ثبت است بر جریده عالم دوام ما
حسن میان خواهرهایش تک واقع شده بود. زیبا بود، نوجوان بود، شاد بود و خوش رو. پدر و مادر و خواهرها قربان صدقه اش می رفتند. پشت لبش سبز نشده بود که عزم جبهه کرد. پدر همه عشقی که به پسر داشت را پای علی اکبر حسین ریخت و حسنش را به خط مقدم فرستاد.
جنازه حسن که آمد، قامت چارشانه پدر خم نشد و اگر سوختنی بود این شمع درونش بود که به آرامی ذوب می شد؛ مبادا که لبخندی به لب کریه دشمن راه پیدا کند. خودش هم مجالی به دست می آورد راهی جبهه می شد و گاه به زور جراحت و گازهای شیمیایی به خانه بازمی گشت.
همسرش نیز مشق صبوری را در مکتب زینب آموخته بود. سال ها بعد، مادر به دیدار تنها پسرش شتافت و مرد اما باز هم شانه هایش خم نشد.
دخترها را که سر و سامان داد کارش شده بود رفتن به زیارت. یک روز کربلا، یک روز مشهد، ... صبحی سرد ناگهان در جوار کریمه اهل بیت چشمت را به جمال خود روشن می ساخت...
آرامشش کوه را به کرنش وا می داشت. کافی بود چند لحظه کنارش بنشینی حتی در صف اول نمازجمعه که ساکت و خاموش به خطبه ها گوش می داد. همان چند لحظه برای روزها آرامش و یقین قلبت کافی بود.
آخرین سفرش هم کربلا بود. دو سه روز بعد از بازگشت، حالش تغییر کرد و...
حاج حسین گرجی پدر شهید حسن گرجی هم میهمان شهدا شد. انّا انشاءالله بهم لاحقون. شادی روحش صلوات.
- ۹۲/۰۳/۲۸