدن این همه اسباب بازی خیلی خوشحال شد. وقتی خندید قیافه ش شبیه گل ها شده بود حتی از گل ها هم زیباتر.
اون روز که بین راه مدرسه با هم قرار گذاشتن و چکمه هاشون رو با هم عوض کردن باز هم خواهرش مثل گل ها شده بود. هوا بارونی بود و زمین حسابی گلی شده بود. خواهر کوچولو باید صبح ها به مدرسه می رفت و روح الله که دو کلاس بالاتر بود بعد از ظهرها.
ظهر با هم قرار میذاشتن جایی وسط جنگل می ایستادن و چکمه هاشون رو عوض می کردن. به نوبت از چکمه سالم استفاده می کردن که جوراب هاشون تمیز بمونه. اونی که می خواست خونه بمونه چکمه پاره رو با خودش می برد.
پدر و مادرشون وقتی متوجه شدن بچه ها از اونها نخواستن که براشون چکمه نو بخرن به هم دیگه نگاه کردن و لبخند زدن. خدا رو شکر کردن که بچه های خوبی دارن.
چند بار سر سفره هم وقتی روح الله بهانه می آورد که زیاد گرسنه نیست تا سهم بیشتری از غذا به برادرها و خواهرهاش برسه خوشحالی اونها رو می دید خودش هم ته دلش احساس خوبی پیدا می کرد و آروم طوری که بقیه متوجه نشن زیر لب لبخند می زد.
بعضی بچه ها وقتی فهمیدند روح الله برای خواهرش اسباب بازی درست کرده ازش خواهش کردن برای اونها هم این کار رو انجام بده. روح الله دلش نیومد ناراحتشون کنه. رفت جنگل و باز هم چوب هایی رو جمع کرد و با چسبوندن و بستن اونها تونست چند اسباب بازی خوشگل درست کنه و به دوستاش هدیه بده. دوست های روح الله اسباب بازی ها رو می گرفتن و دنبال هم دور درخت ها می دویدن و کنار گل ها می ایستادن و لبخند می زدن. روح الله هم از خوشحالی اونها خوشحال می شد.
یک روز روح الله داشت توی ده قدم می زد. چشمش به پیرزنی افتاد که میوه و سبزی های فراوونی رو داره با خودش به سمت جاده می بره. معطل نکرد. پیرزن نفس نفس می زد و معلوم بود حسابی خسته شده. روح الله دوید و رفت جلو و سلام و علیکی کرد و سبد میوه ها رو از دست پیرزن گرفت تا براش ببره سر جاده.
پیرزن خیلی خشوحال شد و دعاش کرد. گفت که اینها رو باید ببره شهر بفروشه. تا لب جاده باید بره بایسته تا مینی بوس از راه برسه. از گرم شدن هوا گله داشت و می گفت که دیگه پیر شده و قوّت گذشته رو نداره و بردن این همه میوه و سبزی تا سر جاده براش سخت شده. بعدش هم شروع کرد درد و دل کردن و از اوضاع زندگی خودش و بچه هاش تعریف کرد. روح الله ساکت بود و حرف های پیرزن رو گوش می داد. گاهی توی دلش می گفت ایشالله یه روز بزرگ میشم میام به این پیرزن یا همه اونهایی که نیازمند هستن کمک می کنم، می برمشون دکتر، براشون لباس خوب می خرم و...
تو همین فکرها بود که دیگه رسیدن به سر جاده. روح الله خواست برگرده اما فهمید حرف های پیرزن هنوز تموم نشده و باز هم دلش می خواد از خاطرات خودش تعریف کنه.
چیزی نگفت لبخند زد و ایستاد تا پیرزن باز هم براش حرف بزنه و دلش سبک بشه.
بالاخره صدای مینی بوس از دور شنیده شد. پیر زن هم متوجه شد که دیگه باید خداحافظی کنه.
شروع کرد برای روح الله دعا کردن. از خدا خواست که عاقبت به خیر بشه و به آرزوهاش برسه. گفت: پسرم خودم فهمیدم که این سبد میوه چقدر برات سنگین بود اما با همین قد کوچیکت اونو واسه من تا این جا آوردی و هیچی نگفتی. خودم فهمیدم کار داری و میخوای بری اما دیدی دلم میخواد حرف بزنم ایستادی و باز هم به حرف های من گوش دادی تا دلم سبک بشه و خوشحال بشم. الهی خدا هم تو رو خوشحال کنه.
مینی بوس که رسید جلوی پای پیرزن ترمز کرد. شاگرد راننده در رو باز کرد و انگار که از قبل پیرزن رو می شناخت کمک کرد تا میوه ها و سبزی ها رو ببره داخل مینی بوس.
پیرزن باز هم برگشت و موقع خداحافظی به صورت روح الله نگاه کرد. لبخند قشنگی روی لبهاش بود. روح الله با خودش گفت این پیرزن از هر گلی زیباتره.
مینی بوس غرشی کرد و راه افتاد. شاگرد راننده هم که متوجه شده بود روح الله نسبتی با پیرزن نداره و فقط واسه کمک تا این جا اومده سرشو از پنجره بیرون آورد و برای او دست تکون داد.
روح الله به گل های کنار جاده نگاه کرد. با خودش گفت: آدم ها وقتی لبخند میزنن از گل ها هم قشنگ تر میشن. اگه میخوایم دنیا قشنگ تر بشه باید کاری کنیم آدم های بیشتری لبخند بزنن.
خودش هم لبخندی زد و دوید طرف روستا. چشمش به بادبادک ها افتاد. بادبادک هایی که با دست های خودش برای بچه ها درست کرده بود. روی اونها با ذغال، چشم و ابرو و دماغ و دهن کشیده بود. بادبادک ها توی باد می چرخیدن و چشم تو چشم روح الله لبخند می زدن.
یادش اومد حالا که هوا گرم شده و تابستونه و بارون کمتری می باره باید حواسش بیشتر به گل ها باشه و بهشون آب برسونه.
(داستان کودک با الهام از خاطرات شهید مدافع حرم سید روح الله عمادی)