اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات

۲۴۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ایثار و شهادت» ثبت شده است

اصالت ها

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱۴ اسفند ۱۴۰۲، ۰۴:۰۴ ب.ظ

فرازی از وصیت‌نامه شهید «محمدباقر روحی کاشی»

 

صدای خوبی داشت. اذان می گفت، قرآن می خواند، مداحی می کرد. خط زیبایی داشت و خوشنویسی می کرد. به حفظ میراث فرهنگی علاقه داشت و ضرب المثل ها و بازی ها و رسوم محلی را گردآوری و ثبت می کرد.

 روستا را سیل برداشته بود. خانه ما هم در محاصره آب قرار داشت. حیاط خانه پر از آب و گل شده بود. پدرمان روحانی بود. حسینیه ای در خانه داشتیم. محمدباقر رفت و با نیّت فروکش کردن سیلاب، قرآن خواند. آب اندکی بعد عقب نشست.

تیر و ترکشی می خورد و می رفت بیمارستان، دلش پیش رزمنده ها بود. اولین فرصتی دست می داد خودش را خلاص می کرد و به جبهه می شتافت. سعی می کرد کمتر مرخصی بگیرد. سربازهایش شهید می شدند خودش را می رساند و به خانواده شان تسلی می داد. بچه های ارتش به تدین و ایمان و معنویتش باور داشتند. جزو اولین دانش آموخته های دانشگاه افسری بعد از پیروزی انقلاب بود که به خاطر رشادت هایش از سوی امیر سپهبد صیاد شیرازی مورد تشویق قرار گرفت.

ایام وضع حمل خانمش بود. آمده بود مرخصی. دوست داشت تولد فرزندش را ببیند. فهمید اوضاع منطقه شلوغ شده و به حضورش نیاز است. خانمش را رساند بیمارستان. تماس گرفت و به خانواده اطلاع داد. معطل نکرد و رفت. بیست روز بعد توانستند با او تماس گرفته و خبر تولد پسرش را بدهند. دوست داشت بیاید پسرش را ببیند. درگیری ها شدید بود. اغلب نیروهایش شهید شدند. خودش ماند و بیسیم چی اش. تا توان داشت ایستاد و مقاومت کرد. مجروح که شد افتاد دست دشمن. عراقی ها دیدند درجه دار ارتش به چنگشان افتاده برایش آب آوردند. بقیه اسرا هم تشنه بودند. محمدباقر روا ندید این آخرین لحظات عمرش دشمن شاد شود. می دانست سلام گرگ بی طمع نیست. لب به آب نزد. گفت از دست دشمن آب نمی خورم. افسر عراقی شروع کرد به اهانت. جوابش را با آب دهان داد. افسر بعثی سرسختی او را که دید و فهمید امکان ندارد بتواند از زبانش حرفی بیرون بکشد همان جا کلتش را در آورد و تیر خلاص زد. دلش خنک نشد. غیرت و مردانگی فرمانده جوان ارتش حزب الله، خونش را به جوش آورده و جلوی آن همه نیرو و اسیر، حقیر و ذلیلش ساخته بود. راه دیگری برای فرو نشاندن خشم حیوانی اش جست. پرید روی تانک. دستور حرکت داد. با تانک از روی بدن مطهر شهید رد شد تا خاک مقدس فکه و شرهانی با گوشت و پوست و استخوان یکی دیگر از بهترین اصحاب آخرالزمانی عاشورا عجین شود.

امیر سرافراز ارتش ایران، شهید محمدباقر روحی کاشی که جوانی خودساخته و مزیّن به آداب و اخلاق اسلامی بود در وصیتنامه نورانی اش نیز اینگونه سفارش نمود:

"در این برهه از زمان که انقلاب اسلامی عزیز با خطرهای گوناگونی مواجه است بزرگترین و مهمترین وظیفه، انجام یک انقلاب اخلاقی است در جامعه. این مهم را اگر انجام رساندید پیروزید و در این راه امام را سرمشق خود قرار دهید."

  • سیدحمید مشتاقی نیا

عشق و آتش

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۵ اسفند ۱۴۰۲، ۰۶:۵۶ ب.ظ

سفر خوبی بود شکر خدا. یکی از بهترین تجربیات و خاطرات عمرم نه فقط در عرصه روایتگری و راهیان نور، رقم خورد. از خدا ممنونم. از حضرت زهرا ممنونم. از سیدالشهدا ممنونم. از امام زمان ممنونم. از شهدا ممنونم. آبروی مرا حفظ کردند. لایق این لباس و این جایگاه نیستم و اگر برکت و خیری هست از سر لطف و کرامت و گذشت و اغماض اهل بیت و شهداست. 

دانشگاه صنعتی نوشیروانی جزو صد دانشگاه برتر جهان و از برجسته ترین دانشگاههای علمی کشور است. بچه های بسیجی این دانشگاه که در قالب دو اتوبوس، افتخار همراهی شان را داشتم از ناب ترین، شادترین و خالص ترین جوانهای این مرز و بوم هستند. از حضور در کنار این عزیزان روحیه گرفتم. این بچه ها قرار است علم فرهنگ ایثار و شهادت را تا جان در بدن دارند سر دست نگه دارند به حول و قوه الهی. چند ساعت نگذشت که دلتنگ هم شدیم و پیامها و تماسها شروع شد. حاج آقا خاکزاد مسئول نهاد نمایندگی ولی فقیه دانشگاه که جوانی عالم و سیدی نورانی و خودساخته است نیز در این سفر حضور داشت. آشنایی با او برای این حقیر آرامش بخش و امیدوارکننده بود؛ کثّر الله امثاله.

شهدا میزبانان خوبی بودند در کمیل و طلاییه و شلمچه و... حال خوشی را برای همسفران به سوغات آوردند؛ الحمدلله. این روزها را تا زنده ام فراموش نخواهم کرد.

این آخرین سفر من در قالب روحانی و راوی کاروان بود و دیگر از نظر جسمی و معنوی خود را مهیای چنین سفرهایی نمیبینم. البته با خانواده ان شاءالله در قالب زائر اگر عمری باشد باز هم به وادی نور سرک خواهم کشید.

اعیاد شعبانیه به خصوص میلاد جوان رعنای اباعبدالله فرصت خوبی برای انس با علی اکبرهای خمینی و خامنه ای بود. تقارن با میلاد امام عصر هم مجالی برای اندیشیدن پیرامون رسالت حقیقی منتظران پدید آورد. اگر ثوابی برای حقیر بود برسد به روح محمدحسین منصف، حجت الاسلام یزدانی، حاج آقا مویدی و...

امشب شب شادی دل فاطمه زهراست. ان شاءالله زنده باشیم و ظهور حضرت را به یکدیگر تبریک بگوییم. شادی روح امام و شهدا، عاقبت بخیری خودمان و لبخند رضایت حضرت حجت صلواتی بفرستیم.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

السلام علی الاعضاء المقطعات

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۳۰ بهمن ۱۴۰۲، ۱۲:۳۲ ب.ظ

img_7069_ta4v.jpg

 

به یاری خدا فردا عازم سفر راهیان نور و نایب الزیاره همه دوستان هستم. مثل هر سال دو دعا را ورد زبان خود قرار داده ام. یکی اش قوّ علی خدمتک جوارحی است که به خصوص با سن بالا و ظهور نشانه های پیری به کمک بیشتری از خداوند متعال محتاجم. برای این سن و سال اتوبوس نشینی چند روزه، کمی دشوار است. دعای دیگرم اما رب اشرح لی صدری و یسّر لی امری و احلل عقدة من لسانی است. خدا رفتار و گفتار تأثیرگذار به ما بدهد.

از خدا می خواهم حافظه قوی داشته باشم از این شهدا لااقل یک خط خاطره برای بر و بچه های نسل جدید راهیان نور بیان کنم. ستارگان درخشان و پرفروغی چون شهیدان: علمدار، تورانی، دوامی، دادگر، تازیکه، وسکره، طوسی، آقاجانی، ایزدهی، ولی پور، زارع، شجاعیان، بزاز، روحی، رضانیا، رضایی، ضابط، ابراهیمی، نصیرایی، علی امامی، مصطفی پور، مصطفی نژاد، خنکدار، مهرزادی، سعادتی، کریمی، پام، نیک، بالازاده، همت، همتی، تدین، بدرنیا، بختی، بذری، جعفری مجد، مرزبالی، خسروی، زمانی، ملاآقایی، کاکا، منصف، زربیانی، ملازاده، محمدزاده، رحیمی، عبوری، بابازاده، مجیدی، حیدری، رعیت رکن آبادی، توسلی، متوسلیان، قنوتی، محمدی، فتاحی، وکیلی، جوزی، جزی، طباطبایی، اصلانی، دخانچی، کتابی، کشتکار، ترابیان، کورسل، آوینی، آیینی، چمران، جهان آرا، مجید، رنجبر، رنجبران، هادی، رشیدی، پیل افکن، خادم، ذبیح نیا، علیمردانی، نجاریان، بصیر، خلتعبری، صیاد شیرازی، یاسینی، سینایی، بابایی، مرادی، انشایی، عرفان، عشایری، الله وردی، صالحی، صادقی، آبشناسان، منفرد نیاکی، مشتاقی، رجایی فر، طاهر، بلباسی، داغمه چی، رادمهر، کمالی، بواس، جلیلیان، موسوی، حسینی، باکری، باقری، برونسی، دهستانی، صابری، محمودوند، محمدخانی، ذوالفقاری، نوری، اسدی، جمشیدی، وزوایی، شهیان زاده، شیرسوار، حجازی، فرومندی، کوهستانی، مجازی، خرازی، پورمند، روستا، عالی، یوسفی، خردمندی، خلیلی، مهدی پور، مهدی زاده، علم الهدی، سعیدی، جرفی، خیام، قدوسی، حاتمی، ملایی زمانی، بهرامی، رسولی، پروری، معماریان، مغنیه، اکبری، دریاقلی، هاشمی، ضرغام، سجودی، اوصیا، شهبازی، قجه ای، ربیعی، رفیعی، تورجی زاده، نواب، طوقانی، عجمیان، علی وردی، ویزشفرد، تلخابی، زین الدین، احدی، نیری، گلدوی، کیخواه، امرایی، نوبخت، قصابیان، کریمیان، دهقانی، عباسی، گُرد، مهدوی، داورپناه، ابوالفضلی، خوش سیرت، ردانی پور، شفیعی، فخری، آخشن، فراهانی، میرزایی، گراییلی، گلریز، محبوبی، دلدار، شریفی، شفیع زاده، کابلی، عشریه، خاکسار، اصفهانی، درستی، جیلان، سلیمانی، حججی، قربانخانی، شالیکار، تقی پور، کارگر، یحیی پور گنجی، جعفرزاده، خجسته، فخار، کشوری، شیرودی، خانزاده، لشکری، ابوترابی، عباسپور، شیخ حسنی، بقایی، آژند، روا، خوانساری، اکبرزاده، علیجانی، بهشتی، مدنی، مطهری، رجایی و...

  • سیدحمید مشتاقی نیا

سر شوریده

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۲۴ بهمن ۱۴۰۲، ۱۲:۰۶ ب.ظ

 

از حرفی که موقع خداحافظی زد تعجب کردم. نه به آن همه شور و حرارت که زمین و زمان را به هم می دوخت تا جبهه برود. مرحصی هم که می آمد دلش را آنجا جا می گذاشت. روزشماری می کرد انگار تا اولین فرصت برود خودش را به دوستانش برساند. حال و هوای جبهه از سرش نمی افتاد و... نه به امروز که موقع خداحافظی می گوید این بار آخرین باری است که جبهه می روم...!

  • چیزی شده که فکر و خیال جبهه و جنگ از سرت افتاده؟ اعزام به جبهه دلت را زد؟ می خواهی بمانی اینجا کار و زندگی ات را پی بگیری؟ اشکالی ندارد؛ اما خب علتش را بدانم بهتر است. واقعاً چرا دیگر نمی خواهی بروی جنگ؟!
  • خیال بد نکن داداش! این بار آخرین باری است که به جبهه اعزام می شوم. جبهه را که دوست دارم ولی دیگر عمرم به دنیا نیست و مجال اعزام نخواهم داشت. این دفعه که بروم شهید بر می گردم.
  • ای بابا! حالا تو علم غیب داری مگر؟ می روی ان شاءالله صحیح و سالم بر میگردی. عمر دست خداست...
  • درست است اما... راستش خواب دیدم پیکر بی سر من به سمت آسمان می رود. من هم مثل یاران اباعبدالله... حرفش را خورد.

سعی کردم اعتنایی نکنم. خواستم بگویم اگر یقین داری که شهید می شوی این بار را نرو و بمان. دلم نیامد. سعی کردم باور نکنم حالا یک چیزی برای خودش گفته است؛ اما لبخندش و آن آرامشی که در نگاهش بود دلم را به لرزه انداخت.

والفجر هشت بود، بهمن 64. خبر شهادتش را آوردند. پیکر مطهرش که رسید قامتش کوتاه شده بود. خوابش درست از آب درآمد. گلوله توپ، سرش را با خود برده بود. مثل یاران اباعبدالله سربلند شد.

به روایت برادر شهید محمدرضا زمانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

جمجمه های زیر تانک

سیدحمید مشتاقی نیا | سه شنبه, ۱۰ بهمن ۱۴۰۲، ۱۱:۱۱ ق.ظ

حسن محمدی کرکانی آزاده و جانباز هنرمند دوران دفاع مقدس درگذشت

 

حسن محمدی را اواسط دهه هفتاد شناختم در کاروان پیاده روی دعای عرفه مرحوم سید علی اکبر ابوترابی. با چندتا از طلبه های بابل آمده بودیم تهران و با آزاده ها راه افتادیم طرف مرز خسروی آنجا عرفه را خواندیم. حسن محمدی در اتوبوس ما بود، شاد و شنگول و پرانرژی. فهمیدم بازیگر تئاتر است و چند فیلم و سریال هم نقش آفرینی کرده. ده سال اسیر بود. در اسارت هم بازیگری و طنازی می کرد و گاهی حسابی توسط بعثی ها تنبیه می شد.

شماره اش را گرفتم و یکبار دعوتش کردم بابل آمد مجلس شب خاطره شهدا در مسجد گلشن هم سخنرانی کرد هم مداحی، هم خنداند هم گریه آورد. شام هم بردیمش منزل آزاده خوب و دلاور شهرمان مرحوم حسین منصف. خدای من الان هر دو در کنار شهدا هستند.

حسن محمدی سال 98 فوت کرد. اواخر بابت عوارض شکنجه های دوران اسارت ویلچرنشین شده بود. کارمند بیمارستان شفا یحیائیان تهران بود. اصالت گیلانی داشت.

کتاب همپای صاعقه را که میخواندم دیدم یک جایی اش دو صفحه از خاطره اسارت مرحوم شهید حسن محمدی را آورده که مربوط است به مرحله دوم عملیات بیت المقدس، بخوانید جالب است:

"... با هر مصیبتی بود، خودمان را رساندیم پشت دژ مرزی شمال شرق شلمچه که در دست عراقی ها بود. در آنجا مشاهده کردیم عراقی ها چه خاکریزهای عجیب و غریبی احداث کرده اند. آنها دور تا دور شلمچه را دو خاکریز به موازات هم کشیده بودند.

ما پس از گرفتن خاکریز اول، به خاکریز دوم رسیدیم؛ غافل از اینکه تانک‌ها پشت آن کمین کرده بودند و با پیدا شدن ما بر روی خاکریز، شروع به شلیک کردند و سعی در راندن ما به عقب داشتند.

خدا می داند که مبارزه انسان با تانک در روشنی روز چقدر تلفات دارد و ما آن روز شهدای زیادی دادیم. زمین گیرمان کرده بودند؛ اما با توکل به خدا روحیه می گرفتیم و مقاوت می کردیم. تانک ها هر لحظه جلوتر می آمدند و مهمات ما هم در حال تمام شدن بود. ما بودیم و تانک ها. من در این عملیات، امدادگر عملیاتی بودم. با هر شلیک تانک عراقی ها، چند نفر روی زمین می افتادند. تا می رفتم جراحت یکی را ببندم، آن یکی صدایم می کرد. کوله ام پر از وسایل دارویی و امداد بود و همین سنگینی کوله اذیتم می کرد.

در یک لحظه، رزمنده ای را دیدم که مقابل عراقی ها می جنگید. آنها تیری به سینه اش زدند. گفت:«یازهرا» و پیچ خورد. همین طور که می پیچید، گلوله بارانش کردند. از پهلو، از پشت، از سینه، به او رگبار بستند و چند خشاب در بدن او خالی کردند. او در حالی که ذکر «یا زهرا» می گفت، با سر در سراشیبی خاکریز افتاد و به پایین غلتید.

دوستم علی مجروح شد. داشتم به طرفش می دویدم که ناگهان رگبار گلوله کنار پایم را جارو کرد و من به زمین افتادم و نتوانستم به سمت علی بروم. در این حال، دیدم که لوله تانک به طرف علی شلیک کرد. همه جا را غبار گرفت. در یک لحظه علی را دیدم که به هوا بلند شد؛ به آن طرف خاکریز افتاد و دیگر او را ندیدم.

در اثر شلیک این گلوله تانک، من هم به شدت مجروح شدم و استخوان هایم بدجور شکست. کوله پشتی ام یک طرف افتاد و خودم طرف دیگر.

همین طور که افتاده بودم، دیدم گلوله ای به پیشانی آر.پی.جی زن ما خورد و او در دم به شهادت رسید. کمک او که کوله آر.پی.جی هم پشتش بود، رفت قبضه ی آر.پی.جی را برداشت. تا خواست شلیک کند، با گلوله کالیبر 75 تانک زدند به کمرش. کوله آر.پی.جی آتش گرفت و او با بدن آتش گرفته شروع به دویدن کرد. آنگاه با فریاد «یاحسین... یاحسین» به زمین افتاد و به آسمان پرکشید.

نبرد آن روز ما، نبرد نابرابر تن با تانک بود. از شدت مجروحیت، دیگر نمیتوانستم تحرکی داشته باشم. همان جا پشت خاکریز لم دادم. حالم داشت بد می شد. دیگر به سختی می توانستم اطرافم را ببینم که شلیک تانک تی-72 مرا چندین متر پرتاب کرد و بعد از آن... دیگر چیزی نفهمیدم.

... ساعت چند بود. نمی دانم. درحالی که احساس می کردم سرم را آتشی می سوزاند، قدری به خود آمدم. دیدم یک عراقی با دو دست، مچ پاهایم را گرفته و به  دنبال خودش کشان کشان می برد و فریاد می زند: طبیب، طبیب (دکتر-دکتر). چون نشان هلال احمر روی سینه ام بود، سرباز عراقی فکر می کرد من پزشک هستم.

با این که دنده، مچ پا و دست هایم شکسته بود، ولی درد چندانی حس نمیکردم. ناگاه صدای عجیبی توجه ام را جلب کرد: تاپ، تاپ، تاپ!... صدای خفه ترکیدن چیزهایی بود. همان طور که سرباز عراقی مرا روی زمین می کشید، سرم را برگرداندم و دیدم تانک های عراقی، دارند از روی جمجمه های اجساد شهدای ما حرکت می کنند. سرباز عراقی مرا از میان این معرکه عبور داد و کشان کشان به یک سنگر انفرادی عراقی ها رساند که دو سرباز در آن در حال تیراندازی به سمت نیروهای ایرانی بودند. همین که ما وارد آن سنگر شدیم، ناگهان تیری که ظاهرا «ژ-3» بود، به گردن یکی از آن دو عراقی اصابت کرد و او را از پای درآورد. این صحنه باعث شد عراقی دوم، تفنگش را به طرف من بگیرد. سربازی که مرا تا اینجا کشیده بود، مانع اقدام آن سرباز عراقی شد و سر او داد کشید که این اسیر ایرانی پزشک است و به درد ما میخورد؛ نباید اورا بکشیم. و بعد با زیرکی خاصی مرا از آن معرکه نجات داد؛ البته بعدا فهمیدم که آن سرباز، شیعه و طرفدار انقلاب اسلامی و امام خمینی بود و برای همین هم سعی می کرد من زنده بمانم. خلاصه اینکه با هر مصیبتی بود، مرا تا پشت خط خود بردند و بعد از بازجویی های مفصل، به اردوگاه اسرا انتقال دادند تا در آنجا زندگی جدیدی را شروع کنم؛ زندگی یی که ده سال طول کشید؛ ده سال همراه با درد و هجران."

  • سیدحمید مشتاقی نیا

چشم در چشم صدام

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۹ بهمن ۱۴۰۲، ۰۷:۲۴ ق.ظ

تحقیق در مورد شهید حسن باقری + وصیت نامه - دانشچی

 

نهم بهمن سالروز شهادت حسن باقری است که حین شناسایی عملیات والفجر مقدماتی در فکه بر اثر اصابت خمپاره به همراه یارانش از جمله مجید بقایی به شهدای کربلا پیوست.

درباره این شهید نخبه که از قالب خبرنگاری به عالی ترین سطوح اطلاعاتی وعملیاتی سپاه رسید و نقشی اساسی در برنامه ریزی برای پیشبرد اهداف عملیاتی جنگ داشت مطالب خوب و قابل توجهی منتشر شده است.

یکی از ظرافتهای تاریخی دفاع مقدس که با محوریت حسن باقری رقم خورد و چندان مورد توجه واقع نشد نبرد مستقیم وی با صدام است.

بعد از عملیات طریق القدس و فتح بستان، دشمن یقین داشت که ایران درصدد عملیاتی گسترده برای آزادسازی غرب دزفول و شوش (فتح المبین) خواهد بود. از این رو صدام که اعتبار جهانی خود را بعد از آنهمه ادعا در خطر می دید شخصاً به جبهه آمد و فرماندهی عملیاتی را در منطقه چذابه برعهده گرفت. هدف از این تک گسترده، هدر دادن توانایی نیروهای رزمنده ایران و برهم زدن تمرکز فرماندهان و به تأخیر انداختن عملیات آزادسازی غرب شوش و نجات شمال خوزستان بود. عملیاتی که صدام شخصاً هدایت آن را برعهده گرفت تنها منجر به سیصد متر پیش روی شد. دلاورانی چون حسن علیمردانی و ماشاءالله پیل افکن و ... بینی دشمن را در چذابه به خاک مالیدند. چهار روز بعد حسن باقری با نیروهایش وارد میدان شد و با اجرای عملیات محدود مولای متقیان، ارتش بعث را به عقب راند و تجربه شکست مستقیم را برای صدام یزید رقم زد. این عملیات انهدامی و تدافعی خسارت سنگینی بر دشمن تحمیل کرد و غرور صدام که خود را سردار قادسیه می خواند له نمود. با توجه به حجم سنگین آتش تبادل شده و خسارتهای ناشی از آن و نیز ابعاد حیثیتی این درگیری، بسیاری از تحلیلگران نظامی از نبرد چذابه در اسفند سال 60 به عنوان نبرد لنینگراد ایران یاد می کنند!

البته مدتی بعد خلق حماسه های شگرف در جریان آزادسازی خرمشهر باعث فراموش شدن این اتفاق بزرگ و مهم در چذابه گردید.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

طریقت مردانگی

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۶ بهمن ۱۴۰۲، ۰۷:۰۴ ق.ظ

آرمان علی وردی» که بود و چگونه به شهادت رسید؟ - تسنیم

 

با لباس سپاه آمدند جلو. بچه ها فکر کردند آنها هم پاسدار و همکارشان هستند. فریب خوردند.

وقتی بردنشان کنار دیوار تا تیرباران کنند تازه فهمیدند اینها دشمند. جعفر هندویی فریاد زد "الله اکبر، خمینی رهبر".

جعفر لباس سبز سپاه به تن داشت. لوله اسلحه را گذاشتند توی دهانش. گفتند به امام فحش بده: فریاد زد "هیهات منّا الذله" و شهید شد.

این قضیه برای سال 60 است و واقعه آمل.

چند سال قبل، آیت الله سعیدی را شکنجه می دادند. در زندان ساواک، داد زد مرا تکه تکه کنید هر ذره وجودم فریاد می زند درود بر خمینی.

کی بود؟ دهه پنجاه.

در جنگ و اسارت هم زیاد از این اتفاقها افتاده، همان دهه شصت.

علی اصغر رنجبر اهل نورآباد ممسنی، مجروح شده بود و میگفت: آب... آب... عراقی ها او را نشاندند زیر آفتاب شلمچه، روبروی سایر مجروحها هم روحیه آنها را خراب کنند هم جلوی دوربین دستش آب بدهند و بهره برداری تبلیغاتی کنند. علی اصغر فهمید. نخواست دشمن شاد شود. نفسهای آخر با همان ته صدای گرفته ای که از حنجره زخمی اش بیرون می آمد  گفت: حسین.... حسین...

شد سال 1401. چند دهه از انقلاب در زیر طوفان تهاجم فکری و فرهنگی دشمن گذشت. طلبه جوانی را در گوشه دنجی از شهر، غریب گیر آوردند. تکه هایی از بدنش را با چاقو جدا کردند. داشت ارباً اربا می شد. دوربین را روشن کردند. گفتند به رهبرت فحش بده. آرمان علی وردی نفس نفس می زد. حسرت توهین به رهبر را بر دل آنها گذاشت که هیچ، از منطق اسلام و انقلاب هم تا آخرین نفس دفاع کرد...

امام ما صادق الوعد بود. نوید داد: خدا می داند راه و رسم شهادت کور شدنی نیست.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

شهر هزار سنگر

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۶ بهمن ۱۴۰۲، ۰۶:۵۰ ق.ظ

سالروز حماسه ششم بهمن آمل

 

بخش هایی از فرمایشات تاریخی مقام معظم رهبری در ششم بهمن 1388 در دیدار با مردم شهید پرور استان مازندران :

 

"شهر هزار سنگر"؛ این تعبیر کمی است؟!

 

. . . نباید اجازه داد که این خاطره‌هاى پرشکوه، این حوادث بى‌نظیر و تعیین کننده‌ى تاریخ انقلاب، در ذهنها کمرنگ شود. نسل جوان ما باید این خاطره‌ها را درست بشناسد، بتواند آنها را تحلیل کند و آنها را چراغ راه آینده‌ى پرماجراى خود و هدف بلند خود قرار بدهد.
 البته افتخارات مازندران و در این مناسبت عرض کنیم بالخصوص مردم آمل، افتخارات کمى نیست. چه در وادى مجاهدت فى‌سبیل‌اللَّه، چه در وادى علم، فقاهت، معرفت و عرفان، انصافاً چهره‌ى آمل چهره‌ى درخشانى است. امروز هم بحمداللَّه بزرگان روحانى آملى جزو افتخارات حوزه‌هاى علمیه و جزو ذخائر باارزش روحانى کشور ما محسوب میشوند. در امتحان عظیم هشت ساله‌ى جنگ تحمیلى هم، چه شهر آمل، چه استان پهناور مازندران، یکى از بخشهاى پرافتخار کشور بودند. من همان وقت هم، چه با لشکرهاى مستقر در مازندران، چه با بسیجى‌هاى آنها و جوانان فداکار آنها آشنائى داشتم؛ آنها را از دور و نزدیک میشناختم؛ مجاهدتهاشان را میدانستم؛ اینها که از یاد انقلاب نخواهد رفت. یک بنائى را شما مشاهده میکنید مستحکم، باشکوه و سربلند؛ کى این خشتها را، این سنگها را روى هم گذاشت تا این بنا به وجود آمد؟ کى توانست این نقشه‌ى فاخر را در عمل پیاده کند و این بنا را به وجود بیاورد؟ مگر میشود نقش آن حوادث و آن شخصیتهائى که کار آنها، مجاهدت آنها، گذشت آنها و احساس مسئولیت آنها موجب شد ذره ذره این بنا بالا بیاید، ارتفاع پیدا کند، شکل پیدا کند، شکوه پیدا کند، نادیده گرفت؟ یکى از خطاهائى که گاهى اتفاق افتاده است، نادیده گرفتن همین نقش‌آفرینان بزرگ است.
 »شهر هزار سنگر«؛ این تعبیر کمى است؟ حرف کوچکى است؟ قضیه‌ى ششم بهمن آنقدر اهمیت داشت که امام بزرگوار ما آن را در وصیتنامه‌ى تاریخى خود هم مندرج کردند، آن را یادگار گذاشتند؛ یعنى فراموش نشود. حالا چرا فراموش نشود؟ براى اینکه حوادث تاریخى، هم درس است، هم عبرت است. قضایاى جارى بر یک ملت، قضایائى است که در برهه‌هاى مختلف غالباً تکرار میشود. امروز بیست و هشت سال از آن زمان میگذرد، اما راه جمهورى اسلامى که عوض نشده است؛ دشمنان جمهورى اسلامى هم عوض نشدند. پس آنچه که آنجا اتفاق افتاد، میتواند براى امروز و براى آینده تا هر وقتى که ملت ایران به حول و قوه‌ى الهى دلبسته‌ى این اصول و این انقلابند، عبرت باشد، درس باشد؛ لذا نباید فراموش بشود.
 خوب، حالا در فضائل ششم بهمنِ آمل یک جمله‌ى دیگر هم عرض کنیم. »هزار سنگر« یعنى چه؟ ظاهر قضیه این است که در درون شهر، مردم در مقابل گروه‌هاى اشرار و متجاوز سنگر درست کردند - حالا یا هزار تا، یا بیشتر یا کمتر - اما من یک تفسیر دیگرى دارم: این سنگرها سنگرهاى درون خیابانها نیست، این سنگرِ دلهاست؛ هزار تا هم نیست، هزاران سنگر است؛ به عدد هر مؤمنى، هر انسان باانگیزه‌ى باشرفى، یک سنگر در مقابل تهاجم دشمن وجود دارد. اگر یک ملت وقتى به دنبال یک هدفى حرکت میکند، نداند سر راه او چه خطراتى است، چه کمین‌کرده‌هائى هستند، چه باید کرد در مقابل اینها، خود را رها کند، قید و بندهاى خود را رها کند، بى‌خیال باشد، ضربه خواهد خورد. همه‌ى ملتهائى که در جهت یک هدف بزرگى حرکت کردند و وسط راه ضربه خوردند و گاهى آنچنان افتادند که دیگر قرنها بلند نشدند، مشکلشان از همین جا آغاز شد: ندانستند چى در انتظار آنهاست و خود را براى مواجهه‌ى با آن آماده نکردند. درسهاى گذشته این کمک را به ما میکند که راهمان را بفهمیم، بشناسیم، کمینها را بشناسیم، کمین‌کرده‌ها را بشناسیم.
 انقلاب اسلامى با آن عظمت پیروز شد. مردم آمدند با تن‌هاى خودشان، با جسمهاى بى‌پناه و بى‌زره خودشان در مقابل سلاح عوامل رژیم جبار ایستادند و انقلاب را پیروز کردند؛ بعد همین مردم آمدند به جمهورى اسلامى رأى دادند و جمهورى اسلامى را انتخاب کردند. خوب، یک انسان باانصاف و باشرف، در مقابل این خواست مردم چه میکند؟ بعضى‌ها آمدند وسط میدان، ادعاى طرفدارى از مردم کردند، خودشان را دموکراتیک خواندند، خودشان را طرفدار خلق معرفى کردند؛ آن وقت با همین خلقى که این نظام را با این بهاى سنگین سر کار آورده بودند، شروع کردند به مقابله کردن. توشان منافق بود، کافر صریح بود، طرفدار غرب بود، متظاهر به دین هم بود؛ همه‌ى اینها با هم شدند یک جبهه، یک حرکت، در مقابل نظام اسلامى، در مقابل ملت ایران. ادعاى طرفدارى از مردم کردند، با مردم درافتادند؛ ادعاى طرفدارى از دموکراسى و آراء مردم کردند، با آراء مردم و نتیجه‌ى آراء مردم درافتادند؛ ادعاى روشنفکرى و آزاداندیشى و آزادفکرى کردند، به طور متحجرانه چهارچوبهاى القائى متفکرین غربى را - که آمیخته‌ى به بدخواهى و بددلى بود - قبول کردند؛ آمدند مقابل ملت ایران. اول با حرفهاى روشنفکرانه یا شبه‌روشنفکرانه شروع کردند به امام و به جمهورى اسلامى و به مبانى امام اعتراض کردن، انتقاد کردن، حرف زدن؛ بعد یواش‌یواش رودربایستى را کنار گذاشتند، آمدند توى میدان، مبارزه‌ى فکرى را، مبارزه‌ى سیاسى را تبدیل کردند به مبارزه‌ى مسلحانه یا اغتشاشگرى - اینها توى کشور ما اتفاق افتاد؛ مال تاریخ نیست، مال همین دهه‌ى اول انقلاب است . . .

 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

پاسخ مردم آمل به دعوت قیام

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۶ بهمن ۱۴۰۲، ۰۶:۴۶ ق.ظ

نماهنگ | شهیده «سیده طاهره هاشمى» از شهداى ششم بهمن آمل

 

کمونیست ها در تئوری های خود حساب ویژه ای روی مردم ، به ویژه قشرهای محروم چون کارگر و کشاورز ، باز می کردند و اساساً انقلاب های کمونیستی را ملهم از رویارویی طبقه دهقان با زمین داران و کارگران با کارفرمایان می دانند ؛ اما از سوی دیگر معتقدند که برای آگاهی توده های محروم ، باید گروهی از روشنفکران که پیشرو و پیشاهنگ هستند در صدد روشن کردن مردم بر آیند . چون مردم به این گروه های پیشرو اعتماد دارند و آنها را از خود و از جنس خودشان می بینند به آنها ملحق می شوند و انقلاب کمونیستی را خلق می کنند .

در جریان حمله اتحادیه کمونیست ها به شهر آمل ، این تئوری در اولویت برنامه های مهاجمان قرار گرفت . به همین منظور تیم " ه " به فرماندهی کاک رشید به همراه بیست نفر باید ضمن گرفتن محله " اسپه کلا " ، مردم را جذب قیام می نمودند . غلامرضا سپرغمی ، یکی از اعضای اتحادیه کمونیست ها که این اکیپ را همراهی می کرد ، به در خانه دو نفر به نام پیرزاد و خاتم نژاد رفت که آنها جواب مساعدی به او ندادند . سپرغمی خود در مورد این قضیه گفت :

" من در ابتدای شب به محله رضوانیه رفتم و در دو خانه را زدم که اولی بدون این که حتی در را باز کند ، همان پشت در با فحش از ما پذیرایی کرد . خانه دوم تنها فقط در را باز کردند ، ولی هیچ کس بیرون نیامد ."1

سپرغمی که خود اهل آن محل بود و افراد را می شناخت و می توانست با آنها به خوبی صحبت کند ، اعتراف می کند که :

" . . . از اول درگیری تا ظهر روز بعد (6 بهمن) نتوانستم حتی یک نفر راجمع کنم "2

و این آغاز شکست تئوری های بافته شده کمونیست ها در کتاب هایشان بود .

آیا به راستی اتحادیه کمونیست های ایران که می خواست نقش پیشرو داشته باشد و با حمله به آمل قصد داشت قیام سراسری راه بیندازد ، از جنس مردم بود ؟

1و2- آرشیو مرکز اسناد انقلاب اسلامی ، پرونده شماره 24142/ شهر هزار سنگر تالیف سیمین رهگذر ص15

 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

پرچم نیسان بالاست!

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۶ بهمن ۱۴۰۲، ۰۶:۴۱ ق.ظ

حماسه ششم بهمن آمل، حماسه ای از جنس مردم | خبرگزاری صدا و سیما

 

ابتکاری در دفاع شهری

مدافعان شهر که تجربه ای در نبرد خیابانی نداشتند در مقابله با نیروهای آماده و آموزش دیده که خیابان هایی از شهر را به اشغال خود در آورده بودند جلوه هایی زیبا از رشادت و پایمردی را خلق نمودند. در این بین یکی از ابتکارات رزمندگان مدافع شهر آمل، در نوع خود جالب و غافلگیر کننده بود.

"یکی از ابتکارات جالب نیروهای بسیجی در نبرد با دشمن این بود که پشت یک وانت نیسان سنگر درست کرده بودند و وانت با دنده عقب به سمت دشمن حرکت می کرد؛ نیروهای بسیجی پشت سنگرهای ساخته شده در وانت به سمت دشمن تیراندازی می کردند و راننده هم از تیراندازی دشمن در امان بود."1

اشغالگران که در برابر این ابتکار نیروهای مردمی مستأصل شده بودند خیابان به خیابان و کوچه به کوچه مجبور به عقب نشینی و فرار از منطقه درگیری می شدند .

1-      علی کردی. اسناد اتحادیه کمونیست های ایران در واقعه آمل . ص68

 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

دشمن کور

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۶ بهمن ۱۴۰۲، ۰۶:۳۶ ق.ظ

حماسه ششم بهمن آمل؛ چهار دهه الگوی مقاومت - ایرنا

 

برای شناخت هر چه عمیق تر از خط و مشی و سیره شهدای حماسه آفرین ششم بهمن آمل نیاز به بررسی و مطالعه ای جامع وجود دارد . اما بیان این نکته خالی از لطف نیست:

شهید قربان بابکی، جوانی بیست ساله بود که با فقر و رنج بزرگ شده بود. به خاطر مشکلات مالی نتوانست بیشتر از سه کلاس درس بخواند . برای گذران زندگی با روزی یک تومان مشغول به کار بنایی شد. با هوش و استعداد خود توانست بعد از مدتی به گچکاری ماهر تبدیل شود . او در حالی که کیسه نانی به دوش داشت وارد درگیری شد و هنگامی که در مقابل سینما قدس ، هدف گلوله قرار گرفت با گفتن الله اکبر و لااله الاالله به دیدار خداوند شتافت .

شهید پرویز بازدار ، حلب کوب بود . شهید محمد دیوسالار ، گلگیر ساز بود. شهید صادق مهدوی، بنایی می کرد. شهید علی رضا رنجبر، نجار بود .شهید فضل الله سلیمانی، کارگر بود. شهید محمد ذوالفقاری هم کار می کرد و هم درس می خواند تا این که به لباس پاسداری در آمد. شهید محمد گلچین، کارگری می کرد . شهید نادر رسولی کشاورزی می کرد تا توانست یک دستگاه وانت خریداری کند و با آن به امرار معاش بپردازد  . . .

چرا اینها را گفتم؟

کمونیست ها مدعی بودند که از محرومان و زحمت کشان جامعه ، دفاع و حمایت می کنند و فقط به فکر قشرهای محروم هستند!

جالب است بدانید اکثر اعضای اتحادیه کمونیست ها در خارج از کشور ، به ویژه در ایالات متحده آمریکا ، قبل از انقلاب با هم ارتباط داشتند . آنها فرزندان افراد پول داری بودند که توانسته بودند برای ادامه تحصیل به آمریکا بروند . زمانی هم که در ایران بودند یا ساکن مناطق شمالی و میانی شهر تهران بودند یا در دیگر شهرهای آباد که در زمان شاه از امکانات بسیار خوبی برخوردار بودند ، زندگی می کردند و به راحتی درس خوانده بودند .

هنگامی که در سال 1361 یعنی یک سال بعد از واقعه آمل ، محاکمه اعضای اتحادیه کمونیست ها در جریان بود، خانواده  شهدای آمل نیز حضور داشتند . تازه آن زمان یکی از اعضای اتحادیه با دیدن کفش های خانواده شهدا که جلوی در سالن دادگاه چیده شده بود ، متوجه شد که با چه کسانی جنگیده است . ظاهر کفش ها نشان می داد که خانواده شهدا همگی از محروم ترین و فقیرترین قشرهای جامعه هستند و از ابتدا تمام تئوری های آنان شکست خورده است . درست نقطه مقابل آنها در شهر آمل ، همان مردم فقیری بودند که کمونیست ها فکر می کردند مورد حمایت آنها واقع خواهند شد . بر خلاف تصور کمونیست ها ، فقیرترین و کم درآمدترین قشرهای جامعه ، شجاعانه و داوطلبانه به جای پشتیبانی از آنها به جنگ شان رفته بودند .1

1-      برداشتی از زندگی نامه شهدای 6 بهمن آمل


 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

وقتی امام از مردم آمل تشکر می کند

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۶ بهمن ۱۴۰۲، ۰۶:۱۲ ق.ظ

روایت تاریخی | «حماسه ششم بهمن آمل؛ درسی برای امروز و آینده»

 

گزیده بیانات امام خمینی(ره) درباره حماسه مردم آمل:

شما ملاحظه فرمودید که این‌ها در داخل تبلیغات زیاد مى‏کردند، به خارج هم که رفتند تبلیغات زیاد مى‏کنند؛ به این‌که مردم در اختناق‏ند و خودشان همه مخالف‏اند با جمهورى اسلامى. در صد، شش تا موافق دارد جمهورى اسلامى، یا فوقش ده تا، ولى سایرین همه موافق منفى و مخالف هستند. و دیدند که همه‌ی آمال‌شان را به شمال دوخته بودند و بیشتر تبلیغات این بود که شمال دیگر تقریباً صددرصد مخالف با جمهورى اسلامى هستند. و این‌ها همه‌ی قوای‌شان را جمع کردند و به آمل آن حمله‌ی وحشیانه‌ی غافل‌گیرانه را کردند، به امید این‌که مردم آمل هم با آن‌ها هم‌دست بشوند و آمل را مرکز استان قرار بدهند و بعد مازندران و جاهاى دیگر و رشت و همه‌ی جاها را بگیرند و جلو بروند.

این‌ها به خیال خودشان با دست ملت مى‏خواستند که - همان ملتى که آن‌ها تراشیدند که مخالفند با جمهورى اسلامى- با این‌ها بیایند و مرکز را هم بگیرند و حکومت را تغییر بدهند و بعد هم هرطورى که دل‌شان مى‏خواهد عمل بکنند، مرتجعین را هم از بین ببرند! وقتى مواجه شدند با مخالفت مردم - مهم مخالفت مردم بود- [شکست خوردند] و ما باید تشکر کنیم از شهر آمل و آن مردم فداکار که مع‌الأسف، خوب عده‏ اى را هم شهید دادند، لکن خوب این مطلب را ثابت کردند که آن‌جایى که شما تمام آمال‌تان به آن‌جا بود با شما مخالفند؛ حالا شما مى‏خواهید بیایید قم؟ مى‏خواهید بیایید تهران، جاهاى دیگر؟
صحیفه امام، ج‏16، ص3

 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

دمت گرم پسر

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۴ بهمن ۱۴۰۲، ۰۷:۲۱ ق.ظ

فوت نوجوان خوزستانی که برای نجات مادر و خواهرهایش به قلب آتش زد

 

امیرمحمد انصاری دانش آموز نوجوان اهل امیدیه وقتی خانه شان دچار آتش سوزی شد، مادر و دو خواهرش را نجات داد، کولر سقوط کرد، پشت در گیر افتاد و ققنوس آتش عشق و حماسه شد. روحت شاد جیگر عمو.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

امروز در سنندج چه گذشت؟

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۲۸ دی ۱۴۰۲، ۱۰:۲۹ ق.ظ

جای زخمی که بعد از گذشت ۳۱ سال هنوز درد می‌کند

 

روز 28 دی ماه را به خاطر بسپارید. سال 1365 در چنین روزی بر اثر بمباران 18 نقطه از مناطق مسکونی شهرستان دلاورخیز سنندج توسط پنج فروند هواپیمای رژیم بعث عراق تنها در عرض 6 دقیقه 220 نفر از کودکان، زنان و مردان بی گناه و غیر نظامی این شهر به شهادت رسیدند و ده ها نفر نیز مجروح گردیدند. شش نفر از اعضای یک خانواده در کنار هم به خاک و خون غلطیدند. شهید بیژن گرامی خودش را برای حضور در اردوی تیم ملی جوانان آماده می کرد که به همراه دوستانش در حین تمرین در زمین خاکی فوتبال به شهادت رسید و جنازه اش به سختی مورد شناسایی قرار گرفت.

 

آنهایی که دم از مظلومیت مردم کُرد و دفاع از حقوق آنان می زنند چرا این جنایت هولناک را از یاد برده اند؟

مردم غیور کردستان همواره در سخت ترین شرایط، پای انقلاب و تمامیت ارضی ایران اسلامی ایستاده اند.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

حماسه هشت، یادی از محمدحسین منصف

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱۸ دی ۱۴۰۲، ۰۶:۴۸ ق.ظ

photo_2024-01-08_12-49-20_pxcr.jpg

 

مرحوم آزاده محمدحسین منصف که در شب عید غدیر گذشته و در حال خدمت رسانی در موکب امیرالمومنین علیه السلام دچار ایست قلبی شد و به دوستان شهیدش پیوست از چهره های کم نظیر فرهنگی و عدالتخواه کشورمان است. دیروز به شکل اتفاقی مصاحبه ای از ایشان در نشریه سبز سرخ متعلق به کنگره شهدای مازندران دیدم که در سال 87 به چاپ رسیده بود. بهانه این مصاحبه راه اندازی نخستین موسسه خصوصی پژوهشی با محوریت دفاع مقدس در کشور است که توسط ایشان انجام گرفت.

شایان ذکر است حسین آقای منصف حائز نخستین های دیگری هم هست. ایشان نخستین کاروان پیاده زیارت مرقد امام در شمال کشور، نخستین روایتگری در سطح مراکز آموزشی و فرهنگی استان، نخستین سفرهای راهیان نور درون شهری و درون استانی کشور و ... را هم راه اندازی کرد. برگزاری نمایشگاههای خودجوش فرهنگی در جای جای استان با هزینه شخصی نیز از دیگر زحمات این بسیجی خستگی ناپذیر است. او البته در مسیر عدالتخواهی، نخستین و تنها آزاده جانباز و پاسدار تاریخ ایران است که به رغم سابقه ایست قلبی در دادگستری بابل شلاق خورد، چندبار بازداشت شد و مورد ضرب و شتم قرار گرفت.

این مصاحبه را با هم بخوانیم:

اشاره:
آقای محمد حسین منصف آزاده سرافرازی است که پس از بازگشت به میهن اسلامی ضمن ادامه تحصیلات دانشگاهی خود با ارایه چند طرح پژوهشی در زمینه دفاع مقدس نام خود را در زمره نویسندگان و محققین این عرصه ثبت نمود. ایشان پیش از این معاونت تحقیقات بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان مازندران را عهده‌دار بوده و هم‌اکنون با رسیدن به مقطع بازنشستگی، پرجنب و جوش‌تر از گذشته علاوه بر عضویت در شورای سردبیری نشریه سبزسرخ نخستین موسسه خصوصی مطالعات و تحقیقات جنگ را با عنوان حماسه هشت در شهر بابل تاسیس کرده است. راه اندازی این موسسه انگیزه‌ای شد برای گفت و گویی جالب و خواندنی با این آزاده قهرمان. گفتنی است از آقای منصف تاکنون دو کتاب با عناوین ابتکار جنگی و نیز کاربرد حیله در جنگ به همراه ده‌ها مقاله تحقیقی منتشر شده است. شرح زندگی ایشان نیز سوژه کتاب جدیدی است که به زودی از سوی دفتر ادبیات مقاومت به چاپ خواهد رسید.


آقای منصف! حماسه هشت به ادعای شما اولین موسسه خصوصی در زمینه پژوهش مرتبط با دفاع مقدس است. انگیزه شما از راه اندازی این مجموعه چیست؟
ـ به نام خدا. این که ادعا شده اولین موسسه خصوصی این طبق اطلاعی است که 13 ماه قبل وقتی در معاونت تحقیقات بنیاد بودم به دست آوردم. البته موسسات و مراکز دیگری هم در سطح کشور هستند که در این ارتباط فعالیت‌هایی دارند اما آن‌ها اگر هم خصوصی باشند تخصصی نیستند یعنی ممکن است همراه با سایر فعالیت‌های خود اقداماتی هم در راستای فرهنگ دفاع مقدس انجام دهند. 
انگیزه‌تان را بیان نکردید!
ـ ببینید افتخارات را نباید محدود به کارهای دولتی کنیم. در کار دولتی معمولاً انگیزه‌ها شخصی نیست. اداری است. البته افرادی هم هستند که در کار دولتی هم با انگیزه‌هایی بالا و غیر اداری فعالیت می‌کنند. اما خیلی وقت‌ها این گونه نیست من مثالی برای‌تان می‌زنم که شاید حاضر نباشید آن را چاپ کنید. وقتی در معاونت بنیاد بودم یکی از مدیران ارشد صدا وسیمای مازندران از آرشیو ما بازدید کرد و ما را مورد تشویق قرار داد. ما در آرشیو خود 3000 عنوان کتاب در زمینه دفاع مقدس داشتیم همچنین 700 ـ 600 ساعت مصاحبه راویان فتح که در زمان جنگ با برخی از رزمندگان استان انجام گرفته بود. 400 ساعت فیلم از رزمندگان مازندرانی داشتیم. به همراه آن‌ها 600 ـ 500 ساعت فیلم نیز وجود داشت که در زمینه دفاع مقدس بعضاً از برنامه صدا و سیما ضبط و آرشیو شده بود. اما این 600 ـ 500 ساعت را ما از کجا آورده بودیم؟ یک موسسه فرهنگی بود در شهرستان بابل به نام حدیث شهود به مدیریت آقای نیک عهد که در خانه‌ای قدیمی و مخروبه آرشیوی را برای دفاع مقدس راه‌اندازی کرده بودند ما تنها یک سوم داشته‌های آن‌ها را کپی کرده بودیم. حالا آن مدیر محترم وقتی آرشیو ما را دید چنین فرمود که شما گنج عظیمی دارید باید همه نویسندگان، هنرمندان و محققان استان بیایند و از این گنجینه استفاده کنند. همه همکاران از این عبارات ایشان خوشحال شدند. من به مسوول خود که انسان بزرگواری است گفتم شما نباید خوشحال باشید. این تعابیر نشان می‌دهد که آن قدر در کشور کم کار شده است که حالا ما از کارهای خودجوش چند جوان مستقل متحیر می‌شویم. اگر نردبان تحقیقات 10 پله داشته باشد ما روی پله اول ایستاده‌ایم آن هم به صورتی لرزان. جمله‌ای از مقام معظم رهبری به خاطرم آمد که فرمودند: هنوز فهرستی از هزاران حادثه جنگ تهیه نشده است. به نظر من بیش‌تر این ضعف‌ها به خاطر اداری بودن کارهاست. تجربه ثابت کرده کارهای فرهنگی وقتی با انگیزه شخصی انجام می‌گیرد با موفقیت توام می‌شود. اصلاً ارزش کارها به این است که مردمی باشد مثلاً در یک مناسبت همه اداره‌ها پارچه نصب می‌کنند به نظر شما این بیش‌تر ارزش دارد یا آن که مردم در این مناسبت‌ها پرچم نصب کنند؟
می‌خواهید مستقل بمانید؟
ـ ان‌شاالله اگر خدا بخواهد قصد دارم تا آخر مستقل بمانم.
لابد مسوولین شما را دلگرم کرده‌اند؟
ـ من از مسوولین انتظاراتی دارم. آن‌ها هم قول‌هایی داده‌اند که هنوز انتظارات را برآورده نکرده‌ام. من از بنیاد حفظ آثار با پررویی کتاب می‌گیرم آن‌ها هم مجاب می‌شوند. اما متاسفانه کنگره شهدای استان به من می‌گوید که باید کتاب‌های چاپ خودشان را خریداری کنم و از اهدا آن طفره می‌روند. البته آقای اسماعیلی لارج عمل می‌کند از ایشان توانسته‌ام چندین کتاب از جمله همین خاک و خاطره حضرت‌عالی را دریافت کنم. من این جا به خاطر برقراری ارتباط با مراجعه کنندگان به هر کدام یک کتاب هدیه می‌دهم. اگر آن‌ها اهل قلم باشند هر بار به آن‌ها کتاب هدیه می‌دهم. کتاب‌هایی که هرگز به دست آن‌ها نرسیده است به یک نویسنده تاکنون 60 ـ 50 کتاب داده‌ام چون او اهل ذوق و مطالعه است. برخی از نویسندگان به من می‌گویند که برای گرفتن کتاب از برخی متولیان فرهنگ دفاع مقدس باید هفت خوان رستم را طی کنیم. این کارها وظیفه ارگان‌های دولتی است.
از حیطه کاری‌تان بگویید در چه زمینه‌هایی می‌خواهید فعالیت کنید؟
ـ همان طور که در کارت تبلیغی هم نوشته‌ایم پژوهش، تدوین، طراحی و چاپ ویژه‌نامه‌های تخصصی دفاع مقدس، انجام پژوهش‌‌های مقایسه‌ای بین دفاع مقدس و سایر جنگ‌های دفاعی تاریخ معاصر، برگزاری همایش‌های علمی و تحقیقاتی در مورد جنگ ایران و عراق. مشاوره و کمک در امر پایان نامه‌های دانشگاهی در حوزه دفاع مقدس، معرفی سوژه‌های مستند و ویژه دفاع مقدس برای فیلم سازان و برنامه‌سازان رادیو و تلویزیون و انجام فعالیت‌ تحقیقاتی در مورد آن. برگزاری نمایشگاه‌های تخصصی کتاب، فیلم، نرم‌افزار و اقلام فرهنگی، طراحی و اجرای نمایشگاه‌های تجسمی و تحقیقاتی بر اساس اسناد، موضوعات و حوادث واقعی جنگ، انجام نظرسنجی‌های مرتبط با دفاع مقدس و … 
آقای منصف! واقعاً این همه موضوع در اختیار دارید؟!
ـ در این عرصه موضوع‌های متنوعی وجود دارد. درکار تحقیقات باید شناگر ماهری بود. کار من تحقیقات فنی است. این جا به شبهات و سوالات پیرامون جنگ هم جواب می‌دهیم. مثلاً آیا واقعاً ما بودیم که با امواج انسانی می‌جنگیدیم یا دشمن؟ متاسفانه آن روی سکه جنگ خوب نشان داده نشده است. مثلاً جیش الشعبی عراق را با بسیج خودمان مقایسه کنید. جیش الشعبی با روی کار آمدن حزب بعث راه می‌افتد که در آغاز جنگ 10 سال از تشکیل آن می‌گذرد. آن‌ها در اولین روز جنگ نیم میلیون عضو داشتند که همگی وارد خرمشهر می‌شوند. بسیج در 5 آذر فرمان تشکیل می‌یابد تا 31 شهریور تنها حدود 9 ماه از تاسیس آن می‌گذرد بماند که از زمان صدور فرمان تا تشکیل آن و نیز موانع موجود در آن زمان که بسیج با آن مواجه بوده است. در کتاب حزب بعث و جنگ نوشته خالد حسین النقیب سندی از ارتش عراق به چشم می‌خورد که از فرمانده‌هان ارشد تقاضا شده از حضور جیش الشعبی در خطوط مقدم جلوگیری کنند زیرا کارایی لازم را دارا نیستند. ببینید جیش الشعبی در عراق باری بر دوش نظامیان است در حالی که بسیج در ایران باری از دوش نظامیان برمی‌دارد. خیلی جاها اول بسیج پیش قدم می‌شود و بقیه قوا پشتیبانی از آن‌ها را بر عهده می‌‌گیرند. آقای باقرزاده قرار است مصاحبه‌هایی را با کسانی انجام دهند که به نوعی در جنگ به عراق کمک کرده‌اند مثل وزیر خارجه اسبق فرانسه. کار بسیار لازم و جالبی است اما ای کاش این امکانات را کمی اختصاص می‌دادند برای اعزام تیمی به عراق تا با برخی فرمانده‌هان آن‌ها مصاحبه شود عراق که از فرانسه به ما نزدیک‌تر است. 
من در تایید حرف شما می‌گویم این آقای سرتیپ عمید نَذَر یا نذرا که مسوول اسرای ایرانی در عراق بود الان دارد در بغداد زندگی می‌کند. اگر با او مصاحبه شود قطعاً حرف‌های زیادی درباره برنامه‌های حزب بعث برای اسرای ایرانی دارد.
ـ بله همین‌طور است چند وقت پیش یک عکاس معروف عراقی که در بصره زندگی می‌کرد در ازای فروختن عکس‌های خود به ایران خواست تا به زیارت امام رضا (ع) مشرف شود این اقدام هم صورت گرفت او عکس‌هایی داشت از پاسدارانی که توسط بعثی‌ها زنده به گور می‌شدند به هر حال این‌ها اسناد جنگ ماست، می‌شود با آن‌ها قرارداد بست و … 
تا آخر می‌خواهید در همین دفتر کوچک کارهای‌تان را ادامه بدهید؟
ـ من که دوست دارم بتوانم مکانی را بخرم تا در آن‌جا کتابخانه‌ی تخصصی دفاع مقدس را راه اندازی کنم یا مرکز اسناد جنگ آرشیو فیلم و … حتی در زمینه اسارت. ما در بابل 320 آزاده داریم، نامه‌های آن‌ها آرشیو کلاس‌های تاریخ و سیاست است. می‌شود مرکز اسناد جنگل را راه‌اندازی کرد. طبق مصوبه 278 شورای امنیت ملی در سال 79 که به تایید مقام معظم رهبری هم رسیده است 5 شهر استان مازندران که در سال‌های 59 تا 63 درگیری‌های داخلی داشته‌اند جزو مناطق جنگی به حساب می‌آیند. کروکی حمله به خانه‌های تیمی، خاطرات مربوط به آن و بازجویی‌ها مجموعه زیبا و ماندگاری می‌شود. 
در حال حاضر چه می‌کنید؟
ـ بعد از انگیزه و سازماندهی آرشیو در اولویت کار هر موسسه‌ای است آرشیو منبع اطلاعات است و پشتوانه تحقیقات. من از طریق اینترنت هم اطلاعات جالبی را تهیه و دسته بندی کرده‌ام حیف که توان زیادی ندارم. با این حال با همین آرشیو کوچک پیش می‌آید که بعضاً برخی نهادها و ارگان‌ها هم برخی اسناد را از من می‌خواهند. مرکز تخصصی دفاع مقدس باید یک مرکز پاسخگویی باشد.
این‌جا اجاره‌ای است یا متعلق به خودتان؟
ـ اجاره‌ی است. از ماه بهمن تا کنون دارم حدوداً هر ماه 100 هزار تومان در مجموع هزینه می‌کنم. البته کارها هنوز رسماً شروع نشده.
مگر مجوز ندارید؟
ـ راستش هر جا که می‌روم همه ارگان‌ها می‌گویند شما آدم فرهنگی و پرسابقه‌ای هستی کارت را شروع کن کسی نمی‌تواند به تو چیزی بگوید به هر حال گویا کارهای مقدماتی یک سالی طول کشیده است.
بابت خدمت‌تان می‌خواهید از مردم پول هم بگیرید؟
ـ در کارهای تئوریک و مشاوره‌ای که نه اما اگر از ما کارهای عملی بخواهند خوب با آن‌ها قرارداد می‌بندیم.
خیلی‌ها پاساژ 22 بهمن بابل را بلند نیستند.
ـ با شماره 09111150195 یا 2297505 ـ 0111 تماس بگیرند بنده در خدمت‌شان هستم.
بنده موسسات زیادی را در تهران، قم و مازندران سراغ دارم که بعضاً بودجه‌های زیادی را هم برای فعالیت در زمینه دفاع مقدس جذب کرده‌اند مکان‌های بزرگ و امکانات زیادی خریداری کرده‌اند اما به مرور کارآیی‌شان را از دست داده‌اند شما چه می‌‌کنید تا دچار این آسیب نشوید؟
ـ من هدف بزرگی دارم اما هیچ وقت قدم بزرگی برنمی‌دارم. تنها برمبنای داشته‌ها و توان خود حرکت می‌کنم آهسته و پیوسته. ما باید همواره خود را در دامنه کوه تصور کنیم نه در نوک قله. اگر روزی فکر کنیم که به قله و نهایت رسیده‌ایم، متوقف خواهیم شد. ما ادعای بزرگی نداریم اگر به ما کمک کردند چه بهتر، اگر هم نه باز هم قدم به قدم ان‌شاالله جلو خواهیم رفت. 
آقای منصف! مسولین استان که شما را می‌شناسند پس نباید خیلی نگران حمایت و … باشید.
ـ اخیراً نامه‌ای داده‌ام به دست سردار باقرزاده، نوشته‌ام که برای مردمی شدن کارها من پیش‌قدم شده‌ام. وقت و هزینه می‌گذارم اما شعارها هم باید یک روز تحقق پیدا کند. در آن نامه تقاضای سیستم کامل کامپیوتر کرده‌ام؛ همچنین کاغد و قلم هم خواسته‌ام تا بدانند از نظر مالی ضعیفم. برعکس انگیزه یک چیز دیگر هم خواسته‌ام. چند وقت پیش طرح تحقیقاتی داده‌ام درباره دفاع مقدس. کار گروه فرهنگ و هنر بسیج استانداری آن را قبول کرده است. در بسیج هم رفتم و از طرح دفاع کرده‌ام. همه طرح را قبول دارند اما متاسفانه هنوز قراردادی با من منعقد نشده است. 
راستی نگفتید چرا حماسه هشت، تازه هشت آن را هم انگلیسی نوشته‌اید؟
ـ ارشاد از من 5 اسم خواسته است نمی‌دانم با کدام یک موافقت می‌کنند اما حماسه هشت را از اول انتخاب کرده بودم هشت را انگلیسی نوشته‌ام تا بگویم جنگ 8 ساله ما یک جنگ فرامنطقه‌ای بوده و در جغرافیای خاصی محدود نمی‌شود. 
ضمن تشکر از شما اگر هر صحبتی چه با خوانندگان سبزسرخ و چه با مسوولین دارید لطفاً بیان بفرمایید.
ـ خواننده‌های سبزسرخ که همه آدم‌‌های باحالی هستند چرا که در این دنیای رنگارنگ مطبوعات کار مربوط به شهدا را می‌خوانند. حرف من با مسوولین است که دو صد گفته چو نیم کردار نیست. این فرصت آزمون خوبی برای این ادعاست که کار فرهنگی باید به میان مردم برود. من پایگاه بسیجی را سراغ دارم که بی‌هیچ حقوق و مواجبی به اندازه‌ی یک ارگان فرهنگی فعالیت می‌کند. ان‌شاالله امور بیش از پیش مردمی شود. 

  • سیدحمید مشتاقی نیا

عدو شود سبب خیر اگر...

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۱۷ دی ۱۴۰۲، ۱۱:۵۲ ق.ظ

فرارو | (تصاویر) گلزار شهدای کرمان پس از خاکسپاری شهدا

 

خون شهید که هدر نمی رود.

غول های رسانه ای دنیا که عظمت راهپیمایی اربعین را سانسور می کردند به طریق اولی تمایلی به پوشش اخبار مربوط به سالگرد حاج قاسم و تجمع شکوهمند مریدان طریق شهادت را ندارند.

حالا اما حادثه کرمان و جنایتی که در حق زن و کودک و پیر و جوان این مرز و بوم صورت گرفت رسانه های دنیا را مجبور کرد اعتراف کنند که حاج قاسم، قهرمان ملی و تاریخی مردم ایران است و یادآور شدند این قهرمان بزرگ که داعش خون آشام او را دشمن خود شمرده و حتی دوست دارانش را به خاک و خون می کشد توسط آمریکایی ترور شده که به ظاهر مدعی مخالفت با داعش و تروریسم است.

  • سیدحمید مشتاقی نیا

وحدت شیعه لندنی با وهابیت

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۱۶ دی ۱۴۰۲، ۰۴:۰۸ ب.ظ

حاج قاسم مرد میدان وحدت | soleimani.taqrib.ir

 

داعش طی اطلاعیه ای حماس را تهدید کرده که به گروههای مبارز شیعی نزدیک نشود. داعش مدعی شده هدف جمهوری اسلامی این است که سنی های فلسطین توسط اسرائیل نابود شوند.

خب، شما که به این حرف اعتقاد داری خودت بلند شو برو از فلسطین دفاع کن.

مگر در سوریه و عراق، آن همه مردم اهل سنت هدف تهاجم داعش نبودند که بچه های شیعه رفتند و از آنها دفاع کردند؟ حاج قاسم ما فرمود جان ما فدای اهل سنت.

مگر حزب الله لبنان که در حال نبرد با رژیم غاصب است و این همه شهید میدهد شیعه نیست؟

چرا اسرائیل فرماندهان ایرانی مرتبط با فلسطین را در سوریه و لبنان ترور میکند و کاری با داعش ندارد؟

حرف درباره داعش و وابستگی علنی آن با مواضع رژیم صهیونیستی زیاد است.

نکته اینجاست به موازات آتشی که داعش در خرمن  وحدت بین شیعه و سنی می‌اندازد طیف شیرازی ها هم همواره تأکید داشته اند اسرائیل و آمریکا و انگلیس را باید رها نموده، حتی با آنها متحد شد و با اهل سنت به جنگ پرداخت!

بالاترین حربه دشمن ایجاد حاشیه امن برای خود و به جان هم انداختن مسلمین است. فهم این مسأله دشوار نیست.

اگر وحدت شیعه و سنی خطاست چرا تشیع لندنی با وهابیت برای جنگ بین شیعه و سنی متحد شده اند؟!

 

حال که طرز نماز خواندن شیعه با سنی متفاوت است، آیا خود پیامبر (ص) چگونه نماز  می‌خوانده است؟ – پایگاه مجازی مجموعه امیرالمومنین

  • سیدحمید مشتاقی نیا

آذر شوماخر!

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۱۳ دی ۱۴۰۲، ۰۹:۱۰ ق.ظ

مصطفی محمد میرزایی اولین شهید ایرانی در کشور یمن است که همزمان با شهادت حاج قاسم سلیمانی، توسط آمریکا ترور شد و پیکرش هیچگاه به میهن بازنگشت. مزار یادبودی برای او در حرم سیدالکریم حضرت عبدالعظیم اختصاص پیدا کرده است.

کسی نمی دانست او نیروی برون مرزی سپاه است. چون با وانتش بار همسایه ها را صلواتی جا به جا میکرد یا کار فنی شان را صلواتی انجام میداد خیلی ها او را کارگری ساده می دانستند. گاهی می رفت در اطراف شهر تهران در ساخت خانه برای خانواده های شهید افغانستانی مدافع حرم کمک می کرد.

دید حوادث چهارشنبه سوری باعث مرگ یکی از کودکان محل شده. هر سال با هزینه خودش مینی بوس کرایه می کرد همان روز بچه ها را به اردو می برد تا حسابی کیف کنند و انرژی شان تخلیه شود.

رفت رستوران دید صاحب آن به دو کودک فقیر پاکستانی پرخاش می کند. برای آن دو کودک غذا سفارش داد. گفت هر وقت غذا خواستند بدهید هزینه اش پای من.

مادرش آذر خانم، عشق پیکان بود و به رانندگی علاقه داشت. مصطفی و برادر کوچکترش که او هم مدافع حرم است برای او پیکان خریدند. رانندگی حرفه ای مادر را که دیدند اسمش را به شوخی گذاشتند آذر شوماخر.

یک بار مصطفی تصادف کرد. مادر تا به بیمارستان رسید همان دم در از حال رفت.

می خواست برود مأموریت. مادر با پیکان معروفش او را برد فرودگاه امام و بوسیدش. داشت می رفت دلش طاقت نیاورد. صدایش زد برگردد. گفت بگذار حسابی دورت بگردم. دوباره او را بوسید. زود خم شد کفش پای پسرش را هم بوسید. مصطفی بغض کرد. تو را به خدا بس کن، این چه کاری است دیگر مادر، من باید پای تو را ببوسم. شنید که نه! خاک پای تو سرمه چشمان من است.

مادر یک پارچه دل بود در انس و محبت وعشق به فرزند. با این حال وقتی خبر شهادت جگرگوشه اش را شنید، بی قرار نشد، گریه و زاری نکرد، از حال نرفت، آرام نشست و گفت الحمدلله، مصطفی به آنچه حقش بود رسید. خیالم راحت است آن دنیا پیش حاج قاسم و سایر شهدا، جمعشان جمع است و بهش خوش میگذارد. می دانم آن دنیا میهمان کرامت حضرت زهراست.

 

باربر صلواتی یا امین حاج قاسم سلیمانی +عکس - مشرق نیوز

  • سیدحمید مشتاقی نیا

وقتی تهران کربلا شد! (باز نشر)

سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۸ دی ۱۴۰۲، ۱۱:۰۲ ب.ظ

مدتی از فتنه88 می گذشت. یک روز داشتم با یکی از خودباخته های سیاسی بحث می کردم. از شهدای فتنه که گفتم و مظلومیت بسیجی ها، طرف مدرک و سند خواست که اسم یکی از بسیجی های شهید فتنه را ببرم. دیدم راست می گوید. منبع من یک تصویر بسیار کوتاه بود که شبی از خبر سیما پخش شد و تشییع شهیدی را در شهرری نشان داد.

هر چه در اینترنت جستجو کردم اسم کسی را ندیدم جز حسین غلام کبیری که اطلاع خاصی از او منتشر نشده بود. داشتم شک می کردم که نکند اصل خبر دروغ است. یک روز بلند شدم رفتم بهشت زهرا. مسئولین خانه شهید هم اطلاعی از این موضوع نداشتند. مشغول زیارت قبور شهدا بودم که در مقابل قطعه55، جایی که شهدای دو سه دهه پیش دفن هستند چشمم به بنای یادبودی از شهید حسین غلام کبیری به عنوان شهید فتنه افتاد. چند قدم جلوتر رفتم و مزار شهید را هم پیدا کردم. خیلی خوشحال شدم و خدا را از ته دل شکر کردم. همان جا مقابل عکس شهید ایستادم و عهد کردم او را از این غربت بیرون بیاورم.

به قم برگشتم. چند روزی نگذشت که ابوذر حبیبیان تماس گرفت و مرا برای همکاری موقت به حوزه هنری شهرری دعوت کرد. چند روز از حضورم در شهرری نمی گذشت که متوجه شدم حسین غلام کبیری در نزدیکی اداره ما در محله شهادت زندگی می کرد. عزمم برای تحقیق بیشتر جزم شد. از طریق یکی از همکاران بسیجی ام جناب امیر مهریزدان که در دفتر جلیلی هم رفت و آمد داشت با دوستی به نام جعفری آشنا شدم که ده ساعت مصاحبه از خاطرات غلامکبیری را جمع کرده بود.

زود دست به کار شدم، خاطرات را بازنویسی کردم و با عنوان فرزند آسمان در اینترنت قرار دادم. بازتاب آن بسیار مثبت بود. خیلی از سایت ها و نشریات به انعکاس خاطرات شهید پرداختند. وبلاگی هم برای این شهید راه انداختم که متأسفانه رمز ورودش را گم کردم! در دیداری که با وحید جلیلی داشتم متوجه شدم شهدای بسیجی دیگری هم مانند فیض و ذوالعلی و رضایی و... در فتنه، کربلایی شده اند. روح همه شان شاد. انشاءالله خداوند باعث و بانی مظلومیت و شهادت این بچه ها را به خاک سیاه بنشاند.

 

 

خواندن دوباره این خاطرات زیبا را به شما هم توصیه می کنم:

 

فردا؛ مراسم چهارمین سالگرد شهادت حسین غلام کبیری، شهید فتنه88 - تسنیم

 

فرزند آسمان

 

 

 

 

 

قرار است نگذاریم حسین غلام کبیری بیش از این مظلوم بماند .

شاید به خاطر این که تا بود نمی گذاشت شهدا مظلوم بمانند . شاید برای آن که نگذاشت انقلاب ، مظلوم بماند . شاید  . . . .

ما، مدیون حسین و همه حسینیان شهید فتنه 88 هستیم .

باور داریم تا خون شهید نباشد ، هیچ کجا  سعادت آباد  نمی شود .

آن چه پیش رو دارید برشی کوتاه از زندگی جوان هجده ساله ای است که در بحبوحه فتنه رنگ و ننگ ، ریشه سبز انقلاب را با خون خود آبیاری کرد .

 

 

---------------------------------------------------------------------------------

 

 

حسین غلام کبیری

 

 

تولد : 9/8/1370 شهر ری

 

 

شهادت : 25/3/1388 تهران . سعادت آباد

 

 

---------------------------------------------------------------------------------------

 

 

۱- دکتر گفت : دیگر دیر شده . بچه که زردی می گیرد آن هم به این شدت زود باید جراحی شود .

دلم شکست . ملحفه پیچیدم و بردمش خانه . گفتم یا صاحب الزمان (عج) این پسر همنام جد بزرگوار شماست . او را بیمه موسی بن جعفر (ع) کرده ام . . .

خیلی گریه می کرد . آرام زدم به پهلویش . برای معاینه که بردیم گفتند : همان ضربه کوچک ، کار خودش را کرد . دیگر به عمل نیازی نیست . رئیس بیمارستان می گفت : عکسش را بدهید می خواهم این معجزه را به همه نشان بدهم .

 

 

۲- پیاده می رفت مدرسه و می آمد . تعجب کردم . پیگیر که شدم فهمیدم پول توجیبی هایش را می دهد به پیشنماز مسجد تا به نیاز مندان برساند .

 

 

۳- داشت مرد می شد ! راه می رفت و درباره انقلاب می پرسید . تحقیقاتش که کامل شد گفت : من به این نظام اعتقاد دارم .

چون با منطق پذیرفت دیگر کوتاه نمی آمد .

 

 

۴- درس که نداشت می رفت سر کار . برایش کم نمی گذاشتیم . اما می خواست روی پای خودش بایستد .

 

 

۵- با آن همه کار ، دم افطار دیگر رمق نداشتیم . حسین تازه می رفت صف نانوایی ، سنگک گرم ببرد سر سفره . می گفتم : عجب حالی داری تو .

می گفت : تو چرا بی حالی ؟!

 

 

۶- خودش می نشست لباسش را اتو می کرد . نامرتب بیرون نمی آمد . می خواستیم با او جایی برویم مجبور بودیم دستی به سر و وضعمان بکشیم .

 

 

۷- خستگی اش را ما ندیدیم . به کار ، نه نمی گفت . فرق نمی کرد روضه هیئت باشد یا عروسی بچه بسیجی ها در فرهنگسرا . پای کار محکم می ایستاد .

 

 

۸- می گفتم : بابا این از تو بزرگتر است . نگاه به هیکلش بکن . هوس کتک داری ؟

این حرف ها برایش معنا نداشت . می گفت : کسی که امنیت نوامیس جامعه را به خطر می اندازد باید نهی از منکر شود .

 

 

۹- تازه به آن محل رفته بودیم . غریب بودم . بچه های هم سن و سال من یک گوشه نشسته بودند . داشتم رد می شدم .چشمش به من افتاد . آمد جلو . زود گرم گرفت و مرا کشید وسط دوستانش . شدم بچه هیئتی . دیگر احساس غریبی نداشتم .

 

 

۱۰- بابام می گفت : آهان . . . ! رفیق یعنی این .

خیلی های دیگر هم به مادرش می گفتند : خوش به حالت . چه پسری داری .

 

 

۱۱- جانشین معاون عملیات پایگاه بود . پایگاه حجتیه شهر ری . با بسیجی هایی از محله شهادت که یکی از مذهبی ترین و پرافتخارترین نقاط این شهر است . کارت فعال نداشت اما فعال بود . اولین نفری بود که وارد پایگاه می شد و آخرین نفر بود که بیرون می رفت . کارش در بسیج از روی تکلیف بود .

 

 

۱۲- رفتیم فلافلی . قرار بود من مهمانش کنم . سیصد تومان بیشتر نداشت . همان را با اصرار گذاشت توی جیبم . می گفت : تو زن و بچه داری . لازمت می شود .

 

 

۱۳- زیارت شاه عبدالعظیم برایش تکراری نمی شد . دلش که می گرفت یک راست می رفت همان جا . انگار نه انگار این همان حسین قبلی است ! شوخی هایش کنار می رفت . روی صورتش فقط اشک بود و اشک .

 

 

۱۴- عشق زیارت بود ! هر برنامه ای بود خودش را می رساند . این وسط ، حال و هوایش در جمکران دیدنی تر می شد .

 

 

 ۱۵- منتظر مجلس نمی ماند . برای خودش هر جا که بود روضه می خواند و سینه می زد . همیشه زیر لب نجوا داشت . گفتم : پسر ! شاید مردم فکر کنند دیوانه ای ! گفت : من حسینم . عشق من هم حسین است .

 

 

۱۶- همه اش می گفت : من آخر شهید می شوم . می خندیدم . می گفت : حالا نگاه کن . اگر آخرش شهید نشدم !

به مادرش هم این را گفته بود .

 

 

۱۷- استعداد خوبی داشت . یک بار هم تجدید نیاورد . طرح ساختمانی اش در جشنواره مقام آورد و سکه گرفت . برای دانشگاه یک بار که امتحان داد قبول شد آن هم در شهر خودش ، بدون کلاس کنکور .

به آینده اش خیلی امید داشتیم .

 

 

۱۸- نگاهی به قبرها کرد و گفت : می خواهم بدهم سنگ قبرم را بنویسند . ورودی امامزاده عبدالله بود . شوخی کردم اما . . . توی حال خودش بود . گفت : برای رفتن خیالم راحت است . داشت استغفار می کرد . درست دو روز قبل از شهادتش .

 

 

۱۹- از راه که رسیدم دیدم ناراحت و افسرده است . هیچ وقت این طور ندیده بودمش . شروع کردم به حرف زدن . نمی خواستم چیزی روی دلش سنگینی کند . بغض کرده بود .

توی خیابان با چند نفر بحثش شده بود . می گفت : بر فرض تقلب شده ، دیگر چرا به عکس امام اهانت می کنید ؟

 

 

۲۰- قیافه اش ، صورتش ، حالتش ، نگاهش عوض شده بود . بگویم معصومیت یا نورانیت در چهره اش پیدا بود ، اغراق نکرده ام . از شوخی های همیشگی اش خبری نبود . گفت : می خواهند برایم زن بگیرند ! گفتم : برو تو که بچه ای هنوز ! چند ثانیه نگاهم کرد .

با هم شروع کردیم به نقشه کشیدن . با آن برنامه ریزی عجب مراسمی می شد . مگر چند روز طول کشید ؟ دنیا روی سرم خراب شد.

 

 

۲۱- از حمام که درآمد لباس های مرتبی پوشید و نشست سر سفره . گفت : مادر ، روزت مبارک . به شوخی گفتم : این طوری که قبول نیست ! سرش را پایین انداخت . گفت : الان دستم خالی است اما کار می کنم و . . .

از دلش درآوردم . اما ته دل خودم ماند . طاقت شرمندگی اش را نداشتم . چه می دانستم این آخرین روز دیدار است .

 

 

۲۲- جلوی آینه ایستاد . تمام قد ، خودش را ورانداز کرد . شب های قبل می گفتم : شلوغ است . خطر دارد مادر . اوباش از پشت خنجر می زنند ! آن شب زبانم باز نشد . برگشت نگاهم کرد . نگاهی که هنوز دلم را می لرزاند .

 

 

۲۳- بچه ها همه شان خسته بودند . صبح باید می رفتند سر کار . شب هم درگیری . یکی کاسب بود . یکی کارمند یا کارگر . فرقی نمی کرد . بسیجی ، بسیجی است .

حسین هم خسته بود . فقط یک لقمه نان خورد که گفتند عملیات است . راه افتاد و رفت سعادت آباد .

 

 

۲۴- دلم می خواهد آن راننده پرایدی که نصف شب بچه بسیجی ها را زیر می گرفت  ببینم . همان که حسینم را شهید کرد .

کاری اش ندارم به خدا ! فقط می خواهم بپرسم دلت آمد پسر به این قشنگی را از مادرش بگیری ؟!

 

 

۲۵- در آن اطراف شهیدی نبود که پیکرش را بیاورند و او به تشییعش نرفته باشد . برای شهدا از دل و جان مایه می گذاشت .

تشییع خودش هم دیدنی بود . در قطعه 55 همسایه شهدا شد . حالا هم به برکت شهدا اسمش سر زبان ها افتاده است .

 

 

۲۶- رفته بودیم مشهد انگار . دور سفره ای بزرگ نشسته بودیم . صدایی بلند شد : آقا دارد می آید . . . حسین پرید . آماده آماده بود . زد روی شانه من . گفتم : نه . من نمی توانم .

معطل نماند . رفت که رفت .

 

 

27-  خون شهید هیچ وقت هدر نمی رود . دیدید یک دفعه شورش ها خوابید . فتنه گرها رسوا شدند . خون پاک او چهره زشت و حیوانی منافقان را برملا کرد و سندی شد بر اثبات مظلومیت ناگفته بسیجیان خامنه ای .

 

 

28- آقا را که دیدیم دیگر نمی‌دانستیم چه‌کار کنیم. حسین دوست داشت آقا را ببیند. وقتی ایشان را دیدیم، گریه می کردیم. آقا گفتند دخترم خوشحال باشید که حسین دانشگاه اصلیش قبول شده است. دیدار آقا برای ما از همه بهتر بود.

 

 

بر اساس خاطراتی از : حسن غلام کبیری ( پدر شهید ) – مادر شهید -  حبیب غلام کبیری ( برادر شهید ) – آقایان : هومن آذرمیر – علی جوالی – امیر ناصری – حامد ملا – محمد جواد سعیدی – اصغر برزگری .

 

 

جمع آوری خاطرات : مهدی جعفری

 

 

تنظیم وبازنویسی : سید حمید مشتاقی نیا

  • سیدحمید مشتاقی نیا

پیام تبریک و تسلیت جبهه فرهنگی فاطمیون مازندران

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۷ دی ۱۴۰۲، ۱۱:۰۵ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم
ان الله اشتری من المومنین انفسهم...
سرکار خانم عمادی همسر صبور و با بصیرت سردار رشید و شهید جبهه جهانی اسلام سید رضی موسوی
کیست که نداند درخشش مردان بزرگ تاریخ در کنف حمایت و همراهی بانوانی است که با بزرگواری و صبر و اراده، مسیر دشوار رشد و تعالی را بر آنان هموار میسازند؟
شهید مرضی خدا، سید رضی موسوی ستاره گمنام آسمان جهاد و شهادت است که چند دهه حضور او در لبنان و سوریه، تداوم راه شهدای والامقامی بود که خون آورد حماسه و ایثارشان گذر راه قدس از کربلای معلای اباعبدالله و تشکیل زنجیره وحدت و بیداری امتهای آزاده برای نابودی رژیم سفاک و منحوس غاصب فلسطین است.
سرکار خانم عمادی! شما از مفاخر زنان حماسه ساز و مردآفرین و معراجی دیار علویان و انعکاسی زلال از نور ازلی ذریه کوثر زهرای اطهرید که در آستانه میلاد بزرگ بانوی عالم، مُهر قدسی استجابت اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد بر طومار یک عمر همسنگری و همراهی با سلاله راستین، مظلوم و مجاهد رسول اکرم(ص) مدال رستگاری و سربلندی جاودانه شما در دنیا و آخرت گردیده است.
بانوان جبهه فرهنگی فاطمیون استان مازندران با تبریک شهادت سرافرازانه آن مرد بزرگ و شجاع که توسط یزیدیان زبون، ناجوانمردانه به خیل فرزندان ارباً اربای امام عشق پیوست در تربیت نسلی فاطمی و خط شکن و دشمن ستیز، با شهدای راه آزادگی و بیداری عهد بیعت بسته و در حمایت بی دریغ از مسیر نورانی ولایت، سوگند شرافت یاد میکنند.
بی شک راه و رسم و یاد و نام سید رضی موسوی که در آستانه سالروز شهادت حاج قاسم عزیز، بار دیگر شور وصال و رایحه ایمان و حماسه را احیا نمود بر لوح ذهن و دل و جان ملت ماندگار خواهد شد.
یُرِیدُونَ لِیُطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَاللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ کَرِهَ الْکَافِرُونَ

  • سیدحمید مشتاقی نیا