اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۶ ارديبهشت ۰۳، ۱۸:۳۹ - علیرضا محمدی
    چه جالب

پایی که در مسجد جاماند!

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۰۳ ب.ظ

چند سالی از پیروزی انقلاب می گذشت؛ اما حقیقت آن بود که مسجد هنوز در محله ما از غربت بیرون نیامده بود. فرهنگ زمان طاغوت هنوز در بین بسیاری از اهالی دیده می شد. آنها البته این فرهنگ و باور غلط را به فرزندان خود نیز انتقال می دادند.

تصور خیلی ها این بود که مسجد تنها برای زمان مرگ و میر افراد کارآیی دارد و غیر از این ضرورتی ندارد که سر و کارمان به مسجد بیفتد. عده ای هم گمان می کردند نماز خواندن در مسجد مخصوص پیرمردها و پیرزن هاست و جوان ها و نوجوان ها جایی در مسجد ندارند. آنها حتی مسیرشان هم به مسجد نیفتاده بود که ببینند بر خلاف تصورشان همه طیف و همه سنین می توانند در مسجد جایگاهی داشته باشند.

حسن، صورتی بشّاش و دوست داشتنی داشت. چهره باصفایش از او نوجوانی ساخته بود که در بین هم سن و سال هایش دارای محبوبیت بود. حسن با خنده و شوخی هایش با بچه های محل ارتباط برقرار می کرد و توی دلشان جایی را به خودش اختصاص می داد. پدر حسن برایش یک موتور گازی آبی رنگ دست دوم خریده بود. وقتی حسن با موتورش توی محل ویراژ می داد بچه ها دوست داشتند ترک آن سوار شده و دوری بزنند و صفایی بکنند.

حسن سلیقه و زیرکی خاصی را در این باره نشان می داد. او عصرها نزدیک اذان، با موتور می آمد داخل محل، بچه ها با هیاهو صدایش می کردند و دورش جمع می شدند. او با ناز و کرشمه و منّت، بالاخره یکی شان را پشت موتورش سواری می کرد و بقیه هم دنبالش می دویدند. او چرخی در محل می زد و سپس مسیر مسجد را پیش می گرفت.

بچه ها بی آن که به طور مستقیم متوجه چیزی بشوند، ناگهان خودشان را دور و بر حیاط و شبستان مسجد می دیدند و چشمشان به مردم به خصوص نوجوان های هم سن و سالشان می افتاد که در حال وضو گرفتن و آماده شدن برای نماز بودند.

حسن هم از بچه ها خداحافظی می کرد، موتورش را گوشه ای می بست و خودش را به صفوف نماز می رساند. از بین بچه هایی که همراهش دویده بودند عده ای از روی کنجکاوی نگاهی به داخل مسجد می انداختند. به مرور رفت و آمد به مسجد برای آنها عادی می شد و احساس غربت و فاصله داشتن با مسجد از آنها دور می گشت. بعضی ها داخل مسجد می نشستند تا نفسی چاق کنند، یا آبی به دست و رویشان بزنند.

رفت و آمدها که به مسجد عادی شد و آن احساس به یادگار مانده عصر جاهلیت طاغوت که از دلشان بیرون رفت به مرور پاتوق بچه های محل شد همان مسجدی که با آن احساس غریبی کرده و حضور در آن را مخصوص پیرمردها و پیرزن ها و یا در ایام عزا می دانستند. پای بچه ها که به مسجد باز شد رغبتشان برای حضور در نماز هم تقویت شد و مدتی بعد آنها هم به جمع نمازگزاران پیوستند. حسن بعدها در عملیات خیبر در جزیره مجنون شهید شد؛ اما بچه هایی که ترک موتور گازی آبی رنگش سوار می شدند امروز مردانی بزرگ و با ایمان هستند که نمی توانند از مسجد و نماز جماعت دل بکنند.

بر اساس خاطره ای از شهید حسن مهدی پور، نسل نیکان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">