اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات

مادر شیر!

سیدحمید مشتاقی نیا | يكشنبه, ۲۴ مرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۴۸ ق.ظ

به قلم حاج علی محسن پور:

باسلام . عزاداران حسینی ، عزاداریتون قبول(انشاالله) . شب ششم محرم در خدمت مادر شهید جلال منصف بودیم که از فرزندش برامون اینطور فرمود : سال ۵۹ به پسر بزرگم رضا گفتم برو جبهه و سال ۶۱ به شوهرم گفتم شما هم برو جبهه و یادمه که سال ۶۳ پسرم جواد که ۱۳ ساله بود از من اجازه خواست تا ایشون هم اعزام بشه جبهه ، گفتم برو . واما سال ۶۷ پسرم جلال ۱۴ سال بیش نداشت که قصد جبهه داشت ولی سپاه خیلی سخت گیری میکرد برای رزمندگان زیر ۱۵ سال که خودم برای حضور ایشون در جبهه ، مجبور شدم شناسنامه اش رو دست کاری کنم و جلالم موفق شد اعزام بشه جبهه حق علیه باطل . جلالم در تک شلمچه آخر(قبل از قبول قطعنامه ۵۹۸) شرکت داشت و از ناحیه بازو مجروح و برگشت . همون شب اول که جلالم اومد منزل ، نیمه های شب متوجه شدم که داره با کسی صحبت میکنه . وقتی رفتم تو اتاقش دیدم با صدای بلند میگه ، خدایا من که از جبهه فرار نکردم و بخاطر مجروحیت اومدم بابل . در ادامه میگفت : چشم میرم ، چشم میرم . فردا صبح من و پدرش مشغول صبحانه بودیم که متوجه شدیم که جلال با ساکش از اتاق اومد بیرون و قصد جبهه داشت . با تعجب گفتم کجا ؟ گفت میرم جبهه . گفتم شما که تازه مجروح شدی ، گفت مامان ! باور کن من از جبهه فرار نکردم . گفتم جلال مگه من به تو شک دارم که اینطور میگی !!! درنهایت جلال ما رو راضی کرد و برگشت به جبهه . چند روز از رفتنش گذشت که در عالم خواب دیدم جلال یه برگه دستش هست و به من میگه ، من از فرمانده ام نمره قبولی گرفتم . صبح که از خواب بیدارم شدم به شوهرم گفتم بهتون تبریک میگم . شوهرم با تعجب گفت ، زن ! چی میگی !!! گفتم جلال شهید شد . ایشون قبول نمیکرد تا اینکه همون روز خبر شهادت جلال رو به ما دادن . وقتی پیکر جلال رو برای وداع اوردن منزل دیدم دستش روی سینه اش بود . به آرومی دستش رو گذاشتم کنارش . فردا بعد از تشییع خودم رفتم تو قبر و با دستانم جلال رو گذاشتمش تو قبر و هنگام وداع آخر ، متوجه شدم که اون دستی که روی سینه اش بود و من دیشب گذاشتم کنارش ، مجدد برگشته روی قفسه سینه . به همین خاطر دیگه دست نزدم ... خواننده محترم ، اگه نبود این صبر و بردباری مادران و پدران شهدا ، معلوم نبود آینده مردم ایران به کجا ختم میشد . راستی ! این امنیت که امروز داریم باید شرمنده چه کسانی باشیم ... برای شادی روح امام و شهدا ، رفتگانمون ، به ویژه پدر شهید جلال منصف سه صلوات هدیه کنیم .

  • سیدحمید مشتاقی نیا

بابل دارالمومنین

دفاع مقدس

فرهنگ شهادت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">