اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات

دنیس رایت

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۱۳ تیر ۱۴۰۲، ۰۵:۴۰ ب.ظ

کتاب خاطرات دنیس رایت اثر دنیس رایت | ایران کتاب

 

کتاب خاطرات دنیس رایت را دقایقی پیش به پایان بردم. آهسته و با دقت خواندم. در مطالب قبلی وبلاگ، یکی دوباری به محتوای این کتاب اشاره داشتم. کتابی که ذیل طرح تاریخ شفاهی بخش فارسی دانشگاه هاروارد تهیه شده و ترجمه فارسی آن در تهران توسط شرکت سهامی انتشار به چاپ رسیده است. با اینکه دنیس رایت سفیر وقت انگلیس در ایران تلاش دارد از خود و دولت متبوعش شخصیتی دور از حاشیه و بی آزار نشان دهد اما نمیتوان منکر رویکرد تیزبینانه و مرموزانه او در لابلای خاطراتش گردید. حداقلش حضور مشکوک و اتفاقی! او در روز حمله به پاسگاه سیاهکل و آزادی و ورود امام به قم در این دو شهر قابل ارزیابی و تامل است. جدایی بحرین از ایران، تأکید بر سرکوب ملاها و اصرار بر چپاول نفت ایران از دیگر اعترافات تاریخی این مأمور عالیرتبه انگلیس در ایران است. تأکید میکنم نه دانشگاه هاروارد و نه فرد مصاحبه گر یعنی مرحوم حبیب لاجوردی مامور یا طرف قرارداد با جمهوری اسلامی نبوده که هیچ دارای زاویه محسوس با نظام و انقلاب نیز هستند. تعریف و تمجید صریح جناب سفیر از شخصیتهایی چون هویدا و علم و علا، نمونه هایی از استقلال فحوای اثر حاضر به شمار می آید. خودکامگی شاه و مشورت ناپذیری او، انفعال و ضعف در برابر قدرتها تا جایی که شاه در مقابل کاردار انگلیس خود را زن موقت و تاریخ مصرف دار برای کامروایی غرب توصیف کرد، فساد مالی و اخلاقی گسترده درباریان و خودباختگی نسبت به غرب در حدی که برای پذیرایی در جشنها نیز به رغم وجود محصولات خوب و با کیفیت ایرانی، استفاده از محصولات اروپایی را افتخار می دانستند از دیگر مطالب مورد اشاره دنیس رایت می باشد. حقارت شاه پس از فرار از ایران و پشت پا زدن متحدانش نیز واقعیتی انکارپذیر است. نکته دیگری که در این کتاب عبرت آموز و قابل تامل است باور سرمایه گذاران خارجی در ایران به منظور شراکت با آقازاده ها و وابستگان دربار است که عنصر تضمین کننده تسهیل در روند تعاملات و موفقیت اقتصادی آنها به شمار می آمد. و للّه عاقبة الامور.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

خل و چل بودن هم حدی دارد!

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۱۳ تیر ۱۴۰۲، ۰۵:۱۵ ب.ظ

photo_2023-07-04_16-58-08_kbup.jpg

 

این توییت به دلم نشست. واقعا یک عده از قشر ضعیف جامعه چه جور برای فوتبالیستهایی با درآمد میلیاردی حرص و جوش میزنند و اصرار دارند از حقوق آنها دفاع کنند! تجمع و اعتراض و هیاهو میکنند که چرا دریافتی میلیاردی آنها به تاخیر افتاده!! در عالم سیاست هم همینطور است. گاهی جماعتی از پایین ترین لایه های اقتصادی جامعه گریبان هم را می درند که سیاستمدار تیلیاردر محبوبشان به قدرت برسد. خون و خون ریزی راه می اندازند که یک نفر دیگر با آقازاده ها و دامادها و باند و قبیله اش بر کیسه بیت المال بیشتر چرا کنند و بار نسلهای بعدش را ببندد. بعد همین بینوا بینواتر از قبل شده و عمری باید کاسه چه کنم به دست بگیرد. برای هنرپیشه ها هم همینطور. عده ای به جای آنکه از دستمزدهای نجومی و سبک زندگی هنجار ستیز آنها که کانون خانواده شان را از نظر اقتصادی و فرهنگی تهدید میکند به انتقاد برخیزند چنان محو جمال و کمال نداشته سلبریتی ها شده و در رفتار و گفتار و ... از آنها الگو میگیرند و احساساتشان را به خم ابروی آنها گره میزنند که آدم حیران می ماند. 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

احمد آقاجانی

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۱۳ تیر ۱۴۰۲، ۰۴:۵۵ ب.ظ

خدای من! شش سال گذشت. چنین روزی بود سیزده تیر 1396 که احمد آقاجانی را به خاک سپردیم. روحش شاد. این اطلاعیه را به یادگار نگه داشتم. سرطان داشت و زجر کشید اما قرآن به دست می گرفت تا تسکین دلش باشد و از آلامش بکاهد. مشهد بودم جوار حرم آقا به او زنگ زدم حالش را پرسیدم بی تابی نمیکرد که هیچ تلاش داشت به من هم روحیه بدهد. این آخرین تماس من با او بود. واقعا گمان کرده بودم حالش رو به بهبودی است. دوست دیگری داشتیم همزمان بیمار شد و شفا پیدا کرد.

احمد را اولین بار در مسجد کاظمبیک دیدم. نمیدانم چطور پایش آنجا باز شد لابد دوست و رفیقی داشت. بچه های گله محله هم مثل بچه های خیلی دیگر از نقاط شهر آنجا رفت و آمد داشتند. نکته قشنگش اینجاست. یادم نیست آن شب چه مراسمی بود ولی مسجد شام می داد. مسیر آشپزخانه تا شبستان مسجد باید مجمع غذا را دست به دست میکردیم. احمد با اینکه اولین شبش بود و اصلا با جمع دوستان ما انس نداشت پرید وسط و گوشه کار را گرفت. ریزه میزه بود اما چابک و سریع و متبسم و با روحیه. همان شب و همان همکاری و همراهی اولیه جایش را در دل همه باز کرد. این اولین تصویر من از احمد آقاجانی است اما به شما بگویم آخرین تصاویری که از احمد در ذهن دوستان نقش بست نیز اینگونه است. گوشه نشین و تنبل و بهانه گیر نبود. هر جا کاری بود یاعلی میگفت و می آمد وسط. روحش شاد. بسیجی مخلص و بی ادعا و سالم و دلسوز و پرکاری بود.

دورادور مطلعم همسر و دو فرزندش نیز در مسیر او قرار داشته و متعهد و انقلابی و دلسوزند. ان شاءالله نسل احمد هم تا ابد عاقبت بخیر و سر بلند باقی بماند. ممنون میشوم دسته گلی از صلوات را به روح پاک او هدیه کنید.

 

ocuh_photo_2017-05-05_07-32-03.jpg

  • سیدحمید مشتاقی نیا

مناسب امروز

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۱۳ تیر ۱۴۰۲، ۰۶:۰۸ ق.ظ

کتاب خضر دهم

 

یکی از بهترین کتابهای داستانی زیبا و جذاب پیرامون زندگی و شخصیت نورانی امام هادی علیه السلام کتاب خضر دهم با قلم توانای ابراهیم باقری حمیدآبادی است. توصیه میکنم در زاد روز فرخنده این امام بزرگوار، فرصت مطالعه اثر زیبا و ماندگار خضر دهم را به خود و اطرافیانتان هدیه دهید. از این لینک میتوانید برای تهیه کتاب اقدام کنید:

https://mataf.ir/product/859/%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8-%d8%ae%d8%b6%d8%b1-%d8%af%d9%87%d9%85/

 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

دمش گرم

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۱۳ تیر ۱۴۰۲، ۰۵:۴۳ ق.ظ

سر صبحی دیدن تصویر نوشته پشت این مغازه دلم را جلا داد. یادم است یکبار در رستورانی غذای مفصل خوردیم. یکی از دوستان بعد از خوردن غذا و نوشابه احساس کرد به آب هم نیاز دارد. درخواست یک لیوان آب کرد. گفتند نداریم! آب معدنی بخرید. 

دوستی تعریف میکرد در خیابان تشنه اش شد. فقط یک مغازه ساندویجی سر راهش بود. یک لیوان آب خواست. فروشنده گفت نداریم! نوشابه بخر.

در مطب دندانپزشکی که شکر خدا حسابی هم مشتری داشت دیدم که رهگذری آمد و خواست از آبسردکن آنجا لیوانی آب بردارد مانع شدند که این مخصوص مشتریان مطب است!

راستش را بخواهید در دسته عزاداری روز عاشورا هم دیدم مسئول تقسیم آب، به نوجوانی که آب خنک خواست گفت این فقط مخصوص کسانی است که در دسته همین هیات شرکت کرده اند! در دلم گفتم میشود دم از حسین زد اما یزیدی بود.

البته این نمونه های کوچک و تأسف آور در قبال خیل مصادیق و موارد نیک از روحیه عطا و بخشش گری و محبت مردم سرزمینمان قابل اغماض است.

صدها بار هم دیده ام  ودیده اید کسانی آب یا حتی غذا در اختیار رهگذران قرار می دهند از ایستگاههای صلواتی گرفته تا نانوایی ها و حتی بعضی اغذیه فروشی های با معرفت.

عکسی که امروز صبح دیدم دستنوشته مغازه داری است که به دلیل گرمای هوا از همشهریان دعوت کرده میتوانند داخل بیایند و زیر کولر مغازه او ایستاده و منتظر اتوبوس بمانند و آب خنک بنوشند. مطمئن هستم چنین افراد نیک سیرتی حتما در بزنگاههای زندگی خود دست غیبی لطف و عطای خدا را خواهند دید.

 

حرکت حالب و قشنگ این مغازه‌دار با گرم شدن هوا

  • سیدحمید مشتاقی نیا

آدم را برق بگیرد، جوّ نه!

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۱۳ تیر ۱۴۰۲، ۰۵:۲۴ ق.ظ

نه اینکه با حضور اجتماعی خانمها مخالف باشم اما از طرفی با توجه به ویژگی احساسی در اغلب خانمها که البته جزو ذات آنها و بایسته قوام خانواده است معتقدم بسیاری از خانمها در حضور اجتماعی خود یا باید تجدید نظر کنند و یا لااقل یاد بگیرند که مکث و تامل بیشتری داشته باشند.

کم ندیده ایم خواهران بزرگواری که به راحتی فریب ادعای افراد ظاهرالصلاح را خورده و پول یا حیثیت خود را از دست داده اند. مردها هم گاهی دچار این نوع اشتباهات میشوند اما غلبه احساس در خانمها بیشتر است. جوگیر شدن در خانمها، دل بستن، زودباوری و غبطه خوردن، نمود بیشتری نسبت به آقایان دارد.

ماجرای ازدواج محمدرضا گلزار را که یادتان هست بعضی دخترخانمهای متوهم و خیال پرداز را راهی بیمارستان کرد حالا جدایی بیرو از پرسپولیس نیز چنین بازتابی در بعضی دختران داشته است:

 

بیرانوند بعد از گلزار چند دختر را راهی بیمارستان کرد

بیرانوند بعد از گلزار چند دختر را راهی بیمارستان کرد

بیرانوند بعد از گلزار چند دختر را راهی بیمارستان کرد

  • سیدحمید مشتاقی نیا

یا للعجب!

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱۲ تیر ۱۴۰۲، ۰۵:۱۵ ب.ظ

بازخوانی ماجرای شلیک آمریکا به هواپیمای ایرانی در خلیج فارس + جزئیات - ایمنا

 

امروز سالگرد سرنگونی هواپیمای مسافری ایران در 12 تیر 1367 توسط ناو وینسنس ایالات متحده در آبهای نیلگون خلیج فارس است.

خواستم مطلبی بنویسم با این موضوع که چرا این دست سوژه ها توسط هنرمندان و به خصوص قشر سینماگر به ندرت مورد توجه قرار میگیرد. از روی کنجکاوی سری به ویکی پدیا زدم که دیدم بعله طبق معمول روایت دست اول را هم به دشمن باخته ایم. در این روایت که نخستین پاسخ جستجوگران اینترنتی است جمهوری اسلامی مقصر اشتباه آمریکا در هدف قرار دادن هواپیمای مسافری شناخته شده است!

اندکی تحقیق پیرامون این واقعه دلخراش نشان می دهد که تجهیزات ناو جنگی آمریکا آنقدری پیشرفته بود که حتی اگر پاسخی از سوی خلبان پرواز دریافت نمی کرد در روز روشن متوجه تفاوت هواپیمای بزرگ مسافری با اف 14 بشود. جالب آنکه ایالات متحده، خودش این اشتباه را پذیرفته و حاضر به پرداخت غرامت شده اما بعضی هموطنان همچنان اصرار دارند نیروهای مسلح ایران را به دلیل درگیری قایقهای تندرو با ناوگان دریایی آمریکا مقصر هدف قرار گرفتن هواپیمای مسافری تلقی نمایند!

می ماند این پرسش تاریخی که چرا کاخ سفید به فرمانده ناوگانی که چنین اشتباه دهشتناکی را رقم زده بود جایزه داد؟!

و این پرسش مهم که اساسا ناو جنگی آمریکا در آبهای ایران چه میکرد و این اقدام در تغییر موازنه جنگ با رژیم صدام چه نقش پررنگی داشت؟

هنر و رسانه در ایران چه وقت قرار است در خدمت بیان حقایق تاریخی و بیدار سازی وجدان عمومی در بیاید؟

غرب که همواره در مقابل جنایات ضد بشری رژیم صدام در بمباران شیمیایی مناطق مسکونی کشورمان سکوت کرده و پناهگاه جانیان خبیثی چون منافقین بوده که دستشان در خون هزاران مرد و زن و کودک بیگناه آلوده است چگونه امروز با اهرم رسانه و البته به برکت روح خودباختگی و تغافل بعضی هموطنان به قبله گاه آزادی و ملجأ حقوق بشر در ذهن عده کثیری تبدیل شده است؟

  • سیدحمید مشتاقی نیا

فرار از حقیقت

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱۲ تیر ۱۴۰۲، ۱۰:۲۸ ق.ظ

چگونه از دست افراد فرار کنیم؟

 

کسی که به او توهین می کنی، تحمل می کند؛

تهمت می زنی تحمل می کند؛

اما عیب واقعی اش را که می گویی به هم می ریزد و می رود، آدم بدی نیست. او در باطن خود حقیقت را می شناسد و با فرار از آن بر صحت گفتار تو مهر تأیید می زند.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

خدایی که ما باشیم!

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۱۱ تیر ۱۴۰۲، ۰۴:۴۵ ب.ظ

راز و نیاز با پروردگار در مسجدالحرام

 

سر مزار خدا که رفتید سلام ما را هم برسانید. سالهاست که او را به خاک سپرده ایم. جعبه سنگی یادمانش را زیارتگاه برآوردن حاجتمان می دانیم. حج را در حاجت معنا کرده ایم و حجت و دلیلش را از یاد برده ایم. خدای خوب، خدای مرده است. روح بزرگ از دست رفته ای که گاه میتوان با اتکال به او دستی بر قضا برد لقمه ای بیشتر غذا خورد و نفعی بیشتر به جیب زد. خدایی که مسبب همه بدبختی های ماست و خیری ندارد مگر آنگونه که ما می نوازیم ناز و زیبا به رقص آید.

خدای زنده دردسر دارد. نگرانی که تو را می بیند، شعور دارد، برنامه دارد و هدایتگر است. خدا زمانی خداست برای ما که خوب و حرف گوش کن باشد.

سر قبر خدا که رفتید از طرف ما هم فاتحه ای بخوانید. روحش شاد. هر چه سنگ و ننگ است نثار شیطان که قاتل خداست. ما فقط روزی چند بار در تشییع او شرکت می کنیم و زیر تلّی از خاک نسیان مدفونش می سازیم. بقیه تقصیرها بر گردن شیطان رجیم است. در دعوای رجیم و رحیم، ما بی طرف هستیم. صرفا چون خدا بزرگ است و زور بیشتری دارد کمی هوای ابلیس را داریم. برای خدا قبر درست کردیم، برای شیطان سنگ پرت میکنیم و قصه این دعواها را به تاریخ سپرده ایم. راه خودمان را می رویم و با این دو قطبی ها کاری نداریم. حالا گاهی شیطان خوشش می آید گاهی خدا. اصلا چه کسی گفت این دو با هم قابل جمع نیستند؟ اتحاد چه اشکالی دارد؟ چرا همه اش قهر و دعوا؟ چنگ و دندان؟ ما بین خدا و شیطان سازش بر قرار میکنیم. مگر قرار نیست همه چیز در خدمت انسان باشد؟ خدایی که نگذارد گاهی شیطنت کنیم که خدا نیست. توحید یعنی یگانگی، باور وحدانیت. انیگونه که نمی شود بین خدا و شیطان سرگردان باشیم. خدا و شیطان را که ذیل وجود خودمان تعریف کنیم وحدت برقرار می شود. هر جا خوشی و لذت است با شیطانیم هر جا مشکل و نقص و ضعفی بود از خدا کمک میخواهیم. اعجوبه جهان هستی، ماییم!

  • سیدحمید مشتاقی نیا

عکس باز

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۱۱ تیر ۱۴۰۲، ۰۴:۱۱ ب.ظ

و باز هم گذری بر تصاویر آرشیوی در گوشی

 

photo_2023-07-02_15-57-44_vfyi.jpg

photo_2023-07-02_15-57-51_9a0u.jpg

photo_2023-07-02_15-57-58_n1ih.jpg

photo_2023-07-02_15-57-36_x3mr.jpg

  • سیدحمید مشتاقی نیا

دولتی ها هم سوت میزنند؟!

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۱۱ تیر ۱۴۰۲، ۰۴:۰۶ ب.ظ

photo_2023-07-02_15-58-16_7fi.jpg

 

روستا‌های زیر ۲۰ خانوار مازندران در تسخیر ویلاها

احمد توکلی سرپرست معاون عمرانی استانداری مازندران:
🔹ساخت و ساز‌ها در روستا‌های بدون طرح‌هادی مصوب به ویژه روستا‌های زیر ۲۰ خانوار مناطق ییلاقی استان افزایش یافته است. 

 

 

خب، دادستان نداریم؟ دادگستری نداریم؟ نظارت نداریم؟ اداره منابع طبیعی و جنگلداری و ... نداریم؟ چطور آلونکهای اهالی بومی منطقه که چند دهه جنگل نشین هستند بر سرشان ویران می شود اما کسی با این ویلاهای غیرمجاز مرتبط با مایه دارها و گردن کلفتها کاری ندارد؟

  • سیدحمید مشتاقی نیا

وا رفتگی فرهنگی!

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۱۱ تیر ۱۴۰۲، ۰۳:۵۹ ب.ظ

photo_2023-07-02_15-52-37_2vep.jpg

 

هر دو ازدواج یک طلاق؛ اوضاع وحشتناک طلاق در مازندران!

🔹️داده های موجود در سایت سازمان ثبت احوال نشان می‌دهد نسبت طلاق به ازدواج در سه‌ماهه ابتدایی سال جاری به شدت افزایش یافته است.
🔹از ابتدای سال تاکنون ٧٩٢۶٠ ازدواج و ٣٧٧٠١ طلاق ثبت شده که نسبت طلاق به ازدواج را به عدد ۴٧.۵ درصد رسانده است.
🔹نسبت طلاق به ازدواج در استان‌هایی چون البرز، مازندران، سمنان، تهران و مرکزی بحرانی‌تر از سایر نقاط کشور است.
🔹در ١٢ استان کشور به ازای هر دو ازدواج حداقل یک طلاق ثبت شد.

 

 

نمی گویم صد در صد اما بنا بر تجربه و تحقیق و مطالعه عرض میکنم هر اجتماع و محدوده و افرادی که از جوامع مادی تأثیرپذیر تر و خودباخته تر باشند آمار طلاق بیشتری دارند. 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

لبخندگل زیباست

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۱۱ تیر ۱۴۰۲، ۰۳:۵۲ ب.ظ

عکس لبخند گل - عکس نودی

 

وقتی به گل ها نگاه می کرد خیلی خوشحال می شد. توی دلش می گفت: مگه از گل قشنگ تر هم داریم؟

گل ها رنگ های مختلفی دارن. یکی از یکی زیباتر هستن. انگار دارن به همه لبخند می زنن. گاهی با خودش می گفت: کاش من هم مثل گل ها بودم. همیشه زیبا بودم و همیشه آدم ها با دیدن من خوشحال می شدن و روی لبشون لبخند می نشست.

اون روز وقتی هیزم های پیرمرد رو زمین گذاشت، کمرش رو صاف کرد، عرق صورتشو پاک کرد و خواست از او خداحافظی کنه احساس کرد تو چشم های پیرمرد اشک حلقه زده.

پیرمرد کلاهش رو از روی سرش برداشت و از روح الله تشکر کرد که با این قد کوچیکش به او کمک کرده و اینهمه هیزم رو که برای فروش جمع کرده به پشتش کشیده و تا خونه اون آورده. دست های پیرمرد دیگه قوت سابق رو نداشت و زود خسته می شد. لباس های روح الله کثیف شده بود. با دست زد روی لباسهاش و خاک ها رو ریخت.

روح الله لا به لای درخت های جنگل می دوید و بازی می کرد. پیش خودش می گفت: زیباترین موسیقی دنیا همین صدای پرندگانه.

بعضی از بچه های همسایه اسباب بازی داشتن. او دید که خواهر کوچکش اسباب بازی نداره. یک بار که داشت بین درخت های جنگل می چرخید فکری به خاطرش رسید. تکه هایی از چوب درخت هایی که روی زمین ریخته بود رو جمع کرد. به چوب ها که نگاه می کرد هر کدوم شبیه یه اسباب بازی بودن. با اونها تفنگ و عروسک چوبی و تیر و کمون درست کرد و برد هدیه داد به خواهرش.

خواهرش با دیدن این همه اسباب بازی خیلی خوشحال شد. وقتی خندید قیافه ش شبیه گل ها شده بود حتی از گل ها هم زیباتر.

اون روز که بین راه مدرسه با هم قرار گذاشتن و چکمه هاشون رو با هم عوض کردن باز هم خواهرش مثل گل ها شده بود. هوا بارونی بود و زمین حسابی گلی شده بود. خواهر کوچولو باید صبح ها به مدرسه می رفت و روح الله که دو کلاس بالاتر بود بعد از ظهرها.

ظهر با هم قرار میذاشتن جایی وسط جنگل می ایستادن و چکمه هاشون رو عوض می کردن. به نوبت از چکمه سالم استفاده می کردن که جوراب هاشون تمیز بمونه. اونی که می خواست خونه بمونه چکمه پاره رو با خودش می برد.

پدر و مادرشون وقتی متوجه شدن بچه ها از اونها نخواستن که براشون چکمه نو بخرن به هم دیگه نگاه کردن و لبخند زدن. خدا رو شکر کردن که بچه های خوبی دارن.

چند بار سر سفره هم وقتی روح الله بهانه می آورد که زیاد گرسنه نیست تا سهم بیشتری از غذا به برادرها و خواهرهاش برسه خوشحالی اونها رو می دید خودش هم ته دلش احساس خوبی پیدا می کرد و آروم طوری که بقیه متوجه نشن زیر لب لبخند می زد.

بعضی بچه ها وقتی فهمیدند روح الله برای خواهرش اسباب بازی درست کرده ازش خواهش کردن برای اونها هم این کار رو انجام بده. روح الله دلش نیومد ناراحتشون کنه. رفت جنگل و باز هم چوب هایی رو جمع کرد و با چسبوندن و بستن اونها تونست چند اسباب بازی خوشگل درست کنه و به دوستاش هدیه بده. دوست های روح الله اسباب بازی ها رو می گرفتن و دنبال هم دور درخت ها می دویدن و کنار گل ها می ایستادن و لبخند می زدن. روح الله هم از خوشحالی اونها خوشحال می شد.

یک روز روح الله داشت توی ده قدم می زد. چشمش به پیرزنی افتاد که میوه و سبزی های فراوونی رو داره با خودش به سمت جاده می بره. معطل نکرد. پیرزن نفس نفس می زد و معلوم بود حسابی خسته شده. روح الله دوید و رفت جلو و سلام و علیکی کرد و سبد میوه ها رو از دست پیرزن گرفت تا براش ببره سر جاده.

پیرزن خیلی خشوحال شد و دعاش کرد. گفت که اینها رو باید ببره شهر بفروشه. تا لب جاده باید بره بایسته تا مینی بوس از راه برسه. از گرم شدن هوا گله داشت و می گفت که دیگه پیر شده و قوّت گذشته رو نداره و بردن این همه میوه و سبزی تا سر جاده براش سخت شده. بعدش هم شروع کرد درد و دل کردن و از اوضاع زندگی خودش و بچه هاش تعریف کرد. روح الله ساکت بود و حرف های پیرزن رو گوش می داد. گاهی توی دلش می گفت ایشالله یه روز بزرگ میشم میام به این پیرزن یا همه اونهایی که نیازمند هستن کمک می کنم، می برمشون دکتر، براشون لباس خوب می خرم و...

تو همین فکرها بود که دیگه رسیدن به سر جاده. روح الله خواست برگرده اما فهمید حرف های پیرزن هنوز تموم نشده و باز هم دلش می خواد از خاطرات خودش تعریف کنه.

چیزی نگفت لبخند زد و ایستاد تا پیرزن باز هم براش حرف بزنه و دلش سبک بشه.

بالاخره صدای مینی بوس از دور شنیده شد. پیر زن هم متوجه شد که دیگه باید خداحافظی کنه.

شروع کرد برای روح الله دعا کردن. از خدا خواست که عاقبت به خیر بشه و به آرزوهاش برسه. گفت: پسرم خودم فهمیدم که این سبد میوه چقدر برات سنگین بود اما با همین قد کوچیکت اونو واسه من تا این جا آوردی و هیچی نگفتی. خودم فهمیدم کار داری و میخوای بری اما دیدی دلم میخواد حرف بزنم ایستادی و باز هم به حرف های من گوش دادی تا دلم سبک بشه و خوشحال بشم. الهی خدا هم تو رو خوشحال کنه.

مینی بوس که رسید جلوی پای پیرزن ترمز کرد. شاگرد راننده در رو باز کرد و انگار که از قبل پیرزن رو می شناخت کمک کرد تا میوه ها و سبزی ها رو ببره داخل مینی بوس.

پیرزن باز هم برگشت و موقع خداحافظی به صورت روح الله نگاه کرد. لبخند قشنگی روی لبهاش بود. روح الله با خودش گفت این پیرزن از هر گلی زیباتره.

مینی بوس غرشی کرد و راه افتاد. شاگرد راننده هم که متوجه شده بود روح الله نسبتی با پیرزن نداره و فقط واسه کمک تا این جا اومده سرشو از پنجره بیرون آورد و برای او دست تکون داد.

روح الله به گل های کنار جاده نگاه کرد. با خودش گفت: آدم ها وقتی لبخند میزنن از گل ها هم قشنگ تر میشن. اگه میخوایم دنیا قشنگ تر بشه باید کاری کنیم آدم های بیشتری لبخند بزنن.

خودش هم لبخندی زد و دوید طرف روستا. چشمش به بادبادک ها افتاد. بادبادک هایی که با دست های خودش برای بچه ها درست کرده بود. روی اونها با ذغال، چشم و ابرو و دماغ و دهن کشیده بود. بادبادک ها توی باد می چرخیدن و چشم تو چشم روح الله لبخند می زدن.

یادش اومد حالا که هوا گرم شده و تابستونه و بارون کمتری می باره باید حواسش بیشتر به گل ها باشه و بهشون آب برسونه.

(داستان کودک با الهام از خاطرات شهید مدافع حرم سید روح الله عمادی)

  • سیدحمید مشتاقی نیا

عرض ارادت

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۱۱ تیر ۱۴۰۲، ۰۶:۰۵ ق.ظ

photo_2023-07-02_05-57-24_ml71.jpg

 

سالروز عروج ملکوتی
شهید علی اصغر آقانژاد امیر 
نام پدر: غضنفر 
نام مادر : آقا ننه محمدزاده امیر
تاریخ تولد: 1347/1/8
تاریخ شهادت: 1365/4/10
محل شهادت: مهران 
گلزار: شهدای معتمدی ، بابل 
 3️⃣کربلای یک

هر که را عشق حسین بر سر بود عریان شود

🌺از دوستای نزدیک محمد مصطفی پور بود ، بعد از شهادت محمد شب ها می رفتیم آرامگاه معتمدی 
توی تابوت محمد می خوابید و گریه می کرد ، هرجا می رفتیم مجلس روضه خوانی راه می انداخت 
عادتش بود ، حتی اگر دو نفر بودیم اصرار می کرد روضه بخونید ، موقع سینه زنی با اسم امام حسین(ع) 
از خود بی خود می شد ، می رفت وسط جمع و فریاد می کشید:
هر که را عشق حسین بر سر بود عریان شود 
بر سر و سینه زند گریان شود

✍️ رضا دادپور 
.
سمت چپ شهید علی اصغر آقانژاد و آقای حاج رضا دادپور ( مداح اهل بیت ، راوی )

@sangareshohadababol

  • سیدحمید مشتاقی نیا

بزنید همدیگر را!

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۱۱ تیر ۱۴۰۲، ۰۵:۴۰ ق.ظ

لحظه حمله وحشیانه یک زن به دو دختر نوجوان مسلمان در ترکیه - خبرگزاری مهر |  اخبار ایران و جهان | Mehr News Agency

 

پریشب دوست طلبه ای زنگ زد که البته با لباس شخصی از کربلا بر می گشت. توی راه، استراحتگاهی در شهر حمیل اسلام آباد غرب، چشمش به زنها و مردهایی افتاد که با وضعی بسیار زننده از اتوبوسی دیگر پیاده شده بودند. رفت و تذکر داد. فایده ای نداشت که هیچ، مردها چند نفره ریختند روی سرش، کتکش زدند که هیچ تلفن همراهش را نیز سرقت کرده و سوار اتوبوس شدند و رفتند. او بلافاصله با 110 تماس گرفت و شماره اتوبوس را داد و عزیزان انتظامی هم توضیح دادند که کار خاصی از دستشان بر نمی آید.

امروز صبح پیامی از خواهری بزرگوار به دستم رسید. فرهنگی است و خواهر شهید در ترمینال کاوه اصفهان به خانم مسافری تذکر داد که هم از سوی او و هم از طرف راننده مورد توهین قرار گرفت. او هم با نیروی انتظامی تماس گرفت که به روی مبارک نیاوردند.

از این نوع اخبار را هر روز گوشه و کنار می شنویم. مسبب اصلی این وضعیت هم مسئولانی هستند که هیچ برنامه ای برای پیشبرد اهداف فرهنگی انقلاب نداشته و ندارند و صرفا به میز و فیش های تپل حقوقی شان چسبیده و بار چند نسلشان را بسته اند. الان هم که به نظر می رسد صاحبان قدرت، دعوا بر سر حجاب را مجالی برای در امان قرار گرفتن از تیغ مطالبات معیشتی ملت شمرده و بدشان نمی آید با سکوت و این دست و آن دست کردن در تنور آن بدمند.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

برویم

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۱۱ تیر ۱۴۰۲، ۰۵:۲۵ ق.ظ

شعر در مورد رفتن از مولانا و ماندن و رفتن یار از شهر خودم و خداحافظی - فال  و خواب

 

پدر بزرگ ما خدا رحمتی سید جلیل القدری بود. یک شب مار سیاه بزرگی وارد اتاقش شد. خانه اش کاهگلی و قدیمی بود. میهمان داشت. پسر عمویم که او هم به رحمت خدا رفته دوستانش را از تهران آورده بود که بروند دریا. پدر بزرگ دید اگر سر و صدا بشود آنها هم بی خواب و هم دچار واهمه خواهند شد. سرجایش نشست به مار سیاه نگاهی کرد و با جدیت و آهسته گفت: برو، برو. مار فس و فسی کرد، پیچ خورد و  از اتاق بیرون رفت.

دیروز فیلم کوتاهی دیدم محیط بان در وسط جنگل های مازندران، خرس مادر را با دو توله اش دید که به سمت او می آمدند. با زبان محلی گفت برو. آنها هم راهشان را کج کردند و رفتند.

ما که اشرف مخلوقاتیم. اگر یکی به ما گفت برو، برویم و پشت سرمان را هم نگاه نکنیم. نگذاریم کسی احساس کند زیادی و مزاحم هستیم.

یا آدم بدی بودیم و شرّی داشتیم که این رفتنمان نجات او و سبکی بار آخرت خودمان است

یا آدم خوبی بودیم که او روزی خلأ وجودمان را درک خواهد کرد و یاد میگیرد که زین پس در مراحل دیگر زندگی قدر آدمهای خوب دور و برش را دانسته و گرفتار جدایی و فراق و طلاق و... نشود. این رفتن شما اثر تربیتی خواهد داشت. اگر هم دلتان گره خورده بود که کمی سختی می کشید، به خدا توکل کنید، زیاد صلوات بفرستید. نفس عمیق بکشید؛ اما آه عمیق، نه. صبور باشید به زودی خدا دلتان را آرام میسازد. هوالذی انزل السکینه فی قلوب المومنین...

  • سیدحمید مشتاقی نیا

به پای ما ننویسید

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۱۰ تیر ۱۴۰۲، ۰۶:۳۳ ب.ظ

🎥 فیلم مصادره | دانلود و تماشای آنلاین با بالاترین کیفیت | فیلیمو

 

«اکبر لاجوردیان از خویشاوندان حبیب لاجوردی تلاش کرد تا گروه صنعتی بهشهر را حفظ کند. او پس از دیدار با مهدی بازرگان دریافت که ممکن است دولت وی نتواند جلوی مصادره اموال خانوادگی آنها را بگیرد. برای همین دیداری با ابوالحسن بنی‌صدر در خانه خواهر بنی‌صدر ترتیب داد تا او را با گروه صنعتی بهشهر بیشتر آشنا کند. او می‌گوید که آنها را به یک اتاق کوچک راهنمایی کردند و ابوالحسن بنی‌صدر با پیژامه و صورت نتراشیده وارد شد. بنی‌صدر پس از سلام بلافاصله گفت که همه صنایع ایران مونتاژی هستند و برای کشور مفید نیستند. او در هنگام گفتگو توجهی به حرف‌های اکبر لاجوردیان نکرد و یکباره از جای خود بلند شد و گفت که برای سخنرانی باید برود و جلسه را ترک کرد.»

ویکی پدیا دانشنامه آزاد با موضوع حبیب لاجوردی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

کاش آقای رییسی در قوه قضا می ماند

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۱۰ تیر ۱۴۰۲، ۰۶:۲۰ ب.ظ

چگونه اقدامات وسیع مجرمانه اکبر طبری برای آیت الله آملی لاریجانی، اژه ای و  منتظری احراز نشده بود؟ | دیدبان ایران

 

یادداشتی از داوود مدرسی یان

🔹من از جمله کسانی بوده‌ام که بنا به شرایط پیش آمده در انتخابات ریاست جمهوری ۱۴۰۰، یک هفته آخر مانده به انتخابات از بین آقایان رئیسی و جلیلی، از آقای رئیسی حمایت کرده‌ام چون در آن دوگانه پیش آمده، رئیسی را بهتر می دانستم و کنار رفتن آقای جلیلی مثل روز برایم روشن بود. الان هم تحلیلم همان است. اگر تجربه الان را می‌داشتم خیلی جدی‌تر برای نیامدن رئیسی به انتخابات تلاش می‌کردم.

🔸دوستانی که مطالب و یادداشت‌های این حقیر را از قدیم پیگیرند یا حضوری با همدیگر در ارتباط بوده‌ایم، احتمالاً یادشان می‌آید در یک فروردین ۱۴۰۰، سه ماه مانده به انتخابات، با جمع زیادی از دوستان رسانه‌ای، مطلب مشترکی را منتشر کردیم و در آن مطلب از آقای رئیسی خواستیم که در قوه قضائیه بماند چون غیر از ایشان گزینه مناسبی برای قوه نداریم و آقای جلیلی برای ریاست جمهوری وارد شود.

https://eitaa.com/modaresian/3384
https://eitaa.com/modaresian/3385

🔹امروز بیش از آن‌روز، آن نکته را می‌فهمیم و لمس می‌کنیم و آرزو می‌کنیم کاش آن خواسته محقق می‌شد و آقای رئیسی در قوه قضا می‌ماند.

🔸دوستانی هم که کنایه می‌زنند چرا روی جلیلی نماندید، آرشیو مطالب ما را ببینند همان یک فروردین هم گفتیم با ورود آقای رئیسی به عرصه انتخابات، راهی بجز انتخاب ایشان نیست و آقای جلیلی هم کنار می‌رود. تحلیل آن قصه برای اهل تحلیل سخت نبود و نیست. 

🔹علی کل حال؛ قصدم زنده کردن آن بحث‌ها و خاطرات نیست. شاید تکرار آن حرف‌ها الان مناسب نباشد. همه ما در کار انجام شده قرار گرفتیم و با ورود ایشان به انتخابات، چاره دیگری نبود.

🔸امروز عملکرد آقای رئیسی پیش روی ماست؛ هم موفقیت‌ها و نقاط قوت داشته و هم شکست‌ها و نقاط ضعف! سیاست خارجی فعال در منطقه و جهان، روحیه مردمی و جهادی و سلامت اقتصادی شخص وی و اما وضعیت اقتصادی که بسیار بدتر شده، تورم و بی ثباتی، تخلفات و مفاسد و انتصابات فاجعه‌بار در سطح وزرا و معاونین و استانداران و مدیرکل‌ها و صنایع و پتروشیمی‌ها و فولادها!!! مجموعاً شکست‌ها بیشتر بوده.

🔹امید و سرمایه اجتماعی که بعد از انتخابات ۱۴۰۰ در کشور بوجود آمد را با سیاست‌های غلط اقتصادی و فرهنگی به باد دادند و مردم را روز به روز ناراضی تر کردند. این‌ها واقعیات امروز ماست.

🔸وضعیت قوه قضائیه بعد از جناب رئیسی هم که اظهر من شمس است. برنامه اصلاحات ساختاری متوقف شده، برنامه مبارزه با مفاسد متوقف شده، خیلی از احکام پرونده‌های سابق بازگردانده شده و ...!

🔹کاش آقای رئیسی در قوه قضائیه می‌ماند. امروز ما هر دو قوه را از دست دادیم!

🔸معتقدم اگر این سیاست‌های اقتصادی و فرهنگی ادامه داشته باشد، دولت برای چندین دوره از کف حزب‌اللهی‌ها خارج خواهد شد مگر بخواهند با ابزار ردصلاحیت کاری کنند که آن‌وقت مشارکت پایین خواهد بود. یا باید تغییر جدی در دولت ایجاد کنند و سیاست‌های اقتصادی را اصلاح کنند یا هم اولین دولت چهارساله خواهند بود مگر اینکه بخواهند با ردصلاحیت سایرین، در انتخابات غیرمشارکتی، مجدد پیروز شوند.


http://eitaa.com/joinchat/3604742157Cf3fa1341d3

  • سیدحمید مشتاقی نیا

حوزه انقلابی، پاستوریزه نیست!

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۱۰ تیر ۱۴۰۲، ۰۴:۴۹ ب.ظ

امام خامنه‌ای: حوزه علمیه باید انقلابی بماند

 

چند روز دیگر میخواهند تعدادی از طلاب را به دیدار سالانه با آقا ببرند. همه شان هم خوب و محترم و بزرگوارند اما طبق معمول گزینش ها برای ارائه مباحث منتخب، سمت و سویی را اتخاذ نموده که آزاری برای کانونهای قدرت نداشته باشد. در سالهای اخیر طلاب جوان و اندیشمند با کار و دقت و تحقیق شبانه روزی صاحب مکتب و سخن و نگاه نو پیرامون حل بسیاری از معضلات جامعه هستند که به مذاق برخی از صاحبان قدرت خوش نمی آید.

اسلامی و انسانی سازی علوم، اصلاح سبک معماری، طب سنتی، بانکداری و اقتصاد مردم محور، عدالت آموزشی، هنر و رسانه منطبق با مبانی دین، صنعت و اصلاح ساختار تولید با نفی واسطه گری، ازدواج و خانواده، نظام اداری با رویکرد خدمت محور و نفی فرهنگ ریاست و منفعت طلبی، پیوست فرهنگی در تصمیمات حاکمیتی و ... حرفهای تازه و راهگشایی در چنته جوانان صاحب فضل و انقلابی حوزه قرار دارد که البته منافع کارتل ها و مجامع دلال مسلک و رانت خوار و باندهای چپاولگر خیمه زده بر بازار مسکن و خوردو و دارو و رسانه و کنکور و ... را به خطر می اندازد.

طلاب انقلابی معتقد به نظام اسلامی و منتقد نظام دیوانسالاری در این روزها خواهند کوشید نگاه پاستوریزه و کارمندی به حوزه را که مطلوب صاحبان عافیت طلب قدرت است به چالش بکشانند. شاید شاهد تغییراتی در نشست آتی با آقا باشیم.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

عملیات کربلای ۱۰، حاج حسین بصیر

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۱۰ تیر ۱۴۰۲، ۰۴:۰۶ ب.ظ

بیوگرافی شهید حاج حسین بصیر(+ تصاویر)

 

حاج علی محسن پور از رزمندگان و راویان پرتلاش و دوست داشتنی شهرستان بابل است. خاطره زیر را در گروههای مجازی منتشر کرد که بدون هیچ دخل و تصرفی، عینا جهت ثبت در وبلاگ و مطالعه علاقمندان به محضرتان تقدیم میکنم:

 یه شب مونده به عملیات ، بایستی در دامنه کوهی جایی پیدا و استراحت میکردیم . نهایتا یه جایی که شاید به ۲ متر هم نمیرسید پیدا شد و منو شعبان شعبانی دو نفری تو یه کیسه خواب خوابیدیم . یه رزمنده دیگه ای هم کنار ما خودشو جا کردو خوابید . نیمه های شب متوجه شدم کسی ما رو صدا میکنه ، بلافاصله زیپ کیسه خواب رو باز کردم و دیدم جانشین لشکرمون حاج حسین بصیرِ و بلافاصله از کیسه خواب بیرون اومدیم . اون رزمنده ای که کنار ما خوابیده بود هم بیدار شد . حاج بصیر با صدای آهسته احوالپرسی کرد و شعبان به شوخی به حاجی گفت چرا آروم حرف میزنی ؟ گفت بخاطر امنیت . حاجی بصیر درادامه گفت ، فردا صبح  از اینجا که حرکت میکنین و عملیاتی که فردا شب انشاالله انجام میدید ، شاید مارش پیروزی از صدا و سیما برا عملیاتتون زده نشه ، شما از همین جا هر قدمی که بسمت دشمن برمیدارین واسه نظام با ارزشه . از شما میخوام بعداز انجام عملیات ، منتظر مارش پیروزی نباشین و این رو هم اضافه کرد که شاید چند روز بعد ، مارش پیروزی زده بشه . صبح فردا از حرفای دوستان متوجه شدم که حاج بصیر تا صبح برا همه نیروهایی که در دامنه کوه استراحت میکردن صحبت کرد . فردا شب که دوم اردیبهشت بود دستور حرکت صادر شد و ما ۱۴۰ نفر با حاج بصیر و اخوی حاج بصیر(هادی)که فرمانده گردانمون بود وداع کردیم و به سمت مواضع دشمن حرکت کردیم . حدود یک کیلومتری از مواضع خودی فاصله گرفتیم و به میدون مین دشمن رسیدیم . یادمه حسن فدایی و علی اکرم رضانیا که هر دونفرشون که جانشین گردانمون بودن بخاطر حساسیت کار و هدایت نیروها ، ما رو همراهی میکردن . وقتی به میدون مین عراقیها رسیدیم ، تخریبچی مشغول باز کردن معبر شد(باز کردن میدون مین) . شاید به نیم ساعت نکشید که معبر باز شد . همه چی برا غافلگیری دشمن آماده بود که یهویی توسط دشمن منور زده شد و ما مجبورا عملیات رو شروع کردیم(منور برا روشن شدن هواست) . قبل از شروع عملیات ، سکوت بودو سکوت بودو سکوت ، ولی اون سکوت یهویی تبدیل به جهنم شد و زمین مثل گهواره زیر پامون میلرزید . عراقیها سر سلاحهاشون رو اوردن پائین و زیر زانو رو تیر تراش میکردن . شرایط برا حرکت ما بسیار سخت و همه زمین گیر شدیم . ترس کاملا بر ماحاکم شد . سمت راست قله یه تیربارچی عراقی بود که ول کن نبود و دم به دم رزمندگان رو یکی پس از دیگری شهید و یا مجروح میکرد . چند نفری بسمت اون سنگر تیربار ، موشک آرپی جی شلیک کردن ولی همچنان سنگر تیربار بخاطر مستحکم بودن سالم بود و شلیک تیربار ازش قطع نمیشد . تو اون شرایط سخت و نفس گیر ، جانشین گردانمون حسن فدایی رو دیدم که از ناحیه سر مجروح بود و از نیروها میخواست تا پیشروی کنن ولی کسی جرات نمیکرد از جاش بلند شه . حدود ۲۰ دقیقه ای از شروع عملیات گذشته بود که عباس نوتراش که در شکار تانک سابقه ی درخشانی داشت ، بلافاصله موشک آر پی جی رو آماده کرد و قبل شلیک ، با صدای بلند این آیه رو تلاوت کرد . بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ

 وَمَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَلَٰکِنَّ اللَّهَ رَمَىٰ  ای مؤمنان نه شما بلکه خدا کافران را کشت و چون تو تیر افکندی نه تو بلکه خدا افکند تا کافران را شکست دهد ... وقتی عباس موشک رو شلیک کرد با چشای خودم دیدم که وعده خدا عملی شد(دقیقا موشک رفته بود تو سوراخ سنگر تیربار و سنگر خراب شد) ... وقتی تیربار عراقی از کار افتاد ، محمد خبازی بلافاصله از جا بلند شدو بسمت قله حرکت کرد . لحظه ای که محمد حرکت کرد بدشانسی اورد و رفت روی مین و پاش از مچ قطع شد و همانطور که وسط میدون مین افتاده بود مدام با صدای بلند الله اکبر میگفت و از نیروها میخواست تا حرکت کنن ، اما کسی از جاش بلند نمیشد . فاصله من با محمد حدود دو متر بود ، تصمیم گرفتم محمد رو از میدون مین عقب بکشم . سینه خیر وارد میدون مین شدم و محمد رو کول کردم و حدود ۲۰ متری اوردمش عقب و مجدد برگشتم جای اولم ...

تو اون شرایط نفس گیر ، متوجه شدم دونفر بسمت قله حرکت میکنن و تیر دشمن به اونا نمیخوره . یقیناً این آیه رو تلاوت میکردن که تیری به اونا نمیخورد .

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ  وَجَعَلْنَا مِن بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدّاً وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لَا یُبْصِرُونَ خداوند در این آیه فرمود : پیش روى آنان حائل و سدّى و پشت سرشان نیز حائل و سدّى قرار دادیم ، و به طور فراگیر آنان را پوشاندیم .‌

با دیدن این صحنه ، جراتم زیاد شد و بسمت شون رفتم . وقتی به اون دونفر رسیدم متوجه شدم جانشین گردانمون علی اکرم رضانیا و بیسیمچی ایشون جعفر خسروی بودن . یادمه وقتی متوجه شدم که تیر دشمن به اونا نمیخوره ، رفتم پشت سر علی اکرم که تیری به من نخوره . درواقع من باید جلوی فرمانده حرکت میکردم و فدا میشدم تا فرمانده زنده بمونه و کارها رو پیش ببره ، ولی ترس اجازه چنین کاری رو به من نمیداد . نهایتا با هم وارد قله شدیم و پشت سنگها مخفی شدیم . وقتی وارد قله شدیم بعضی از عراقیها به دلایلی قله رو ترک نکردن . درواقع سنگراشون تو دل قله بود(زیر پامون) . به محض وارد شدن به قله ، علی اکرم منو صدا کرد و گفت : علی ! پشتت رو نگاه کن ، وقتی پشتم رو نگاه کردم( همون مسیری که اومده بودیم) ، تو دلم گفتم یا علی چه خبره !!! کل مسیر همش اصابت خمپاره بودو ترکشهای سرخ شده تو هوا ... علی اکرم گفت : با این وضعیتی که داریم نه نیرو برامون میاد و نه مهمات ، برو به نیروهایی که وارد قله شدن بگو ، مهماتشون رو بی جهت مصرف نکنن و فقط الله اکبر بگن . رفتم و دستور فرمانده رو به همه شون دادم . وقتی برگشتم گفت ، چند نفر وارد قله شدن ؟ گفتم با شما ۸ نفر . درصورتیکه ما حدود ۱۴۰ نفر بودیم ولی به بخاطر آتیش زیاد دشمن ، بعضیها شهید و یا مجروح شدن و بعضیها هم بخاطر فشار زیاد ، مجبور به عقب نشینی شدن . حالا ما ۸ نفر دم به دم الله اکبرمیگفتیم تا عراقیها بدونن که ما در قله حضور داریم . واما اون عراقیهائیکه که فرار نکرده بودن و تو سنگراشون موندن ، فاصله اونا با ما به دومتر هم نمیرسید ، دم به دم با شنیدن صدای الله اکبر ما ، برامون نارنجک پَرت میکردن و ما اونا رو نمی دیدیم که بزنیمشون ... درگیری سخت و نفس گیری بین ما ۸ نفر و عراقیها بود . تو اون شرایطی که اصلا نمیشد حتی یک متر هم جابجا بشیم ، یهو علی اکرم منو صدا کردو گفت بیا پیشم . وقتی رفتم با صحنه ای روبرو شدم که باورش برام سخت بود . علی اکرم از ناحیه کمر ترکش خورده بود و بسرعت از بدنش خون خارج میشد . بلافاصله پارچه سه گوشی که داشتم رو به کمرش بستم ولی هیچ فایده ای نداشت چون زخم خیلی عمیق بود و خون بند نمیومد(پارچه سه گوش پارچه ای بود که همه رزمندگان به همراه داشتن برای بستن زخم) . یادمه علی اکرم برا روحیه بچه ها و خودم ، درد رو تحمل میکرد و صداش در نمیومد . مجبوراً علی اکرم رو تنها گذاشتم و برگشتم جای اولم(علی اکرم بخاطر خونریزی شدید همون جا شهید شد) . برگشتن من هم به این خاطر بود که احتمال میدادم شاید عراقیها از جای خالی من ، ما رو دور بزنن و ما رو اسیر کنن . یکی دو ساعت بعداز مجروحیت علی اکرم ، همونطور الله اکبر میگفتم ، یهو سمت چپم یه رزمنده در حال گفتن الله اکبر صداش قطع شد . درواقع ذکر الله اکبرش نیمه تمام موند . سریع رفتم پیشش دیدم تَه گلوش خون گیر کرده و نمیتونه نفس بکشه . یعنی تیر مستقیم خورده بود به دهان باز شده و از پس سرش بیرون زده بود . این رزمنده دلیر که تیربارچی هم بود ، لحظاتی بعد به خاطر خفگی ، به آروزش که شهادت بود رسید ...

حالا دیگه کم کم صدای الله اکبر بچه ها به گوشم نمیرسید و احساس کردم تنهای تنها شدم و هر لحظه منتطر اتفاقی غیر قابل تصور برا خودم بودم . واقعا بازگو کردن اون لحظه تنهایی ، اصلا قابل توصیف نیست . آخه نمیدونستم از اون ۸ نفر ، چند نفرشون با من تو قله هستن . دلهره لحظه به لحظه بیشتر منو اذیت میکرد . وای اون شب چقدر بر من سخت گذشت ، شب سختی رو پشت سرگذاشتم ... انگار اون شب نمیخواست روز بشه که از بلاتکلیفی در بیام . نهایتا انتطار به پایان رسید و تاریکی شب تمام ، و هوا رو به روشنایی رفت . وقتی هوا روز شد و من میتونستم به راحتی اطرافم رو ببینم ، تازه متوجه شدم ای کاش هوا روشن نمیشد چون کسی رو تو قله نمیدیدم . لحظاتی نگذشت که متوجه شدم تعدادی از نیروهای تازه نفس وارد قله شدن که بعدا فهمیدم از گردان صاحب الزمان بودن . بلافاصله از من خواستن تا برگردم . وقتی متوجه شدم دیگه تنها نیستم انگار خدا برام  فرشته نجات فرستاده بود . از خوشحالی بلند شدم که برگردم ، متوجه شدم از اون ۸ نفری که دیشب وارد قله شدیم فقط یه رزمنده زنده بود که اون هم از ناحیه دست مجروح بود و گوشه ای افتاده بود و صداش در نمیومد . درواقع خودم هم اون شب دوتا ترکش نارنجک خوردم(یکی به انگشت دست و دیگری به پام خورد) ... در نهایت اون شب فراموش نشدنی ، ما قله رو با تدبیر سردار شهید علی اکرم رضانیا با ذکر الله اکبر تا صبح حفظ کردیم و به گردان صاحب الزمان(ع) به فرماندهی ناصر باباجانیان تحویل دادیم ...  هنگام برگشت ، متوجه شدم که دو نفر از گردانمون بعداز روشن شدن هوا از عقبه اومدن جلو تا پیکر یکی از دوستانشون که احتمال داده بودن شهید شده باشه رو به عقب انتقال بدن . در واقع پیداش نکردن و ما ۴ نفری در راه برگشت بودیم که بین راه ناصر باباجانیان رو دیدیم و احوالپرسی گرمی با هم داشتیم . بعداز احوالپرسی ، از یک نفرمون پرسید شما ۴ نفر نمیتونستید پیکر یکی از شهدا رو به عقب انتقال بدید ؟ یه رزمنده از بین ما ۴ نفر گفت : اصلا شهید همشهریمون نبود تا بیاریمش عقب . هنوز حرفش تموم نشده بود که یهو رنگ و رخسار ناصر قرمز شد و با عصبانیت گفت : یعنی چی !!! چرا بین شهدا فرق میذارید ، مگه شهیدِ آملی بابلی فریدونکناری داره ؟ هر شهیدی که انتقال داده بشه ، یه خانواده از چشم انتظاری در میاد(فرمانده ها چقدر دور اندیش بودن ، دقیقا امروز رو میدیدن) ... وقتی به عقبه رسیدم(همون جائیکه دیشب با حاج بصیر وداع کردیم) ، متوجه شدم همه دوستان ناراحتن ، به شعبان شعبانی گفتم چه خبره چرا ناراحتی ؟ گفت ، دیشب شما به محض اینکه با عراقیها درگیر شدید ، یه خمپاره ۶۰ افتاد تو سنگر ، حاج بصیر و بیسیمچی ایشون در دم شهید شدن . اگه خبر شهادت حاج بصیر رسانه ای نشد بخاطر روحیه بچه ها بود(واقعا رزمنده ها حاجی رو دوست داشتن) ... چون پیکر حاجی رو هنوز به عقب انتقال نداده بودن ، رفتم پیشش و از روی کیسه خواب با پیکر حاجی وداع کردم ...

حسن فدایی(سردار) جانشین گردانمون که شب عملیات از ناحیه سر مجروح شده بود و من دیگه ایشون رو ندیدم ، نهایتا شهید شد و بعدها گروه تفحص پیکر ایشون رو پیدا و به فریدونکنار انتقال دادن .

 

بعداز انجام ماموریت گردانمون ، هنگامی که از کردستان عراق بسمت خوزستان میرفتیم یعنی۴ روز بعد ، صدا و سیما مارش پیروزی زد(تصرف شهر ماووت عراق). وقتی مارش پیروزی رو شنیدم بیاد حرف حاج بصیر افتادم که یه شب مونده به عملیات در دامنه کوه به ما گفته بود منتظر مارش پیروزی نباشید ...

خواننده محترم ! از سال ۶۶ تا به امروز(۱۴۰۲) داداش حاج بصیر(هادی) که فرمانده خودم بود ، همه ساله برا حاج بصیر ، مراسم برگزار میکنه . ۲۰ سال بعد از شهادت حاجی ، دقیقا همون شبِ مراسم ، مادر حاج بصیر فوت کرد(سال ۸۶) . دو سال بعد ، دقیقا همون شبِ مراسم ، مادر خانم حاجی فوت کرد(سال ۸۸) و یک سال بعد ، دقیقا همون شبِ مراسم ،  دختر دومش زهرا خانم هم فوت کرد(سال ۸۹) . واقعا چه مقامی خدا به سرلشکر شهید حاج حسین بصیر اهدا کرده . انشاالله همه یادگاران دفاع مقدس ، خاطراتشون رو بنویسن تا جوونا بدونن خداوند منّان چه مقامی به شهدا میده ... برای شادی روح امام و شهدا ، و برا سلامتی مقام معظم رهبری سه صلوات هدیه کنیم .

  • سیدحمید مشتاقی نیا