اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات
  • ۶ ارديبهشت ۰۳، ۱۸:۳۹ - علیرضا محمدی
    چه جالب

شهید میلاد لرزان

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۳ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۰۷ ق.ظ

تولد: تربت جام- 11/5/1368

شهادت: تربت جام- شام غریبان حسینی بر اثر پرتاب نارنجک توسط وهابیون خبیث در میان عزاداران- 18/10/1387

مزار: بهشت نبی تربت جام

 

=بچه هایم که به دنیا می آمدند از تربت جام می بردمشان مشهد؛ پابوسی امام رضا. میلاد هم که به دنیا آمد همین طور. مریضی های جور واجوری گرفت ولی همه اش را به سلامت پشت سر گذاشت. بیمه امام هشتم بود...

=آرام بود و سر به زیر. هیچ وقت نشد شکایتش را پیش من بیاورند. آزارش به کسی نمی رسید؛ چه توی مدرسه چه توی محله و چه در میان بچه های فامیل.

 مدرسه اش  که سر می زدم معلم ها همه راضی بودند هم از اخلاقش هم از درس خواندنش.

=معدل درسی بچه ها که از حد نصابی بالاتر می شد از طرف اداره ای که در آن شاغل هستم مبلغی به عنوان هدیه می دادند. یکسال معدل میلاد، بیست و پنج صدم کمتر از حد نصاب شد. حیفم آمد رفتم و با مدیرشان صحبت کردم. ارفاقی کردند و توانستم مبلغ هدیه را برایش بگیرم. وقتی فهمید،گفت: «این پول اشکال داره، حق من نیست.» همه‌اش را صرف کارهای خیر کرده بود.

=با هم می رفتیم حرم امام رضا. درب ورودی صحن می زد زیر گریه. حال عجیبی داشت. می رفت یک گوشه برای خودش. طاقت نمی آوردم. وقتی با این حال می دیدمش دلم ریش می شد. دیگر با میلاد، حرم نرفتم. شهید که شد، راز گریه کردن‌هایش را فهمیدم.

=کنکور که داد دانشگاه حکمت رضوی مشهد قبول شد. به مراد دلش رسید و همسایه امام رضا شد.

 

=توی این سالهای دانشجویی در مشهد، خادم افتخاری امامزادگان یاسر و ناصر از نوادگان موسی بن جعفر (ع) شده بود. روزهای تعطیلش را می رفته آنجا.

بعد شهادتش فهمیدیم...

=یک روز که از مشهد آمد، خواستم لباس هایش را بیاندازم توی ماشین لباسشویی. داشتم جیب شلوارش را خالی می کردم که هفت هشت تا فال حافظ پیدا کردم. اهل فال خریدن نبود. همین تعجبم را بیشتر کرد. وقتی سوال کردم، با اکراه گفت: «جلوی دانشگاهمون یه پسر معلول فال می فروشه. برای اینکه کمکش کرده باشم ازش فال می خرم.» نخواسته بود عزت نفس فال فروش را خدشه دار کند. فال می خریده و به این بهانه پولی می داده به طرف.

=یکی از شبها دیر وقت به خانه آمد. با عجله رفت توی اتاقش، قرآن را برداشت و شروع کرد به خواندن. بعدها فهمیدم هر شب، یک جزء قرآن می خوانده. عجله اش برای این بود که این جزءخوانی مداوم باشد و حتی یک شب عقب نیافتد.

 =رفته بود اردوی راهیان نور. وقتی برگشت، سوغات، خاک شلمچه را آورده بود. گفتیم: «این چه جور سوغاتیه؟ چرا خاک آوردی؟» گفت: «شما نمی دونین چه قدر این خاک با ارزشه. بهترین سوغاته.»

 

=عکس‌های شهدای محل را قاب گرفته و گذاشته بود گوشه‌ اتاقش. می‌گفتم: «مادرجون، این عکسا رو ببر مسجد. شهدا حرمت دارن، اینجوری بهشون بی احترامی می‌شه.» می‌گفت: «باشه.» آخر هم نبرد!

شهید که شد عکس خودش را قاطی همان عکس ها بردند مسجد.

 

=آراسته بود و شیک پوش. از مشهد که راه می افتاد به سمت تربت جام، تماس می گرفت و می گفت: «لطفاً لباسم رو اتو کنید.» همیشه عطر می زد.

 

=وقتی از دانشگاه می آمد خانه، نیمه های شب صدای سوز و گدازش، گریه هایش، قرآن خواندن های دل‌‌نشینش، خواب را از چشمانمان می برد. نمازهایش عجیب بود. دستنوشته ای بعد شهادتش گواه ادعایمان است. نوشته: «امروز حال خیلی خوشی داشتم، نماز را با[توجه به] تمام معانی خواندم...»

همین نمازهایش بود اگر به جایی رسید، اگر شهید شد...

 

=از راه که می رسید دست پدرش را می بوسید و پیشانی مرا. می گفت: «پیشونی مادر رو که ببوسی جات توی بهشته.»

 =دانشگاه که بود با اینکه حتی یکی روزه قضا هم نداشت، چهل روز توی اوج گرما روزه می گرفت. ما که نمی‌فهمیدیم. یک موقع می دیدی آمده خانه. برایش قرمه سبزی می گذاشتم. خیلی دوست داشت. نزدیک ناهار که می شد از خانه می رفت بیرون، بعد از ناهار می آمد. می گفتم: «مادر غذا نخوردی؟» می گفت: «باشه برای شام.» شب که می شد تازه می فهمیدیم روزه بوده...

 

=ماه رمضان که می شد، هر سی شب را مسجد محله افطاری می داد. مردم  می آمدند و برای اطعام در مسجد ثبت نام می کردند. از اول تا آخر پذیرایی را کمک می کرد ولی یک دانه خرما نمی خورد. می آمد خانه افطار می کرد. می گفت: «شاید کسی باشه که به این افطاری نیاز داشته باشه.»

 

=یک روز بعد نماز صبح گفت: «بابا گوشیت رو بده با هم دعای عهد بخونیم. آخه می گن هر کی چهل صبح این دعا رو بخونه سرباز پای رکاب امام زمان می شه. تازه اگه توی عصر ظهور زنده نباشه، رجعت می کنه.» گفتم: «خیلی خوب تو که اینقدر قشنگ بلدی منو نصیحت کنی اصلاً خودت می خونی؟»  جواب داد: «بله این سومین چهل روزیه که دارم می خونم...»

 

=نزدیک محرم قفسه های کفشداری مسجد محل را با آب و کف شسته بود. بعد هم برایشان شماره گذاشته بود. دهه اول محرم، کفشدار روضه امام حسین شد. می گفتیم: «تو که توی مسجد همه کاره ای، حداقل برو جلوی در مجلس وایسا.» می‌گفت: «نه، اگه خدا قبول کنه جفت کردن کفشای عزاداری امام حسین(ع) ثوابش بیشتره.»

= 48 ساعت پیش از شهادتش، معتکف حرم امام رضا شده بود. به گواهی دوستانش حالات عجیبی داشته، راز و نیازهای پر سوز و گداز، بدون خستگی. ظهر عاشورا هم توی مشهد بوده و بعد از آن آمده سمت تربت جام. مادرش می گوید از آمدنش تا پرکشیدنش یک ساعت طول نکشید. چقدر روحانی شده بود و خواستنی. با صورتِ سرخِ گل انداخته و عطری که برایم نا آشنا بود. ای کاش می بوسیدمش.

=رفت برای شام غریبان حسینی. با دسته‌های عزاداری که از سمت مسجد امام صادق به طرف منازل شهدا در حرکت بود. توی هیاهوی عزاداری، یک موتور سوار، نارنجکی را میان عزاداران انداخت. میلاد، وقتی متوجه شد، همه را توی همان فرصت کوتاه دور کرد و خودش شد کانون ترکش و زخم ناشی از نارنجک...

=به دنیا آمدنش اول محرم بود و رفتنش دهم محرم؛ شام عاشورا. حالا توی تربت جام، میلاد لرزان را با عاشورا می شناسند. شهید عاشورایی...

 

=بعد شهادتش اسباب و وسایلش را از مشهد، جمع کردیم و آوردیم. بین آن همه خرت و پرت، خیلی اتفاقی، لای یکی از کتاب های درسی اش را باز کردیم. صفحه اول کتاب این دو بیت شعر را نوشته بود:

یادتان باشد لباس مشکی ام را تا کنید         گوشه ای از قبر من این جامه را هم جا کنید

کاش من در شام عاشورا[1] بمیرم تا شما          خرجی ام را نذر خرج ظهر عاشورا کنید

چهلمش با چهلم امام حسین یکی شد و خرج عزایش خرج عزای حسین فاطمه. خرج عزای عاشورا...

چهار ماه از شهادتش گذشته بود که این دستنوشته پیدا شد...

 

=شهادت میلاد، تولد دوباره‌ای به شهر داد و دلهای خواب و غفلت زده را لرزاند. خاصیت خونی که در راه سیدالشهداء ریخته شود همین است. خونی که عالم را تکان داد؛ ثارالله...

 


[1] اصل مصراع این است: کاش من در شام تاسوعا بمیرم تا شما... که به نظر می رسد شهید بزرگوار تعمداً از کلمه عاشورا به جای تاسوعا استفاده کرده است

به کوشش مهدی قربانی

  • سیدحمید مشتاقی نیا

اشک آتش

عاشورا

فرهنگ شهادت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">