پسری با کفش های کتانی!
سیدحمید مشتاقی نیا | جمعه, ۸ شهریور ۱۳۹۸، ۱۰:۰۱ ق.ظ
دفعه آخری که آمد، کفش کتانی اش توی ذوق می زد. راستش، دیگر اصلاً شبیه کفش نبود.
پدر خواست برایش کفشی نو بخرد، نگذاشت. میگفت: ولش کن بابا! این پا خیلی عمر کنه یه ماه دیگه. برای یه ماه که دیگه کفش عوض نمیکنن ...!
پدر اخمی کرد و چیزی نگفت. روز آخر موقع خداحافظی در گوش پدر، حرفی زد و رفت.
یکی دو روز بعد پرسیدم: محمدعلی چی گفت؟
پدر آهی کشید: گفت پدر جان! این بار که بر میگردم، دیگر نه سر دارم و نه پیکر، توکلت به خدا.
عرق سردی روی پیشانیام نشست. درست یک ماه بعد، ما را برای شناسایی بدن برادرم، خواستند. یک کیسه نایلونی نشانمان دادند و دیگر هیچ... نه سری و نه پیکری. کمی از استخوان پایش باقی بود. فقط یک نشانی برای شناسایی اش داشتیم، همان کفش کتانی پاره که دیگر توی ذوقمان نمی زد.
راوی: خواهر طلبه شهید محمدعلی صادقی، قائمشهر