اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات

وعده دیدار نزدیک است ...

سیدحمید مشتاقی نیا | پنجشنبه, ۲۰ تیر ۱۳۹۲، ۰۳:۳۲ ق.ظ


من و جاسم، سال­ها در اهواز دوست و همسایه بودیم. او از فرماندهان تیپ والعادیات بود. تازه قطعنامه پذیرفته شده بود. با هم نشسته بودیم و فیلمی از برادر شهیدش را نگاه می­کردیم. جاسم با حسرت رو کرد به من و گفت: سید! قطعنامه امضا شد و در باغ شهادت را بستند...

 گفتم: حاجی! تو مرد شهادت باش یقین بدان هیچ عاشقی معشوقش را رها نمی­کند.

فردای آن روز جمعه بود و سالروز شهادت امام محمد باقر علیه السلام. باهم به محل کار رفتیم که خبر دادند عراقی­ها تک گسترده­ای را آغاز کرده­اند.

 به سرعت سوار ماشین شدیم و به جلو رفتیم تا اوضاع را بررسی کنیم. از یکی دو دژبانی که گذشتیم خودمان را نزدیک نیروهای دشمن دیدیم. گلوله­های تانک به اطرافمان اصابت می­کرد. کنترل ماشین از دست جاسم خارج شد و خودروی ما واژگون گردید. صدای جاسم را شنیدم. به شدت از او خون می­رفت. کاری از دست من ساخته نبود. باید از عراقی­ها کمک می­گرفتم. داد و فریاد راه انداختم. کسی نیامد. فهمیدم به خاطر اسلحه­ای است که در دستم قرار دارد. اسلحه را انداختم و دوباره کمک خواستم. چند نفر از عراقی­ها جلو آمدند و با  کمک آن­ها توانستم جاسم را از داخل ماشین بیرون بکشم.

خون زیادی از جاسم رفته بود. حاضر نبودم به هیچ قیمتی او را از دست بدهم. از افسر عراقی خواستم تا ما را زودتر به عقب منتقل کند. درخواستم را پذیرفت. دستان ما را بستند و مرا همراه جاسم پشت یک نیسان گذاشتند. جاسم احساس سرما و تشنگی می­کرد. پتویی را که عراقی­ها داده بودند با دندان رویش کشیدم. از او خواستم به حضرت زهرا­ سلام الله علیها توسل کند تا آرام شود.

 با دهان قمقمه را به طرف صورتش بردم؛ اما تکان­های ماشین، اجازه نمی­داد آب را به کامش برسانم. تقلّاهای او هم فایده­ای نداشت. گفت: تشنه­ام. شرمنده شدم. آب دهانم را جمع کردم و از او خواستم دهانش را باز کند. با حرص و ولع، همان بزاق را در حلقومش فروبرد.

تند و تند صحبت می­کردم تا روحیه­اش را تقویت کنم. یک ساعتی گذشت تا به مقر عراقی­ها رسیدیم. دیدم خون بدنش تمام شده و نفس­های آخرش را می­کشد. نگاه آخرش بود به چشمانم خیره شد و گفت: سید! حلالم کن.

چشمانش را برای همیشه بست.

 داد و فریاد راه انداختم. دکتر عراقی آمد و گفت کارش تمام شده است. عراقی­ها می­خواستند او را مثل بقیه اجساد، داخل گودالی بیندازند. از آن­ها اجازه خواستم تا برای جاسم گودالی جداگانه بکنم و او را دفن کنم.

 توان کندن زمین را نداشتم؛ اما نمی­خواستم جلوی عراقی­ها کم بیاورم. بالاخره یکی از سربازهای عراقی به  کمکم آمد. قبر که آماده شد جاسم را داخل پتو پیچیدم.

 به کمک سه سرباز عراقی، او را حدود صد متر بر دوش گرفتیم. من آهسته لااله الا الله می­گفتم و آن­ها تکرار می­کردند. موقع خاکسپاری­اش بی­قراری می­کردم. برای آخرین بار بوسیدمش و فریاد زدم: الهام! زهرا! دیگر پدرتان را نمی­بینید.... 

 یاد حرف­های روز گذشته­اش افتادم. او از ته دل آرزوی شهادت داشت.    سال 81 پیکر مطهر شهید جاسم محرابیان توسط بچه­های تفحض شناسایی شد و به خاک وطن بازگشت.

راوی: برادر موسوی/ قم

  • سیدحمید مشتاقی نیا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">