اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات

صلح تحمیلی در منطق یک بسیجی!

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۲، ۰۲:۴۷ ب.ظ


وضع غذایی در منطقه، تعریفی نداشت و حسابی لاغر شده بودم. یک بار در بانه به یک ساندویچ فروشی رفتم. آن ایام، مصادف شده بود با تبلیغات صدام مبنی بر پذیرش آتش بس. صدام این گونه وانمود می کرد که ایران حاضر به صلح نیست. جوانی آمد و شروع کرد به بحث کردن. نسبت به جنگ بی تفاوت بود. ناراحت شدم. گفتم: ما این همه راه از آن سر کشور آمده ایم اینجا. در شهر ما خبری از تیر و ترکش نبود. آن وقت تو از دفاع از شهرت طفره می روی و می گویی جنگ خوب نیست؟ خودت چرا برای دفاع از شهر و دیارت لااقل به سربازی نمی روی؟ می گفت: می خواهم انگشتم را قطع کنم تا از خدمت، معاف شوم!

مشابه این اتفاق برای بچه های دیگر هم می افتاد. مهدی کریمی، بسیجی زبل و ریزنقش گرگانی بود که یک روز به همراه دوستش فرزاد، از بچه های قائمشهر، برای استحمام به بانه رفت. به مغازه ای رفتند تا صابون و شامپو بخرند. مغازه دار داشت با عده ای بحث می کرد که چرا ایران آتش بس را قبول نمی کند، چرا جمهوری اسلامی کوتاه نمی آید و... مهدی می خواست حرفی بزند. ولی چیزی به ذهنش نرسید و سکوت کرد. توی حمام، خون خونش را می خورد. نمی خواست ساده از کنار این ماجرا بگذرد. حرف های مرد توی گوشش می پیچید و آزارش می داد. مانده بود چه بگوید که مرد را مجاب کند. ناگهان فکری به خاطرش رسید. از حمام که درآمد یکسره رفت به همان مغازه و شروع کرد به پرسیدن قیمت لیوان ها. سپس لیوان ارزان قیمتی را بالا گرفت و شروع کرد به ورانداز کردن آن. بعد رو کرد به فروشنده و گفت: این لیوان ارزان قیمت است، چیز به درد بخوری نیست. ناگهان محکم آن را به زمین کوبید و خرد کرد. فروشنده ناراحت شد و گفت: مگر مرض داری؟! مهدی شروع کرد به توجیه کارش که این لیوان ارزشی نداشت و بعد هم از مرد عذرخواهی کرد. مرد، ول کن نبود و می گفت: مگر با یک عذرخواهی، قضیه تمام می شود؟ باید خسارت بدهی. مردم جمع شده بودند و به این خیال که مهدی موجی است، داشتند وساطت می کردند. مرد زیربار نمی رفت. مهدی رو کرد به مغازه دار و درمقابل مردم گفت: شما به خاطر شکسته شدن یک لیوان ارزان قیمت، مرا رها نمی کنی و عذرخواهی مرا نمی پذیری، آن وقت توقّع داری ارتش عراق که آمده و این همه خسارت به جان و مال مردم زده با یک عذرخواهی بخشیده شود و ایران دیگر کاری به کارش نداشته باشد؟ مغازه دار، که تازه دوزاریش افتاده بود که چه خبر است سبیل هایش را تابی داد و شرمنده شد. استدلال مهدی، آنهایی را هم که جمع شده بودند قانع کرد.

سید سجاد ایزدهی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">