اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۶ ارديبهشت ۰۳، ۱۸:۳۹ - علیرضا محمدی
    چه جالب

انسانی بزرگ به زبان ساده

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۳، ۱۰:۳۵ ب.ظ


هیچ گاه با جماعت عارف، آبم توی یک جوی نرفت. قطعاً مشکل از من است که طریقت وصال را ورای سلوک اهل نظر، در میدان عمل به خصوص در بزنگاه های خون و خطر می جویم. نه پایم را در محافل اهل معنا گذاشته ام و نه دلم را با آنها هموار ساخته ام.

ده سال پیش بود شاید که به تشویق دوست خوبم حجت الاسلام مصطفی صاحبی، چهارشنبه روزی قبل از ظهر پا به اتاق ساده و بی پیرایه ای در منزل قدیمی آیت الله انصاری شیرازی گذاشتم. اندک شاگردانی که در آن روز و ساعت گرد هم می آمدند اسم محفل را گذاشته بودند جلسه درس اخلاق؛ اما حضرت استاد چنین ادعایی نداشت و زبان به نصیحت نمی گشود. احادیثی از بحار می خواند و به زبان ساده بازگو می کرد. محتوای کلاس او در کلماتی که می گفت، نبود.

من اهل اغراق در مسائل معنوی نیستم. دل خوشی هم از این وادی ندارم. اما باور کنید لحظاتی که آن جا می نشستید احساس می کردید از زمین و تعلقات زمینی رها شده اید. در و دیوار اتاق ساده ای که زمانی نه چندان دور، گاه محل جلوس و تدریس علامه ای در میزان آیت الله طباطبایی بوده انگار می توانست بضاعت سخن را در خود ببیند.

متانت و آرامش عجیبی که در چهره و کلمات استاد خفته بود نیز زبان دیگری برای انتقال ناگفته ها بود؛ ناگفته هایی که واژه ها گنجایش تحمل آن را نداشتند.

پای مسعود ده نمکی را هم به محفل چهارشنبه های استاد انصاری شیرازی باز کردم. هر بار از تهران می آمد و می گفت فضای مجلس، عطر و بوی مجالس مرحوم دولابی را به همراه دارد.

آیت الله انصاری شیرازی رسم استاد و شاگردی را به قرائت خود تفسیر می کرد. موقع ورود ما با روی گشاده می آمد دم در به استقبال و موقع خروج دوباره می آمد همان جا و می ایستاد به بدرقه. اصرارها و تلاش های شاگردان برای بوسیدن دست این ابر مرد وادی معرفت و قطب فلسفه معاصر، همان جبل سترگ عبودیت، با اکراه ایشان مواجه می شد. شاگردها را پنداری که میهمان خود می دانست.

یک روز پیرمردی با عمامه مشکی، از خلوت دقایق مانده به آغاز بحث، استفاده کرد و پرسید آیا استاد باز هم مثل سابق تابستان را به مشهد می رود و مدتی در جوار حرم امام غریب، سکنا می گزیند یا خیر؟

احساس من از جواب استاد این بود که دستش از توشه مادی سفر خالی است. بغض گلویم را گرفت. برایم قابل هضم نبود بزرگی در قد و قواره این انسان وارسته که اگر می خواست جایگاهی کمتر از مراجع عظام نداشت، برای زیارت مولایش با موانع مالی مواجه باشد. نامه ای خطاب به آیت الله مکارم شیرازی نوشتم و موضوع را برای ایشان شرح دادم. تمایلی هم نشان ندادم که پاسخ نامه را پیگیری کنم. تابستان شد و در کمال ناباوری، موقعیتی برای پابوسی امام هشتمین نصیبم گردید. روز دوم اقامت بود که در حوالی چهارراه شهدای مشهد، درست رو در روی آیت الله انصاری در آمدم. عرض ادبی نمودم و رفتم در حالی که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم.

یک شب در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها یکی از علمای بزگوار از سلاله رسول الله (ص) آمده بود به زیارت که ابتدا طلبه های جوان و سپس قاطبه جماعت زائر بر سر و رویش ریختند و دستان آن بزرگ را بوسه باران کردند. با کمال بهت، پیرمردی روحانی را دیدم که به زحمت، جمعیت را شکافت و همپای مردم عادی و طلبه های جوان گوشه عبای آن سید را بوسید و بعد از جمعشان فاصله گرفت. آن سید جلیل القدر هرگز ندید آن که بی ادعا و ساده، خودش را به او رساند و عرض ارادت کرد یکی از بی نظیرترین و برجسته ترین عارفان وارسته و خودساخته ای است که بزرگان فقه و فلسفه و عرفان، او را همپای آیت الله بهجت می شمارند و لقب شیخ اشراق قم به او داده اند و ...

استاد را برای درس اخلاق به یکی از مدارس علمیه قم دعوت کردند. سرش پایین بود و گوشه مجلس در انتظار بود تا تریبون را در اختیارش بگذارند. آن که شاید مجری مراسم بود شروع کرد به توصیف آیت الله انصاری شیرازی و اشاره ای به جایگاه علمی و معنوی ایشان داشت به این نیّت که طلبه های جوان بدانند قرار است از زبان چه شخصیتی راه و چاه را بیاموزند.

استاد رفت به جایگاه و دقایقی به زمین خیره شد. اولین کلمه را که گفت اشکش سرازیر شد. با سوزی خاص به کلمات و القاب مجری اشاره می کرد و می گریست. می گقت: به من می گوید استاد اخلاق! و ... می گریست. می گفت: به من می گوید انسان وارسته و ... می گریست. می گفت: به من می گوید شخصیت خودساخته و راه پیموده و ... می گریست. اینها را گفت و با دیدگانی روان از کرسی تدریس پایین آمد. طلبه های پایین منبر هم دست کمی از استاد نداشتند. چشمانشان سرخ شده بود و در حال و هوایی دیگر سیر می کردند. آن روز اشک های صادقانه این مرد خدا، به یادماندنی ترین و سازنده ترین درس اخلاقی بود که تا ابد در ذهن طلبه ها به یادگار ماند.

فردا نه، نه و نیم صبح به نیابت از همه دلدادگان بی ادعای وادی خلوص و صداقت انشاءالله در تشییع پیکر دردانه مکتب وارستگی شرکت خواهیم کرد و امانتی بزرگ را به دل افلاک خواهیم سپرد. روحش شاد.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">