مرا عهدی است با جانان ...
مهدی اهل استان فارس بود و دیپلم کشاورزی داشت. در سنین کودکی از نعمت بزرگ مادر محروم شد. او جوانیاش را وقف مبارزه با رژیم شاه نمود. صبح روز دوازده بهمن سال پنجاه و هفت، غسل شهادت کرد و آرزو داشت در استقبال از امام قربانی شود و به شهادت برسد. آن روز قسمتش چنین نبود.
با آغاز جنگ تحمیلی به جبهههای نبرد شتافت. پدرش محمد رضا کریمی در جبهه به شهادت رسید. مهدی معتقد بود که باید به تکلیفش عمل کند و راه پدر را ادامه دهد. سال 64 توفیق سفر به خانه خدا نصیبش شد. هر جا که توانست برای شهادت دعا کرد و از همراهانش میخواست تا همین آرزو را برایش از خدا طلب نمایند.
اردیبهشت سال 65 بود که خودش را موقع وضع حمل همسرش رساند. در راهروی بیمارستان نشسته بود و قرآن میخواند. رسید به آیه « یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیة مرضیّة ». همین وقت خبر آوردند خدا دو دختر به او عطا کرده است، اسمشان را گذاشت راضیه و مرضیه.
یک روز داشتیم در باغ قدم میزدیم که گفت: تولد دخترها نشانه شهادت من است. تصور میکنم آنگونه که من از خدا راضی هستم او نیز از من راضی است. روز دیگر در باغ نشسته بود و اشک میریخت. علت را پرسیدم. گفت: به روزی فکر میکنم که امام در بین ما نباشد، دعا کنید من چنین روزی را نبینم و بدون امام زنده نباشم. وقتی شهدای عملیات کربلای 4 و 5 را آوردند خودش را از جبهه رساند به روستا و اجازه نداد کسی را کنار مزار پدر شهیدش به خاک بسپارند. میگفت: اینجا جای من است.
بهمن سال 65 بود و درگیریهای کربلای 5 در شلمچه همچنان ادامه داشت. آن روز نماز صبح را که خواند به دوستانش گفت: من امروز شهید میشوم مثل حاجیها سرش را تراشید. خودش را معطر کرد و از همرزمانش حلالیت طلبید . نماز ظهر را که خواند یکی به شوخی گفت: امروز هم گذشت و تو شهید نشدی! نگاهی به آسمان کرد و جواب داد: حضرت اباعبدالله در بعد از ظهر عاشورا به شهادت رسید، ان شاءالله من هم شیعۀ ایشان هستم.
سه نفر از تیربارچیها به شهادت رسیده بودند. فرمانده، داوطلب میخواست، مهدی خودش را به سنگر تیربار رساند.
دوستش میگفت: وقتی او را در سنگر تیربار دیدم تنم لرزید. او متوجه شد و صدایم کرد. از من خواست برای آن که ترسم بریزد، سر به شانهاش بگذارم. او قرآن میخواند و با آرامش با تیربار شلیک میکرد. دلم آرام شده بود. ناگهان همه جا تیره و تار شد. برای دقایقی چیزی نفهمیدم. من زخمی شده بودم. مرا سوار آمبولانس کردند. چشمم به پیکر شهیدی افتاد که رویش پارچهای انداخته بودند. پوتینهایش را شناختم، مهدی بود. پارچه را کنار زدم تا برای آخرین بار صورتش را ببوسم. دیدم گلوله آر.پی.چی سر و گردن و قسمتی از سینهاش را از بین برده است.
روز شهادت مهدی روز 12 بهمن بود، همان روزی که هشت سال پیش آرزو داشت در خیر مقدم امامش جان به جان آفرین تقدیم کند .
راوی : بلقیس کریمی سیمکانی ( خواهر شهید ) مقیم قم
- ۹۲/۰۴/۱۹