اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات

۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۰ ثبت شده است

آرشیو شهریور90 اشک آتش

سیدحمید مشتاقی نیا | شنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۰، ۰۹:۱۱ ق.ظ


ور واحد
+ نوشته شده در پنجشنبه سی و یکم شهریور 1390 ساعت 7:29 شماره پست: 864

چند روز پیش با رفقا بحثی داشتیم در این خصوص که چرا روز تولد یا شهادت بعضی از ائمه ما تعطیل است اما برای امامان دیگر، تعطیلی قرار داده نشده است؟ معیار این رفتار گزینشی چه چیزی بوده است؟ چرا روز شهادت امام جعفر صادق علیه السلام تعطیل رسمی است اما برای امام باقر علیه السلام چنین امری را در نظر نگرفته ایم؟ آیا خدای ناکرده برای ائمه اطهار علیهم السلام ارزش گذاری می نماییم؟! امام باقر علیه السلام چه تفاوتی با امام صادق علیه السلام دارند؟ آیا دل داغدار امام زین العابدین علیه السلام را نادیده می انگاریم؟ آیا میزان مصائب و شکنجه هایی که بر باب الحوائج حضرت موسی بم جعفر علیه السلام در زندان های مخوف بنی العباس تحمیل شده است را ناچیز می پنداریم؟

در میلاد ائمه چه معیاری را حاکم کرده ایم؟ مثلاً چرا روز میلاد مولی الموحدین علی علیه السلام را تعطیل نموده ایم اما با روز تولد امام عشق، حضرت حسین بن علی علیه السلام این گونه رفتار نکرده ایم؟

این نوع رفتار آیا نشان گر نگاه بیمار و ناقص ما نسبت به پیشوایان دینی مان نیست؟ آیا همین نگاه باعث نشده است که معارف بزرگانی چون امام جواد و هادی علیهمالسلام در نزد شیعیانشان مهجور بماند؟

دوستی هم ذیل این گفت و گو حاشیه زد که آینه تمام نمای این نگاه غلط، نمایندگان مجلس شورای اسلامی در دوره های مختلف بوده اند که تولیت تعیین تعطیلی های مناسبتی را بر عهده داشته اند!

تجارت با اصولگرایی ممنوع!

+ نوشته شده در سه شنبه بیست و نهم شهریور 1390 ساعت 13:1 شماره پست: 863

نشریه ۹ دی دوباره منتشر شد.

این نشریه مدتی پیش از سوی هیئت نظارت بر مطبوعات توقیف شده بود. علی مطهری عضو این هیئت به صراحت اذعان داشت که این تصمیم با اصرار و دخالت مستقیم وی اتخاذ شده است. البته طبق معمول٬ برخورد با این نشریه ارزشی نیز به پای جریان انحرافی نوشته شد.

جا دارد انتشار مجدد این نشریه را به همه بچه های حزب اللهی به خصوص شخص حاج حمید رسایی عزیز تبریک بگویم.

انتشار این نشریه و روشنگری های آن می تواند کفه ترازوی جریان اصولگرا را به نفع جبهه پایداری تغییر داده و فضای سیاسی جامعه را به سمتی سوق دهد که ماهیت مدعیان پوشالی و سنتی این عرصه که با مفاهیم بلند اصولگرایی نیز تجارت می کنند بر همگان روشن شود. 

درباره اختلاس چند هزار میلیاردی
+ نوشته شده در شنبه بیست و ششم شهریور 1390 ساعت 17:50 شماره پست: 862

درباره اختلاس چندهزار میلیاردی

1-      بعضی رسانه ها با تعجب و حیرت این گونه نوشتند که چرا واکنش جامعه نسبت به خبر این اختلاس چندان وسعت نداشته و انگار مردم از کنار این موضوع به سادگی عبور کرده اند. در پاسخ به این دوستان رسانه ای باید گفت که متأسفانه دعواهای سیاسی غنیمت خواران و قدرت طلبان مدت هاست که هر نوع خبر ناخوشایندی را تحت الشعاع قرار داده و اتهام زنی های غیرمستند جریان های انتقام جوی سیاسی، اعتماد مردم را به صداقت پیگیری کنندگان این نوع مسائل دچار تردید کرده است.

2-      این اختلاس ارتباطی با اطرافیان دولت ندارد. چرا؟ چون تا به حال نامی از اختلاس کنندگان به میان نیامده است. متأسفانه مشی سلیقه ای رسانه ها و دستگاه قضایی این تلقی را دامن زده که افشاگری تنها بر ضد فرزندان و حامیان هاشمی، امری زشت و خلاف شرع و قابل پیگرد است. وگرنه به راحتی می توان با حیثیت افرادی چون ملک زاده به جرم ارتباط با دولت بازی کرد و به وجدان درد هم مبتلا نشد. با این وصف اگر کسی که در راس این اختلاس قرار دارد از حامیان دولت محسوب می شد هیچ گاه چنین وسواسی در حفظ نام و عنوان او به کار گرفته نمی شد.

3-      محسن رفیق دوست این روزها دور برداشته و با طرح موضوع اختلاس 123میلیاردی همدستان برادرش، به طور مستقیم و غیرمستقیم از خود چهره ای عدالت طلب نشان می دهد. گویا بد نیست یک بار دیگر خاطرات آن روزها را مرور کنیم. نشریه پیام دانشجوی بسیجی با مدیریت حشمت الله طبرزدی که آن موقع جوانی انقلابی و منسوب به نیروهای ارزشی بود چنان گرد و خاکی را بلند کرده بود که مسئولین وقت راهی برای فرار از این پرونده نداشتند. اما یک خاطره دیگر که بد نیست آقامحسن رفیق دوست ان را به یاد بیاورد. فاضل خداداد فرد اول این اختلاس بود که اظهاراتش در نشریه پیام دانشجو ثبت شده است. وی در جلسه آخر دادگاه با تعجب از نوع برخورد قاضی پرونده با فریاد اعلام می کرد که من بعد از افشای این پرونده اصلا در ایران نبودم و می توانستم به کشور بازنگردم اما چون خیالم راحت بود که جرمم سنگین نیست به کشور بازگشتم و بعد اشاره ای به مرتضی رفیق دوست کرد که به من می گوید فلانی! من برادرم حاج محسن است تو برو فکری به حال خودت کن! فاضل خداداد اعدام شد و مرتضی رفیق دوست به زندان افتاد و به عنوان مسئول خرید زندان، هر روز را به دنبال امور شخصی و اقتصادی خود می گذراند.

4-      در هر دو اختلاس ذکر شده نام بانک صادرات به وضوح و پررنگی خاصی دیده می شود. مصاحبه جهرمی رئیس فعلی بانک صادرات نقش بسزایی در متهم شدن حامیان دولت به دخالت در این اختلاس سیاسی داشته است. فراموش نکنیم جهرمی داماد ناطق نوری است. خانواده ناطق در جریان مناظره تاریخی و نفاق شکن احمدی نژاد به یک مار زخمی تبدیل شده است.

5-      دیر یا زود اخبار واقعی مربوط به عوامل این اختلاس، خواب را از چشمان ورشکستگان سیاسی خواهد ربود.

۶-   سیستم بانکی فاسد و ظالمانه است. مردم ما هنوز برای دریافت یک وام معمولی یک میلیون تومانی با ده ها مانع ریز و درشت اداری مواجه هستند آن وقت سیستم بی در و دروازه بانکی ما همواره در خدمت شهرام جزایری های مفت خور و کلاهبردار است. خدا نیامرزد سیاست گذاران بانکی را که با ولی نعمتان انقلاب٬ رفتاری جز از سر چپاول و زرپرستی نداشته اند. 

ذوالنور از سپاه اخراج شده است؟!

+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم شهریور 1390 ساعت 20:59 شماره پست: 861

شنیده شده اخیراً یکی از فرماندهان ارشد نظامی در جمع تعدادی از طلاب حوزه علمیه در پاسخ به پرسش یکی از حاضران که گفته بود چرا بعضی از رسانه های وابسته به سپاه پاسداران مانند سایت جوان و . . . به راحتی بر ضد مسئولان مملکتی دروغ پراکنی کرده و بر خلاف اوامر رهبر انقلاب باعث شایعه سازی و وحدت شکنی و ایجاد تشتت در جامعه می گردند ضمن رد بخشی از این ادعاها اعلام کرد: سپاه در راستای منویات رهبر معظم حرکت نموده و با هر نوع رفتاری که بوی اختلاف افکنی و شایعه سازی در آن باشد به شدت برخورد خواهد کرد . وی به طور نمونه به سخنرانی های حجت الاسلام ذوالنور اشاره کرد که در ادعاهایی محیرالعقول و اظهاراتی غیر مستند، رئیس جمهور را متهم ساخته بود که قصد داشته با شاه اردن در آبگرم سرعین شنا کند!! این مقام مطلع اظهار داشت ذوالنور علاه بر آن که از سوی سپاه به بازنشستگی پیش از موعد وادار گردید هم اکنون نیز برای حضور در محافل سیاسی دارای محدودیت هایی می باشد.

ذوالنور مدعی است که بازنشستگی ناگهانی وی، به منظور شرکت در انتخابات مجلس بوده است.

گفتنی است حجت الاسلام ذوالنور جانشین سابق نمایندگی ولی فقیه در سپاه از حامیان سرسخت هاشمی رفسنجانی در نهمین دوره ریاست جمهوری بوده و حتی برخلاف نظرات امام و رهبری، این کاندیدای ریاست جمهوری را برای سخنرانی تبلیغی به تیپ 83 که آن موقع تحت فرماندهی وی بوده دعوت نموده است. با روی کار آمدن دولت نهم، ذوالنور از حامیان سرسخت احمدی نژاد گردید و سخنرانی های آتشینی بر ضد هاشمی ایراد نمود. وی چندی پیش با بیان اظهاراتی عجیب و غیرمستند که تبدیل به تیتر اول رسانه های ضدانقلاب می شد به شدت احمدی نژاد را مورد حمله قرار داده و تصریح نمود که باید از محسن رضایی حمایت کنیم!

نان و ریگ
+ نوشته شده در یکشنبه بیستم شهریور 1390 ساعت 21:14 شماره پست: 860

فقر و تنگدستی مدتی بر خانه ابراهیم سایه افکند؛ تا آن جا که دیگر هیچ غذایی برای خوردن در منزل او یافت نمی شد. ابراهیم می دانست که این نیز یکی از امتحانات الهی است و به یقین، خیری در آن نهفته است. او که آزمایش های فراوانی را با سربلندی گذرانده بود این بار نیز می خواست این امتحان را با سرافرازی پشت سر بگذارد. برای همین هیچ گاه از وضع خود گله ای نکرد و همیشه سپاسگذار نعمت های خدا بود .

همسر پارسای او هم چونان شوی خود راضی به رضای خداوند بود . ساره که در همه سختی ها یار و همراه ابراهیم بود در این شرایط نیز همپای او صبر را پیشه خود نمود و زبان به اعتراض نگشود.

ابراهیم از متانت همسر خود خشنود بود . با این که ساره هیچ گاه به خاطر خوراک، درخواستی از ابراهیم نکرد اما ابراهیم از این که فقر گریبان گیر خانواده اش شده غمگین بود.

یک روز که دیگر لقمه نانی هم در خانه ابراهیم پیدا نمی شد و ضعف ناشی از گرسنگی او و همسرش را بی رمق ساخته بود، از سر تلیف چاره ای ندید جز آن که به سراغ دوست مصری خود که در ان حوالی زندگی می کرد برود و از او مقداری آرد قرض کند.

مسافتی طولانی را با پای پیاده پیمود و بعد از گذشت ساعاتی به منزل دوست خود رسید اما از او هیچ خبری نبود. ابراهیم راه بازگشت را در پیش گرفت و افسرده و غمگین راهی منزل شد. اگر چه خستگی راه و گرمای هوا بر وجودش چنگ می انداخت اما بیش از هر چیز شرمساری از نگاه منتظر همسر، او را ناراحت می نمود.

-          خداوندا! تو روزی دهنده همه موجودات عالمی. من هم بنده ای از بندگان تو هستم که جز رضای تو چیزی نمی خواهم . . . خدایا! هیچ یک از بنده هایت را مأیوس و ناامید نساز.

ابراهیم پیش خود زمزمه می کرد. او پناهگاهی جز درگاه خدا نمی دید . دیگر چند قدمی بیشتر به خانه راه نمانده بود . ابراهیم هر چه فکر کرد چاره ای به ذهنش نرسید. نمی خواست به محض ورود به خانه، امید همسرش را ناامید نموده و او را نیز غمگین سازد. اگر ساره در نگاه اول، او را با دست خالی می دید حتماً دلش می شکست . . . برای همین خورجین خود را از ریگ پر کرد و به خانه رفت. با خورجین پر لااقل می توانست ساره را دقایقی آرام کرده و بعد از مقدمه چینی، موضوع را با او در میان بگذارد.

وقتی چشم ابراهیم به نگاه منتظر ساره افتاد دلش شکست. خورجین را گوشه ای گذاشت و با شرمندگی وارد اتاق شد تا کمی استراحت کند. دلش برای ساره می سوخت.

. . . .

بوی نان داغ در سرتاسر خانه پیچیده بود. ابراهیم از خواب برخاست. گمان کرد که فشار گرسنگی او را به وهم واداشته اما وقتی از اتاق بیرون رفت دودی که از تنور خانه اش برمی خاست او را متعجب نمود. ساره نشسته بود و نان ها را یکی یکی از تنور بیرون می کشید. وقتی چشمش به ابراهیم افتاد با خوشحالی نانی را برداشته و به نزد او رفت.

شوق در نگاه ساره موج می زد . ابراهیم اما هنوز در تحیر بود . پرسید آرد را از کجا آوردی ؟ ساره از این پرسش او تعجب کرد . گفت: خوب معلوم است ، همان آردی است که دوست مصری تو داد. خورجین را که خودت آوردی . . . راستش تا به حال نانی به این خوشمزگی نخورده بودم .

ابراهیم سر شرا برگرداند و به خورجین نگاه کرد . سفیدی آرد هنوز روی لبه های آن دیده می شد .

ابراهیم به فکر فرو رفت. لحظه ای بعد در حالی که به وجد آمده بود لقمه ای برداشت و قبل از آن که به دهان ببرد تبسمی کرد و به ساره گفت: راست می گویی او دوست من است . . . اما مصری نیست.

توطئه در زیارتگاه!

+ نوشته شده در سه شنبه هشتم شهریور 1390 ساعت 14:22 شماره پست: 859

چند روز پیش در خبرها خواندید که زنی پریشان حال، زمانی که قصد داشت ماده ای سمی را در حوض تزئینی حرم شاه عبدالعظیم بریزد دستگیر شد. به دنبال این خبر در بین مردم آن حوالی شایعه شد که آب حرم مسموم شده و عده ای روانه بیمارستان شده اند و . . .

خوب، تولیت حرم این شایعه را به شدت تکذیب کرد. در سطر پایانی اطلاعیه تولیت حرم نکته جالبی وجود دارد که با هم می خوانیم:

"مسئولان حرم حضرت سیدالکریم به زائران اطمینان داده اند با توجه به حضور نامحسوس و شبانه روزی سربازان گمنام امام عصر(عج) در جای جای حرم و فعالیت دائم مرکز دوربینهای نظارتی جای هیچگونه نگرانی نیست."

روحانی عدالتخواه سیرجانی را که یادتان هست؟! یک سال در حرم آن امامزاده بزرگوار، بست نشسته بود. با وجود این همه دوربین و سرباز گمنام و البته حساسیت های نظارتی در خصوص این روحانی معترض و دوستانش، چند بار پیاپی وسایل او به سرقت رفت و هیچ گاه کسی مورد شناسایی قرار نگرفت.

ضمناً ای کاش از بین این همه دوربین، یک عدد هم در خانه امن اداره اطلاعات شهرری که در حوالی حرم سیدالکریم قرار دارد نصب می شد تا نظارتی هم بر حضرات مأمورین صورت می گرفت. راستی اگر خدای نکرده در بین نیروهای زحمت کش اداره مذکور، فرد نابابی هم باشد که با رفتاری حیوانی، حیثیت خادمان عرصه امنیت را زیر سوال برده و مثلا بی هیچ دلیلی چند سیلی به صورت یک روحانی عدالتخواه نواخته باشد چگونه باید مورد شناسایی و تنبیه قرار بگیرد؟ این روحانی که می گوید به خاطر نظام سکوت می کنم اما آیا ناظران این دستگاه هم مکلف به سکوت و بی تفاوتی هستند؟

آیا دولت خاتمی در ترور لاجوردی نقش داشت؟!
+ نوشته شده در شنبه پنجم شهریور 1390 ساعت 15:0 شماره پست: 858

روایت فرزندان شهید لاجوردی از روزهای آخر؛

مسئولان‎وقت از دو هفته قبل می‌دانستند قرار است لاجوردی ترور شود

 
شهید لاجوردی در سال 1368 به ریاست سازمان زندانها برگزیده شد اما 8 سال بعد با توطئه محمدرضا عباسی فر، معاون وقت رئیس قوه قضاییه، شهید لاجوردی استعفا داد و چند ماه بعد در روز 1 شهریور 1377 و در بازار تهران توسط گروهک منافقین ترور شد و به شهادت رسید.
 

به گزارش رجانیوز، آنچه در ادامه می خوانید، روایت دو فرزند شهید لاجرودی از روزهای آخر حیات ایشان و انگیزه های ترور دیده‌بان انقلاب است:

دکتر سید حسین لاجوردی در مورد روزهای آخر حیات پدرش می گوید:

«در نظام ما وقتی مسئولیتی دست به دست می‌شود، نفر بعدی می‌آید و می‌گوید که من یک مخروبه را تحویل گرفتم. وقتی حاج آقا مسئولیت را به آقای بختیاری واگذار کردند، همراه اعضای سازمان زندان‌ها به دیدن مقام معظم رهبری رفتند. آقای لاجوردی به خاطر شکنجه‌هایی که شده بودند، پایشان درد می‌کرد و رفته بودند انتهای سالن نشسته بودند که بتوانند پایشان را دراز کنند. آقای بختیاری شروع می‌کنند به صحبت. آیت‌الله خامنه‌ای می‌گویند، "برای من جای بسی خوشحالی است، چون برای اولین بار می‌بینم که یک مسئولی دارد مسئولیتی را تحویل می‌گیرد و می‌گوید چقدر اینجایی که تحویل گرفته‌ام، جای خوبی است و چقدر زحمت در آن کشیده شده است. انشاءالله که این اخلاق خوب و حسنه به سایر مسئولان ما هم تسرّی پیدا کند."

بعد شروع می‌کنند به تعریف از آقای لاجوردی که "من از اول ایشان را این طوری می‌شناختم و آدم با اخلاصی است" و خلاصه خصوصیات‌ ایشان را می‌گویند و نهایتاً اضافه می‌کنند که کاش ایشان اینجا بود. از میان جمع اشاره می‌کنند که ایشان اینجاست. آقا می‌پرسند "سید! چرا نشستی آنجا؟" ایشان می‌گوید "من پایم درد می‌کند و نمی‌توانم آن را جمع کنم. برای اینکه بی‌احترامی‌نشود، آمده‌ام و اینجا نشسته‌ام". آقا می‌فرمایند "بیایید همین جا و پایتان را دراز کنید. اشکال ندارد".

شهید لاجوردی‌ وقتی می‌خواستند از کار بیایند بیرون، بیشترین حمایت‌ها را از آقای بختیاری کردند و به همه توصیه مؤکد کردند که "آ‌قای بختیاری را تنها نگذارید"، هیچ وقت از حمایت ایشان دست برنداشتند. هر کاری که از دست خودشان یا دوستان همراه‌شان برمی‌آمد، انجام می‌دادند. فکر می‌کنم هیچ تغییری در معاونان آقای بختیاری پدید نیامد که دقیقاً به اخلاق فردی ایشان برمی‌گردد.

آقای بختیاری بارها تکرار ‌کردند که "من راه آقای لاجوردی را ادامه می‌دهم" که این شاید به مذاق بسیاری از مسئولین قوه قضاییه خوش نمی‌آمد. هر جا می‌نشستند، می‌گفتند "من شاگرد آقای لاجوردی هستم، در حالی که ایشان خودشان استاد هستند".

آقای لاجوردی در تمام مدتی که از دادستانی دادگاه انقلاب تهران کنار کشیدند، جز در یک مورد، هیچ وقت حاضر نشدند با کسی مصاحبه کنند. آن یک مورد هم با خبرگزاری جمهوری اسلامی، آن هم به مناسبت 22 بهمن بود که هر چه خبرنگار سعی کرد بحث را به موضوع دادستانی بکشاند، ایشان با نهایت هوشمندی، صحبت را به 22 بهمن کشاندند. همیشه وقتی در مورد این گونه موضوعات از ایشان سئوال می‌شد، می‌گفتند بنای من بر سکوت است و در زیر زمین خانه، به کار خیاطی مشغول می‌شدند.

چه قبل و چه بعد از انقلاب خوابی به این راحتی نکرده بودم

وی می افزاید: آقای لاجوردی ارادت بسیار ویژه‌ای به آقای یزدی داشتند. یکی از آقایان معاونان قوه قضاییه آمده و به ایشان گفته بود که "آقای یزدی می‌گوید من دیگر نمی‌خواهم با شما همکاری کنم" این حرف را جلوی جمع به ایشان می‌گوید. ایشان می‌پرسند "آقای یزدی این طور خواسته‌اند؟" آن فرد جواب می‌دهد "بله" آقای لاجوردی در دو خط و خیلی مختصر استعفانامه‌شان را می‌نویسند.

آقای یزدی واقعا خیلی ناراحت می‌شوند. این چیزی بود که من خودم با گوش‌های خودم شنیدم. از آقای یزدی شنیدم که گفتند "من بسیار ناراحت شدم که چرا ایشان بدون اطلاع من استعفا نامه نوشتند" همین کسی که معاون ایشان بود، بعداً‌ معلوم شد که جزو اصلاح‌ طلب‌هاست. آن موقع تا معاونت بالاترین مسئولین کشوری هم رسیده بود. شاید باید پاسخگوی بسیاری از اتفاقاتی که در قوه قضاییه افتاد، باشد. آقای لاجوردی هم بارها احتمال شیطنت‌ کردن‌های وی را گوشزد کرده بودند. به هر صورت با شیطنت‌های او، ‌آقای لاجوردی استعفا دادند.

روزی هم که از سازمان زندان‌ها بیرون آمدند، گفتند "من تا آخر عمرم دیگر به هیچ عنوان مسئولیت دولتی قبول نمی‌کنم" و به ما هم توصیه مؤکد کردند که "به هیچ عنوان کارهای دولتی را قبول نکنید و خودتان روی پای خودتان بایستید".

اگر درایت‌های ایشان در سال های 60 و 61 نبود، شاید بسیاری از مسئولین فعلی ما شهید شده بودند. ایشان در ریشه کن کردن گروهک‌ها، نقش بسیار تعیین کننده‌ای داشت و به خاطر تلاش‌های ایشان بود که منافقین به این نتیجه رسیدند که دیگر در داخل کشور جایی برای فعالیت ندارند و مردم هم با روشنگری‌های ایشان، در مقابل منافقین گارد گرفتند.

من فکر می‌کنم شهید لاجوردی با این رفتارشان به خیلی‌ از سیاستمداران و مسئولین که همه تلاش و همّ و غمّ‌شان این است که آن صندلی‌ها را سفت و محکم بچسبند و تکان نخورند، معنا و مفهوم زندگی آزادتر را آموختند. ایشان هنگامی‌که با مسئولین بالاتر از خود حرف می‌زدند، به هیچ وجه واهمه‌ای نداشتند و حرف‌شان را خیلی راحت می‌زدند. الان می‌بینیم که خیلی‌ها تلاش می‌کنند به جای جلب رضایت خداوند، رضایت بالادستی‌ها را تأمین کنند.

ایشان هیچ چیزی را به در میان مردم بودن ترجیح نمی‌دادند. مردم را بسیار دوست داشتند و دل‌شان می‌خواست همیشه مردم در آ‌سایش باشند. صبح فردای شبی که برای آخرین بار از سازمان زندان‌ها به خانه برگشتند، مادرم نقل می‌کنند وقتی ایشان از خواب بلند شدند، گفتند "تا حالا در عمرم، چه قبل و چه بعد از انقلاب خوابی به این راحتی نکرده بودم" یک مسئولیت سنگین از روی دوش‌شان برداشته شده بود.

کارهای یدی را خیلی دوست داشتند. بسیاری از روزها، شهرداری کوچه را جارو نمی‌کرد. همسایه‌ها به یاد دارند که ایشان جارو را برمی‌داشت و تا سر کوچه، همه جا را جارو می‌زد و یا مثلاً درخت‌های کوچه نیاز به هرس داشتند. ایشان معطل نمی‌ماند که شهرداری بیاید یا نیاید و خودشان دست به کار می‌شدند. در خانه هم خیلی کار می‌کردند. همه کارهای نجاری خانه را انجام می‌دادند و گاهی هم برای فروش اقلامی را می‌ساختند. دوست داشتند از نظر اقتصادی روی پای خودشان بایستند.

در وصیت‌نامه‌شان خطاب به ما نوشته اند که "به جای کمک گرفتن از دیگران، شما به دیگران کمک کنید. هرگز دست‌تان را به طرف کسی دراز نکنید، بلکه دست دیگران را بگیرید. این طور نباشد که بگویید من چه مشکلات بزرگی دارم، بلکه همیشه بگویید من خدای بزرگی دارم"، اینها چیزهایی بودند که خودشان هم به آنها عمل می‌کردند.

از بچگی به ما یاد دادند که کارهای بازار را انجام بدهیم و در خرید و فروش روسری‌هایی که ایشان می‌دوختند، شرکت داشتیم تا برای امرار معاش، فشاری به برادرهای ایشان نیاید. می‌خواستند که ما خودمان کار کنیم، خودمان پول دربیاوریم و جنس‌ها را برای مغازه‌های ایشان و برادران‌شان آماده کنیم و این باعث می‌شد که زندگی به راحتی بچرخد و مشکلات مالی نداشته باشیم. ایشان حتی یک روز هم در زندگی تحمیل بر دیگران نبودند.

بعضی‌ها دل‌شان می خواست لاجوردی ترور شود

دکتر سید حسین لاجوردی همچنین می گوید: یادم هست در یک مهمانی که در حدود یک ماه قبل از شهادت پدر رفته بودیم، یکی از مسئولین کشوری به من گفت "به همین زودی‌ها پدرت را می‌زنند. شما را به خدا نگذارید به بازار برود". به پدر گفتم و ایشان خندیدند و گفتند "پس دیگر نباید کار کنم و باید زندگی‌ام از جای دیگری تأمین شود، چون می‌خواهند مرا بکشند. خب بکشند. مگر چه می‌شود؟" دیدگاه‌شان به مرگ این طور بود. همیشه حس می‌کردم که مردن در نظر ایشان خیلی راحت است. هیچ گونه ترسی نداشتند.

در سال 60 محافظ‌ها دنبال‌شان می‌آمدند که همراه ایشان بروند اوین، ولی ایشان‌ خیلی‌ وقت‌ها خودشان با تاکسی می‌رفتند. آشناها هم می‌آمدند و می‌نشستند و صحبت می‌کردند و همان انس گذشته را با ایشان داشتند. آنجا کانون عاطفه و محبت شده بود، درست مثل وقتی که ایشان مسئول انجمن اسلامی‌دادگستری بود. آقای فاضل که از مسئولین دادگستری بودند، به مغازه ایشان می‌آمدند و معمولاً رایزنی‌ها در آنجا صورت می‌گرفت. فکر می‌کنم این رفتار ایشان، هم برای خانواده و هم برای دیگران پیام روشنی داشت و آن هم اینکه نباید به دنیا و مقام دلبستگی داشت.

از طرفی هم ایشان می‌دانستند که بودن‌شان برای خیلی‌ها سخت است و چندان بدشان نیاید که اتفاقی روی بدهد. انشاءالله این تصور من اشتباه است، ولی در بعضی از افراد حالت‌هایی دال بر این رضایت را مشاهده می‌کردم، وگرنه با گذاشتن یک محافظ برای ایشان، قضایا خیلی فرق می‌کرد. هر وقت این جور فکرها به ذهن من و افراد خانواده ام می‌رسد، فوراً به این فکر می‌کنیم که بعد از آقا امام زمان(عج)، یک کسی بالای سر این نظام و بالای سر ماست که در صداقت و پاکی اندیشه و رفتارش کوچک‌ترین شبهه‌ای نیست و همین فکر، ما را آرام می‌کند.

ما مطمئن هستیم که یک غفلت‌های عمدی و چشم بستن‌های ارادی به روی حفاظت از شهید لاجوردی بوده، ولی چون رهبرمان بسیار آدم پاکی است و ارزش آن را دارد که هزاران نفر امثال ما، جان‌مان را در راه ارزش‌هایی که معتقد او و ماست، فدا کنیم، همین فکر اسباب آ‌رامش است. در مجموع، هم برای ایشان و هم برای شهید صیاد شیرازی می‌شد پیش بینی‌های حفاظتی کرد.

اگر در بولتن اطلاعات و امنیت کشور آمده که گروهی برای ترور لاجوردی وارد مملکت شده‌، حتماً مشخص است که این ترور در همین یکی دو هفته صورت می‌گیرد و طبیعی است که می‌شد با امکاناتی احتمال خطر را کاهش داد. تهدیدهایی که ایشان می‌شد، مسبوق به سابقه بود، چون ایشان از جوانی درگیر مبارزات بودند و زندگی‌شان به نوعی، اطلاعات امنیتی بود. در یک ماه آخر از ایشان در بازار، شناسایی‌‌های مختلفی انجام شده بود. خودشان می‌گفتند که یک بار یک کسی عکس مرا آورده بود و دنبال من می‌گشت و خودم به او گفتم که من هستم.

گفته بودند از دور تیراندازی کن

وی در مورد نحوه ترور شهید لاجوردی می گوید: تروریست ها عکس‌های جدیدشان را هم داشتند. تیمی‌که مأمور ترور ایشان شده بود، شش ماه در بازار بغداد کار کرده بود. کسی که ایشان را ترور کرده بود، می‌گفت "اگر مرا با چشم بسته دم در مسجد شاه پیاده می‌کردند، آن قدر تمرین کرده بودم که می‌توانستم چشم بسته مغازه ایشان را پیدا کنم."

منافقین چون قبل از انقلاب با شهید لاجوردی در یک زندان بودند و ایشان را خیلی خوب می‌شناختند، به ضارب گفته بودند که "این آدم، قوی و تنومند است و اگر به او نزدیک شوی، تو را می‌پیچاند. از دور تیراندازی کن" واقعاً هم همین‌طور بود. ما هر وقت با ایشان کشتی می‌گرفتیم، مغلوب می‌شدیم. با اینکه مفاصل‌شان زیر شکنجه‌ها صدمه خورده بود، ولی من و اخوی که با ایشان مچ می‌انداختیم، حریف‌شان نمی‌شدیم. خیلی قوی بودند. ورزش را خیلی دوست داشتند و زیاد پیاده‌روی می‌کردند. به هر صورت ایشان شش ماه بود که به بازار می‌‌رفتند و در این فاصله هم منافقین، آن تیم را دقیقاً تمرین داده و به ایران فرستاده بودند.

در اطراف خانه هم رفت و آمدهای مشکوکی بود. ما خودمان شاهد این قضیه بودیم که مسئولین بالاتر را در جریان می‌گذاشتند که سر کوچه رفته‌ام و دو موتورسوار مشکوک منتظر من بودند و لذا برگشتم. مدتی موضوع ربودن ایشان مطرح بود. به قدری اینها نسبت به آقای لاجوردی کینه داشتند که فردای روز تدفین که به قطعه 72 تن رفتیم، دیدیم سرایدار آنجا می‌گوید اینها آمده‌اند و به من یک رقم خیلی درشتی پیشنهاد کرده‌اند که دزدگیرها را قطع کنم که نبش قبر کنند و جنازه را ببرند.

ببینید اوج کینه و حقارت تا چه حد است. یادم هست که فقط در دادگاه ضارب را دیدم. یک جوان کم سن و سال بود و بسیار از این کاری که کرده بود، متأثر بود. واقعاً توبه کرده بود. به او وعده وعیدهای زیادی داده و در اردوگاه هم بلاهای زیادی سرش آورده بودند که گفتن‌شان صحیح نیست و همه اینها در اعترافات او در پرونده‌اش هست. حتی به او گفته بودند تو خیلی مقامت بالاست که به بعضی از توفیق‌ها دست پیدا کرده‌ای و خلاصه از نظر شخصیتی او را کاملاً تسخیر کرده بودند.

او نوجوانی بود که هیچ چیز نمی‌دانست. وقتی در زندان کتاب‌هایی را به او دادند و صحبت‌های ما را می‌شنید، واقعاً متأثر شده بود. وقتی هم که می‌خواستند اعدامش کنند، واقعاً روز خوشی برای ما نبود؛ ولی مسئله این بود که او دو نفر دیگر را هم کشته بود و خانواده‌های دیگر گذشت نکرده بودند. برای ما روز خوبی نبود، چون یک خانواده دیگر هم عزادار می‌شد و صدمه می‌خورد. به او گفتم "اگر واقعاً قلباً توبه کرده باشی، خداوند از تو می‌گذرد، همان طور که اگر آقای لاجوردی خودشان هم بودند، شک ندارم که از تو می‌گذشتند، چون ایشان در مورد کسی که با اخلاص توبه کند، حتماً شفاعت می‌کنند"، پدر این روحیه را داشتند و ما بارها این را دیده بودیم.

انتقام و سر به مهر ماندن اسرار

مهندس سید محمد لاجوردی فرزند شهید لاجوردی درباره روزهای آخر حیات شهید لاجوردی می گوید: موتور سیکلت‌هایی در کوچه رفت و آمد داشت و کشیک می‌داد و پدرم به آقای فرهمند که سر کوچه ما منزل داشتند و مشرف به کوچه ما بود، زنگ می‌زدند و وضعیت را جویا می‌شدند یا تلفن‌های مشکوک مختلفی که به خانه‌مان می‌شد. گاهی هم ایشان هنوز پا از خانه بیرون نگذاشته، برمی‌گشتند، چون مشاهده می‌کردند که از طرف منافقین کمین شده.

ایشان روز یکشنبه اول شهریور 77 شهید شدند. روز جمعه قبل از آن که ما با ایشان بودیم،‌ به ما در خانواده گفتند بیایید عکس آخر را بگیریم. ما قبلاً هیچ وقت از ایشان چنین تعابیری را نشنیده بودیم. این اولین و آخرین باری بود که ما چنین تعبیری را از ایشان شنیدیم و الان ما این عکس آخر را داریم.

حتی روز یکشنبه صبح که داشتند از منزل خارج می‌شدند، وصیت‌نامه‌شان را از دِراوِر درآورند و مجموعه‌ای از کاغذهایشان را پاره کردند، بعضی از اصلاحات را انجام دادند و بسیاری از کارهایی را کردند که انسان موقعی که می‌خواهد به یک مسافرت طولانی برود، انجام می‌دهد. انگار داشتند آماده می‌شدند و بعد خانه را ترک کردند. من شب قبل از شهادت ایشان به دیدنشان رفتم. ساعت 11 شب بود و ایشان در زیرزمین مشغول کار بودند. یک الهام عجیب باطنی هم بر من مستولی شده بود و توی بحر ایشان رفته بودم. منزل ما از حاج آقا فاصله داشت و من به‌رغم میل خودم، ناچار شدم پس از اندکی از ایشان خداحافظی کنم و بروم.

وقتی خبر شهادت را دریافت کردم، در شرایط بسیار بدی قرار داشتم. یکی از دوستانم که الان هم با هم ارتباط داریم، به من تلفن زد و گفت "محمد! توی بازار چه خبر است؟ می‌گویند در اطراف مغازه پدرت تیراندازی شده است." من ناگهان تکان خوردم و شروع کردم به تماس گرفتن با بازار، ولی از آن طرف کسی جواب نمی‌داد. بالاخره بعد از تلاش‌های بسار توانستم با پسرعمه‌ام که در آن حوالی حضور داشت، تماس بگیرم و فهمیدم جداً خبرهایی هست.

در میانه راه به من گفتند که پدرم زخمی شده‌اند و بهتر است که بروم بیمارستان سینا. وقتی به آنجا رسیدم، کشوهای سردخانه را که بیرون کشیدند، پیکر ایشان را دیدیم که از ناحیه سر و چشم راست گلوله خورده و فرق‌شان شکافته شده بود. پیکرشان کاملاً غرق به خون شده بود. از این منظره فوق‌العاده متأثر شدم و روزهای متوالی تحت تأثیر آن منظره بودم.

به من گفتند که ایشان زخمی است و ناگهان در بیمارستان،‌ مرا با چنین منظره‌ای روبرو کردند که اثر فوق‌العاده عمیقی روی من گذاشت. درست است که ایشان از لحاظ فیزیکی خیلی در کنار ما نبودند، اما مظلومیت‌شان واقعاً روی من تأثیر عجیبی داشت. من یک ساله بودم که ایشان مبارزات سیاسی‌شان را آغاز کردند و ما دوستان ایشان را می‌شناختیم و ارادتی را که ایشان نسبت به آنها ابراز می‌کردند اما یک‌باره مواجه شدیم با سیلی از نامهربانی‌ها،‌ و به بهت و حیرت و بی عملی در مقابل جو منحرف حاکم ناجوانمرد که سوار خرمراد هوس ترکتازی می کردند آن هم بعد از این همه سال و امتحان پس دادن‌ها و وضعیت عجیبی که ایشان پیدا کردند، واقعاً دل همه ما را به درد می‌آورد و من عمیقاً از این ناسپاسی‌ سنگینی که در حق‌شان شد، رنج می‌بردم.

اما بی انصافی است اگر به یاد نیاوریم و قدران نباشیم درایت و هوشمندی رهبری در تمام این دوران سخت میانی را که امام و یاران اصل و سابقه دارش را زیر خاکی می‌خواست یا حداکثر در موزه ها و در این موضوع خاص پیام رسای ایشان به مناسبت شهادت این سرباز نظام.

شهادت لاجوردی حاصل توطئه جمعی بود

حقیقت قضیه این است که ما باید برگردیم به وضعیت اطلاعاتی کشور در آن دوره و آن جریانی که در وزارت اطلاعات اتفاق افتاد و ماجرای سعید امامی و امثال آن. من اعتقاد دارم که یک کودتای اطلاعاتی سنگین اتفاق افتاد و دقیقاً این را در دادگاهی که منافقین را محاکمه می‌کردند،‌ ابراز کردم. گفتم در اینجا منافق نیست که باید محاکمه شود، بلکه کسان دیگری باید بیایند و در جایگاه متهم بنشینند و پاسخگو باشند، به این عبارت که شاهد بودیم این دو نفری که در عراق با انواع اسلحه از قبیله کلت و امثال آنها آموزش دیده بودند، یک نوبت دیگر هم به این طرف مرز آمده و عملیاتی را علیه نیروهای ارتش اجرا کرده و به سلامت به پایگاه‌های خودشان برگشته بودند و این بار دوم بود که به این طرف اروند می آمدند.

من موضوع را از طریق شرکتی که در آن کار می‌کردم و ارتباطی که با شرکت نفت و حراست شرکت نفت در آبادان داشت، پیگیری کردم. این منافق موقع برگشت به عراق، از شدت خستگی در آبادان، زیر درختی چرت می‌زد که مأمور حراست شرکت نفت او را دستگیر کرد و به تهران برگرداند.

من با مسئول حراست آنجا صحبت کردم. او به مناسبت رابطه‌ای که با مسئولین عالی‌رتبه شرکت وابسته به سازمان ما داشت، به شرکت ما آمد و من با او صحبت و از کم و کیف جریان اطلاعات بیشتری پیدا کردم و به استناد همین مستندات، به اعتقاد خودم نسبت به شهادت حاج آقا مبنی بر اینکه همه اینها حاصل یک توطئه از پیش طرح شده بود، یقین بیشتری پیدا کردم، چون مقارن همان ایام ما شاهد از میان برداشته شدن سردار شهید، صیاد شیرازی هم بودیم و در مورد ایشان، هیچ اثری از ضارب به جا نماند.

وجه مشترک این دو نفر این بود که یکی در لباس نظامی و دیگری در کسوت امنیتی، مبارزه سنگین و قاطعانه ای را علیه منافقین اداره کرده بودند. در عملیات مرصاد، نقش اصلی را برای سردار شهید صیاد شیرازی قائل هستیم و برای حاج آقا، این شهید امنیتی نظام، در سال‌های قبل و بعد از انقلاب، مبارزه علیه منافقین را سرنوشت ساز می دانیم.

به نظر من، این یک همدستی بین جریان‌های مختلفی بود که دنبال انتقام از ایشان و سر به مهر شدن بسیاری از اسرار امنیتی برای همیشه بودند. هم بخش‌هایی از نقش آفرینان سیاسی وقت، هم سازمان منافقین انقلاب و هم البته آن جریان ناسالم که هنوز هم عقاید خودشان را دنبال می‌کنند، با مشارکت علیه نظام دست به تحصن زدند و به عنوان مسئولین نظام و در موضع نمایندگی مجلس، بسیار تلاش کردند نظام را ساقط کنند.

آنها به رغم سمت و پست و مسئولیتی که در نظام داشتند، تبدیل به اپوزیسیون نظام شدند. اینها با همفکری یکدیگر، توطئه سنگینی را علیه نظام چیده بودند که بحمدالله دست‌شان رو شد، هر چند ایادی و عمله و اکره زیادی را هم برای خودشان فراهم کرده بودند، خیانت‌های سنگینی را مرتکب شدند و هنوز هم دارند همان هدف ها را دنبال می‌کنند. گرچه دیگر دست‌شان از بسیاری دستاویزها کوتاه است اما غریق دنبال هر دست آویزی است.

 
محمودیه!
+ نوشته شده در پنجشنبه سوم شهریور 1390 ساعت 18:50 شماره پست: 857

 

شعر نیست اما بخوانید و به دل نگیرید!

محمودیه!

هفته دولت بر فرزند راستین روح الله، برافشاننده نورالله، تعبیرکننده رویای سازندگی، سردار عزت و بالندگی، کبیرتر از هر امیری و باهوش تر از هر چه داریوش و کوروش و بوش و سروش و گوگوش، هم او که دلش بی باک است و دستش پاک، نابودگر هر خس و خاشاک، غم خوار بی ادعای مردم، که نه به رُم باج داد و نه به قم، سرِسبزش آماده برای دار، کلامش کوبنده استکبار، شب و روزش فقط کار است و کار، کسی در مرامش ندیده شعار، آهنگرزاده ای کاوه نشان، دولتش کارخانه است نه دکّان، فریاد نهفته حلقوم انقلاب، افشاگر سوداگران سراب، ارمغانش شوکت و عزت و خدمت، دشمن کام جویی در لوای مصلحت، احمدالدوله و محمودالملّه، مبارک باد.

به کوری چشم حسود، دود کنید اسپند و عود، برای سلامتی محمود، صد صلوات و درود.

ای که دست مدعیان کرده ای برملا، اعوذ بالله من الکرب و البلا.

 
ظهور بسیار نزدیک است!
+ نوشته شده در پنجشنبه سوم شهریور 1390 ساعت 0:53 شماره پست: 856

این مطلب را در شماره دوم نشریه خم منتشر کردم:

ظهور بسیار نزدیک است!

نه برادر من!  شما را به خدا زود قضاوت نکنید. ما دنبال دردسر نمی گردیم! یکی می گفت: اگر بگویی امام زمان (عج) نمی آید گیر می دهند؛ اگر بگویی حضرت به زودی می آید، باز هم . . .

البته حرف او کاملاً درست نیست! چرا؟ به خاطر این که خیرالامور اوسطها.

مثالی بزنم خدمتتان؛ یک مدت وقتی می خواستند رزمنده یا شهید را به مردم معرفی کنند تصویری نشان می دادند از برادر علیه السلامی که کل زندگی اش بچه مثبت بوده. نگاهش که می کردی انگار همین الان از آسمان به زمین افتاده. موقع عملیات، به هیچ وجه نمی ترسید، پدر عراقی ها را در می آورد و اصلاً شکست در مرامش راه نداشت. نیروی مؤثری هم اگر شهید می شد رو به فرمانده اش می کرد و داد می زد: حاجی! سیدتو کشتن!

الان زمانه عوض شده. کسی از همه شهیدتر! است که لات تر و گردن کلفت تر باشد. به این می گویند پروژه سوزوکی سازی از شهدا! نمی خواهم مثال هایش را برایتان ردیف کنم. بگذریم.

ببین عزیز دل برادر ! محض رضای خدا چه اشکالی دارد حرفی بزنیم که نه از این طرفش بیفتیم و نه از آن طرف. راستش دلم می خواهد از واژه افراط و تفریط استفاده کنم اما فکر می کنم کمی کلیشه ای می شود.

شما بگوئید اگر امام زمان روحی له الفدا فردا بیاید یا یک ماه دیگر، باید فرقی به حال ما داشته باشد؟ آیا ما در نظام تربیتی دین خود این گونه بار نیامده ایم که به خدا اعتماد کرده و برای مقدّرات او آماده باشیم؟

همه بزرگان از دست رفته ما آرزو داشتند در رکاب حضرت باشند؛ حالا که عمرشان کفاف نداد تا ظهور را درک کنند چیزی از مقام و منزلتشان کم می شود؟ بگذارید طور دیگری سوالم را طرح کنم. فرض کنید به شما خبری غیبی برسد - حالا از چه کانالی به خودتان مربوط است!- که در زمان حیات خود توفیق زیارت حضرت را نخواهید داشت. آن وقت آیا در تکالیف دینی شما تغییری حاصل خواهد شد؟ رکعات نمازتان کمتر یا بیشتر می شود؟ .  . .

قرار شد سرمقاله ها را کوتاه بنویسیم. همه آن چه را که می خواستم بگویم در این خاطره کوتاه و شنیدنی خلاصه می کنم؛ خاطره ای که نشان می دهد کسی که خود را حتی در زمان غیبت در محضر حجت حق ببیند خودش را مانند کسی می داند که در حضور حضرت دلدار توفیق ارادتی پیدا کرده است. نمی دانم این جا جایش هست یا نه اما دلم می خواهد این جمله پیرمرادمان را تکرار کنم که تکلیف ما را سیدالشهدا مشخص کرده است.

در خاطره ای از شهید نوجوان مهدی نجف زاده می خوانیم :

« چهارده پانزده سال بیشتر نداشت . جبهه که آمد بیشتر مواقع دست راستش را روی سینه می گذاشت . طوری که انگار داشت به کسی ادای احترام می کرد . علتش را نمی گفت ؛ حتی به من که برادر بزرگترش بودم . اما این اواخر گویا نظرش عوض شده بود ! آخرین باری بود که همدیگر را دیدیم . لا به لای صحبت هایش گفت : روزی که به جبهه آمدم تازه خودم را شناختم . چیزهایی که این جا دیدم و می بینم فکر می کنم هیچ جای دنیا پیدا نشود . من همیشه احساس می کنم " آقا " پیش رویم است . به همین جهت دست راستم را برای احترام روی سینه دارم . دست چپم را نذر حضرت عباس کردم و تا پای رفتن دارم در جبهه می مانم . . .

شنیدم موقع عملیات ، مردانه جنگید . ناگهان گلوله توپی آمد و کنارش منفجر شد . بعد از دو سال جنازه اش را آوردند . با دیدن جنازه اش شگفت زده شدم . دست راست مهدی روی سینه اش بود . دست چپ و دو پایش هم قطع شده بود . »1

1-      ذبیح الله ذبیحی . قمقمه های خالی . ص11 انتشارات نماشون

 

استخر مختلط آقایان و خانم ها در قم!
+ نوشته شده در سه شنبه یکم شهریور 1390 ساعت 3:35 شماره پست: 855

 

البته ما هم معتقدیم این بنر٬ یک سوتی تبلیغاتی است. اما بهتر بود بیشتر توجه می شد تا نیازی به اصلاح یا جمع آوری آن نباشد.

عکس از محسن علیجانزاده

 
  • سیدحمید مشتاقی نیا