اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات

آرشیو بهمن88 اشک آتش

سیدحمید مشتاقی نیا | دوشنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۸۸، ۰۹:۵۲ ق.ظ


 
پیشواز راهیان نور (5)
+ نوشته شده در جمعه سی ام بهمن 1388 ساعت 22:40 شماره پست: 360

 

دوستانی که برای سفر به مناطق عملیاتی جنوب دنبال مکان و سرویس دهی مناسب ، بی منت و آبرومندانه هستند می توانند برای اقامت در آبادان و خرمشهر با این شماره تماس بگیرند : 09169316349 آقا پیمان دریس

برای تهیه بسته های فرهنگی مفید ، سازنده و ماندگار مرتبط با حال و هوای کاروان های راهیان نور هم به شما توصیه می کنم با شماره زیر ارتباط برقرار نمائید :

09191476595-------02517839373 موسسه روایت سیره شهدا

 
پیشواز راهیان نور (4)
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و ششم بهمن 1388 ساعت 19:53 شماره پست: 359

 

یک سوزن به خود !!

 

مسافرت را دوست داری مگر نه ؟! آدم ها دوست دارند برای تنوع هم که شده چند روزی را از محیط پیرامون خود فاصله بگیرند . ما ایرانی ها یا می رویم زیارت یا سیاحت . بعضی ها هم با یک تیر دو نشان می زنند !

راستی اتوبوس های مسافرتی مشهد را دیده ای ؟ زن و مرد و پیر و جوان ، این همه راه ، خود را به زحمت می اندازند تا سلامی به ساحت مولای عشق عرضه کنند . حواست اگر به ساعت نماز باشد به خصوص دم صبح ، با دست می توانی بشماری چند نفر از اتوبوس پیاده می شوند . از خودت پرسیده ای چرا ؟! یعنی بعضی ها به همین راحتی فرق واجب و مستحب را فراموش می کنند ؟ یادشان می رود زیارت ، مستحب است و نماز ، واجب ؟ نمی خواهم وارد مثال های دیگر بشوم و بحث را طولانی کنم . واژه " معرفت " را زیاد شنیده ایم . مثلاً می گویند کسی که فلان کار را با معرفت انجام دهد فلان قدر ارزش دارد . معرفت یعنی شناخت . حداقلی ترین معنا برای این تعبیر ، چنین است که به طور مثال عابری ناشناس را در خیابان می بینی و سلام می کنی . رد می شوی ، در حالی که شرط ادب را به جا آورده ای . حالا فرض کن بدانی آن رهگذری که نمی شناختی اش فلان شخصیت معروف هنری و سیاسی و . . . است .  سلامت فرق می کند مگر نه ؟ احوال پرسی هم می کنی . اصلاً دوست داری برای چند لحظه هم که شده به صورتش خیره شوی ، او هم تو را نگاه کند و چند کلمه ای مهمانت کند . توی جیب هایت می گردی ببینی کاغذ و خودکاری هست تا امضایی از او به یادگار بگیری . آن تکه کاغذ را تا آخر عمر نگه می داری و به چند نسلت پز می دهی که بعله ما هم با فلانی سلام و علیکی کرده ایم .

این سلام دوم دیگر با آن اولی فرق داشت ؛ این طور نیست ؟ سلامی که با شناخت باشد این گونه است .

دیده ای بعضی ها سر نماز چه حالی دارند ؟ فکر کرده ای چرا ؟ فرق آنها با ما درچیست ؟ برای اهل بیت ، سینه زنی کرده ای ؛ اما شنیده ای عباس مجازی ، گاهی وسط سینه زنی از حال می رفت ؟ برای کوچ آخرت چه قدر آماده ای ؟ حتماً کسی به شما گفته است ابوعمار از شهادتش خبر داشت و با خونسردی به خانواده اش توصیه می کرد از فردای شهادتش باید چه بکنند؟ نام محمد صادق ملاآقایی را شنیده ای لابد ! چهار فرزندش را به خدا سپرد . موقع اعزام تأکید کرد یادتان نرود پهلوی من خال دارد ! چند روز قبل از عملیات ، سر و رویش را اصلاح کرد ، خوش تیپ که شد بار سفر بست و چون سر نداشت از نشانی که داده بود شناسایی اش کردند . شهید گلگون آمده بود برای وداع . می خندید ومی گفت این آخرین بار است که می روم ، حلالم کنید . مهدی نجف زاده ، سن و سالی نداشت . دست راستش را روی سینه می گذاشت . احساس می کرد همیشه در محضر امام عصر (عج ) است . موقع انفجار ، دست و پایش قطع شد به جز همان دستی که به احترام مولا روی سینه اش چسبیده بود . حاج رحیم بردبار ، شربت را که پخش کرد گفت : بچه ها ! این شربت شهادت من است . چند دقیقه ای طول نکشید که حرفش تصدیق شد . شهید مهرزادی توی چادر نشسته بود . چند ساعتی هنوز به والفجر هشت باقی مانده بود . همسرش که زنگ زد با تمام دل تنگی هایش حاضر نشد به طرف تلفن برود . می گفت نمی خواهم تعلقم به دنیا دوباره برقرار شود . آمده بود که برود . محمد مصطفی پور چهارده سال و هفت ماه داشت . به جای بازی و تفریح بلند شد آمد جبهه . قبل از عملیات ، روی جیب پیراهنش با خطی خوش نوشت : آن قدر غمت به جان پذیریم حسین   تا قبر تو را بغل بگیریم حسین . خدا حاجتش را برآورده کرد . دوست داشت تیر به همان جایی بخورد که خورد و سینه و پهلویش یادگار یازهرایی والفجر هشت را به ارمغان آورد . علی اصغر فرقانی ، از فرودگاه مهرآباد برگشت . تحصیل خارج از کشور را رها کرد . به دنیا پشت پا زد . می گفت به من کاری را بسپارید که از همه دشوار تر است . او فقط یک روز متأهل بود . فردای عقدش رفت و دیگر باز نگشت . شهید میرزاده هنوز نوجوان بود . بار آخر که برگشت سرش را روی زانوی مادر گذاشت . می خواست مادر در حسرت نوازشش نماند . شهید روح الهی نزدیکش نشسته بود که جان می داد . می گفت تو چرا آقا را نمی بینی ؟ داشت سلام می داد که . . . .

بچه های راهیان نور ! آیا راهی وادی نور هستیم ؟ اگر آنهایی که عازم خراسانند معرفت رضوی داشته باشند نماز صبحشان قضا خواهد شد ؟ بسیجی هستیم . نماز می خوانیم . چهره هایمان گاهی شبیه شهداست . ته دلمان چه می گذرد ؟ شهدا را چه قدر می شناسیم ؟ دقت کنید گفتم " شناخت " یعنی همان معرفت . می شود همین جا رفت مزار شهدا سلامی داد و فاتحه ای خواند ، این همه راه در گرد و غبار جنوب و خطر و خستگی مسیر پس برای چه ؟ دلمان می گوید آن جا خبرهایی است . قرار است از آن جا سوغاتی بیاوریم . مواظب باشیم دست خالی برنگردیم . نوروز شده . باید فطرتمان روزی نو را آغاز کند . باید نوروزمان با دیروزمان تفاوت داشته باشد . حواسمان باشد جایی قدم می گذاریم که حاج حسین بصیر بدون وضو گام برنمی داشت . حاج حسین به یاد شهدا گاه پابرهنه روی خاک جبهه راه می رفت . حاج حسین ، جوش کار برق بود . جانشین لشکر بود . پیش از انقلاب نبرد با ارتش سرخ شوروی را در جبهه افغان تجربه کرده بود . اگر بچه های قدیمی لشکر 25 کربلا رادیدید از عرفان حاج بصیر سوال کنید و این که چگونه بر قلب ها حکومت می کرد . مبادا این فرصت را از دست بدهید .

سرتان را درد نیاورم . سید علی اکبر شجاعیان وقتی در رشته پزشکی قبول شد ، به کسانی که با ذوق زدگی به او تبریک می گفتند ، این طور جواب می داد که هر وقت در دانشگاه امام حسین علیه السلام قبول شدم به من تبریک بگوئید . این فرمانده رشید گردان یارسول ، جمله معروفی در وصیت نامه اش دارد :  "شمایی که بستر نرم و غذای گرم و لذت زودگذر دنیای فانی را انتخاب کرده اید ، شما مرده اید ! مرده ای متحرک . این جسمتان است که حرکت می کند و غذا می خورد و می خوابد . شما مرده اید ! برای همین است که گوش دلتان حق را نمی شنود و . . . مردم ! نکند در خواب خوش باشید و وقتی که در قبر تنگ و تاریک نهاده شدید بیدار شوید . . ."

راه نور را باید شناخت . باید شهیدگونه شد ؛ آن گونه که پیرجماران وعده داد : خدا می داند راه و رسم شهادت کور شدنی نیست و علمدار انقلاب ، سرود : امروز زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست .

جمله راهبردی سید شهیدان اهل قلم را که از یاد نبرده ایم : " چه جنگ باشد و چه نباشد ؛ راه من و تو از کربلا می گذرد . . ." این هم نسخه امروزمان . این راه ، به شفافی آرمان شهید ، روشن و تابنده است .

پس : هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله . نائب الزیاره دوستان باشید . التماس دعا

 

پیشواز راهیان نور (3)

+ نوشته شده در دوشنبه بیست و ششم بهمن 1388 ساعت 19:36 شماره پست: 358

 

 

 

 

 

 

 

 

شیدایی ، جای پای باران !

 

این شب جمعه ، سالگرد ارتحال علمدار روایتگری مرحوم حاج عبدالله ضابط است . در نکوداشت ایشان به همت بر و بچه های مخلص معاونت فرهنگی موسسه روایت سیره شهدا ، کتابی با عنوان " شیدایی " منتشر گردیده است . این کتاب مجموعه ای از خاطرات زندگانی این خادم عرصه ایثار و شهادت است که بازنویسی آن بر عهده حقیر بوده است . با آن که تا به حال نزدیک به بیست اثر منتشر کرده ام اما حس و حال من نسبت به این کتاب مانند کسی را می ماند که برای نخستین بار اثری را به چاپ رسانده است . البته کتاب کوچکی را نیز با عنوان " متولد چهل و یک " مجموعه ای کوتاه از خاطرات ابراهیم رستمی درباره شخصیت آن مرحوم نگاشته ام که انشالله به زودی منتشر خواهد شد . هر چند معتقدم این اثر از نظر کمیت ٬ نگارش و محتوا به هیچ وجه قابل قیاس با کتاب شیدایی نیست .

" جای پای باران " نام فلاش کارتی است که مجموعه ای از خاطرات مقام معظم رهبری را در ارتباط با دفاع مقدس در برگرفته است . این اثر که با استقبال بی نظیری مواجه گردیده نیز با همت همین دوستان و محض ریا ! با همین قلم منتشر شده است .

با شناختی که من از این دوستان دارم چنان چه مسئولین محترم نهادهای بودجه خور دفاع مقدس نصف حمایت های خود از برخی موسسات کم خاصیت مقیم مرکز را به این مجموعه معطوف می نمودند بی شک امروز شاهد محصولاتی متعدد و ماندگارتر در این عرصه می بودیم . علاقمندان به تهیه این آثار می توانند به سایت نیمه جان مطاف عشق مراجعه نمایند :

http://mataf.ir/

 
پیشواز راهیان نور (2)
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و ششم بهمن 1388 ساعت 18:22 شماره پست: 357

 

آستان آسمان

 

آمده بود ورامین دیداری تازه کند . دم غروب پاشد . گفت : برویم امامزاده جعفر ، زیارت . تک تک مزار شهدا را ایستاد و فاتحه خواند . خیلی هایشان را از نزدیک می شناخت ؛ برادرش اصغر ، دوستان بسیجی اش و . . .

 کارش تمام شد رفت پایین مزار شهدا ایستاد . با پایش چند بار به نقطه ای از زمین کوبید و گفت : این جا چه جای خوبی است ! منظورش را متوجه نشدم . به آرامی گفت : خوش به حال کسی که پایین پای این شهدا قرار می گیرد !

 یک هفته بعد درست در همان نقطه ، آرام گرفت .

خاطراتی زیبا و خواندنی از فرمانده عملیات نیروی هوایی تیمسار شهید مصطفی اردستانی بر اساس کتاب اعجوبه قرن بازنویسی کرده ام که به صورت فلاش کارت در اختیار کاروان های راهیان نور قرار خواهد گرفت . این خاطرات را می توانید در ادامه مطلب بخوانید .


 

 

بیل و آسمان !

رئیس اداره آبیاری ورامین مرا می شناخت . یک بار گفت : آن همکار شما که رنو دارد و عقب آن همیشه بیل دسته کوتاه می گذارد ، گاهی برای گرفتن آب زراعتی این جا می آید . خیلی متواضع است . حیف که نمی دانم مسئولیتش چیست .

می دانستم مصطفی دوست ندارد در پیشبرد کارهای اداری از موقعیتش استفاده کند . به آقای رئیس نگفتم تیمسار اردستانی ، معاون عملیات نیروی هوایی ارتش ، کشاورزی می کند و بیل زدن در مزرعه را چقدر دوست دارد .

آرامش در جهاد

تکیه کلامش بود : من مال شما نیستم ؛ خودم را وقف اسلام و قرآن کرده ام و . . .

می دانستم هربار که به مأموریت می رود و سینه آسمان را می شکافد ، بازگشتش با خداست . هر بار مرا دلداری می داد : ناراحت نباش ! امام زمان با ماست .

دام شیطان !

حرکت های مشکوکی صورت گرفته بود . احساس کردیم منافقین نقشه ربودن مصطفی را در ایام حج دارند . مصطفی خودش هم حواسش را جمع کرده بود و با زیرکی ، دسیسه آنها را خنثی می نمود . به نیروهای امنیتی عربستان امیدی نبود . خودمان دست به کار شدیم و همه جا مراقبش بودیم . فهمید و مخالفت کرد . گفت : من لایق این کار نیستم . راضی نیستم کسی خودش را به خاطر من زحمت بیندازد .

ولی ما ارزش فرماندهانی مانند تیمسار اردستانی را به خوبی می دانستیم .

سفره خدا

خیلی از روزهای معمولی سال ، وقتی چیزی برای خوردن تعارف می کردم ، تازه می فهمیدم باز هم روزه است . روزه گرفتن را دوست می داشت . نمی گفت برایش سحری درست کنم . چند لقمه نان و پنیر کفایتش می کرد .

نان ، سبزی ، فرمانده !

دم افطار بود ، در زدند . سرباز با نان سنگک تازه و سبزی ، پشت در ایستاده بود . عطر نان ، فضا را آکنده کرده بود .

مصطفی سرخ شد . سعی می کرد عصبانیتش را کنترل می کرد .

می گفت : چه طور ناراحت نباشم ؟ سربازی که خودش روزه است چرا باید برای من توی صف بایستد . او آمده برای دفاع از دین و کشورش یا سبزی خریدن برای من؟! فردا که به اداره بروم به آقایان خواهم گفت دیگر چنین کاری را تکرار نکنند !

هم دم مولا

یک بار که با او همراه شدند ، دوست داشتند همیشه همراهش باشند . شب جمعه بود . سوار ماشین که شده بودند گفته بود : امشب ، شب ناله های علی است . کتابچه ای را درآورد و با سوز دل ، کمیل خواند .

محبت و بزرگواری هایش بماند . افتخار ارتش بود .

یک نکته از هزاران

فرقی نمی کرد ، با دوستان بود یا در جمع خانواده و فامیل ؛ محفل را گرم می کرد . کمتر کسی از مصطفی حرف های دنیایی شنیده . با این که زیاد صحبت نمی کرد ؛ اما حرف های سنجیده و نکته های اخلاقی اش هنوز در ذهن ها باقی مانده است .

صف دیدار !

فرماندهی پایگاه شکاری ، آن هم در زمان جنگ ، دردسرهای خاص خودش را دارد . به خصوص برای کسی که این همه به کشورش عشق داشته باشد . پیدا کردنش کمی دشوار شده بود . از این پایگاه به آن ستاد ، جلسه پشت جلسه ، پرواز و عملیات و . . . یک جا بود که هر صبح می شد به راحتی ملاقاتش کرد ؛ وقتی بعد از نماز دوچرخه را پا می زد و خودش را به نانوایی می رساند و مانند نیک نیروی عادی داخل صف می ایستاد .

سرصبحی آن قدر صمیمی برخورد می کرد که خیلی ها برای تقویت روحیه هم که شده ، خودشان را هر صبح به نانوایی می رساندند .

بود و نبود ما !

آقا ، خبر سقوط هواپیما و شهادت فرماندهان نیروی هوایی را که شنید ، خیلی متأثر شد . یکی یکی اسم ها را می گفتیم و ایشان با اندوه به نقطه ای خیره می شد . نام تیمسار اردستانی را که بردند ، آقا تحملش را از دست داد . دستمالی درآورد ، روی دیدگانش گذاشت و دقایقی اشک ریخت . سپس فرمود : با بودن اردستانی در عملیات ، قلب من آرام بود . او عنصری خدایی و شهیدی زنده بود . . . .

دو راهی سخت !

فرمانده پایگاه بود . ترجیح داده بود در خانه ای محقر زندگی کند . معاون عملیات نیروی هوایی که شد ، به اصرار کلید خانه ای بزرگ را به او دادند . همسرش را برداشت و برد آن جا را نشان داد .گفت : از امروز این ویلا برای ماست . امروز می توانیم وسایلمان را بیاوریم . اگر به زرق و برق دنیا اهمیت می دهی ، بیائیم این جا زندگی کنیم . اگر دنیا و آخرت را می خواهی ، خانه کوچک خودمان بس می کند .

همسرش هم مثل خودش فکر می کرد .

عدالت . . . آری !

هفت هشت دستگاه تلویزیون آورده بودند برای فرماندهان . یکی هم سهم مصطفی بود که معاون عملیات نیروی هوایی را به عهده داشت . این تقسیم بندی را قبول نداشت . دستور داد تحقیق کنند بین نیروها چه کسانی تلویزیون ندارند . بین آنها قرعه کشی کرد .

دستت را ببینم !

سرش شلوغ بود نتوانست عروسی شرکت کند . آمده بود ورامین . پدر داماد پیدایش کرده بود . گله کرد که چون کشاورز است تیمسار تحویلشان نگرفته . دلخوری اش را که دید گفت : دستت را بده ببینم ! زود خم شد و آن را بوسید . گفت : این دست های پینه زده را پیامبر بوسه زده . پیرمرد فقط عذر خواهی می کرد .

تاوان عشق !

فرماندهی با این درجه که نباید این همه عملیات برود . پرواز در قلب دشمن ، هر لحظه اش خطر است . پدر و مادرت هم که تازه داغ شهادت برادرت را دیده اند . . . .توی گوشش نمی رفت .

رادیو عراق ، از زبان صدام اعلام کرده بود : هرکس زنده یا سربریده مصطفی اردستانی را بیاورد فلان قدر جایزه دارد .

می خندید . می گفت : صدام هنوز مرا نشناخته . نمی داند با کی طرف است !

آستان آسمان

آمده بود ورامین دیداری تازه کند . دم غروب پاشد . گفت : برویم امامزاده جعفر ، زیارت . تک تک مزار شهدا را ایستاد و فاتحه خواند . خیلی هایشان را از نزدیک می شناخت ؛ برادرش اصغر ، دوستان بسیجی اش و . . .

 کارش تمام شد رفت پایین مزار شهدا ایستاد . با پایش چند بار به نقطه ای از زمین کوبید و گفت : این جا چه جای خوبی است ! منظورش را متوجه نشدم . به آرامی گفت : خوش به حال کسی که پایین پای این شهدا قرار می گیرد !

 یک هفته بعد درست در همان نقطه ، آرام گرفت .

نقطه اتّکا

تازه فهمیده بودم لیدر دسته پروازی بودن چه مسئولیت مشکلی است . همه چیز داشت خراب می شد . دست وپایم را گم کرده بودم . مصطفی با خونسردی مرا راهنمایی کرد تا اوضاع رو به راه شد و عملیات به نتیجه رسید .

شرمنده شده بودم . گزارش مأموریت را که می داد ، از رهبری خوب و قدرتمندانه ! من سخن گفت . گزارش که تمام شد ، دست گذاشت روی شانه ام و با مهربانی گفت : همیشه به خدا توکل کن .

شیرینی پیروزی

عملیات هوایی بود ؛ اما برای این که شناختش کامل شود گاهی زمینی می رفت تا منطقه را خوب وارسی کند . بعد از انجام عملیات و انهدام هدف ، داد می زد و تکبیر می گفت . موقع بازگشت ، کلاهش را در می آورد ، می گذاشت روی زانوهایش ، زمزمه می کرد و با دست به سینه می زد . برای خودش حس و حالی داشت .

هم پای رعد

پا به پای خلبان ها پرواز می کرد . می گفتیم : فرماندهی با درجه و مسئولیت شما نباید این قدر خطر کند . مملکت به امثال شما . . . .

حرفش همین بود : فرمانده که نباید پشت میز بنشیند و دستور بدهد . من باید جلودار باشم .

 

 



عبرت ماندگار

ایام حج بود . به کوه اُحُد که رسید ، در نقطعه ای بلند ایستاد و همراهانش را دور هم جمع کرد . ماجرای عبرت آموز این نبرد تاریخی را کامل بیان داشت و بعد توصیه کرد :

. . . امروز باید در اُحُد زمان ، بیدارتر از گذشته بود . نباید جبهه های فرهنگی ، سیاسی ، نظامی و . . . خالی بماند  تا در جهان امروز انشالله راهی برای نفوذ دشمنان در کمین نشسته فراهم نباشد . . . .

 

مبارزه بی امان

بالا رفتن از کوهی که غار حرا در آن است کار ساده ای نیست ؛ آن هم در گرمای تابستان حجاز . خستگی یک طرف ؛ اما تشنگی امانمان را بریده بود . نوشابه هایی که از قبل تهیه کرده بودیم را آماده کردیم . جرعه های آن عطش سنگینی که بر دلمان چنگ زده بود را برطرف می کرد . مصطفی ، عرق صورتش را پاک کرد . معلوم بود حسابی تشنه شده است . نوشابه را که به دست گرفت ، کمی ورانداز کرد و با بی اعتنایی آن را کنار گذاشت .

با آن تشنگی شدید حاضر نبود نوشابه ای را بخورد که سازنده آن از شرکت های حامی دشمنان اسلام بوده است .

 

نیِِّتش این نبود !

پرسنل نیروی هوایی ارتش به دیدار رهبر معظم انقلاب رفته بودند . او جزو فرماندهان رده بالا بود و معاونت نیرو را برعهده داشت . هر چه در تلویزیون گشتیم نتوانستیم تصویرش را پیدا کنیم . انگار مخفی شده بود ! وقتی پرسیدیم گفت :

من برای زیارت آقا رفته بودم نه برای مطرح شدن .

 

یک نکته از هزاران

توصیه ای به فرزندش داشت که خودش بیشتر به آن عمل می کرد :

در انجام هر کاری اگر اخلاص داشته باشید حتی اگر به ظاهر به نتیجه نرسید برنده خواهید بود چون با خدا معامله کرده اید ؛ اما اگر نیّت دیگری داشته باشید ضرر خواهید کرد . . . .

 

برای دنیا . . . نه!

آشپز پایگاه سر راه آمده بود جلویش را گرفت و شروع کرد به داد و هوار که چرا تعاونی مسکن دارد برای خلبان ها شهرک می سازد و به فکر ما نیست . من چه باید بکنم و . . .

با خونسردی جواب داد : این که ناراحتی ندارد ! آشپز دوباره شروع کرد : یعنی چه ؟ مشکل ما چه می شود شما فقط بلد ید حرف بزنید و . . . ؟

فردا صبح اول وقت ترتیبی داد تا زمینی که سهم خودش بود به آن آشپز منتقل شود ؛ بی هیچ مزد و منّتی .

 

از عمق جان

-حاج آقا ! تا ماشین حرکت نکرده باید زود بارها را تحویل بدهیم .

-من که خریدی نکردم . ساکم را هم خودم می آورم .

داشت دیر می شد . رفتم دنبالش . کف اتاق نشسته بود ، قرآن به دست داشت و زمزمه می کرد : خدایا ! تو را به این قرآن قسم اگر دوباره این سفر قسمتم شد از تو می خواهم کلید دار خانه ات امام خمینی باشد و نماز جماعت را این جا به او اقتدا کنیم . . .

 

مدیر ، مسئول است !

پُرسان پُرسان خودش را رسانده بود درِ خانه فرمانده پایگاه و شروع کرد به داد و بیداد . همسایه ها جمع شدند ببینند چه خبر شده . یکی با چهره ای مهربان ، مسئله را جویا شد . مرد همین طورغرولند می کرد که سیستم خنک کننده منزلش خراب شده . آن فرد گفت : فرمانده پایگاه الان منزل نیست . فردا برو پیشش مشکلت حل می شود .

درِ اتاق فرمانده پایگاه که باز شد در جا خشکش زد . همان بنده خدایی بود که قول پیگیری داده بود . برای تعمیر سیستم اقدام شده بود . مرد با شرمندگی از گفتار و کردارش معذرت خواست . مصطفی با تبسم گفت : عذر خواهی لازم نیست . فقط سعی کن موقع عصبانیت کمی برخودت مسلط باشی !

 

بر اریکه دل

برخورد فرماندهان دوره طاغوت را دیده بودم . حالا موقع معرفی به فرمانده پایگاه منتظر بودم رفتار او را بسنجم . احترام نظامی گذاشتم . آمد جلو ، دستانم را محکم فشرد و به گرمی استقبال کرد . تازه فهمیدم فرق یک فرمانده ارتش حزب الله با فرمانده غیر اسلامی چیست . مصطفی بر قلب ها حکومت می کرد .

 

غیبت مجاز !

برای شرکت در مراسم سوار اتوبوس شدیم . دوستی که کنارم نشسته بود شروع کرد به تعریف و تمجید از فرمانده مؤمن پایگاه هوایی . یکی یکی خوبی هایش را می شمرد . ناگهان کسی از صندلی پشتی با خنده گفت : آقایان ! غیبت نکنید !

خودش بود . فرمانده بزرگواری که به جای استفاده از خودروی مخصوص ، ترجیح داده بود مانند سایر نیروها سوار اتوبوس بشود .

 

دلی که دریا بود

تصادف شدیدی نبود . راننده تاکسی تا توانست سر و صدا کرد . چهره مؤمنانه مصطفی را جلوی جمع به تمسخر گرفته بود . فقط کافی بود مصطفی خودش را معرفی کند . افسر راهنمایی ، تاکسی را مقصر شناخت و مدارک راننده را در اختیار مصطفی گذاشت و گفت : ایشان باید رضایت شما را جلب کند وگرنه می توانید . . .

مصطفی راننده تاکسی را در آغوش گرفت و بوسید : من که از ایشان شکایتی ندارم .

مرد سرش را هم نمی توانست بالا بیاورد .

 

 

مردان بی ادعا

برای عرض تبریک رفتیم فرودگاه مهرآباد استقبالش . بین راه پیاده شد . می خواست برود ورامین سری به خانواده اش بزند . اصرارهای ما تأثیری نداشت . حاضر نبود از خودروی بیت المال استفاده کند .

چه کسی تصور می کرد جوان بلند قدی که با لباسی ساده به صندلی مینی بوس تکیه داده ، لحظاتی پیش چه حماسه بزرگ و عملیاتی موفق را انجام داده است ؟

 

بی تعارف !

دو سه نفر را فراری داده بودند یکی را هم دستگیر کردند . اعتراف کرده بود می خواستند اردستانی و چند نفر دیگر را ترور کنند . مافوق ها لجشان درآمده بود وقتی شنیده بودند مصطفی عده ای از افسران انقلابی را دور هم جمع کرده و بدون هیچ واهمه ای با لباس خلبانی در تظاهرات ضد شاه شرکت می کند .

 

آتش مهر !

از روستایشان تا دبیرستان سه کیلومتر را هر صبح باید پیاده می رفت . گاهی فکر می کرد از سرما دارد یخ می زند .

چند روزی بود به سه راهی پیشوا که می رسید آتشی را سر راهش می دید . برای گرم شدنش کفایت می کرد . خیلی طول کشید تا بفهمد دوستش مصطفی که خانه اش در آن حوالی است هر صبح به خاطر او آتش روشن می کند و زود از آن جا می رود .

 

خود کم بینی !

با وسواس پوتین ها را شست و شو می داد . گفتم : آقا مصطفی ! کجا رفتی پوتین هایت این قدر گلی شده ؟

سکوت کرد . داشت پوتین های عباس بابایی را می شست . می دانست او برای مأموریت های زمینی از هلی کوپتر استفاده نمی کند . این طوری می خواست در مقابل زحمات او کاری کرده باشد . مصطفایی که شب و روزش را وقف اسلام کرده بود .

 

فریاد آسمانی !

آوازه اش همه جا پیچیده بود ؛ فرماندهی که هم شجاعتش بر سر زبان ها بود هم ایمان و اعتقادش .

به پایگاه چهارم شکاری مأمور شده بودم . ظهر شده بود . دوست داشتم از نزدیک ببینمش . سراغش را گرفتم . گفتند : در محوطه است .

با تعجب گفتم : آن جا فقط یک نفر ایستاده که دارد اذان می گوید !

گفتند : پس معلوم شد اردستانی را نمی شناسی !

 

امید ناامیدان

هدف مهمی بود در اعماق خاک دشمن که حتماَ باید منهدم می شد . کار دشواری بود . چند نفر از خلبان ها پرواز کرده بودند ؛ اما هر بار با مشکلی مواجه می شدند . عکس های هوایی که بررسی شد دیگر همه ناامید شده بودند . مصطفی نقشه ها و عکس ها را موشکافانه تحلیل کرد . نشست و توسل گرفت . یاعلی گفت و رفت . عملیات برق آسای او همه را به وجد آورد . حالا دشمن ناامید شده بود .

 

آن سوی میز!

در هر درجه و پستی که بود فرقی نمی کرد . می توانست پشت میز بنشیند و دستور بدهد ؛ اما آرام و قرار نداشت . افسران درجه بالا کمتر باید پرواز کنند . با این حال سخت ترین عملیات ها را خودش انجام می داد .

تیمسار اردستانی همیشه می گفت : من وظیفه دارم پیشاپیش سایرین حرکت کنم تا از مشکلاتشان با خبر باشم .

 

برای دل رزمنده ها

دلش پیش رزمنده ها بود . برای کمک و پشتیبانی از آنها پرواز در بد ترین شرایط جوّی را با جان و دل قبول می کرد . مانورهای هوایی اش زبانزد بود . این کار از نظر امنیت پرواز توجیهی نداشت ؛ اما همین که می دانست آن پایین ، رزمنده ها با دیدن ویراژها و مانورهای عجیب و غریبش چه کیفی می کنند و روحیه می گیرند ، برایش کافی بود .

 

تکلیف ناتمام !

بعضی روزها هفت بار برای مأموریت پرواز می کرد .

عملیات هوایی در پیش بود . این بار مصطفی نمی توانست پرواز کند . راه افتاد و رفت به آشیانه هواپیماها . پای یک یک آنها ایستاد و چیزی زمزمه کرد .

می گفت : برای موفقیت شان که می توانم دعا کنم .

 

آن جا کسی هست !

آتش دشمن شدت داشت . هواپیما آسیب جدی دیده بود . باک آن کنده شده بود و . . .

هواپیما دیگر قابل کنترل نبود . از خلبان کاری بر نمی آمد . می خواست بپرد بیرون . توسلی گرفت . نام ائمه آرامش کرد .

هواپیما در کنترل بود . احساس کرد با سرعت کم در ارتفاع پایین به طرف پایگاه در حرکت است .

یک موتور هواپیما کار می کرد . شکافی نیم متری در زیر هواپیما به چشم می خورد . حال و هوایش عوض شده بود . لطف ائمه را که دید شیدایی تر شده بود .

 

 

من ، نه منم !

معاونت عملیات نیروی هوایی ارتش را بر عهده داشت . با مردم بودن را دوست داشت بی آن که کسی او را بشناسد . زندگی اش را وقف اسلام و انقلاب کرده بود . شهادتش را هم می دید و برای آن هم برنامه داشت . دوست داشت طبق اعتقادش پیش برود .

 در وصیت نامه اش نوشت : خواهش می کنم اصلاً عکس مرا چاپ نکنید و برای من تبلیغ نکنید و برای محمد و آل محمد (ص) تبلیغ کنید . . . مرا بین بسیجی ها دفن کنید و همه چیز مانند آنها باشد .

 

زاهد شب ، شیر روز

اوایل جنگ بیست و چهار ساعت را باید با او می گذراندم . هفت بار در روز پرواز کرد و به دشمن یورش برد . چند تکه نان را به عنوان ناهار در کابین هواپیما تناول کرد . غروب به قرارگاه رفت تا هماهنگی کارهای فردا را انجام دهد . دوازده شب غذای مختصری خورد و خوابید . ساعت سه بامداد ، صوت دلنشین قرآنش به گوش می رسید . نماز شبش را به نماز صبح متصل کرد . بلافاصله خودش را به اتاق آماده باش خلبان ها رساند . دوستان که از راه می رسیدند او را در حال ورزش می دیدند ؛ شاد و با نشاط . کمتر کسی به پایش می رسید .

 

حبیب خدا

مهمان داشت . شام را که خورد عذر خواهی کرد و رفت . یک ساعت بعد برگشت و شروع کرد به گپ زدن . انگار نه انگار دقایقی پیش ، پروازی سخت داشته و عملیاتی مهم و پر خطر را در دل دشمن انجام داده . به مهمانانش که خیلی خوش گذشت .

 

نامش جهاد بود !

زمزمه ای بین بچه های پایگاه هوایی دزفول پیچیده بود . خبر آغاز عملیات دهان به دهان می چرخید . مصطفی به پایگاه که رسید از حالت آمادگی خلبانان تعجب کرده بود . دوستان توضیح دادند او را مانند شیری می دانند که در هر نقطه ای حاضر شود به یقین عزم شکار دارد .

 

یک یا علی !

دسته پروازی به فرماندهی اردستانی تازه از مأموریتی سخت و دشوار بازگشته بود . بچه ها خسته بودند و روحیه شان به خاطر مشکلاتی که برای دو هواپیما پیش آمده بود آسیب دیده بود . چند نفری کلافه و سرخورده شده بودند . مسئولیت مصطفی بیشتر و دشوارتر بود . انگار نه انگار خسته است . آمد وسط جمع ، با صلابت و پرانرژی داد زد کی حاضره بیاد بریم ؟!

چند دقیقه ای صحبت کرد و دوباره صدا زد : یاعلی یک داوطلب !

شور و حالی ایجاد شد . مانده بود با آن همه داوطلب چه کند ؟

 

 

 

یکی مثل همه

خودش را که با نیروهای عادی اشتباه می گرفتند . خانواده اش هم  زندگی ساده ای داشتند . فرمانده پایگاه هوایی ، تمام امکانات پایگاه را در اختیار دارد . با این حال مصطفی ترجیح می داد به جای خانه های سازمانی پنج اتاقه ، خانه ای با سه اتاق در پرت ترین نقطه پایگاه را برای سکونت انتخاب کند .

 

چیزی به نام خستگی !

فرماندهی پایگاه هوایی امیدیه ، مسئولیت مهم و طاقت فرسایی بود . مصطفی گاهی در روز چند مأموریت دشوار جنگی را بر عهده می گرفت . پرواز های روزانه که تمام می شد به جای استراحت ، تا پاسی از شب می ایستاد و پروژه های نیمه تمام پایگاه مثل ساخت نانوایی و تکمیل منازل مسکونی و . . . را مدیریت می کرد .

طعم سختی !

در تابستان گرم امیدیه ، سیستم های خنک کننده بعضی از منازل مسکونی پایگاه از کار افتاده بود . مصطفی پیگیر بود مشکلشان زودتر حل شود . در آن چند روز ، دستگاه خنک کننده منزلش را استفاده نکرد تا به عنوان یک فرمانده ، با زیردستانش وضعی مشترک داشته باشد .

 

یادم نره !

حمله به اچ3 یکی از پرافتخارترین عملیات های نیروی هوایی بود . مصطفی و چند نفر دیگر از قهرمانان این عملیات را به عنوان تشویق به دیدار امام بردند . مصطفی وقتی برگشت یکراست رفت سراغ چند نفر از مردم فقیر قاسم آباد ورامین .

پاپیچش که شدم گفت : احساس کرده بودم کسی شدم که منو پیش امام بردن . خواستم هوای نفسم بشکنه و یادم نره چه تکلیفی دارم . . .

 

تنبیه برای رشادت !

تازه خلبان شده بود که برای مانور به زنجان اعزام شد . فرماندهان ارتش شاه می خواستند جلوی ژنرال های آمریکایی گزارش کار بدهند . مصطفی اوج که گرفت ، هواپیما را با مهارت به زمین نزدیک کرد و از بالای سر آمریکایی ها رد شد . آنها شوکه شدند و خودشان را جمع و جور کردند . یکی از ژنرال ها به ظاهر او را تشویق کرد . فرود که آمد یک ماه از پرواز ممنوع شد .

جهان سومی که نباید این قدر نبوغ داشته باشد !



 

حساب ، حسابه . . . !

خبر تولد فرزندش را که شنید خواست راه بیفتد ؛ دید پول ندارد .

سه هزار تومان به او قرض دادم . کاغذی برداشت و روی آن نوشت که چقدر به من بدهکار است . داد دو نفر به عنوان شاهد امضا کردند و تحویلم داد !

هم خنده ام گرفت هم تعجب کردم .

-          آقا مصطفی ! شما فرمانده مایی . . . این حرف ها رو نداریم با هم . . . من که رسید نخواستم . . .

حق با او بود . می خواست مو به مو به احکام اسلام عمل کند .لبخندی زد و گفت :  کار دنیاست دیگه . اومدیم و زنده نموندیم . میخوام اون دنیا خیالم راحت باشه .

چه یال و کوپالی داشت !!

همیشه سر نماز می دیدمش . آمد جلو گفت : برادر کی به شما گفته از حضور تیمسار اردستانی در نماز جمعه تشکر کنین ؟ گفتم : فلانی کاغذ نوشته بود ، چه طور مگه ؟ خیلی جدی گفت : از این به بعد هر کس همچین کاغذی داد که اسم اردستانی نوشته بود توجه نکنین .

شاید حق با او بود . من که این همه چرخیدم کسی را با لباس نیروی هوایی ندیدم ؛ چه برسد به معاون عملیات نیرو با آن همه یال و کوپال و اسکورت و ... آن هم در نماز جمعه ورامین ؟!چند ماهی گذشته بود . موقع نماز مغرب و عشا ، دوستی به من گفت : این آقا رو می شناسی ؟ گفتم : نه ولی هر هفته تو نماز جمعه می بینمش .

خودش بود . سرلشکری که با لباس ساده همیشه بین مردم  بود بی آن که دوست داشته باشد حتی نامی از او برده شود .

کنج دل و نان کنجد !

خواستم کمی از محبت هایش را جبران کرده باشم . چند قرص نان بربری خوب و کنجد زده پختم و صبح اول وقت به دفترش بردم .

 مرا که دید اول فکر کرد مشکلی پیش آمده . گفت : من که صبحانه نخواستم .

نان ها را ورانداز کرد : به سربازها هم از همین نون ها میدید؟

گفتم : نه خوب ، کنجد که نه . . . کیفیتش هم یه خورده پایینه !

شرمنده شده بودم . گفت : اگه نمی شناختمت خیلی دلگیر می شدم . زود این ها رو برگردون . سعی کن از این به بعد نون سربازها رو بهتر درست کنی . . . .

از اتاق که بیرون رفتم عطر نان تازه هنوز توی راهرو پیچیده بود .

 

حتی خانواده من !

گوشی را برداشتم . همسر تیمسار بود . گفت : محمد امتحان داشته . ماشین پیدا نمی شود که برگردد . حق داشت . خانه های سازمانی بیرون شهر بود . ماشینی را فرستادم دنبالش . می دانستم تیمسار چه علاقه ای به پسرش دارد .

کُپ کردم از ترس ! خیلی عصبانی بود .

-          مگر ماشین اداره برای ایاب و ذهاب خانواده من است ؟ دفعه آخرت باشد می گذاری از بیت المال ، استفاده شخصی بشود .

 

 

 

پیشواز راهیان نور (1)

+ نوشته شده در دوشنبه بیست و ششم بهمن 1388 ساعت 18:2 شماره پست: 356

 

فرمانده و فرار ؟!

 

پاتک دشمن ، سنگین بود . آقا مهدی بی آن که بترسد سوار موتورش توی خط این طرف و آن طرف می رفت و به بچه ها سر می زد . آتش اوج گرفته بود که دیدم  غیبش زده ! از آقا مهدی بعید بود ! پرس و جو کردم . گفتند رفته عقب .

به به !! چشم ما روشن !

یک ساعت نشد که برگشت و کارش را ادامه داد . بعد از عملیات ، توی سنگرش یک شلوار خونی پیدا شد . مجروح شده بود . رفته بود زخمش را پانسمان کرده و خودش را به خط رسانده بود . انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده .

خاطراتی از زندگی سدار شهید مهدی زین الدین برگرفته از کتاب های یادگاران. روایت همسر . ستاره دنباله دار و سایت ساجد را بااندکی تصرف و ویرایش بازنویسی کرده ام که امسال در بین کاروان های راهیان نور در قالب فلاش کارت توزیع خواهد شد . بقیه خاطرات را در ادامه مطلب حتما بخوانید .


یک نیروی کمکی

 نزدیک صبح بود که تانک هایشان ، از خاکریز ما رد شدند . ده پانزده تانک رفتند سمت گردان راوندی . دیدم اسیر می گیرند . دیدم از روی بچه ها رد می شوند . مهمات نیروها تمام شده بود . بی سیم زدم عقب . حاج مهدی خودش آمده بود پشت سر ما . گفت : به خدا من هم این جا هستم . همه تا پای جان باید مقاومت کنید . از نیروی کمکی خبری نیست . باید حسین وار بجنگیم . یا می میریم ، یا دشمن را عقب می زنیم .

فرمانده مصلح !

رفته بود خط . رزمنده ای را دید که موی سر و ریشش حسابی بلند شده بود . فهمید چند ماه است مرخصی نرفته . به شوخی گفت : لابد با این سر و وضع به خانه راهت نمی دهند ! قیچی را گرفت و شروع کرد به اصلاحش . بنده خدا اولین بار بود که فرمانده لشکر را از نزدیک می دید . دست و پایش را گم کرده بود . کارش که تمام شد ، دستور داد وسایلش را جمع کند و برود مرخصی .

مهمات جسمی !

سرتاسرِ جزیره را دودِ انفجار گرفته بود . چشم چشم را نمی دید . به یک سنگر رسیدیم . جلوش پر بود از آذوقه . پرسیدیم : اینها چیه؟ گفتند : کسی نتوانسته آذوقه را به بچه ها برساند . هر کی جلو برود با تیر می زنندش . زین الدین پشت موتور ، از راه رسید . چند تا بسته آذوقه برداشت و رفت جلو . شب نشده ، دیگر چیزی باقی نمانده بود .

حتی اگر فرمانده باشی !

می خواست وارد مقرّ شود . بسیجی نوجوانی که در دژبانی بود او را نشناخت . کارت شناسایی و برگه عبور خواست . آقا مهدی گفت : ندارم . خودش را معرفی نکرد . چند بار اصرار کرد ، دید فایده ای ندارد . بسیجی نوجوان سرسختانه ایستاده بود و اجازه عبور نمی داد . گفت : اگر خود زین الدین هم بیاید بدون کارت ، راهش نمی دهم . آقا مهدی لبخندی زد و کارت شناسایی اش را درآورد . بنده خدا تا خواست عذر خواهی کند ، آقا مهدی در آغوشش گرفت ، صورتش را بوسید و به خاطر وظیفه شناسی تشویقش کرد .

هیچی نگفت !

خسته بودم .خوابم می آمدم . رفتم صدایش زدم : مرد حسابی ! نوبتت شده . پاشو بیا سر پست .

از خواب پرید . چیزی نگفت . بلند شد .

صبح بچه ها گفتند : چه کار کردی ؟! زین الدین را فرستادی نگهبانی .

بنده خدا ، شب دیر وقت رسید . دید جا نیست ، دم در سنگر خوابیده بود .

کمین خدا !

کار که سخت می شد می گفت : اگر اخلاص داشته باشید و کارهایتان برای خدا باشد ، خودش درست می کند . تعریف می کرد : در قسمتی از خط که احتمال آمدن دشمن را نمی دادیم و اصلاً نیرویی هم آن جا نداشتیم ، رفتم برای شناسایی . دیدم تلفاتی که دشمن آن جا به جا گذاشته بیشتر از جاهایی است که با تمام توان درگیر شده بودیم .  کمک خدا را آن جا با چشم دیده بودم .

فرمانده کل قوا

همه چیز برای عملیات آماده بود . معبرها باز شده بود . نیروها در محل مناسب مستقر شدند . آخر شب خوابیدیم . نزدیک سحر دیدم مهدی سر به سجده گذاشته . داشت نجوا می کرد : خدایا ! من هرچی در توانم بود ، هر چی بلد بودم و هر چی امکانات بود آماده کردم ، از این جا به بعدش با توست .

وعده ای که محقق می شود

یک سفر رفته بود لبنان شناسایی جبهه لبنان . خوب همه چیز را بررسی کرد . در سخنرانی اش دعا کرده بود : انشاءالله این آرزوی دیرینه ما که جنگ با کفار اسرائیلی است ، برآورده شود و خدا قسمتمان کند تا بتوانیم طبق وعده ای که در قرآن داده شده ، نابودشان کنیم .

 

خاکی و افلاکی


لبخند روی لب هایش خانه داشت . قیافه نمی گرفت که مثلاً فرمانده است . از بس با همه آن هایی که از این شهر و آن شهر اعزام شده بودند گرم می گرفت ؛ اراکی ها فکر می کردند اراکی است ، قمی ها فکر می کردند قمی است و . . . .

کسی برده نیست !

می گفتم : من زنم ، تخصص دارم ! می گفت : از زمانی که خودم را شناختم به کسی اجازه ندادم که جوراب و زیرپوشم را بشوید .  خودش لباس های خودش را می شست . یک جوری هم می شست که معلوم بود این کاره نیست بهش می گفتم ، می گفت : نه این مدل جبهه ای است !

تکلیف چیست ؟!

برای چند دانشگاه فرانسه ، تقاضای پذیرش فرستاده بود . مدارکش را که دیده بودند ، همه جوابشان مثبت بود . خبر رسید یکی از دوستانش که آن جا درس می خواند ، آمده ایران ، رفته بود خانه شان . دوستش گفته بود : یک بار رفتم خدمت امام ، گفتند به وجود تو در ایران بیشتر نیازه . منم برگشتم . حالا تو کجا می خوای بری ؟

مهدی ، نظر امام را که دانست ، منصرف شد . از تمام موقعیت هایش دست کشید . شد سرباز اسلام .

 

او هم دل داشت !


خرید عقدمان یک حلقه نهصد تومانی بود برای من . همین و بس . بعد از عقد ، رفیم حرم . بعدش گلزار شهدا . شب هم شام خانه ما . صبح زود مهدی برگشت جبهه . ازدواج جنگی یعنی این ! دلش آن جا بود . به این شیرینی ها دل نبسته بود .

فرماندۀ فرمانبر

حوصله ام سر رفته بود . اول به ساعتم نگاه کردم ، بعد به سرعت ماشین . گفتم : آقا مهدی ! شما که می گفتید قم تا خرم آباد را سه ساعته می روید . گفت : روز بله اما شب قانون ، هفتاد تا بیشتر را ممنوع کرده . اطاعت از قانون ، اطاعت از ولی فقیه است .

اولویت با دیگران است !

نمی گذاشت بچه ها کمبودی داشته باشند . در حد توان می دوید کار بچه های لشکر را راه بیندازد . کسی لباسش پاره نباشد ، پوتینش سالم و درست حسابی باشد و . . .

اگر جلوی سنگرش یک جفت پوتین کهنه و رنگ و رورفته بود ، می فهمیدیم آقا مهدی این جاست ، والا می رفتیم جای دیگر دنبالش می گشتیم .

جاده امن خدا

 جاده های کردستان آن قدر نا امن بود که وقتی می خواستی از شهری به شهر دیگر بروی ، مخصوصاً توی تاریکی ، باید گاز ماشین را می گرفتی ، پشت سرت را هم نگاه نمی کردی . اما زین الدین که همراهت بود ، موقع اذان ، باید می ایستادی کنار جاده تا نمازش را بخواند . اصلاً راه نداشت . بعد از شهادتش ، یکی از بچه ها خوابش را دیده بود ؛ توی مکه داشته زیارت می کرد. یک عده هم همراهش بوده اند . گفته بود : تو این جا چی کار می کنی؟! جواب داد : به خاطر نمازهای اول وقتم ، این جا هم فرمانده ام .

 

مسافر همیشگی

 چند روز قبل از شهادتش ، از سردشت می رفتیم باختران . بین حرف هایش گفت : بچه ها ! من دویست روز روزه بده کارم . تعجب کردیم . گفت : شش ساله هیچ جا ده روز نموندم که قصد روزه کنم . وقتی خبر رسید شهید شده ، توی حسینیه انگار زلزله شد . کسی نمی توانست جلوی بچه ها را بگیرد . توی سر و سینه شان می زدند . چند نفر بی حال شدند و روی دست بردندشان . آخر مراسم عزاداری ، آقای صادقی گفت : شهید ، به من سپرده بود که دویست روز روزه قضا داره . کی حاضره براش این روزه ها رو بگیره ؟ همه بلند شدند . نفری یک روز هم روزه می گرفتند ، می شد ده هزار روز .

جاده را می شناخت !

ما باید حسین‌ وار بجنگیم ؛ حسین‌ وار جنگیدن یعنی مقاومت تا آخرین لحظه ؛ حسین‌ وار جنگیدن یعنی دست از همه چیز کشیدن در زندگی ؛ ای کاش جان ها می‌داشتیم و در راه امام حسین علیه السلام فدا می‌کردیم . . .

این طور نبود این حرف ها را بزند و خودش عمل نکند . مهدی نشان داد که راه امام عشق را پیدا کرده .

عشقی که هزینه دارد!

دلش آن قدر هوایی بود که خطر کند و چند باری برای شناسایی تا کربلا برود . با خودش عهد کرده بود با کسی حرف نزند .

به نیابت از همه ایرانی های دل شکسته ، با آقا نجوا می کرد و دعا می خواند . یک بار همان طور که با بی میلی از حرم بیرون می آمد ، خورد به یکی . حواسش نبود . شروع کرد به معذرت خواهی و . . . .

مهدی ، نگاه عجیب و غریب مرد عرب را که دید فهمید چه دسته گلی به آب داده ! زود وسط جمعیت پرید و ناپدید شد .

خدا می شنود !

نجواهای مهدی با خدا شنیدنی بود . وقتی از او می خواستند دعا کند ، حرف های قشنگی می زد : بارالها ، چه در پیروزی و چه در شکست ، قلب های ما متوجه تو است . خدایا ، این قلب های شیفته خودت و شیفته حسینت و شیفته اولیا و شهدایت را از بلایا و خبائث دنیایی پاک گردان .

راه باز است !

 اولین شرط برای پاسداری از اسلام ، اعتقاد داشتن به امام حسین علیه السلام است ... در زمان غیبت کبری به کسی "منـتـظـر" گفته می شود و کسی می تواند زندگی کند که منتظر باشد ؛ منتظر شهادت ، منتظر ظهور امام زمان(عج) .

این ها را مهدی در وصیت نامه اش نوشت . می خواست جوان ها برنامه زندگی شان را بدانند .

آرزو بر جوانان . . . !

بعد از مدت ها از مرخصی برگشت . گوسفند خریدیم و قربانی کردیم . ناراحت شد . گفت : مادر جان ! همین نذرهای شماست که نمی گذارد دعایم برای شهادت اجابت شود .

گفتم : نه ! دلمان تنگ شده بود . این گوسفند ، شکرانه دیدنت بود . ما تو را سال هاست که تقدیم خدا کرده ایم .

خوشحال شد ؛ آن قدر که خنده از لب هایش کنار نمی رفت .

... به از صلح آخر !

اول بسم الله گفت : می دانید ؟ شما همسر دوم من هستید ! یکّه خوردم . صادقانه سخن می گفت . همسر اولش جنگ و جبهه بود . آن قدر حرف زد تا مرا برای شهادتش آماده کند . راهش را انتخاب کرده بود . خوب که شناختمش من هم  راهم را انتخاب کردم .

 

 

 

پیشگام

سفارش کردم : مهدی جان ! تو دیگه عیال واری . بیشتر مواظب خودت باش . لااقل تو سنگر فرماندهی بمون . گفت : اگه فرمانده نیم خیز راه بره ، نیروها سینه خیز میرن . اگه بمونه تو سنگرش که بقیه میرن خونه هاشون !

 


امان از این دل !
 نزدیک عملیات بود . داشت پدر می شد . دل توی دلش نبود . بالاخره فرزندش به دنیا آمد . یک روز دیدم سر پاکت نامه از جیبش زده بیرون. گفتم : این چیه ؟ گفت: عکس دخترمه . گفتم : بده من ببینمش . گفت : خودم هنوز ندیدمش . گفتم : چرا ؟ گفت : الآن موقع عملیاته . می ترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده . باشه برای بعد .

 

مصاف ناتمام !

بعد از یک ماه که از مأموریت برگشته بود اهواز ، دید دخترش لیلا مریض شده ، افتاده روی دست مادرش . یک زن تنها با یک بچه مریض . هر چه فکر کرد دید نمی تواند بماند و کاری کند . باید برمی گشت . رفت توی اتاق . در را بست و نشست یک دل سیر گریه کرد .

 

فرمانده و آفتابه !

 وقتی رسیدم دستشویی ، دیدم آفتابه ها خالی اند . باید تا هور می رفتم . زورم آمد . یک بسیجی آن اطراف بود . گفتم : دستت درد نکنه . این آفتابه رو آب می کنی ؟ رفت و آمد . آبش کثیف بود . گفتم : برادر جان ! اگه از صدمتر بالاتر آب می کردی ، تمیز تر بود . هیچی نگفت . دوباره آفتابه را برداشت و رفت . بعد ها شناختمش . طفلکی زین الدین بود .

 

برو فردا بیا !

هیچ وقت ندیدم کسی چیزی بپرسد و او بگوید : بعداً یا بگوید : از معاونم بپرسید . جواب سر بالا تو کارش نبود .

 

بهانه نداشت !

فرمانده لشکر بود . قاطعیت خاص خودش را هم داشت ؛ اما وقتی ده دقیقه سر صبحگاه دیر کرد ؛ نیم ساعت ! داشت پشت بلندگو عذرخواهی می کرد و حلالیت می گرفت .


جلسات کارآمد !

 از همه زودتر می آمد جلسه . تا بقیه بیایند ، دو رکعت نماز می خواند . یک بار بعد از جلسه ، کشیدمش کنار و پرسیدم : نماز قضا می خوندی ؟ گفت : نماز خوندم که جلسه به یک جایی برسه . همین طور حرف روی حرف تل انبار نشه . بد هم نشد انگار .

 

هر چیزی به جای خود !

خنده رو بود . ولی توی جلسات با پای مجروحش دوزانو می نشست و با جدیت بحث می کرد . توی حرف کسی نمی پرید ؛ اما حرفش را هم  می زد . توی کارها هم همین طور بود .

 

فرماندهی که خادم بود

بالای تپه ای که مستقر شده بودیم ، آب نبود . باید چند تا از بچه ها ، می رفتند پایین ، آب می آوردند . دفعه اول ، وقتی برگشتند ، دیدیم آقا مهدی هم همراهشان آمده . ازفردا ، هر روز صبح زود می آمد . با یک دبه بیست لیتری آب . جور همه را می کشید .

 

همراه همیشگی

 اگر با مهدی نشسته بودیم و کسی قرآن لازم داشت ، نمی رفت این طرف و آن طرف را بگردد . می گفت : آقا مهدی ! بی زحمت اون قرآن جیبیت رو بده . از قرآن جدا نمی شد .

 

یک لقمه نان !

 شب دهم عملیات بود . توی چادر دور هم نشسته بودیم . شمع روشن کرده بودیم . صدای موتور آمد . چند لحظه بعد ، کسی وارد شد . تاریک بود . صورتش را ندیدیم . گفت : توی چادرتون یه لقمه نون و پنیر پیدا می شه ؟ از صدایش معلوم بود که حسابی خسته است . بچه ها گفتند : نه ، نداریم . رفت . از عقب بی سیم زدند که : حاج مهدی نیومده اون جا ؟ گفتیم : نه . گفتند : یعنی هیچ کس با موتور اون طرف ها نیومده ؟

دشمن دوست داشتنی !

ماشین ، جلوی سنگر فرماندهی ایستاد . آقا مهدی در ماشین را باز کرد . ته آیفا یک افسر عراقی نشسته بود. پیاده اش کردند . خیلی ترسیده بود. تا تکان می خوردیم ، سرش را با دست هایش می گرفت . آقا مهدی باهاش دست داد و دستش را ول نکرد . برخوردش گرم و صمیمی بود . رفتند پنج شش متر آن طرف تر . گفت برایش کمپوت ببریم . چهار زانو نشسته بودند روی زمین و عربی حرف می زدند . تمام که شد گفت : ببرید تحویلش بدید .

بیچاره گیج شده بود . باورش نمی شد او فرمانده لشکر باشد . تا آیفا از مقر برود بیرون ، یک سره به مهدی نگاه می کرد .


کارگر بی ادعا !

 چند تا سرباز ، از قرارگاه ارتش مهمات آورده بودند . خودشان باید تخلیه می کردند . دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده ، عرق از سر و صورتشان می ریخت . یک بسیجی لاغر و کم سن و سال آمد طرفشان . خسته نباشیدی گفت و مشغول شد . ظهر بود که کار تمام  شد . سربازها پی فرمانده می گشتند تا رسید را امضا کند . سراغ زین الدین را می گرفتند . همان بنده خدا ، عرق دستش را با شلوار پاک کرد ، رسید را گرفت و پایش را امضا زد .


حقش را می گرفت !

توی تدارکات لشکر ، یکی دو شب بود که می دیدیم ظرف ها ی شام را یکی شسته . نمی دانستیم کار کیه . بالاخره یک شب ، مچش را گرفتیم . آقا مهدی بود . با همان چهره خسته اما با نشاط گفت : من روزها نمی رسم کمکتون کنم ؛ ولی ظرف های شب با من .

فاصله دو دنیا !

خواهرش پیراهن برایش فرستاده بود . من هم یک شلوار خریدم ، تا وقتی از منطقه آمد ، با هم بپوشد . لباس ها را که دید ، گفت : تو این شرایط جنگی وابسته ام می کنین به دنیا . گفتم : آخه یه وقتایی نباید به دنیای ماهام سربزنی ؟!

 بالاخره پوشید و رفت . وقتی آمد، دوباره همان لباس های کهنه تنش بود. چیزی نپرسیدم. خودش گفت : یکی از بچه های سپاه عقدش بود لباس درست و حسابی نداشت .


خوراک فکر !

 اگر عملیات بود که هیچ ! یک جا بند نبود ؛ اما وقتی از عملیات خبری نبود ، می خواستی پیدایش کنی ، باید جاهای دنج را می گشتی . پیدایش که می کردی ، می دیدی کتاب به دست نشسته ، انگار توی این دنیا نیست . ده دقیقه فرصت که پیدا می کرد ، می رفت سر وقت کتاب هایش . گاهی که کار فوری پیش می آمد ، کتاب همان طور باز می ماند تا برگردد .

جوانک خود سر !

 تازه وارد بودم . عراقی ها از بالای تپه دید خوبی داشتند . دستور رسیده بود که بچه ها آفتابی نشوند . توی منطقه می گشتم ، دیدم یک جوان بیست و یکی دوساله ، با کلاه سبز بافتنی روی سرش ، رفته بالای درخت ، دیده بانی می کند . صدایش کردم : تو خجالت نمی کشی این همه آدمو به خطر میندازی؟ با اجازه کی رفتی اون بالا ؟ آمد پایین و خیلی خونسرد گفت : بچه تهرونی ؟ گفتم : آره ، چه ربطی داره ؟ گفت : هیچی . خسته نباشی . تو برو استراحت کن من این جا هستم .

 هاج و واج ماندم . کفریم کرده بود . برگشتم جوابش را بدهم که یکی از بچه های لشکر سر رسید . هم دیگر را بغل کردند ، خوش و بش گرمی کردند و رفتند . بعد ها که پرسیدم این کی بود ، گفتند : زین الدین ، فرمانده لشکر .


چرا عاقل کند کاری . . . !

 چند تا از بچه ها ، کنار آب جمع شده بودند . یکیشان ، برای تفریح ، تیراندازی می کرد توی آب . زین الدین سر رسید و گفت : این تیرها ، بیت الماله . حرومش نکنین . جواب داد : به شما چه ؟ و با دست هلش داد . زین الدین چیزی نگفت . وقتی که رفت ، صادقی آمد و پرسید : چی شده ؟ بعد گفت : می دونی کی رو هل دادی اخوی؟

شرمنده شد و خجالت کشید . دوید دنبالش برای غذر خواهی که جوابش را داده بود : مهم نیس . من فقط امر به معروف کردم . . . .

حواس جمع !

زن و بچه ام را آورده بودم اهواز ، نزدیکم باشند . چند روز درمیان می توانستم به آنها سری بزنم . آن جا کسی را نداشتیم . یک بار که رفته بودم مرخصی ، دیدم پسرم خوابیده . بالای سرش هم شیشه دواست . از همسرم پرسیدم : کی مریض شده ؟ گفت : سه چهار روزی می شه . گفتم : دکتر بردیش ؟ گفت : اون دوستت لاغره ، قدبلنده هست ، اومد بردش دکتر . دواهاش رو هم گرفت . چند بار هم سرزده بهش .

آقا مهدی را می گفت . با آن همه مشغله ، حواسش به همه جا بود .

ترکش با ارزش !

تو دل همه جا باز کرده بود . یک روز زین الدین با هفت هشت نفر از بچه ها آمده بودند خط . ناگهان صدای هلی کوپتر به گوش رسید . بعد هم صدای سوت راکتش . بچه ها ، به جای این که خیز بروند ، ایستاده بودند جلوی زین الدین . اکثرشان ترکش خورده بودند . ارزشش را داشت .

سرمای شیرین !

بد زمستانی بود. سرمای شدیدی بود . انگار در و دیوار داشت یخ می بست . زود خوابیدم . ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم نصفه شبی خیالاتی شده ام. در را که باز کردم ، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. بنده های خدا آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد . رفتم سرجایم دراز کشیدم . هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم . انگار کسی ناله می کرد . نگران شدم . از پنجره بیرون را که نگاه کردم ، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دم صبح، سجاده انداخته توی ایوان ، سر به سجده گذاشته و . . . .

گردش به هر طرف ، ممنوع !

وقتی رسیدیم دزفول و وسایلمان را جابه جا کردیم ، مهدی گفت : میرم سوسنگرد .

دوست داشتم همراهش بروم . گفتم : مادر منو نمی بری اون جلو رو ببینم ؟ گفت : اگه دلتون خواست ، با ماشین های تو راهی بیایید . این ماشین مال بیت الماله .

استراحت ممنوع !

 عملیات محرم بود. توی نفربر بی سیم، نشسته بودیم . آقا مهدی، دو سه شب بود که نخوابیده بود. داشتیم حرف می زدیم . یک مرتبه دیدم جواب نمی دهد. همان طور نشسته ، خوابش برده بود . چیزی نگفتم . چند روز خستگی ، توانش را برده بود . پنج شش دقیقه بعد ، از خواب پرید.

بد جوری کلافه شده بود. جعفری پرسید : چی شده ؟ جواب نداد . سرش را برگردانده بود طرف پنجره و بیرون را نگاه می کرد. زیر لب گفت : اون بیرون بسیجی ها دارن می جنگن ، زخمی میشن ، شهید میشن ، اون وقت من  گرفتم خوابیدم . یک ساعتی دمق بود و با کسی حرف نزد .

سرویس مخصوص جناب فرمانده !

 موقع انتخابات، مسئول صندوق بودم. آقا مهدی را توی صف دیدم . وسط آن همه جمعیت ایستاده بود . تازه فرمانده لشکر شده بود. به احترامش بلند شدم. گفتم بیاید جلوی صف. نیامد. ایستاد تا نوبتش شد. اخلاقش به دلم نشست . موقع رفتن، تا دم در دنبالش رفتم. پرسیدم : وسیله دارین؟ گفت : آره . هرچه نگاه کردم، ماشینی آن دور و بر ندیدم . رفت طرف یک موتور گازی. متوجه نگاه متعجب من شده بود . موقع سوار شدن با لبخند گفت : مال خودم نیس. از برادرم قرض گرفتم .

به بالا نگاه کن !

 کادر لشکر را جمع کرد تا برایشان صحبت کند. حرف کشید به مقایسه رزمنده های خودمان با نظامی های بقیه کشورها. اطاعت پذیری از فرماندهان ، یکی از ویژگی های بارز بچه های ما بود که مورد تأیید همه قرار داشت .مهدی حرف های همه را شنید . بعد گفت : درسته که بچه های ما در وفاداری و اطاعت امر با نظامی های بقیه جاها قابل مقایسه نیستند، ولی ما به جای آن که اون ها رو ملاک قرار بدیم باید خودمونو با شیعیان ابا عبدالله مقایسه کنیم. اون هایی که وقت نماز، دور حضرت رو می گرفتند تا نیزه دشمن به سینه خودشون بخوره و حضرت آسیب نبینه.

آب بندی شدیم !!

 عراقی ها، نصف خاکریز را باز کرده بودند و آب بسته بودند توی نیروهای ما. از دست ما کاری بر نمی آمد . زود دست به کار شدیم . از گردان، نیرو خواستیم که با الوار و کیسه شن، جلوی آب را بگیریم. نیروها که آمدند، بی معطلی راه افتادیم سمت خاکریز. دیدیم زین الدین و یکی دونفر دیگر، الوار های به چه بلندی را به پشت گرفته بودند و توی آب به سمت ورود ی خاکریز می رفتند. بی سر و صدا داشت کار را تمام می کرد . گفتم: چرا شما؟ از گردان نیرو آمده . گفت : نمی خواست. خودمون بندش می آوریم .

 

 
فرمانده و فرار ؟!

پاتک دشمن ، سنگین بود . آقا مهدی بی آن که بترسد سوار موتورش توی خط این طرف و آن طرف می رفت و به بچه ها سر می زد . آتش اوج گرفته بود که دیدم  غیبش زده ! از آقا مهدی بعید بود ! پرس و جو کردم . گفتند رفته عقب .

به به !! چشم ما روشن !

یک ساعت نشد که برگشت و کارش را ادامه داد . بعد از عملیات ، توی سنگرش یک شلوار خونی پیدا شد . مجروح شده بود . رفته بود زخمش را پانسمان کرده و خودش را به خط رسانده بود . انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده .

 

 

رفاقت ، شوخی نیست !

مسئول آموزش لشکر بودم . البته سابقه دوستی ما چند سالی می شد . با هم صمیمی بودیم . برای عملیات خیبر ، دوسه نفری باید می رفتند شناسایی تکمیلی را انجام بدهند . کار سنگین و پرخطری بود . شاید بازگشتی برایشان نبود . دیدم اسم مرا هم گذاشته توی لیست . بی خیال این همه سال رفاقت . سوار قایق که شدم ، نگاهش کردم . زل زده به من . بغض کرده بود .

 
دیدید چه شد ؟!
+ نوشته شده در شنبه بیست و چهارم بهمن 1388 ساعت 7:15 شماره پست: 355

 

در شکوه و عظمت حماسه ای که در بیست و دوم بهمن امسال خلق شد ، نمی خواهد وبلاگ مرا بخوانید ، نمی خواهد روزنامه کیهان را ببینید یا شبکه های سیما را پشت هم عوض کنید و . . . همین الان یک سری به وبلاگ های دم دستی مخالفین بزنید . بنده های خدا مات و مبهوت مانده اند . جیکشان هم در نمی آید . فکرش را نمی کردند ملت این طوری بگذارد توی کاسه شان . به بعضی رفقای خودباخته که حق نان و نمک به گردن هم داشتیم گفتم برای آن که نیمه جان نمانید و سر پا بایستید حاضریم بهتان تنفس مصنوعی بدهیم . ( با رعایت موازین شرعی ) .

وسط این همه تحلیل های رنگارنگ در چرایی هوشمندی پیروزمندانه مردم ، دلم برای این جمله امام با صدای گرم خودش تنگ شده : این محرم و صفر است که اسلام را زنده نگه داشته است .

فکر کردید ماه صفر تمام می شود و فتنه برقرار می ماند ؟ لباس سیاهش را این وری ها پوشیدند و روسیاهی اش ماند برای آن وری ها .

این یکی دو روز آخر صفر را باید سنگ تمام بگذاریم که هر چه داریم همه از کرَم آل الله است . این دو روز را در سوگواری خاندان نبوت و امامت ، سنگ تمام بگذاریم که چند هفته بعد در جشن های بزرگ ربیع الاول باید " یفرحون بفرحنا " را حسابی رنگ و رو بدهیم .

 

رادیو آرمان

+ نوشته شده در جمعه بیست و سوم بهمن 1388 ساعت 17:55 شماره پست: 354

 

این پیشنهاد را چند وقت پیش برای ریاست محترم صدا و سیما ارسال کردم . دو روز پیش از دفتر ایشان تماس گرفتند و تشکر کردند و قرار بر اولویت بررسی و اجرای آن گذاشتند . امید وارم که چنین شود . به هر حال معتقدم بچه های حزب الله تا به حال تریبونی برای ابراز عقیده نداشته و همواره در مظلومیتی تاریخی به سر برده اند .

سمه­تعالی

جناب آقای مهندس ضرغامی سلام علیکم خدا قوت

پیشنهاد دارم با توجه به ضرورت مقابله با جنگ نرم دشمنان ، رسانه شنیداری نیز مورد توجه قرار بگیرد. راه اندازی رادیو آرمان در این زمینه می تواند نقش بسزایی داشته باشد.در این شبکه روزانه حداقل به مدت ده ساعت می توان دو هدف کلی را دنبال نمود:

1-تقویت روح حماسی در ملت

2-تبیین و بازخوانی مبانی انقلاب و آسیب شناسی جمهوری اسلامی

شاید بتوان به نوعی این رادیو را اپوزیسیون حزب الله قلمداد نمود که خواه ناخواه تریبون نقد را از ضد انقلاب خواهد ربود.

می توان سلسله مباحث ، مناظرات و... پیرامون آرمان های انقلاب و نقاط ضعف مربوط به آن ، توجه به خاطرات ونمایش های رادیویی پیرامون حال و هوای سال های حماسه و عشق ، جایگاه جهاد و شهادت در مکتب اسلام ، امربه معروف عمومی مردم نسبت به دستگاه های مختلف نظام ، موسیقی ها و سرودهای حماسی ، بررسی عملکرد گروه های مردمی آرمان خواه و عدالت طلب ، آشنایی با جنبش های عدالت خواه جهان و ....را در صدر برنامه های این شبکه رادیویی در نظر داشت.

خلاصه ؛ این رادیو با رویکرد حماسی و معرفتی باید مجالی باشد برای بیان دغدغه ها و ناگفته های انقلاب و درد دل انقلابیون قدیم و جدید!

آقای ضرغامی! رادیو ظرفیت خاص و مخاطبان خودش را دارد. این طرح مختصر هدیه ای ناقابل است که عملی شدن آن بسته به تایید شماست. به آن به عنوان سلاحی  ماندگاردر برابر هجمه فکری و عقیدتی دشمنان خارجی و داخلی نگاه کنید.یاعلی التماس دعا.

 
گردش به چپ ممنوع !
+ نوشته شده در جمعه بیست و سوم بهمن 1388 ساعت 12:41 شماره پست: 353

 

در ضمیمه نیازمندی های روزنامه کیهان مورخ 21/11/88 ص 13 چند آگاهی فروش کتاب درج شده بود که یکی از آنها نظر مرا به خود جلب کرد . بالای آن نوشته شده بود : تألیفات استاد احمد ع ف که به همراه تصویری متفکرانه از فرد منسوب به این نام ، مزین شده بود . فهرست کتاب های این استاد ذوالفنون ! که از طریق تماس تلفنی به فروش می رسد از این ترتیب برخوردار بود : خودآموز مکالمه انگلیسی – خودآموز مکالمه اسپانیولی – خودآموز مکالمه اردو – تصحیح دیوان شرف قزوینی – سبوی حکمت – صلح و رحمت از نظر قرآن کریم . سپس نام چند کتاب دیگر باز هم پیرامون زبان و ادبیات و در نهایت کتابی با عنوان مکاتبات سلطان عبدالله قطب شاه .

دوستان عزیز کیهانی که الحمدلله از حساسیت خاصی نسبت به ترویج فرق باطل به خصوص مسلک انگلیسی دراویش برخوردارند نباید به خاطر چندرغاز پول آگهی ، از سر تساهل ، در نظارت محتوایی بر تبلیغات روزنامه خود دچار ساده انگاری شوند .

 

ده نمکی . . . محبیان و . . .

+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و دوم بهمن 1388 ساعت 15:35 شماره پست: 352

ده نمکی . . . محبیان و . . .

سخنان امیر محبیان در شب پیروزی انقلاب اسلامی که در میزگرد برنامه دیروز امروز فردا بیان شد یک بار دیگر شباهت های انکارناپذیر ماهیت دو جریان موسوم به چپ و راست را که مثالی از برادری سگ زرد با شغال است برملا ساخت . محبیان در ابتدای میزگرد ،  پیش از آن که درصدد پاسخ به پرسش مجری باهوش اما کم تجربه برنامه باشد بی مقدمه ، داغ دل خود را بروز داد و تفسیر طرح شده از مفهوم جنگ  فقر و غنا را مردود خوانده و بی اعتنا به بیانات بنیان گذار جمهوری اسلامی ، آن را پسمانده ای از تفکر مارکسیسم برشمرد . دلسوزان انقلاب به خوبی می دانند که زراندوزی و سرمایه سالاری ، همواره پاشنه آشیل جناح های قدرت طلب محسوب شده است . همان انگیزه ای که از اساس ، چرایی شکل گیری جناح ها و باندهای مخوف و پیچیده قدرت و اشرافیت را رقم زده است .

کدام تحلیل گر سیاسی و اجتماعی است که نداند در دوره هفتم انتخابات ریاست جمهوری ، مردم که از دو رویی کوفی صفتانه جناح موسوم به راست به سرکردگی ناطق و رفیق دوست و . . . و تعلق معنوی به طیف هاشمی به ستوه آمده بودند ، ترجیح دادند چهره ای نو را بر اریکه قدرت بنشانند . در دور نهم ریاست جمهوری ، همین مردم که کلاه گشاد منافقان مدعی پیروی از خط امام را دردمندانه تحمل کرده بودند با رأی به فریادگر عدالت و احیاگر حقوق مستضعفین ، نه بزرگی را به نمادهای سیاست پیشه زر و زور و تزویر تقدیم نمودند .

باطن پلید جریان های زرپرست سال هاست که عیان شده است . در این میان صدا و سیما که مدتی است احیای گفتمان انقلاب اسلامی را سرلوحه خویش قرار داده باید با استفاده از شخصیت های تحصیل کرده ای که از عمق مطالعاتی و عقبه ایدئولوژیک مطلوبی برخوردار هستند به تبیین بی غرض افکار نورانی حضرت روح الله اقدام نماید . به راستی وقتی برای ترسیم مباحثی چون جنگ فقر و غنا و عدالت طلبی نهفته در متن اسلام ناب محمدی که نقطه مقابل اسلام سرمایه داری و منفعت جویی است می توان از چهره های فرهیخته و صاحب نظری مانند رحیم پور ازغدی استفاده کرد چه لزومی دارد از کسانی دعوت به عمل بیاید که بدون صبغه مطالعاتی ، مجبور به تکرار شعارگونه پاره هایی از سخنان امثال ایشان باشند ؟! 

 
بزنگاه تاریخ
+ نوشته شده در سه شنبه بیستم بهمن 1388 ساعت 14:17 شماره پست: 351

 

آیت الله جوادی آملی: اخلال در راهپیمایی ۲۲ بهمن حرام است .

 

 

دیدار کروبی و سفیر سابق انگلیس

 

 

تاریخ قضاوت خواهد کرد آن چه برای مردم قداست دارد تکه ای پارچه نیست . که گفته اند : شرف المکان بالمکین . چرا تقی زاده ها رسوای ابدی تاریخ شدند؟ به راستی می توان ادعا کرد در این برهه نیز هر دو دسته فهم درستی از اسلام دارند ؟

جوادی آملی مفسر بزرگ قرآن راه عمار را نشان داده است .

 

باز هم غربت اسلام

+ نوشته شده در سه شنبه بیستم بهمن 1388 ساعت 12:19 شماره پست: 350

 

علی شریفی استاد ریاضی دانشکده مدیریت دانشگاه تهران به جرم ادای فریضه امر به معروف و نهی از منکر برکنار شد . این استاد بسیجی به طور خصوصی به یکی از شاگردان خود در خصوص رعایت حجاب اسلامی تذکر داده بود که در وهله نخست مورد استقبال این دانشجو قرار گرفت . به دنبال سوءاستفاده سیاسی برخی از گروه های آشوب طلب سطح این دانشگاه و تحریک دانشجوی مذکور ، اعتراضاتی جهت دار به اقدام دینی این استاد صورت گرفت . تا آن جا که در اظهارنظری طلبکارانه ، توجه این استاد به منکر بدحجابی ، به عنوان منکری بزرگ تلقی گردید!

ظهور چنین اقدامات ننگینی در پایتخت حاکمیت اسلامی آن قدر شرم آور هست که هر نوع واکنشی را به دنبال داشته باشد .

به ریاست محترم و متدین دانشگاه تهران جناب دکتر رهبر ، دوستانه تذکر داده می شود با بررسی این ماجرا برخورد جدی با مجموعه مدیریتی دانشکده مذکور را در اولویت  برنامه های خود قرار دهد .

 
این مقاله مورد تأیید نیست
+ نوشته شده در دوشنبه نوزدهم بهمن 1388 ساعت 13:4 شماره پست: 349

این متن را به طور اتفاقی در یکی از وبلاگ ها پیدا کردم . به نظر من کار درستی نیست به خاطر انتقام از سرداری که حالا یک نامه اشتباهی به آقا فرستاده هر چه دلمان می خواهد نثارش کنیم ، حتی اگر واقعیت باشد . اصلاً مگر هر واقعیتی را باید گفت ؟! به رخ کشیدن اشتباه فاحش فرماندهی وقت در صدور فرمان عملیات کربلای چهار چه فایده ای دارد . حالا ده هزار نفر هم شهید شدند و تعدادی و جانباز و اسیر و مجروح ، پدر خانواده هایشان هم در آمد که چی ؟ درست است کربلای چهار لو رفته بود  تا جایی که شاید برای اولین بار هواپیماهای دشمن در شب ، محل استقرار نیروهای ما را بمباران می کردند . اشتباه بود که بود ! مگر سردار در مناظره نگفت : انفجار مسجد زاهدان نشانه ضعف دولت است ؟ کشف ده ها بمب گذاری دیگر توسط نیروهای امنیتی سر جای خودش محفوظ .{ البته جمله دوم را من اضافه کردم } اشتباه ، گریزناپذیر است . بی خود که نگفته اند انسان جائزالخطاست . حالا این مقاله را بخوانید تا معلوم شود نویسنده محترم چه ناگفته های بی اهمیتی را بزرگ نمایی کرده است:

 

سردار رضایی! بلدی از 1 تا 10 هزار بشمری؟!

 

1 تا 10 هزار بیشتر یا کمتر!
بلدی بشمری؟ خب شروع کن بشمر:
البته این جا نه! زحمت بکش و با هواپیمای اختصاصی، برو آبادان، از آن جا هم با ماشین ضد گلوله و کولر دار، برو به انتهای خرمشهر. کنار بندر که رسیدی، آن جایی که رو به رویت "جزیره ام الرصاص" عراق قرار دارد، بایست و وقتی داری از 1 تا 10 هزار می شمری، خوب به اروند رود و فاصله مرز ایران و عراق نگاه کن. ببین آب خونی می شود یا نه؟!
1 تا 10 هزار ...

سردار!
تا حالا لباس غواصی پوشیدی؟
تا حالا توی سرمای استخوان سوز جنوب، زدی توی دل اروند رود؟
تا حالا شده توی آب باشی و گلوله سینه ات را سوراخ کند و برای اینکه دشمن متوجه معبر نیروها نشود، دستانت را به میله های خورشیدی که در بدنت فرو رفته، گره کنی و نگذاری جنازه ات روی آب بیاید؟
تا حالا فکر کردی وقتی گلوله ای در قلب غواص می نشیند، چگونه زیر آب جان می دهد؟
تا حالا شمردی از آن 10 هزار غواصی که در سرمای سوزناک دی ماه 1365 از اروند رود گذشتند و به سینه سخت خاکریز دشمن زدند و بیشترشان برنگشتند، چند نفر زیر 20 سال سن داشتند؟

سردار!
چند تا بچه داری؟
چند تا دختر، چند تا پسر؟
چند روز پیش که تلویزیون داشت صحنه هایی از نخلستان های والفجر 8 را نشان می داد، یاد دوستان نوجوانم افتادم. ناخواسته نگاهم به پسر 17 ساله ام افتاد. اشکم امانم را برید.
اکبر یکی دو ماه بود که 17 سالش شده بود.
خسرو که 16 سالش بود.
حسین 15 ساله بود و مثلا تازه نماز و روزه بهش واجب شده بود ...
راستی پسر تو "احمد" آقای گل، چند سالشه؟
حالا که نمی تونی، ولی شده آن زمان که این جا بود و سوگلی تو، به او نگاه کنی و یاد شهیدی بیفتی؟

راستی سردار دیروز و دکتر امروز!
چند هزار تا از آن حسین و خسرو و عباس ها در "ام الرصاص" جا ماندند و هنوز پیکرشان برنگشته؟

سردار!
لازم نیست در دانشگاه ها به دنبال همت و باکری بگردی!
تا حالا به خودت زحمت دادی که بپرسی چند خانواده داریم که 3 شهید، 4 شهید و مفقود و ... در لشکرهای تحت امر تو، تقدیم انقلاب اسلامی کرده اند؟

سردارررررر!
می دانی هنوز در رمل های داغ فکه و کوهستان های سخت غرب، پیکر نوجوان هایی خفته که مادران شان آن قدر دیده به در دوختند تا جان به جان آفرین تسلیم کردند؟
آرزوی آن پدران و مادران فقط آن بود که یک بار به فکه یا چزابه، ماووت یا ام الرصاص بروند و از دور، محلی را که فرزندشان به خاک افتاده، زیارت کنند.
آرزو و خواسته بزرگی بود؟

مگر آن پیر زن که 4 فرزندش را به راه اسلام تقدیم کرده، می خواست همچون همسر گرامی و دختر محترم جناب عالی، به "کاستاریکا" برود و در خانه "هژبر یزدانی" بهایی فاسد فراری، احمد سوگلی اش را زیارت کند و خواهش کند بیش از این پدر پیرش را نیازارد و محترمانه و سرافراز به خانه بازگردد، پشت مو بلند کند، با دخترکان آن چنانی به پارتی برود و در امنیتی ترین مناصب دولتی در کنار پدرش شاغل گردد؟

مگر آن پدر پیر که فرزندش در اروند رود خوراک کوسه ها شد، می خواست پنهانی، با هزینه بیت المال به فرانسه برود و به پسر ارزشمندش التماس کند که به ایران برگردد؟

راستی سردار!
تا حالا فکر کردی در میان چند صد هزار شهید، چند دکتر و مهندس داشتیم که اگر امروز بودند، بزرگ ترین گره های مملکت را باز می کردند؟
هیچکدام آن بزرگواران، به آغوش غرب پناه نبردند و هیچ کدامشان علیه اسلام، انقلاب اسلامی و امام راحل، به فحاشی نپرداختند و اسرار نظام را از خانه پدرشان به سرقت نبردند و به دشمن نفروختند.

سردار!
حکم جاسوسی برای آمریکا و مستقیم مزدور سازمان "سیا" شدن، چیست؟
نکند این باشد که محترمانه و با اسکورت به ایران برگردد و دوباره و چند باره تجدید فراش کند و دختر فلان سردار را بگیرد و دست آخر با اطلاعات جدید از مسائل نظام، به آغوش هژبر یزدانی بهایی برگردد و در کنار زن "کره ای" خود بیاساید؟!
نگو این است که اصلا باورم نمی شود.

طی 30 سال پس از انقلاب، چند حکم اعدام برای جاسوسانی که در همین ایران زندگی می کردند و هیچ کدام پدرشان سردار نبود که به سری ترین اطلاعات مملکتی دسترسی داشته باشند، صادر شد؟
یک وقت فکر نکنی من می گویم پسر سوگلی تو هم باید اعدام می شد، نه اصلا!
پسر تو خیلی محترم است.
ارزش او از خون صدها هزار شهید و دهها هزار مفقود و چشمان دوخته به در هزاران پدر و مادر بالاتر است.
می دانی چرا؟
چون پسر توست و هیچ کس حق ندارد به او بگوید بالای چشمت ابروست.

سردار!
این را مردانه جواب بده:
اگر زمان جنگ متوجه می شدند فامیل دست چندم یکی از رزمندگان یا فرماندهان، از منافقین طرفداری می کند، چه بر سرش می آوردند؟
یعنی آن زمان هیچ کس از برادر همسر جنابعالی که به جرم فعالیت برای نفاق اعدام شد، خبر نداشت؟
پس چرا در گزینش سپاه رد نشدی؟

سردار!
مطمئن باش نه من، که صدها هزار خانواده ای که خون فرزندانشان برای این آب و خاک ریخته شده، از تو و خانواده و فرزندت نخواهیم گذشت که با بیت المال به عیش و نوش و کیف خویش بپردازی.

مطمئن باش سردار!
سرخی و گرمی خون شهیدان است که تا همین جا زمینت زده.
منتظر سخت تر از آن باش

 

یک فرضیه امنیتی

+ نوشته شده در شنبه هفدهم بهمن 1388 ساعت 11:42 شماره پست: 348

    

 

این جاسوس را شناسایی کنید !

 

بعد از ترور شهیدان رجایی و باهنر ، یک فرضیه امنیتی مهم شکل گرفت . مسعود کشمیری ، عامل نفوذی سازمان منافقین بود ؛ سازمانی که به سر سرسپردگی به اجانب و سرویس های جاسوسی ابرقدرت ها مباهات می کند و همواره نقش ستون پنجم را در داخل کشور ایفا کرده است . تجربه ثابت کرده بود که شهادت تعدادی از مسئولان نظام ، نمی تواند خللی در روند انقلاب ایجاد نماید . پیش از آن نیز شهادت یارانی چون مطهری ، مفتح ، بهشتی و اعضای حزب جمهوری اسلامی و . . . نشان داده بود انقلاب ملت ایران ، متکی به اشخاص نیست . با این وصف ، عاقلانه تر این بود که با توجه به نفوذ چشمگیر مسعود کشمیری در دبیرخانه شورای امنیت ملی و دیگر سیستم های اطلاعاتی کشور مانند ارتش و نخست وزیری و کسب اعتماد ویژه مسئولان عالی نظام توسط وی ، دستگاه های جاسوسی ابرقدرت ها ترجیح بدهند به منظور اطلاع کامل از برنامه ها و واکنش های امنیتی جمهوری اسلامی ایران در شرایط بحرانی آن زمان که با جنگ و انواع کودتاها و فتنه ها و دسیسه ها ی طراحی شده شرق و غرب دست و پنجه نرم می کرد ، با حفظ این عنصر وابسته که از حاشیه امنی برخوردار بود ، توطئه های پیچیده خود را دقیق تر سامان دهی کنند .

کارشناسان سرویس های اطلاعاتی سیا و موساد و . . . با تجربه تر از آن هستند که حاضر شوند مهره کلیدی شان به راحتی سوخته و از گردونه بازی خارج شود مگر آن که به عنصری دیگر که از موقعیت بهتر و حساس تری برخوردار است ، دل خوش باشند .

 
فریاد آسمانی
+ نوشته شده در چهارشنبه چهاردهم بهمن 1388 ساعت 17:59 شماره پست: 347

 

آوازه اش همه جا پیچیده بود ؛ فرماندهی که هم شجاعتش بر سر زبان ها بود هم ایمان و اعتقادش .

به پایگاه چهارم شکاری مأمور شده بودم . ظهر شده بود . دوست داشتم از نزدیک ببینمش . سراغش را گرفتم . گفتند : در محوطه است .

با تعجب گفتم : آن جا فقط یک نفر ایستاده که دارد اذان می گوید !

گفتند : پس معلوم شد تیمسار اردستانی را نمی شناسی !

 

. . . . . .

+ نوشته شده در چهارشنبه چهاردهم بهمن 1388 ساعت 7:53 شماره پست: 346

تصویر زیر را از وبلاگ پلاک هشت کپی کرده ام . این عکس حکایتی طنز و کنایه آمیز از سیاستمدارانی است که با فاصله گرفتن از مردم و تکبر و اشرافی گری جایگاه متزلزل خود را در نزد افکار عمومی از دست داده و امروز به رغم تصدی در بخش هایی از سطوح مدیریتی جامعه ٬ از منظر ملت منفور و مطرود تلقی می شوند . والعاقبه للمتقین

 

 
فرهنگ بی دغدغه !
+ نوشته شده در سه شنبه سیزدهم بهمن 1388 ساعت 21:52 شماره پست: 345

 

در آستانه ایام اربعین حسینی و سوگواری های دهه آخر صفر ، به رغم درخواست مکرر مردم مناطق مختلف کشور ، دفتر تبلیغات حوزه علمیه قم که متصدی اعزام مبلغین روحانی به سراسر کشور است از اعزام خیل عظیمی از طلاب جوان و علاقمند به ترویج حقایق مکتب اسلام خودداری نموده و تنها به اعزام معدودی از مبلغین اقدام می نماید . این در حالی است که همین بخش عظیم از طلاب در ماه مبارک رمضان و ایام محرم از سوی این مرکز اعزام می شوند ومعلوم نیست که بر فرض چنان چه بهانه دفتر تبلیغات کمی تجربه طلاب مذکور است چرا در آن ایام با مخالفتی مواجه نمی شوند ؟!

متأسفانه معدود مبلغان دهه آخر صفر اغلب مناطق مرکزی کشور را پوشش می دهند و نقاط محروم و مرزنشین همچنان برای جولان مبلغین وهابی عرصه ای مناسب و هموار تلقی می گردد .

گفتنی است دفتر تبلیغات اسلامی نهادی بودجه خور و مستقل از سازمان تبلیغات بوده و بر حسب ظاهر متعلق به حوزه علمیه می باشد . به رغم هزینه های گزاف در برخی همایش های غیرضروری و ساخت و سازهای اشرافی - تا جایی که جداره تؤالت این مرکز نیز از جنس mdf تدارک دیده شده – بی توجهی به وظایف اصلی این نهاد تبلیغی در فضایی که هجمه فرهنگی دشمنان اسلام کوچکترین فرصتی را به بهترین وجه ممکن ارج می نهد نشان از عدم درک صحیح نسبت به شرایط حساس جهان اسلام و غفلت کودکانه از تکالیف ذاتی مسئولان محترم این مجموعه می باشد .

 

اتهام اصلی غفاری

+ نوشته شده در دوشنبه دوازدهم بهمن 1388 ساعت 17:40 شماره پست: 344

 

به دنبال کشف انبار برنج و مهمات ! در مکانی متعلق به مسجد الهادی که تولیت آن را هادی غفاری برعهده داشته است ؛ بسیاری از تحلیل گران بی طرف بر این باورند که با توجه به ایام سوگواری دهه آخر صفر ،  نامبرده قصد داشته  اقدام به پخت و توزیع " ساچمه پلو " نماید .

 
تحسین و تاسف
+ نوشته شده در یکشنبه یازدهم بهمن 1388 ساعت 23:25 شماره پست: 343

 

چند روز پیش هنگام عبور از میدان بهمن به سمت بهشت زهرای تهران متوجه شدم شهرداری این کلان شهر در اقدامی ارزشی  یک پل عابر در این مسیر را به یاد فرمانده دلیر مازندرانی شهید حاج حسین بصیر نامگذاری کرده است . حاج بصیر از فرماندهان خوش نام و پرآوازه ای است که حاکمیت بر قلب ها را در لشکر 25 کربلا به نمایش گذاشت . مهم ترین شاهکارهای حماسی این لشکر افتخارآفرین با نام این سردار جسور و دلاور گره خورده است . روح حماسی و ایمان جهادی حاج حسین بصیر آن قدر اعتلا داشت که پیش از پیروزی انقلاب اسلامی ایران ، نبرد با ارتش سرخ شوروی را نیز در جبهه مبارزان افغان تجربه کرده بود .

حاج حسین بصیر تنها متعلق به مازندرانی ها نیست . او محبوب دل همه بسیجیانی است که درس استقامت را از مکتب آزادگی اباعبدالله علیه السلام آموخته اند ؛ حتی اگر در شهرهای مرکزی استان لاله خیز مازندران نامی از او بر روی میادین و بلوارها به چشم نخورد ؛ حتی اگر سطح دغدغه مسئولین فرهنگی مرتبط با ایثار و شهادت آن قدر نازل باشد که تنها سایت متعلق به سرداران شهید استان که حاوی مطالب اندکی از زندگی مفاحر حماسی مازندران بود نیز قریب یک سال تعطیل شود و کسی در قبال مسئولیت ها پاسخ گو نباشد .

 

قم امروز

+ نوشته شده در جمعه نهم بهمن 1388 ساعت 21:3 شماره پست: 342

حاشیه هایی از اربعین منتظری

 

مراسم چهلمین روز درگذشت حسینعلی منتظری روز جمعه در بیت او برگزار شد . با توجه به هنجار شکنی های مربوط به تشییع جنازه نامبرده و حساسیت هایی که به دنبال آن ایجاد گردید تصور می شد جمعیت قابل ملاحظه ای در ساعت مقرر گرد هم بیایند که چنین نشد . توجه شما را به برخی از حواشیه این مراسم جلب می کنم .

1.      بر و بچه های حزب الله با استفاده از تجربه تشییع جنازه نامبرده ، پیش دستی نموده و در برخی از حسینیه ها ، منازل و کوچه های اطراف به حالت آماده باش حضور پیدا کرده بودند .

2.      بر خلاف اطلاعیه هایی که روز قبل در سطح شهر مقدس قم توزیع شده بود مراسم به جای ساعت سه عصر عملا حدود ساعت دو و نیم آغاز شد و به جای ساعت پنج ، تا پنج و نیم به طول انجامید .

3.      اطراف بیت مذکور جملات و تصاویری از آن مرحوم به شکل نمایشگاه در معرض بازدیدکنندگان قرار گرفته بود . برخی از جملات حاوی پیام های انقلابی ! و ضد استبدادی ! بود .

4.      صانعی که فقط یک کوچه با منتظری فاصله داشت راس ساعت سه و پنج دقیقه وارد مجلس شد . گام های تند وی هنگام راه رفتن مورد توجه ناظران قرار گرفته بود .

5.      به نقل از دوستان ، آیت الله امینی ، گرامی و صادقی تهرانی هم در مراسم حاضر بودند .

6.      خادمین بیت تعدادی فرش را به سرعت داخل کوچه پهن کردند . پیرمردی از بیت بیرون آمده بود و با اعتراض به دوستان خادمش می گفت داخل که جا فراوان است ! دقایقی بعد خودش از حضار دعوت می کرد روی فرش های داخل کوچه بنشینند !

7.      بیرون بیت تعدادی صندلی چیده شده بود که عبدالله نوری نیز روی یکی از آنها نشسته بود . من کسی را ندیدم با او سلام و علیکی کرده باشد . غلامحسین کرباسچی نیز اواخر مراسم از راه رسید .

8.      برخی از روحانیون با هیچ تعارفی حاضر نبودند وارد بیت شوند و همان بیرون جا خوش کردند .

9.      روی پارچه نوشته ها از منتظری با عنوان علامه ! یاد شده بود . در عرف حوزه علامه به کسی گفته می شود که لااقل در چند علم تبحر داشته باشد .

10.  ابتدای مراسم مجری برنامه پیام احمد منتظری و تأکید وی برای حفظ مراسم و پرهیز از شعارهای ساختار شکنانه را قرائت کرد . جالب آن که بلافاصله بخشی از سخنرانی آن مرحوم از بلندگوها پخش شد که اعتراف در زندان را باطل شمرده و . . .

11.  جماعت آدامس خور ! هم از راه رسیدند اما تعدادشان آن قدری نبود که شهامت عرض اندام داشته باشند .

12.  سخنران شیخی بود گویا به نام ادیب . او با ظرافت و مرموزانه هر آن چه که بایسته یک میتینگ سیاسی است را بر زبان آورد . وی در مقاطع مختلف منتظری را با امام حسین علیه السلام قیاس می نمود .

13.  سخنران تحت لفافه اشاره ای به سخنان شب گذشته حجت الاسلام رسایی در سیما داشت و سعی نمود با جوان خواندن وی سوابق منتظری در زمان شاه را یاداور شود .

14.  به رغم پخش سخنان منتظری در توصیه به پرهیز از تملق بزرگان ، سخنران مذکور وی را با القاب و صفاتی یاد می نمود که گاه برای ائمه اطهار به کار می رود .

15.  سخنران مدعی شد منتظری پهلوانی بود که برای نخستین بار مباحث فقه حکومتی را طرح کرده است . جالب آن که مباحث ولایت فقیه حضرت امام مربوط به سال های تبعید در نجف است و کتاب منتظری سال ها پس از آن منتشر گردید .( اگر مباحث مرحوم کاشف الغطا را در نظر نگیریم .)

16.  برگزار کنندگان مراسم سعی داشتند در پوسترها و سخنان و ... منتظری را مورد تایید حضرت امام قرار دهند و به پیر جماران نیز اظهار ارادت کنند . این در حالی است که هیچ اشاره ای به ایام الله دهه فجر و گرامیداشت آن نشد و سخنران چنان با سرعت از خمینی کبیر یاد می نمود که کسی با شنیدن نام ایشان مجال ذکر صلوات پیدا نکند .

17.  تعدادی از حضار در اواخر سخنرانی با شنیدن نام امام خمینی با صدای بلند صلوات فرستادند . این صلوات باعث شد بانیان مجلس برای لحظاتی از جا بلند شده و با دستپاچگی اطراف را زیر نظر بگیرند . در همین لحظه عبدالله نوری نیز ناپدید شد .

18.  سخنران در آخرین جملات خود ضمن تأکید بر حفظ آرامش با کنایه مدعی شد که احترام به حقوق آنها باعث ایجاد آرامش گردیده است . البته کسانی که در تشییع جنازه منتظری حضور داشتند خوب به یاد دارند که چه کسانی با آزادی کامل شعارهای منافقانه سر داده و روح و روان آن مرحوم را به لجن کشیدند .

19.  از موسوی و کروبی و خاتمی خبری نبود . همشهری عزیز، مذهبی و ملی گرای ما جناب دکتر شهابی در روز تشییع منتظری به شهادت خود نقل کرده بود که ورود موسوی به بیت نامبرده چه واکنش تندی را از سوی دختر منتظری به دنبال داشته است .

۲۰. بلافاصله پس از اتمام مراسم حضور درخشان جوانان حزب الله با تصاویری از حضرت امام و مقام معظم رهبری باعث پراکندگی حاضرین در مجلس گردید . 

2۱.  برادران عزیز اطلاعات نیروی انتظامی که چند هفته پیش در جریان بازداشت غیر قانونی یکی از طلاب بسیجی به خوبی ما را شناسایی کرده بودند دوربین های عکاسی و فیلمبرداری خود را پیاپی به طرف ما نشانه می گرفتند . به یکی از آنها گوشزد کردم بیت المال را هدر نداده ودر صورت نیاز حاضرم آلبوم عکس های مجردی خود را دو دستی تقدیم نمایم !!

داد مشترک !!
+ نوشته شده در جمعه نهم بهمن 1388 ساعت 12:43 شماره پست: 341

 

بهداد و دادستان !

 

محمد جعفر بهداد آزاده ای جوان و پر نشاط است . خاطراتی که از وی در دوران اسارت تعریف می کنند حکایت از شّر و شور بودن زائد الوصف وی دارد تا آن جا که زندانبانان عراقی از دست وی به شدت کلافه شده و او را بارها مورد شکنجه قرار داده اند اما نکته این جاست که جعفر هر بار به جای آه و ناله لبخند زده و از شکنجه گران خود تشکر می کرده است !! این روش او زندانبانان عراقی را بیش از پیش پریشان می ساخت . بعد از آزادی ، حضورش حال و هوای بچه های مسجد را نشاط می بخشید . حرف های جدی اش را گاه در قالب شوخی به صراحت بیان می کرد . من البته دو سه سال بعد از آزادی اش در مراسم سالگرد امام در تهران با او آشنا شدم . آن موقع پانزده شانزده سال بیشتر نداشتم . جعفر در هر جمعی که قرار می گرفت مانند بمب ! عمل می کرد . در کیهان هم چند باری به او سر زدم . آن جا هم سر به سر همه می گذاشت به خصوص مازیار بیژنی که همشهری آرام و خونسرد هر دوی ما محسوب می شد . " آقای برادر "! تکیه کلام شیرینش بود برای آغاز مزاح با کسانی که تا آن وقت اصلا ندیده بودشان .

بگذریم .

جعفر آقا این روزها باید خودش را دوباره برای زندان آماده کند . او در آخرین روزهای مدیریت خبرگزاری ایرنا خطوط قرمز اسلام و انقلاب ! را در نوردید و در اقدامی ناموجه و خلاف شرع ! سخنان هاشمی در مشهد را نمک ناشناسی در حق نظام دانست . غافل از آن که دادستان عدالت گستر تهران  نخواهد گذاشت به اندازه بال مگس ! حقی از کسی ضایع شود . توهین نابخشودنی به شخصیتی تاریخی ، ماندگار و زورمدار مانند اکبر هاشمی  خدای ناکرده وهن به نظام و رهبری نیست که قابل اغماض باشد ! فرزندان تاجر ورشکسته و هادی غفاری و نشریات و سایت های وابسته و ... ممکن است  از حق کاپیتولاسیون مزخرف قضایی برخوردار باشند اما محاکمه جعفر بهداد و فاطمه رجبی و بچه های رجا و نشریه همت – که حتی دو چاپخانه بی خبر از همه جا  نیز به خاطر آن در واکنشی سریع پلمپ شد – خواهد فهماند که بد ترین اهانت های تاریخ سیاسی یک کشور که در طول بیش از چهارسال به منتخب ملت نثار شد در قاموس عدالت ویرانه قضایی محلی از اعراب نداشته و همه باد وبید های دادستان محترم و بی طرف ! بهانه ای است برای تشدید پوزخند و تمسخری که از عملکرد قوه مذکور در افکار عمومی رواج پیدا کرده است .

دادستان اگر مرد است که لابد هست جیگر داشته باشد و اوباش موجه سیاسی را که با وهن به قانون اساسی و نظام اسلامی و تهمت دروغ و تقلب ، امنیت را از جامعه ربودند برای احوال پرسی !هم که شده به دادگاه فرا بخواند . پیش از این نیز به مسئولین دستگاه عدلیه تذکر داده شده بود که عدم انجام صحیح وظایف قانونی در فرهنگ اسلام خود به خود باعث عزل مسئول خاطی بوده و جایگاه مدیریتی وی غصبی به حساب آمده و حقوق و درآمدهایش حرام خواهد بود . باید مراقب باشیم که به عنوان مجری قانون مرتکب فرار از قانون نشویم .

 
در باغ شهادت
+ نوشته شده در چهارشنبه هفتم بهمن 1388 ساعت 16:53 شماره پست: 340

 

خون بسیجی ها گوارایتان!!

 

"کشتن بسیجی ها افتخاری است که اگر هدایت هوشمندانه اصلاح طلبان در این ماجرا نبود هرگز در تاریخ پرافتخار مبارزه علیه استبداد(!) ثبت نمی شد! مهم نبود که رژیم تقلب کرده است یا نه. مهم این بود که دوستان اصلاح طلب ما همان کاری را کردند که باید می کردند؛ مبارزه مدنی و خروج از دایره نظام..."

سرکرده گروهک کومله که به مناسبت سالگرد تاسیس جمهوری (تاسیس نشده!) کردستان در شبکه ماهواره ای " روژهه لات " سخن می گفت، با اشاره به جملات فوق اغتشاشات پس از انتخابات دهم را بی نظیرخواند و به خاطر رشادت های (!) سبزها از آنها تجلیل کرد.

" عبدالله معتدی " با بیان این مطلب که نفوذ ضدانقلاب به درون مرزهای سیاسی-حکومتی رژیم (نظام اسلامی) طی دو دهه و به آرامی انجام گرفته افزود: جمهوری اسلامی درعمر30 ساله خود با این نوع مبارزه روبه رو نشده بود.

این تروریست سابقه دار که تاکنون در چندین عملیات جنایت بار علیه ملت ایران اقدام کرده، همگام با کاخ سفید و عوامل داخلی آن ادعا کرد: مبارزات فرزندان سبز موسوی درچند ماه گذشته برای سازمانهای حقوق بشر و کشورهای دموکراتیک و حتی خود آمریکا تاثیر بسزایی داشته است.  وی حمایت همه جانبه از تروریست های سبز را یکی از برنامه های این حزب اعلام کرد.

 
یک باور غلط
+ نوشته شده در دوشنبه پنجم بهمن 1388 ساعت 13:50 شماره پست: 339

 

باوری غلط در بین بسیاری از مردم جا افتاده که پندار تحریف شده ای از یک حکم متقن شرعی است .

بسیاری تصور می کنند از نظر شرع ، پزشک محرم است . این نا آگاهی که گاه رنگ و بوی بی مبالاتی به خود می گیرد تا بدان جا راه یافته که در سریال های تلویزیونی بی هیچ قیدی در متن دیالوگ ها جای گرفته و بارها در گزارشات خبری سیما امور سطحی مانند پانسمان و تزریقات نیز بدون رعایت حریم مورد نظر فقه به تصویر کشانده می شود .

این مسأله را شنیده اید که برای نجات کسی که در حال غرق شدن است هیچ ملاحظه و منعی در شرع وجود نداشته و هر فردی که توان دارد فارغ از نوع جنسیت طرفین باید برای نجات غریق اقدام کند . به عبارت دیگر یعنی ناجی و غریق در تماس جسمی به منظور نجات از مهلکه با یکدیگر محرم هستند . این مسأله یک حکم شرعی و ضرورتی عقلی محسوب می شود .

در موضوع پزشکی و درمان نیز همین نکته وجود دارد یعنی اصل اضطرار .

بنابراین تا وقتی که پزشک ( چه برسد به آمپول زن ! ) همجنس قابل دسترسی است نیازی برای مراجعه به پزشک نامحرم وجود ندارد مگر در شرایط خاص که اضطرار ( مانند ضیق وقت منجر به آسیب و یا عدم دسترسی به پزشک همجنس ) حرمت شرعی را برداشته و درمان در محدوه بیماری را جائز می نماید .

 
تهاجم خاموش
+ نوشته شده در دوشنبه پنجم بهمن 1388 ساعت 8:13 شماره پست: 338

 

جنگ نرم در تداوم نهضت عاشورا ، رزمنده می طلبد

 

...عبرت از قافله عاشورا به مومنین طریقت حق فهماند که پیش از خروش سپاه توابین و قیام مختار و ابراهیم بن مالک و زید و . . . باید خط مقدمی بود و خود را به خیل یاران شهادت طلب فرزند رسول الله (ص) رساند .این گونه دیگر عاشورایی رقم نخواهد خورد و حسین بن علی ها به مسلخ نخواهند رفت ....


بسمه تعالی

جنگ نرم در تداوم نهضت عاشورا ، رزمنده می طلبد

بر مبنای اعتقاد شیعه در باب امامت ، همه ائمه ما در یک سطح و میزان مساوی هم بوده و از طرز فکر ، اندیشه ، کلام و رفتاری واحد برخوردارند . در زیارت جامعه کبیره می خوانیم " و اًن اَرواحَکُم وَ نُورَکُم وَ طینَتَکُم واحدةٌ . . . " یعنی ارواح عالیه شما و نورانیت و طینت پاک شما ائمه طاهرین ، یک حقیقت واحد و یک گوهر لاهوتی است .

این گونه است که طبق باور شیعه ، اگر امام حسن علیه السلام جای برادر خود حسین بن علی علیه السلام بود بی تردید شمشیر از نیام برکشیده و همان کاری را انجام می داد که در عاشورای اباعبدالله اتفاق افتاد و نیز اگر حسین علیه السلام در موقعیت برادر بزرگوارش قرار می گرفت جام زهر صلح را برای بقای اسلام سر می کشید . آن چه که باعث تفاوت رفتار امامان تشیع می گردید نه از بابت اختلاف فکر و شخصیت آنها بلکه از تفاوت شرایط و موقعیت ها نشات می گرفته است .

تحلیل گران تاریخ می دانند آن چه که شرایط را بر امام مظلوم مسلمین حضرت حسن بن علی علیه السلام سخت و ناگوار نمود غبار آلودگی فضایی بود که بر اثر تزویر و دغل بازی های معاویه و اذناب پلیدش ایجاد شده بود . شرایط آن گونه رقم می خورد که بسیاری از خواص و توده های امت اسلام ، قادر به تشخیص سره از ناسره نبوده و می پنداشتند هر دو جبهه متخاصم ، در چارچوب دین و پیروی از آئین رسول الله (ص) دچار اختلاف دیدگاه و تفاوت سلیقه ! شده اند . امام می دانست که فضای عمومی جامعه ، نمی تواند به حقانیت جبهه ولایت ، یقین حاصل نموده و ممکن است بروز هر نوع ستیز با جبهه نفاق را به حساب جنگ قدرت و برتری جویی دو طرف بگذارند .

با امامت حسین بن علی علیه السلام و روی کار آمدن یزید بن معاویه ، پرده نفاق ، هر روز بیش از پیش به کنار رفته و چهره تابناک حقیقت به مرور نمایان می گردید . مردم از بی تعهدی یزید و اطرافیانش نسبت به مبانی آئین رسول الله (ص) آگاه شدند و کار تا آن جا پیش رفت که بطلان حکومت خود کامه یزید بر همگان آشکار گردید .

عاشورای شصت و یک هجری ، آخرین نفس های حاکمیت نفاق و اسلام اموی به شماره افتاد . عمق سیاه جریان دین ستیز آن قدر ظهور داشت که حتی سپاهیان تیره بخت عمر سعد نیز اندکی بعد به حقانیت جبهه ابا عبد الله علیه السلام اقرار نمودند . کار به آن جا رسید که به شهادت تاریخ ، یزید نیز خود را از جناح عمر سعد خارج دانسته و او را ولو به ظاهر مورد لعن و نفرین قرار می داد تا این گونه ، خویش را از فشار افکار عمومی در مذمت تقابل با سپاه حقیقت ، مبرا جلوه دهد . عاشورا ، وجهه سردمداران خط الحاد را در ذهن همگان منفور نمود . این یکی از ویژگی های عبرت آموز عاشورا است .

عاشورای هشتاد و هشت شمسی نیز یک بار دیگر حیات ابدی انقلاب عاشورایی را نمایان ساخت . باطن سیاه منافقان دین ستیز دیگر بر کسی پوشیده نماند . فضای غبار آلود نفاق به کنار زده شد و حقیقت ، شفافیت خود را باز یافت . جماعت ولایت مدار از همه گروه های اجتماعی در یک صف واحد ، متن حضور دشمن شکن امت اسلام را دوباره به تصویر کشاندند . عاشورائیان مکتب خمینی ، بی هیچ تعلقی نسبت به چهره ها و گروه ها ، در سایه ولایت نائب ولی عصر (عج) صحنه هایی بدیع از شور و شعور یاران آخرالزمانی قافله نینوا را ترسیم نمودند .

عبرت از قافله عاشورا به مومنین طریقت حق فهماند که پیش از خروش سپاه توابین و قیام مختار و ابراهیم بن مالک و زید و . . . باید خط مقدمی بود و خود را به خیل یاران شهادت طلب فرزند رسول الله (ص) رساند .این گونه دیگر عاشورایی رقم نخواهد خورد و حسین بن علی ها به مسلخ نخواهند رفت .

کم لطفی است اگر یادی از عاشورای حسینی بشود و نامی از شاهکار نامه دختر رسول الله (ص) برده نشود . فردای روز عاشورا " جنگ نرم " دو جریان حق و باطل در تقابلی نابرابر آغاز گردید . بدیهی بود که هزاران سپاهی عمر سعد برای توجیه مشارکت خود در جنگ با معدود یاران خط مقدمی حسین بن علی علیه السلام دست به تهمت ها و تحریف ها می زدند. آنان بر اساس طبع خود ستایی انسان ، از عمل ننگین خود حماسه ای سترگ در سرکوب خوارج می سرودند . شیر زن کربلا با همراهی علی بن حسین علیه السلام کاری بس دشوار پیش رو داشت . امکانات تبلیغی با پشتوانه مالی و فیزیکی جبهه تزویر در اختیار جناح نفاق قرار داشت . زینب اما سلاح زبان و منطق گویای خود را تنها اسلحه تقابل با جریان فتنه می دید . در واقع ایشان از امکانات محدود خود به بهترین وجه ممکن استفاده نمود تا جلوه  دیگری از شریفه "کم من فئةٍ قلیلةٍ غلبت فئةً کثیرةً باذن الله " 1تحقق پیدا کند .

" بهتر سخن گفتن " هنر زینب برای روشنگری ذهن مردم و افشای ماهیت پلید جریان نفاق بود . او گاه با کلماتی اندک اما به جا و شیوا جناح بنی امیه را رسوا می نمود . اگر پس از اندکی کار به آن جا کشید که یزید هم از فاجعه عاشورا اعلام برائت کرد بی شک باید سراغی از بلاغت زینب سلام الله علیها و زین العابدین علیه السلام گرفت . هنر بزرگ راویان عاشورا و احیا گران مکتب اباعبدالله علیه السلام در جنگ نرم با فتنه جویان نفاق پیشه و دین ستیز ، عمل به دستور تخلف ناپذیر خالق یکتا و نسخه بی بدیل خدای سبحان در شیوه صحیح تبلیغ و فعالیت فرهنگی است که " اُدعُ الی سبیل ربک بالحکمة و الموعظة الحسنة " 2چه بسیار کسانی که در طول تاریخ مدعی پیمودن راه حق بودند اما چون از سر حکمت و منطق ، مسیر حقیقت را برنگزیده بودند دیر یا زود به جبهه باطل گرویدند . هنر راویان حماسه عاشورا آن بود که با استدلال و سخن نیکو ، فطرت حقیقت خواه مردم را بیدار نمودند و در مقابل کثرت نیروهای جبهه الحاد که با تمسک به غلو و تحریف درصدد حق نشان دادن خود بودند به پیروزی شیرین و تاریخ سازی دست یافتند .

موسی علیه السلام نیز پیش از مواجهه با فرعون از آستان کرم الهی تمنا کرد " واحلُل عُقدةً من لسانی "3 این آیه نیز تأکید دیگری است بر لزوم بیان شفاف و گیرا در تبیین موضع حق و کسب برتری نسبت به جریان سرمایه سالار کفر و الحاد .

گفتار هنر مندانه ، آن قدر ارزش دارد که تأثیر آن در برابر سرمایه های هنگفت و هزینه های سرسام آور جبهه باطل بسیار شگرف بوده و با بیدار سازی وجدان عمومی جامعه ، تأثیر تبلیغات غبار آلود و پوشالی دشمنان اسلام را باطل می سازد . نباید فراموش کرد که در جریان مبارزات ضد ستمشاهی ملت ایران ، رهبران مبارزه با استفاده از هنر تبلیغ و گفتار و نوشتار رسا و تأثیر گذار ، با کمترین هزینه توانستند جبهه تبلیغاتی طاغوت را که پشتیبانی امکانات فرهنگی و مجموعه ثروت های زراندوزان داخلی و خارجی را به همراه داشت به شکست کشانده و انقلابی را به پیروزی برسانند که به تعبیر نخست وزیر وقت اسرائیل غاصب ، جهان را چونان زلزله ای به تلاطم انداخت . توجه به این تجربیات گرانسنگ نشان می دهد که نباید از پیچیدگی های ظاهری رسانه ها و ابزار های فرهنگی و هنری دشمن بر آشفت و باید با توکل و استعانت از سرچشمه لایزال حقیقت ، با هدف قرار دادن بصیرت و فطرت های زلال مردم به تبیین صحیح و منطقی حقایق پرداخت . استفاده درست و به جا از امکانات هنری و فرهنگی به معنای شفاف سازی اذهان جامعه و بیان نیکو و اقناع کننده است . چه این که جاری شدن حکمت در هر قالب هنری و برانگیختن قدرت شناخت و بصیرت مردم می تواند جامعه را در مقابل طوفان سهمگین تهاجمات فریبنده و پر زرق و برق دشمنان اسلام ، بیمه نموده و نیرنگ های پر پیچ و خم عناصر نفاق و فتنه را نقش بر آب سازد .

والسلام علی عبادالله الصالحین-------1-قرآن مجید سوره سوره بقره آیه 249

سید حمید مشتاقی نیا ---------------2-قرآن مجید سوره نحل آیه 125

حوزه علمیه قم-------------------3-قرآن مجید سوره طه آیه 27

 
این الزینبیون؟!
+ نوشته شده در پنجشنبه یکم بهمن 1388 ساعت 11:48 شماره پست: 337

 

تقدیم به : رزمنده هایی که از ریا می ترسند !!

 

فعالیت های فرهنگی علاوه بر تأثیر معنوی و ثواب اخروی ، در تقویت روحیه اسرا نقش بسزایی داشت . کاغذهای درونی سیگار و نیز لایه های رویی کارتن ها را جدا می کردیم و با خودکارهایی که فقط یک بار از سوی صلیب سرخ دریافت کرده بودیم ، ادعیه مختلف از جمله زیارت عاشورا ، آیات قرآن مجید ، احادیث ویژه ای با مضامین جهاد ، شهادت ، صبر ، ظفر و هم چنین پیام های حضرت امام (ره) را روی آنها می نوشتیم .

تهیه کاغذ و خودکار یک دردسر بود و دردسر دیگر ، حفظ و نگهداری آن کاغذ ها بود . کافی بود عراقی ها یکی از نوشته ها را دست کسی پیدا کنند ، آن وقت بود که آن اسیر باید خود را برای رفتن تا پای شهادت آماده می کرد . شبانه و از زیر پتو کاغذها را رد و بدل می کردیم تا همه بتوانند به نوبت از محتوای آنها بهره مند شوند . در جریان زیارت عتبات عالیات روی بعضی از کاغذها پیام هایی درباره ماهیت و جنایات رژیم بعث نوشته و به دور از نگاه نگهبانان عراقی سر راه مردمی قرار می دادیم که برای تماشای ما به صف ایستاده بودند . برخی از آنها نیز مخفیانه دستی برایمان تکان می دادند . در آن سفر توانستیم بخشی از یادداشت ها را به ضریح مولایمان متبرک کنیم .هنگام آزادی به رغم تفتیش با دقت و کنترل شدید سربازان بعثی ، توانستیم بسیاری از کاغذ های متبرک را زیر پیراهن خود جاسازی کرده و با اتکا به خداوند و ذکر آیه وجعلنا و آیت الکرسی و لطف الهی آنها را به عنوان یادگار و سوغاتی بی بدیل که شاهد خاموش شب های نیایش اسرا بود ، به میهن برسانیم .

سال 71 به همراه چند نفر از دوستان آزاده خدمت مقام معظم رهبری رسیدیم . در آن دیدار نوشته ها و چند یادگاری دیگر مثل تسبیح هایی که از سنگ و لوله خودکار درست شده بودند و پارچه هایی که برخی آیات با نخ ، روی آنها گلدوزی شده بود را به محضر ایشان ارائه نمودیم . با توجه به محدودیت زمان ملاقات ، انتظار این بود که معظم له نگاهی گذرا به آن مجموعه بیندازند اما برخلاف زعم ما ایشان مدت ها سر پا ایستادند و با حوصله از کیفیت ساخت ، نگهداری و تأثیر آن یادگاری ها موشکافانه سوال نمودند . وقتی از حالت اسیری گفتم که پس از تحمل ساعت ها شکنجه و شلاق دژخیمان بعث با بدنی سیاه شده و نیمه جان با دیدن ادعیه و آیات الهی ، جانی دوباره می گرفت ، ایشان به وجد آمده و با شوق ، خلاقیت مومنانه آزادگان را می ستودند . معظم له دفتر خاطرات مرا نیز ورق زده و مطالعه ای گذرا نمودند ، سپس از من پرسیدند " آیا برای انتشار این خاطرات اقدامی کرده اید ؟ " بنده مانند بسیاری از رزمندگان دفاع مقدس عرض کردم که این نوشته ها تحفه ارزشمندی در مقابل ایثار بی مثال شهیدان نیست و ممکن است ثواب ناچیز ما را نیز زائل کند . ایشان اما با رد این طرز تفکر فرمودند :

" تکلیف است که نسبت به انتقال حماسه ها و پایمردی های اسرای سرافراز همت کنیم تا مردم و نسل جوان بدانند آزادگان ما در چه شرایطی ایمان و شهامت خویش را حفظ نمودند . "

پس از آن دیدار سعی کردم ترویج فرهنگ والای شهیدان و آزادگان را وجهه همت خویش سازم ، چه این که آنان که ماندند باید کاری زینبی کنند . آزادگان و رزمندگان سلحشور باید با تأسی به فرمایش مقام معظم رهبری رسالت زینبی خویش را نیز به درستی انجام دهند تا انشالله با گسترش فرهنگ جهاد و شهادت ، زمینه ظهور موعود منتظر هرچه زودتر فراهم آید .

حجت الاسلام حسین شاکری فر – اردوگاه 9

 
به سلامت
+ نوشته شده در پنجشنبه یکم بهمن 1388 ساعت 10:14 شماره پست: 336

 

حجت الاسلام حاج علی اکبری ریاست پیشین سازمان ملی جوانان به فرانکفورت می رود تا چند سالی را به فعالیت های فرهنگی در آن منطقه بپردازد . متاسفانه سازمان ملی جوانان در هیچ دوره مدیریتی نتوانسته راهکار عملی خاصی برای حل مشکلات جوانان ارائه بدهد و عملا به دستگاهی خنثی تبدیل گردیده که تأثیر قابل توجهی در امور مربوط به این قشر نداشته است . توجه صرف به فعالیت های مطالعاتی ، این نهاد را به یک پژوهشگاه مبدل ساخته است . سال گذشته بود که حجت الاسلام قرائتی در سخنانی به نقد صریح عملکرد مسئولان در رابطه با مسئله ازدواج و ضرورت های انکار ناپذیر آن پرداخت که بسیاری از صاحب نظران این سخنان را خطاب به روسای سازمان ملی جوانان تلقی نمودند .

حجت الاسلام علی اکبری که از سوی برخی منتقدان به شیخ خندان ملقب شده است البته روحانی جوان و دانشمندی خوش ذوق و فرهیخته است که در امور تبلیغی همواره موفق عمل کرده و در دل مخاطبان جوان خود جا باز نموده است . برای ایشان آرزوی سلامت و توفیق دارم . گفتنی است وی نمایندگی ولی فقیه در اتحادیه انجمن های اسلامی دبیرستان ها را نیز بر عهده داشته که همینک حجت الاسلام آقایی جایگزین ایشان شده است .

  • سیدحمید مشتاقی نیا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">