اشک آتش

از اسلام ناب آمریکایی بیزارم!از ادعای برتری هویج بر بسیج!از اسلام بی خطر بیزارم...از اسلام آسه برو آسه بیا...اسلام پاستوریزه...اسلام عبدالملک مروان...اسلام بنی امیه و بنی العباس...اسلام شیوخ منطقه!!...اسلام پر عافیت و بی عاقبت...
----------------------------------------------------------------------------------
باید گذشتن از دنیا به آسانی
باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن
زیبا بود اینسان معراج انسانی

پیام های کوتاه
بایگانی
آخرین نظرات

وقتی دکتر سفیدچیان را آب برد!

سیدحمید مشتاقی نیا | چهارشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۳، ۰۱:۳۲ ب.ظ


اشاره: این خاطره جالب مربوط به اواسط دهه شصت، یعنی زمانی است که دکتر علی رضا سفیدچیان، از پزشکان متخصص و متعهد شهرستان بابل، در سنین نوجوانی، دوره آموزشی پیش از اعزام به جبهه را در پادگان گهرباران ساری می گذراند. خاطره زیر، بریده ای از مجموعه خاطرات دوران جنگ حجت الاسلام سید سجاد ایزدهی است که به زودی در قالب کتابی مستقل روانه بازار خواهد شد:

... دوباره به گهرباران بازگشتیم تا پس از یک هفته اردوی فیروزکوه که آخرین مرحله دوره آموزشی ما محسوب می شد به خانه برگردیم. سر و وضعمان به خاطر زندگی یک هفته ای در خاک و خل و چادر و تمرین های طاقت فرسا در دل کوه و صحرا، حسابی کثیف و آلوده بود. از طرفی در مدت حضور در پادگان ساری، با این که چند متر بیشتر با دریا فاصله نداشتیم اجازه شنا به ما نداده بودند. بهانه خوبی بود تا مسئولان را راضی کنیم اجازه بدهند با استفاده از این فرصت در آب دریا شنا کنیم.

آن روز دریا وضعیت بدی داشت. موج ها به گونه ای بود که آدم را به دل دریا می کشاند. داشتم در آب شنا می کردم که احساس کردم دریا دارد مرا به داخل می کشد. شنا بلد بودم، اما هر چه دست و پا می زدم حریف آب نمی شدم. یک نفر دیگر هم جلوی من در همین وضعیّت بود که پایش دائم به سرم می خورد و تعادلم را بر هم می زد. توانم را از دست داده بودم. هر جوری بود خودم را جلو کشیدم و توانستم روی پایم بایستم. همین وقت متوجه شدم عده ای دارند داد می زنند: غرق شد، غرق شد، بگیرش ...

سرم را برگرداندم. دیدم یک نفر دارد دست و پا می زند و آب او را به دل دریا می کشاند. چند نفر هم برای کمک به طرفش رفتند. همان جا ایستادم تا اگر کاری از دستم ساخته است کمک کنم. خوب که دقت کردم دیدم علی رضا سفیدچیان بود که داشت غرق می شد. او را از دریا بیرون کشیدند. نگران شدم. همراه بقیه به ساحل رفتم. علی رضا از حال رفته بود. طبق آموزش هایی که دیده بودیم شروع کردیم به فشار دادن شکمش. هر چه فشار می دادیم باز هم آب از دهانش بیرون می ریخت. بلندش کردیم و بردیمش به طرف درمانگاه. دست و پاهایش را طوری گرفته بودیم که صورت و شکمش به سمت زمین باشد. همان طور که می رفتیم باز هم از دهانش آب خارج می شد. قدری هوش بود و گاهی هم حرفی می زد. توی درمانگاه هم  باز آب بود که همراه برنج از شکمش خارج می شد. از آن جا او را با آمبولانس به بیمارستان بردند. یکی دو روز بعد، حالش خوب شد و به بابل بازگشت.

برایم تعریف کرد وقتی که داشت غرق می شد، هر چه فریاد می زد و کمک می خواست کسی متوجه نمی شد. هیچ کس نه او را می دید و نه صدایش را می شنید. از همه جا قطع امید کرده بود. احساس کرد دیگر کارش تمام است. یک لحظه از امام زمان (عج) خواست تا در این شرایط که کاری از دست کسی ساخته نیست کمکش کند. می گفت: تا به امام زمان توسل کردم، متوجه شدم عده ای فریاد می زنند و مرا با دست نشان می دهند...

  • سیدحمید مشتاقی نیا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">